یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۶ - به میراز حسن نوشته
نامه زیبا نگار شیوا گفتار که از در آزمون بر فرهنگ دری نگار شگری رفته بود دوده دید پروردش دیده را سرمه سایی کرد و سامان سینه و جان را چون جام جمشید و آیینه خورشید روشنایی بخشود بی سازش و خوشگویی و نوازش و دلجویی نه چندان درست افتاد و خوش نشست که زبان ساز آفرین و ستایش گیرد یا چون چهر مهر فروزت زیبایی خدادادش نیازمند پیرایه و آرایش اگر روزی یک نامه بر همین راه و روش نگار آری و اندک درنگ و کوشش در جستن فرهنگ و بهم در سرشتن که چندان ناهموار نیفتد بکار بری شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ و سخن سنجان صاحب سنگ خواهی شد مصرع بدست باش که کاری به جای خویشتن است
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۸ - از قول میرزا محمد کاشی به آقا باقر شیرازی نگاشته
نخستین روز ماه قربان است در مرز ری و تختگاه کی آسوده از رنج تن و شکنج جان راه هستی می سپارم و روزگاری به رامش و تندرستی می برم سپاس فره بار خدا را که به زن خواستن و برگ سامان و ساز آراستن روزگار ناکامی سپری شد و نوبت بی سرانجامی رخت بر باره دربدری بست به فر بهاری شکفته سرخ گلم از لاله زرد دمیدن گرفت و باد بهشت از ناله سرد وزیدن گردش وارون سپهرم رام است و جنبش ماه و مهر به کام ولی چه سود و کدام بهبود از آنم که خواهان دل است و بدان پای جان در گل رنج سوزاک بازداشته و بی بهره گذاشته کلید در مشت و در گشودن نیارم خوان دل گوار و جان پرور و خوردن نتوانم مرغ دل را قفس بر شاخ گل آویخته و چشم تماشا بسته اند آشیان بر سر سرو ساخته و بال پرواز شکسته جام لبالب و دست کشیدن نیست و میوه کام رس و توان چیدن نه شعر
یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
فرزانه فرزند من پاس بار خداوندت از گزند گردون نگهبان و چیر دستی های اختر با جان خردمندت افسانه مشت و سندان باد برادرت ناگزر کارها به تو باز خواهد ماند و خویش از در پس نگری و پیش بینی راه سمنان خواهد سپرد
پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار بر همان راه و روش وخوی ومنش که آیین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان پای در زشت و زیبا منه و دست بر نرم و درشت مسای هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانایی و توانایی با وی یک رنگ و مهربان زی و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار
در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه
از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش تاج و خواهرش از خرمای تبت و توحید همه ساله بهره و بخشی داشتند بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس
برزگرهای دادکین سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه آغاز شام خود و برادران و دایی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۰ - از قول میرزا حسن مطرب به میرزا محمدحسن مولانای اصفهانی نگاشته
خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند دیدار کردم و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانایی فروغ دیده بینایی کلید درهای بسته امید دل های شکسته دانای رازهای نگفته بینای خرده های نهفته گوهر شناس موم و خارا آیینه دار زشت و زیبا سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست از تو خواهم دید و دانست راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی
سرکار ابراهیم خان نیز هر هنگام از اندیشه خویش باز آید و خامه زیبا نگارش رابویه چهره پردازی فراز اینک روی گشاده ایستاده ام و چشم پالایی و چهره آرایی را آماده شنیدم در پایان پیری استاد سخن آذر بیگدلی را فرمان آبشخورد رخت به شیراز افکند جوانان سخن سنجش از در پرده دری بزمی از باده مست و بردگان سایه پرست برآراستند و بی آنکه از هنجار انجمن و اندیشه رسوایی آگاه باشد به مهمان خواستند یکی از زنان رامشگر به دستوری و انگیز میزبان پیر پارسا را سرودگویان همی پیرامن گشت و به اندازی خواست که خواسته آنان است گریبان گشاده بر دامن نشست و پیله گرا دست در گردن انداخت و آنچه نشاید گفت کردن گرفت سرکار آذرش گرم خیز و نرم آویز آستین بر روی گسترد و دست فرا موی کشید و گفت بیت
جان چو بیرون شد پی تیر آمدی
بر سرت گردم چرا دیر آمدی
