گنجور

 
۱۷۴۲۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۶ - در مورد مهمانی محمودخان سیور ساتچی در ری نگاشته

 

پرند و شینم بیگانه مردی آشناوش گریبان گرفت و مهمان گرفتن را با کشش های تنگ آویز دامان به دامان بست راه گریز بسته بود و دست ستیز شکسته ناگزر گردن نهادم و آشفته دل و پراکنده نهادش در پی افتادم گرم یا سرد نوازش ها کرد پخته یا خام ساز سازش ها ساخت زبر دست خود جای نمود و سمار و چای آورد در خورد خودخانه و گسترش خوش و رنگین افکند و به هنگام خویش خوان و خورش چرب و شیرین گسترد ولی چون در خوی و منش و نشست و خاست و گفت و شنود و بیغاره و ستایش و دگر چیزها و دست آویزها نیز راه و روش دگرگون داشت و نای و زبان از چنبر و چنگ خموشی و درنگ برون در ستایش زاد و بوم و فزایش برگ و ساز و نیایش بیخ و بر و نمایش آب و فر خود یاوه درایی سر کرد و ژاژسرایی در نهاد چندان گفت و از سر گرفت و بر آن گفت بیهوده مفت دیگر بست که کام و زبانش سوده گشت و گوش و مغز یاران فرسوده بیت

خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۷ - در سفارش میرزا جعفر اردکانی به احمد صفائی نگاشته

 

احمد ندانم سفارش های مرا درباره دوستان دانسته فراموش می کنی یاراستی راستی گرفتاری پراکنده کارهات پای پذیرایی شکسته دارد و دست انجام فروبسته بارها نوشتم با سرکار سید همواره راه نامه نگاری گشاده دار و پیش از آن کمینه نیاز آزرم انباز که همه ساله او را خواسته ام هر چه خواهش و فرمایش آرد بی آنکه چشم داشت دراز افتد و فرخنده روانش به دلنگرانی انباز آید آماده انجام باش آنچه پیداست این روزگار دیرباز باری راز نامه نگاری نسرودی و همان کمینه نیاز را که از پستی خورای گفتن و شنودن و سزای نکوهش و ستودن نیز نیست نفرستادی بیش از اینها بدین رسوایی شوخ چشم و گستاخ و تنگ پیشانی و پشت گوش فراخ نبودی مصرع باز چه کردی که چنین تر شدی

باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست پارسی و پابرهنه آگاهی فرست تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۹ - به ساسان میرزا پسر بهاءالدوله نوشته

 

سرکار ساسان را بنده ام و گوهر پاکش را به خداوندی پرستنده این چند روزه که میان سرکار و من بنده جدایی خاست ندانم بنیاد کار بر چه گذاشته و از نامه خطر و دستان چه نگاشته شنبه تا آدینه یک هفته راه است این هفته در آن راه های نرفته چه گامی فشرده و کدام بیابان نپیموده به پایان برده راستی را در آموختن سردی و اندوختن را دور از جان سایه پرورد سرکاری بسیار تن آسا و بی درد در بالا و پیکر مرد کارزاری و به خواندن و نگاشتن کودک شیرخوار اگر کار نگارش این است و شمار گزارش چنین هم پیش کودکان دبستان مشت سرکار وا خواهد شد و هم این پیر شکسته نزد یاران شبستان رسوا خواهد گشت تا زود است و هنوز آموزگاری من و هنر اندوزی شما راز دهن ها و افسانه انجمن ها نیست خوشتر آنکه هم تو همان راه پیشینه پیش آری و هم من از دست تو دو پای دیگر وام کرده چار اسبه سر خویش گیرم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۱ - در مورد شیوه و روش پارسی نگاری

 

بازگشت و نگاهی سرسری در این نگارش پارسی گزارش کردم چندان ناهموار و پیچیده و سبکسار و نسجیده نیست زنهار هنگام نگارندگی پاس هوش آور و سراپا چشم و گوش زی تا آنجا که پیوسته سزاست گسسته نیفتد و جایی که گسسته روا پیوسته نگردد دیده خوانندگان بیشتر بدین تازه روش نودیدار است و آسان نگران کم کار را دانست و دید چیزهای نادیده و ندانسته بر دیده و دل بند و باز اگر هنگام نگارش انداز گزارش بر این هنجار نخیزد ناگزر آغاز و انجام دو لخته ها را که اندازه و شماری بساز است با هم بر کنند و دریابند زیبایی گوهر و شیوایی دیدار سخن بر خواننده و نیوشنده هر دو دشوار افتددرها خرده گیری و درشت درایی از هر در باز آرند و بی کوتاهی زبان نکوهش بر آفریننده و نگارشگر دراز مصرع که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند

اگرت چشم هوش بیدار است و پند دانش پسند من استوار همی نه خود این راه و روش که نگارندگی و گزارندگی بر هر مایه و منش باشد این همایون کیش را پاس اندیش باش و از بیغاره دوست و دشمن تیاق آرای خویش نامه دیگر نیز بر فرهنگ دری در دست است چنانچه خوب خیز و خوش نشست افتاد و به خواست پاک یزدان بنوره بنیادش به درستی بی شکست آمد دیگر بارم که به آرام جای سرکاری یاری خاست چشم افکن و گوش گزار خواهم داشت دل زود سیر و روان دیر پذیرت اگر مهرگیرایی و تلواس پذیرایی رست از جان و سر نیاز سپار خواهم بود و جاویدان نیز از ننگ نوا پوزش آور و سپاس گزار خواهم زیست توانگر نهاد از پاس هست و بودت سیر و سرد و با همه درویشی از دسترنج خویشت نیازی به گنج باد آورد مباد

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۲ - به احمد صفائی فرزند خود نوشته

 

... من گویم و خود تو نشنوی شوردنگی

کاش از آن پیش که هنگام درخت کاری سپری گردد و مرغ امید ما از آسیب بند و گزند سیاه دستی های تو کوب آزمای خسته بالی و شکسته پری رهی را آگهی می دادی تا انجام این کار و فرجام این کرد از مردی خواهم و درمان این رنج از خداوند دردی جویم باری با آنکه سودی شگرف در پای رفت و زیانی ژرف دست افکند همچنان از تو سپاس اندیشم و نیز شرمنده بخت خویش که زودم از آن خوی زشت و نهاد اهریمن سرشت آگاه کردی تا شاه نشین از پا گاه و زفتی از آماه و پاداش از بادافراه بازدانستم و راه از چاه و گل از گیاه و درست از تباه دریافتم کنونت که سرشت این است و سرنوشت چنین خار و گلت یک رنگ است و پشیز و گهریک سنگ سود خود در زیان دوستان دانی و بهار دمن در خزان بوستان

خواهشمندم ازین پس به نامه و پیامم روز تباه نخواهی و به سرد سرایی های تیتالم که ناخنه چشم و هزارپای گوش است رامش سال و ماه نبری کمندت باب این نخجیر و مرغت مرد این انجیر نیست

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۳ - به آقا محمد جندقی پیشخدمت سیف الله میرزا نوشته

 

... کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی

اگر دل ها را به دل ها راه است و جان ها از درد جان ها آگاه چون شد که مرا جان تیمار سود بدرود تن کرد و دل در سینه اندوه فرسا خون گشت و از دیده به دامن ریخت و ترا دل سنگین به مویی آگاه نیست و سر پنجه جان نامهربانت از کاوش کین همچنان کوتاه نه بیت

ز کار ما دلت آگه مگر شود روزی ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۵ - به احمد صفائی فرزند خود به جندق نوشته

 

... نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری

تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز مصرع چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید به خواست خدا خواهم فرستاد خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیایی شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد گاه دربایست بکار برند اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد و اندیشه امروز و فردار انگیزد زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای

جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام بیت ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته

 

یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنایی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پایی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم

باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید

تمثیل سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد ترش بازنشست و تلخ گفتن در نهاد و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام بیت ...

... درین دیار چو رنجید شهریار از ما

خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو هزار ساله با صد هزار ناله چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم مادرجان در خورد توانایی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد بیت

نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم ...