سرکار ابراهیم خان نیز آنگاه در اندیشه ما رفت که گل فرسوده خار است و شنگرف آلوده زنگار
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته
... بر داشتن به گفته بیهوده خروس
بالش هم خوابه جوی مالش گرمابه چیست اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد دامن از چنگ لابه گر ان در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد داروغه شهر با گروهی تیره هش و انبوهی خیره کش فرا رسید گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه گفت کسی را که بانگ بی هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است
داستان سرکار میرزا افسانه یار سمنانی است چون وی خردمندی پخته کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز گرگان میش جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف سارش برادرانه به چاه انداختند هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته
دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه ایشان را میزبان نه شما را سرافرازی من دسترس شد نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن شما را ندید و سراغی نیز نشنید فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید گرفتم آمدی و در راه پویی و کام جویی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسایی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم سودی نداشت سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشایی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش تاخت زده و تاراج شده بازآمد شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۶ - به احمد صفائی نگاشته
فرزندی احمد نامه ساخت و ساز حسینعلی و تاخت و تاز بلوچ هنگامیکه من بستری بودم و دور از دید و دانست بازیچه های گنبد ششدری رسید پیش از آنکه چشم سپار من افتد دوش از دستاربندان انارک که همه کس شناس و همه جا رو و همه چیز گوی بودند بی کاست و فزود بزرگان کشور و سترگان لشکر را گوش گزار آوردند امروز که بیستم ماه است مرا از گزارش نامه و کردار ایشان آگاهی خواست پریشان شدم که از جایی دیگر گواهی نرسیده این راز افسانه هر انجمن گشت و بزم آرای هر مرد و زن
گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه هفتاد در تا پایان نه گنبد پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان و به افتاد مردم آن سوی و سامان این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روایی وی با سرکار سردار هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان جندق تا انارک را آسودگی و آرام جویند و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت زیرا که خان نایین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است نه آورده خوی و خواست من بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای
پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد چنانچه بستگی را رستگی رست او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند خواستن و فرستادن دایی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد سودی که در این سودا دیده ای بر نگار آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت این روزها همی گرید پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد داد و فریاد تو و هنر غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخایی است و بادپیمایی پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته شرم بخشای پست و بلند بودید و آزرم افزای خوار و ارجمند چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پویید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جویید انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد بیگانگی گدایی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آیید با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پویید و گویید که از میانه روی و داد بر کران نپایید و با ستمکاری و بیداد در میان نیایید چون راه و روش آن شد و خوی و منش این بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهایی نخواهد جست و با یار و دوست کام آشنایی نخواهید یافت راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید کوشش خود و آرام من جویید ناکامی خود و کام من در خواهید و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز که اگر سر مویی کوتاهی آری و بی راهی کنی در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست و دور از همه با تو داوری خواهم کرد ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای اگر از تن آسایی بر کران نپایی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیایی سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسایی بیرون از آیین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جویی یا فسانه گویی دور از پیشه گفت و شنید