... با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل

درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای رویین بر پای و سر به دلجویی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست

یغمای جندقی
 
۱۷۴۲۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته

 

... تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم یاوه گرای هرزه درای ستم باره زنهار خواره آدمی روی اهریمن خوی کج پلاس ستیزه تلواس روباه رنگ سیاه گوش آهنگ لاف تراش گزاف کلاش هیچ شناخت پوچ نواخت هوش پریده چشم دریده گدا تا سه سیاه کاسه بی آبروی بیهده گوی دستان ساز بستان تازریو پیشه رنگ اندیشه شوربخت وارون تخت خود سپاس خدا نشناس دشوار گذشت آسان گیر زود گرسنه دیر سیر آذر سرشت دوزخ سرنوشت که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ که مرگ را به بهای جان خواستارم و نیستی را به گوهر هستی خریدار با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است و چنبر اژدر چوگان زلف نگار زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جویی را به کاهی نسنجد بیت

من کند خیز او تند رو من سست پای او سخت دو

او بیش گو من کم شنو تا چیست خود انجام ما

با آن رنج ها که دیدم و شکنجه ها که کشیدم اگر بازم اندیشه بازگشت آن درگشته که زمینش آسمان سان سرگشته باد پیرامون روان گردد بی مغز خامی دیوانه کیش و بی هیچ سخن دشمن خون خویش خواهم بود چنان پندار امدم و از تاب ایوار و شبگیر و تف بیابان و کویرم بی گزند بلوچ و آسیب ترکمان رستگی رست مرا چه سود و ترا کدام بهبود همچنان از درد آرام نجسته و از گرد اندام نشسته بی دردان را به دستور پیشین راز کنکاش است و نامردان را ساز پرخاش بار خدا گل ما را با آن گروه بد دل دگرگون سرشت و هر یک را بر تخته پیشانی چیز دیگر نوشت مصرع رگ رگ است این آب شیرین و آب شور نه آن کینه کیشان مهر درویشان خواهند گرفت و نه این پیر پریشان راه ایشان یا رد سپرد

خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم مصرع نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم

سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسایی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته

 

دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست و شکنج جان انگیخت اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم مصرع گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش

همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه نه من تنها که جای هیچ کس نیست و راه پرواز شاهین تا مگس کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو پس کجایی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری

سخن بسیار است و شیون بی شمار ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه بیت ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته

 

چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت پویانم و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان هر کس به جایی گفت و به دیگر باغ و تماشایی سرود دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دایی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتایی پرستنده نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند دوست به دنیا و آخرت نتوان داد

سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت اگر پاسخ را شتاب آرند سرکار دایی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت هر چه خواهی و کنی و فرمایی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۳ - به احمد صفائی نوشته

 

دیشب اسمعیل از در آزمایش نامه دراز دامان فراخ آستین بر فرهنگ پارسی بنیاد افکند و با آنکه دست و زبانش بدان راه و روش هیچ آشنایی نداشت پاکیزه و شیوا و دوشیزه و زیبا به پایان برد فرزندی میرزا جعفر به خواهش من به کاست و فزود و بست و گشاد اینک ترا نگارش کرد این شیوه هم به کیش دانش اندوزان و هنر آموزان تازه کاری و نوبرشماری است گروهی انبوه نگارندگان قزوین و ری و گزارندگان اصفهان و جی بر این منش رخت نهاده اند و درین روش سخت ایستاده و داستان های ژرف پرداخته اند و کاخ های شگرف افراخته کاش تو هم با آن مایه گرفتاری و کار و گرانباری و تیمار از راه آزمون خم اندر پشت و خامه در انگشت می کردی

چنان پندارم در نامه سیم چارم تو نیز دنبال پوی دسته یاران و سخن ساز رسته پارسی نگاران آیی پیش از این باخطر گفت و گزاری آراسته ام و سخن چند ساخته و پرداخته از دست پخت اندیشه او خواسته من او را سنجیده به جای نیاورده ام و این خواهش از وی جز به انگیز اسعمیل نکرده اگر راستی خام یا پخته چیزی ساخته و گوهر یا پشیزی پرداخته بی دستکاری و آرایش و پیرایه گری یا پیرایش خود برنگارد و روانه دارد تا پایه و مایه پیدا و آفتاب از سایه هویدا گردد بیت ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

... زی پیشه کیمیاگری نگراید

باری پس از رسید نگارش و دریافت گزارش چاراسبه راه چادر گله کن و یک دله جان از تاسه و تلواس هر اندیشه یک ساز به دستیاری باغکاران و راغ شیاران پارچه زمینی خوش بوم و بر بی دار و درخت بادگذار آفتاب سپار از همه کشخوان دست گزین آر و خود کوه نشست و کاه خیز به سرکاری باز ایست تا کرته در چشم تو نیک و شایان شیار افتد و ترازوکش و سنجیده هم بند و هموار سیاه بار و دیگر خاکروبه که کوکنار را شاید را شاید هر چه گویند و باید درافکن و آن مایه تخم که سزاست مر آن پیر جوان دانش و بینای کور بینش را سپار پیمانی آسوده از ننگ فراموشی و زیان شکست بستان که به هنگام در کارد و کیش آبیاری و پرستاری بیکی چشمزد در پای تنبلی و تن آسایی نماند با تلخ گویی و تندخویی گوش کش و دل گزارش ساز که اگر در این کشت و کار چون دیگر کار و کشت ها بازی گوشی آرد و هنجار تیتال و تر فروشی کیفر کوب و کند است و باد افراه چوب و بند از جندق یا مفازه مزدوری کهن یا تازه کاردان و کاردزن که در توز تریاک و اندوز این سودش دانش و دستی است زیر سر گیر و به هنگام خود بازآور و به کار انداز هم خود سودی خواهی اندوخت و هم برزگرها را دندان شره از این شیره خون آلود خواهد شد

به خواست خدا از آن پس همه ساله این خاک سرشته و این تخم کشته خواهد گشت زیرا که اگر دریاها از ابر سیاه کاسه خشکی پذیرد و پشک گاو و گوسپند در کم یابی و پرآبی مشکی گیرد آن مایه خاشاک و آب خواهند داشت که سی نی زمین و صد پی جوی خوشیده لب و تفسیده روان نپاید پس از بخش مار و مور و ملخ و زنبور و راسو و موش آهو و خرگوش و گاو و خر و اسب و استر دهقان و لشگری بومی و گذری دزد و مزدور نزدیک و دور چرنده و پرنده درنده و خزنده ودیگر برون شد هر چه ماند چید و ریخت کوفت و بیخت برد و پخت داد و خورد به خوشه و مشت دامن آکنده دار و به خروار و خرمن بر دوست و دشمن پراکنده ساز مصرع ره چنین رو که رهروان رفتند

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۶ - به میرزا احمد صفائی نوشته

 

فرزندی میرزا جعفر یک تومان ودو هزار چیزکی زیر یا بالا به دیوان دادنی است فروغ دیده مصطفی را نگاشتم بگذراند و کس و کار ایشان را از آمد و رفت پا کار و چوبکی آسوده ماند گوش به زنگ و هوش بر آهنگ باش اگر پرداخت و مشهدی را آسوده ساخت زود آگهی ده که میرزا و من هر دو رنج دلنگرانی و چشمداشت از سامان سینه درکاهیم چنانچه نیارست یا نخواست خود بی کم و کاست از کیسه کارسازی کن و نوشته رسید از ایشان درخواه و مرا آگاه ساز تا راه چاره گشاده دارم و برگ پاداش آماده از مشهدی و یاران اردیب و کار آنها پیوسته جویا زی و در راه چاره چار اسبه پویا باش تا کدخدا سپاس نکلاشد و پا کار هراس نتراشد شتری با بچه در شترهای ما دارد نادعلی را پیدا و پنهان در نگهداشت سفارش کن و پاس اندیش جل و جهاز و برف و بارش خواه تا با این چهار لاشه ما هم بند پنبه دانه و کاه است و انبار آبشخورد و چراگاه اگر پشمی از پشتش کم و یا مویی از دمش خم گردد از تو تاوان یک بختی کوه کوهان خواهم خواست و از نادعلی سخت سخت خواهم رنجید دو ماه است به رنج مرگ شکنج پا درد گرفتارم و روز در تاب و شب در تیمار میرزا جعفر پرستار است و یک تنه با هزار فرمایش گرفتار شبان یک چشمزد نغنود و روزان گامی از دوندگی و پرستندگی نیاساید اگر تو پاداش اندوه یاران وی نبری و کار و کسان او را از خود نشمری من جاودان شرمنده و پیش دوست و دشمن سرافکنده خواهم ماند پاس یاران داشتن و روز در به افتاد کار و آسایش روزگار ایشان گذاشتن نخستین گام مردانگی است و کمین کیش فرزانگی