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۸ - به دوستی نگاشته
سرور من تا اکنون که نیمه ماه است گاهت انباز امام اصفهانی می دانستم گاه دمساز نجف بیک مازندرانی هم بدان خانه هم بدین لانه خاک می رفتم و سنگ می سفتم یکی از یاران گفت آنرا که به سر پویایی و به جان جویان دیری است از آن کیش نوآیین برگشت و با دست و دندان در آهنگ کهن که شیوه پیش بود آویخت پیشوای مازندرانی را باژگون نماز آورد و پیروان وارون پوی ویرا دور و نزدیک در ستود و بدسرود رنجیده بدرود ری کرد و چار اسبه انداز جی بیش از اندازه دست دریغ گزیدم تا چرا چندین گاهم از دید دوست و شنید این مایه رویداد دیری دوری رست و با یک جهان بینایی و شنوایی کری و کوری نه به دیدارت بخش نگاهی یافتم نه در بزمت بار در خواه بخشایش گناهی
آغازت آن بستگی ها از چه خاست و انجام این گسستگی ها از چه رست نه دستی که میرزا محمد علی و دیگر برادرها را خامه در شست نگارش آرم و پرورش و پرستاری فرزندی حبیب الله را که در سرکار آخوند بار آموختن گشاده و رخت اندوختن نهاده راز سفارش باری اینک که دارنده نامه و آرنده پیغام راه آن بوم و بر می تاخت و بار آن بام و در می جست نپسندیدم از من نامی نیارد و پیامی نگذارد در تختگاه کی بر همان پای و پی که دیده و دانی روز و شبی می برم و از کج پلاسی بدکیشان و ناسپاسی خویشان و کین توزی دشمن و مهر سوزی دوست سوز و تبی می کشم اگر چه بردن این درد و خوردن این درد کاری دشوار است و جامی زهرگوار ولی خواست بار خدا را جز فرمان کردن چه چاره و انجام کام مردم را جز نای ارمان در پای سودن چه درمان
امیدوارم آسمان و اختر را با شما بیرون از این شیوه شماری باشد و خواست پاک یزدان را با آن خانواده دگرگون گیرو داری کار و بار خویش و خویشان را به هنجاری که هست نگارندگی کن و این فرسوده روان را که دور از تو به مرگ نزدیک تر از زندگانی است از نوید تندرستی زندگی بخش بستگان را سراسر درودی از من برساز و جداگانه نامه را لابه جوی و پوزش اندیش زی
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۹ - به یکی از نزدیکان خویش نگاشته
... داغ دل هفت چرخ مینا افکند
روز جدایی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهایی را غریوی شکیب او بار پرداخته آری بر این گفته گرفت نشاید و آزموده مردم را شگفت نیاید بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم
دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست ...
... پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید
بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوایی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۰ - به یکی از دوستان نگاشته
... ترک تلاشی به مناعت مقدور است و برگ معاشی به قناعت میسور زندگی بذل دوندگی تا کی و سرمایه خدایی صرف بندگی تا چند چون نو نیازان عرفان بازت انسان کامل نگویم و به بوی آنکه چرخ معیشت بر محور کام دایر افتد قطب زمان نخوانم هر که خواهی باش و هر چه خواهی گو مربی حسن ظن است و دیگر چیزها مکر و فن تو بی شبهت خارج از بایره فرزندان آدمی و از روی یقین مرد دایره ارواح مکرم وقت است که تقویت را گذری کنی و به عین تربیت نظری به خویشم پیوستگی فرمای و از خویشم رستگی بخش ناورد سرداری بازپرداز و آورد خاکساری به ساز از مستوری ذوق چشان و فر نیستی عز هستی ده
ترا به امام حسین به هر سیاقت که دانی و لیاقت که توانی این خاکسار ناقص عیار را فراموش مکن و خامه از شرح سلامت و طرح خدمت خاموش مخواه طبقات ارواح مکرم را از بهتر قبیله تا مهتر طویله بنده ام و خیال یک یک را که معنی وصال است و وصلی بی زوال پرستنده به تفصیل عرض نیازی از من بر سرای و عذر جداگانه کتاب اقامت کن خاصه فلان را که ملک جانش مملوک است و جاودانش راه ارادت مسکوک