بکوش که بر فرزانگی از همگنان پیش و به پوی مردانگی از همگان بیش باشی تا نامه خشنودی و سپاس مشهدی نرسد دلنگران و فرسوده خواهم زیست نه شادمان و آسوده

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته

 

... گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم

خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ

اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ شعر

جای شتاب است نه گاه درنگ

نوبت تاز است نه هنگام لنگ

دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا گرمه یکصد و بیست فرسنگ راه جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد

در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پویی و آسوده گویی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ به کدخدای و کارگشایی در میان افکن

احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرایی و پای ویله درایی بازو در انداز اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت خاکی نرفت و سنگی نسفت بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران کار را باش که سود در کردار است نه گفتار کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش صفایی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته

 

اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان

این نگارش نازیبا که تراست اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود بیت

جایی که شتر بود به یک پول

خر قیمت واقعی ندارد

نه بر ما که بر خود ستم کردی و از دریایی گهرزاد هست و بودبانم گنج ماندی و مارگزیدی گل افکندی و خار درودی هر که گوش از پند خردمندان گران دارد و هوش از اندرز دیرینه روزان دانش آموز بر کران خواهد دیر یا زودش سود و سرمایه ساز زیان آرد و نکوهش وبیغاره دور و نزدیک بر او دست و زبان ساید آنگاه خواهی دانستن که توانستن نیاری و اختر بدفرمای روزی بیدارت خواهد ساخت که من در خواب باشم هنوزت پای پویایی باز است و دست جویایی دراز خواه سمنان خواه ری خواه قزوین خواه جی هر جا اندیشه دانش اندوختن آری و دیگ پیشه آموختن افروزی جامه و جای و دربای زندگی و آرامش بیش از آنکه ترا باید و از من آید آغاز سال فراهم خواهم داشت و به دلنگرانی و چشمداشت دل پراکنده و روانت دژم نخواهم ماند اگر هم نپذیری و نخواهی و به فرمان شوربختی و سخت رویی کودنی و زیرکی را در نفزایی و بر نکاهی از مهر انداز کینه نخواهم کرد و از آن سفید چشمی که سرانجام مایه رنگ زردی است سنگ سیاه بر سینه نخواهم کوفت چون بار خدا نخواهد از خواست ما چه گشاید و بر آنچه بختش خامه بر کاستی مانده از کوشش ما چه فزاید بیت

مبادا آنکه او کس را کند خوار ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته

 

خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواند کشید جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان توحید نیست هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های جوی یزدان بخش دوارش برداشته آمد و پستی های تخته جهود به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای تبت بالایی راست و بلند کشیده یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیک تر بود برگ های شگرف رسته چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی از هر در آسوده روان باش و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی زهی شگفتی و باژگونه پویی که دانی

من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آشفته باز همان لا یی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته سخت تر زین مخواه سوگندی

حکایت پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد چرب آخور پرورش می رفت و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت ابری سخت آویز بر رست و تگرگی مرگ آویز در ریخت در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته تیغ بر رگ بسمل یافت و دو جان گزا دردافزون از گنجایی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی نمی دانی و نمی پرس خواهم هرگز چنین خدایی نکنی کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام

تپه تبت تاکنون فرخنده کشتی بود و تل توحید فرخ بهشتی ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته

 

هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرایی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درایی دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد دیر یا زود زیان خواهد رست و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت بر جای ژاژخایی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجایی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد

یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد یار خواری که جاویدان گرامی باد بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گویی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت اندک اندک از دیو خویی بازآمده و به مردم رویی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست

باری راز این داستان دور و دراز و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پایی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت این خود چه بدخویی و خودکامی است و کدام رسوایی و بی اندامی زین گل که کلک باد نوردت به آب داد اگر به مویی بویی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده

بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی بیت

تو مرده کوثری و من زنده می ...