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۹ - به دوستی نگاشته
... آخر عمر من و اول بیماری دل
امروز با قطع آنکه ملتزمین رکاب اعلی همراهند و آسمان اردوی کیوان شکوه را به منزلت خورشید و ماه چاره حال تباه و روز سیاه را روی در فرگاه قربت آوردم خانه الفت را لانه کلفت دیدم و ایوان عشرت را شایان کربت بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم حضرت شیخ را که یاری بی دغا و دغل است و پیشکاری بزم صفا را خادم قلیان و منقل تنها نشسته یافتم و دیده جز راه رجعت از هر طریق و شارع بسته چنان با استغراق خیالت مانوس که دل مسکینم جاوید در زندان و زنجیر آن سیمین ساق سیمین ذقن و مشکین رسن محبوس باد و از رهایی مایوس از نهادش محسوس شنوی بیت
تا کی من و سودایی زین ذوق که می آیی ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۳ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
روزت خجسته باد و اختر بختت به فرهی پیوسته گویا فرمان آبشخوردم باز امسال بران در گشته رخت بازگشت کشد و به دستور گذشته روزی چند سرگشته دارد ندانم در کار تبت و توحید آن مایه کاربند فزایش و آرایش شده که نشان آبادی از بند کاوش و گرفت راه آزادی نماید یا سردی ها که از بی دردی هاست مایه رنگ زردی خواهد شد اگر تخته جهود را بدان هنجار که نوشتم انباشته و کاشته و جوی و بند گود و بلند افراشته نباشد کاری که یهود با پیغمبر بی پدر کردند و سوکی که برادرهای یوسف بر آن پیر گم کرده پسر تراشیدند بر تو خواهد ریخت
سنگ بند پایان تبت باید تا راه چشمه بدان روش که خود چیده ام و افراخته ساخته باشد و زمینی که جوی یزدان بخش بر آن همی گذرد تا بوم آب نیم ارش بالا از خاک پرداخته و در سنگ بند انداخته آیدچند کرته از نو یونجه کاشته باشی و هزار درخت گز و هسته و انار و پسته افراشته و همچنین کارهای دیگر که پیرایه کشت و راغ است و سرمایه دشت و باغ اگر سر مویی لنگ افتاده و جوی و کرته از آنچه سزاست فراخ یا تنگ آمده کاری کنم و شماری اندیشم که مرگ را به بهای هستی خریدار آیی و دخمه گور را چون خانه سور ستایشگزارمردی که در کاری چنین سست فرو ماند و از باری چنان کم کمر دزدد مصرع کشتنی سوختنی باشد و گردن زدنی گاه گویی در آن پزدان گز افراشته ام و در این انباشته انار کاشته انار بی پسته شاخ بی بار است و گز بی هسته کاخ بی یار شعر
ای ریش سفید مرز تبت ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۴ - تحریر مجدد قصه ای از کتاب زینت المجالس
عبدالله پسر جعفر طیار گوید روزی به دیدار معاویه شدم دریده گریبان و ژولیده موی از خانه برآمد چون چشمش بر من افتاد سخت پراکنده گشت و گران شرمنده نشان آشفتگی از رخسارش روشن روشن پدیدار افتاد گفتم دانم این کار از کجاست و این کالا از کدام بازار خاتون خانه ترا با کنیزی یافته و بدین بی اندامی و گستاخی شتافته مرا نیز بارها چنین کارها افتاده است و آشوب ها زاده گفت بر گوی گفتم شبی باکنیزی پیمان بستر دادم و خود را نوید پیوندی دیگر او در چشمداشت همی زیست و من پاس اندیش هنگام بودم چون دیری برگذشت پنداشتم چشم خاتون به خواب است و دیده بخت خواجه بیدار آهسته آهسته از بستر ساز گریز کردم و انداز آرام جای کنیز همانا خاتون هشیار بود و با صد دیده بیدار کار خشم آلود از پی روان شد و چشم پالود بر هنجار و اندیشه ما نگران آواز پای ویم در گوش رفت هوش از سر بر کران زیست و پراکندگی رخت در میان افکند راه بگردانیدم و آهنگ پا گاه کردم چون از همه راهم پای دست آویز شکسته بود و دست پایداری بسته بیخود بر شتری گرگین و بی پالان که روغن در او مالیده بودند بر نشستم و از جای برانگیختم خاتون خشم آلود فرا رسید و از فرازم به زیر انداخت که ای سایه پرست سیاه نامه این کار و کردت را در ترازوی خرد سنگی نیست و نزد خردمندان رنگی نه پس کفش از پای بر آورد و برکند و کوب من سخت بایستاد چنگم در گریبان زد و چاک جامه ام از سینه به دامان برد و دست از دهان برداشت و هیچ از خودکامی و بی اندامی فرو نگذاشت
با خود گفتم زنان را فرهنگی استوار و دیدی درست نیست خوشتر آنکه بر این نافرمانی و خودرایی کار بند خودداری و بردباری گردم و تباه کاری وی را به آمرزگاری پاداش سازم کیش بخشایش آوردم و در گذشت و گذاشت خود و او را هر دو آسایش ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۵ - به میرزا جعفر اردیبی نوشته
برادر مهربان آقا علی به پاس یک رنگی و خوش گمانی در سودای اسب اگر همه مایه زیان کند وهمسایه به بیغاره تیغ زبان یازد نوشته از تو نخواهد خواست و با این ساز هم کنده و سامان پارکنده که شمارش همه بر وام است و هر سر موی از پریشانی و نیستی آخته تیغی بر اندام صد سال دیگر نام خواهندگی و خواستاری نخواهد برد ولی داد و ستد و آنگه با دوستان یکدل سرسری کار هنرمندان و کیش نام پسندان نیست نوشته از ساختگی دوشیزه و از گرد تیتال پاکیزه پابرهنه و پارسی بر نگار
هجده تومان زر سارا و سیم سره وام آقا علی از رهگذاری های یکسر اسبم دام گردن است که به خواست پاک یزدان پس از چهل روز دیگر با دست خویش یا گماشته خود در پای تخت شهریار جوانبخت محمد شاه قاجار که چرخش زمین باد و جهانش زیر نگین کارسازی کرده پوزش پرداز هیچگونه سالوس و سرهم بندی و کاربند بهانه های بی مغز ریشخندی نگردم اگر خدای ناخواسته به هنگام خود تنخواه نرسید و دام وام از گردن پرداخته نشد بدان راه و روش که کیش سوداگران است و بازاریان شهری و روستا را هنجار داد و ستد بر آن هر چند از چهل روز برگذرد ده دو نیم سود بر سرمایه فزوده به خواهنده پیمایم و این نوشته که در میان داوری راستین است و راست گواهی در آستین دریافت افتد
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۶ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
چندی است پیمان پیک و پیام از دو سو فراموش است و خامه نامه نگار از هر گونه نگارش و گزارش خاموش نه راه پویی ازاین سر بدان در پی سپار است و نه تیمار پایی از آن بوم باین برگام گذار نیازهای زبانی نهفته ماند و رازهای نهانی نگفته شگفتی های جدایی مغز سخن زای را بند خموشی بر نای بست و نامه گزاران پارسی و تازی را دام درنگ کمند بر دو پای افتاد
خوش آن روزگاران که بی سپاس خامه و نامه ساز آمیزش و دیداری بود و بی پاس آشنا و هراس بیگانه راز گفت و گزاری روان از بند هر اندیشه جز پیوند دوست رستگی ها داشت و با هر پیشه که دلخواه اوست بستگی ها از گفت رنگینش بزم یاران بهشتی همه بهار بود و آورده خوی و پرورده نهادش انجمن را دریایی گوهر خیز و سپهری اختر نگار داشت ندانم چه ناسپاسی خواست که آمیز یکدست و آویز پیوست ما به دستی که دیده و دانند در پای رفت واین خوان جان گوار که بهشتی خورش بود و فرشتی جان را پرورش ترکتاز سپهرش یغما ساخت راستی را بیش از این بر رنج شکیب آرامش نتوانم و از هر مایه شادی جز با سرکار دوست زیستن و رفتن و گفتن و شنفتن رامش ندانم گروهی مردم از دیدار به پندار ساخته اند و از خورشید به سایه پرداخته شعر ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۸ - به یکی از دوستان نوشته
خوشا و خرما آن روزگاران که دل از جهانی رستگی داشت و با دیدار جان پروردت بستگی درها راز و نیاز از دو سو باز بود و دل را بر خاک پایت دست چهرسایی و بار نماز ای آفتاب هیچ ستاره سایه مهری بر این تیره روز سیاه اخترافکن ای دریای شیرین گوار دم آبی بر لب تلخ کامان تفسیده دل ریز کاج پشتی را از انداز شمشاد بالا اندام سروبخش و روی زردی را از تماشای چهردلارا و رنگ روشن که داغ لاله و باغ گل است رخسار امید پشت تذروساز آنچه پیداست نه کاری از تو ساخته خواهد شد و نه باری از من پرداخته زیرا که ما را پای پویه وری بسته اند و ترا دست چاره گری شکسته
خوشتر آنکه این کارگره در گره را که چون موی دل او بارت زره در زره افتاد گشایش از بار خدا جویم و این دوری دیرانجام و شکیب کوته زندگانی را کاستی و فزایش از پاک یزدان خواهم باری اگر بر گرفتاران نبخشایی و دلجویی خاکساران را که به بویی دل توان جست و به مویی سر توان بست گامی دو فرا پیش نفرمایی کار دل تباه است و روز زندگانی سیاه به خاک پایت اگر دانم چه نوشتم یا چه گفتم و چه پیدا کردم یا چه نهفتم بر لغزش های نامه خامه بخشایش کش و بهردست که دانی و توانی این خوار خسته و زار شکسته را به نمایش راهی و نوازش نگاهی نوید آسایش ده مصرع چشم امیدم به راه تا که رساند پیام
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته
زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان
پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد تیرگی در کاست روشنی برفزود پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آیینه دانش و هوش افتاد دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهایی آرمیدن هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریایی نا پیدا کنار آمدی و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر
دراز درایی تا کی فزون سرایی تا چند شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی زیبا و زشت دوزخ و بهشت پست و بلند خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش چه خاموشی و کدام فراموشی از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت بینایی زیان کرد و روشنایی بر کران زیست آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت آدمیان را خرد و درشت مرد و زن زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد و یک گروه آلوده و گرفتار آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرایی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه
همچنان راه نپیموده چامه به پایان رفت در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است خواهی پاس دهن دار خواهی ساز سخن کن از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۰ - به یکی از دوستان نوشته
... مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
پس از هنگامی دور و دراز و روزگاری بی انجام و آغاز که هفتاد گرد کمری شد و جان ها در رهگذر چشمداشت سپری شبی مژده دیدار دادی و گروهی انبوه را امیدوار فرمودی بزم از بیگانه و آشنا پرداختیم و راه از دیوانه ودانا دست ها از نامه نگاری خسته گشت و هزار پیک تیمار پاراپی گسسته همچنان پوزش آوردی و به کام هوس بازان یاران پاک دیده پاکیزه دامان را دل شکسته و ناکام ماندی فرد
برو آنچه می بایدت پیش گیر ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۲ - به یکی از یاران دیرین نگاشته
... کوته از پایه تو دست شناسایی من
علی برادر حسن که بی کژی و کاستی هر دو مرا دیده چپ و راستند و از دیرباز این دل سوداساز و جان سرمایه سوز را با چهره مهر افروز این و مهرجان افزای آن داد و خواست پوینده آن فرخنده کوی بود و جوینده آن جوشنده جوی چار اسبه سوی تو می تاخت و ده چشمه روی تو می جست دریغ آمد در آن انجمن که منش سرایدار شبستانم و هزار آوای گلستان از من راز سرودی سراید و راه درودی نگشاید بخت آنم کو که فروزان اختر اگر خود هفته و ماهی باشد بر پایه آن خشتی تخت و سایه آن بهشتی درخت راهی نماید و پس از چندین چشمداشت بر آن چهر مهر افزا که به فر گشاده رویی با رنج تهی دستی و ستاره سوختگی ها مایه جمشید پرداخت و سایه به خورشید افکند نوید نگاهی بخشد با خود اندر شویم و از همه باز آییم در دربندیم و کمر برگشاییم اندیشه از هر انجمن باز خوانیم و از روزگار خویش سخن رانیم بیت
سرها تا پا زبان شود گوش آید
زافسانه کیهان کر و خاموش آید
آری آنجا که یاد یاران به میان بگذشته و آینده فراموش آید دریغا بازوی پیری بر جوانی چیر افتاد و گرگ مرگ در نخجیر جان شیر گیر آمد همی ترسم چرخ امید سوز و اختر برگشته روزم رخت بدان نگسترده و رامش از سایه و شایه آن خرم درخت نبرده تگرگ مرگ بر بار و برگ نهال زندگی باریدن گیرد و بر جای آن تخت سورم جایگاه از تخته گور سازد باری در این دوری ناپیدا کران اگر پای فرسود آسمان و اختر گشتیم و ترا نادیده و لابه اندیش رنج های چندین ساله نگردیده در راه پویایی و تاب جویایی خاک و خاکستر پیداست که زشتی ها و درشتی های ما را به زیبایی و نرمی پرده داری و آمرزگاری خواهی فرمود و پیمان یکتایی را که با جان پیوند است با بازماندگان و آیندگان من پاسداری خواهی کرد
امسال افزون از روزگار گذشته نامه نگاری کرده ام و از دست دوستان و دستان دشمنان که هر دو بی گنه آزارند و بر بوی سود نبوده و اندیشه بهبود گمانی سودای کین و مهر را گرم هوس و سرد بازار گله گزاری ندانم رسید و چشم گزار گردید یا پس دست گذاشتند و روزنامه یاران را که رازدار دل و جان است بازیچه روزگاران انگاشتند خواه دست دوست بوسد خواه در پای دشمن رود من پاس بندگی را تا نام زندگی است در پای نبرم و از دست نهلم در کار علی که گذارنده نامه و پیام است نگارش و سفارش روا نیست خود دانی نهال کدام باغ است و فروغ کدام چراغ آورده کدام کارگاه است و پرورده کدام بارگاه بیت ...