یغمای جندقی
 
۱۷۴۳۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۲ - به میرزا محمد حسن مولانای اصفهانی نگاشته

 

در کوی یاری دیدار دایی دست داد و نشستی دراز دامان خاست در کار سرکار میرزا عبدالحسین داستانی راند اگر آورده دید و دانش اوست اندیشه بساز است و پیشه نیک انجام و خوش آغاز اگر از دیگری نیز شنیده و گوینده به افتاد کار یاران در این خوی و منش و بر این راه و روش دیده هم شماری نیکو و دانا پسند است و راهی بی آسیب و هیچ گزند جان سخن اینکه میرزا ابوالقاسم و همراهان را با نیاز نامه خوش نگار و پوزش اندیش به فرگاه معتمدی باز فرستد و خود در کوی بهرام بیک از در راست بازی نه روزگار سازی رخت درنگ باز هلد در راه و رفتار و اندیشه و گفتار و نشست و خاست و فزود و کاست شماری در خور و هنجاری از این خوشتر فرا پیش گیرد و پیرایه روزگار خویش سازد آنان نیز در اصفهان جز با بستگان سرکار خان انجمنی نجویند و با هر که نباید سخنی که بر آن خورده و گرفتی توان نشنوند و نگویند چون از آنها تباهی ندید و از اینجا نیز بدیشان به راستی و درستی آگاهی رسید با یاران بازگشته بی سخن مهربانی خواهد کرد یکباره دل و دیدش از بدگمانی باز خواهد رست زبان بد اندیشان آشوب پیشه نیز از پریشان درایی بسته خواهد ماند و نهاد سرکار خان و میرزا و ما ودیگر یاران همه از سگالش های روان پریش رسته خواهد زیست

بهرام بیک هم به دستیاری نامه و پیام بندگی های پنهان و آشکار و پرستندگی های راست و استوار میرزا را چشم نگر و گوش گزار خواهد ساخت چون مهر و پیوند و پیمان و سوگندی دیرینه در میان هست به اندک روز این گرد مهر آلای کین افزا که انگیخته بیگانگان آشنا روست و آمیخته آدمی پیکران اهریمن خو به خواست خدا پرداخته خواهد شد و کار یکرنگی به ساز و سنگ و آب و رنگی که دوستان خواهند و دشمنان کاهند ساخته خواهد گشت چون رخت کاستی بر کران است و پای راستی در میان بی سخن کشتی به کنار و بار به بنگاه خواهد رسید مرا اندیشه دایی دلپذیر است و به گوش و هوش اندر جای گیر ندانم شما و همراهان را که همه کار آگاهند و نیک خواه سگالش چیست و اندیشه کدام چنانچه جان و خرد بر درستی این گفت و راستی این کار گواهی دهد و همراهی کند از آن پیش که بداندیشان فریب پیشه از این راز نهفته و کنگاش نگفته آگاه کردند و از در دیوانگی و دغا خاری به راه و سنگی به چاه افکنند ویرا بپوییم و بجوییم و بشنویم و بگوییم مگر این راه دیر انجام پایان پذیرد و این درد توان پرداز درمان یابد بیش از این بر خردمندان شمردن به دیوانگی آب خود بردن است مصرع آنچه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۱۷۴۴۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۵ - به میرزا حسن نگاشته

 

... چو پایانم برفت از دست دانستم که دریایی

پیش از آنکه رخت از شهر به شمیران کشی و داغ درد بر دل و جان جوانان و پیران پنداشتم رنج جدایی را دست پایداری است و شکنج دوری را بازوی تاب و نیروی بردباری مصرع خویشتن را آزمودم من کجا هجران کجا فرسوده تنم مرد این بار گران نیست و کاسته جانم هم آورد این اندوه ناپیدا کران نه اگر این دو روزه در بزم پیروزت راهی نیابم و بر دیدار دل افروزت بار نگاهی خاک جان و تن یکباره بر باد است و مرغ روان را پر بسته و بال شکسته از تنگنای قفس خانه هستی گشاد رسید پیک و پیام را دیده امید در راه است و از چشم داشت سپید

یغمای جندقی
 
 
۱
۸۷۰
۸۷۱
۸۷۲
۸۷۳
۸۷۴
۱۰۲۲