عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و سیوم: اندر برده خریدن و شرایط آن
ای پسر اگر برده خری هشیار باش که آدمی خریدن علمی است دشوار که بسیار بنده نیکو بود که چون به علم در وی نگری خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جمله بازرگانی هاست بدانک برده خریدن علم آن از جمله فیلسوفی است که هر کسی که متاعی خرد که آنرا نشناسد مغبون باشد و معتبر ترین شناخت آدمی است کی عیب و هنر آدمی بسیارست و یک عیب باشد که صد هزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الی به علم فراست و تجربت و تمامی علم فراست نبوت است که به کمال او هر کسی نرسد الا پیغامبر ی مرسل کی به فراست بتوان دانستن نیک و بد مردم از باطن اما چندانک شرط است اندر شرای ممالیک هنر او و عیب او بگویم به قدر طاقت خویش تا معلوم شود بدانک در شرای ممالیک سه شرط است یکی شناختن عیب و هنر ظاهر و باطن ایشان از فراست دیگر آنکه از علت های نهان و آشکارا آگه شدن به علامت سه دیگر دانستن جنس ها و عیب و هنر هر چیزی اما اول شرط فراست آنست که چون بنده بخری نیک تأمل کن از آنکه بندگان را مشتری از هر گونه باشد کسی بود که بر وی نگرد و به تن و اطراف ننگرد و کسی باشد که بر وی ننگرد به تن و اطراف نگرد نفیس و نعیم خواهد یا شحم و لحم اما هر کس که در بنده نگرد اول در روی نگرد که روی او پیوسته توان دیدن و تن او به اوقات بینی اول در چشم و ابرو ی او نگاه کن و آنگاه در بینی و لب و دندان پس در موی او نگر که خدای عزوجل همه آدمیان را نکویی در چشم و ابرو نهاده است و ملاحت در بینی و حلاوت در لب و دندان و طراوت در پوست روی و موی سر را مزین این همه گردانید از بهر آنک موی را از بهر زینت آفرید چنان باید که اندر تن همه نگاه کنی چون دو چشم و ابرو نیکو بود و در بینی ملاحت و در لب و دندان حلاوت و در پوست طراوت بخر و به اطراف وی مشغول مباش پس اگر این همه نباشد باید که ملیح بود و به مذهب من ملیح بی نیکویی به که نیکوی بی ملاحت و گفته اند که بنده از بهر کاری باید بباید دانست که به چه فراست باید خریدن به علامت او هر بنده ای که از بهر خلوت و معاشرت خری چنان بود که معتدل بود به درازی و کوتاهی و نرم گوشت و رقیق پوست و هموار استخوان و میگون و سیاه موی و سیاه ابرو و گشاده چشم و ابرو و بینی و باریک میان و فربه سرین باید که باشد و گرد زنخدان و سرخ لب و سپید دندان و هموار دندان و همه اعضاء درخور این که گفتم هر غلامی که چنین باشد زیبا و معاشر باشد و خوش خو و وفادار و لطیف طبع و سازگار و علامت غلام دانا و روزبه راست قامت باید معتدل موی و معتدل گوشت سپیدی لعل فام پهن کف گشاده میان انگشتان پهن پیشانی شهلا چشم گشاده روی بی حد خنده ناک روی و این چنین غلام را از بهر علم آموختن و کدخدایی فرمودن و خازنی به هر شغلی ثقة بود و علامت غلامی که ملاهی را شاید نرم گوشت و کم گوشت باید که بود خاصه بر پشت و باریک انگشتان نه لاغر و نه فربه و بپرهیز از غلامی که بر روی او گوشت بسیار بود که هیچ نتواند آموختن اما باید که نرم گوشت بود و گشاده میان انگشتان و تنک پوست و مویش نه سخت دراز و نه سخت کوتاه و نه سخت سرخ و نه سخت سیاه شهلا چشم زیر پای او هموار این چنین غلام هر پیشه ای که دقیق بود زود آموزد خاصه خنیا گر ی و علامت غلامی که سلاح را شاید ستبر موی بود و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر انگشت و ستبر استخوان و پوست و اندام او درشت بود و سخت مفاصل کشیده عروق رگ و پی همه بر تن پیدا و انگیخته و پهن کف و فراخ سینه و کتف ستبر گردن اگر او اصلع بود به باشد و تهی شکم و برچده سرین و عصب ها و ساق پای وی چون می رود برکشیده می شود بر بالا و درهم کشیده روی بباید باید که سیاه چشم بود و هر غلام که او چنین بود مبارز و شجاع و روزبه بود و علامت غلامی که خادمی سرای زنان را شاید سیاه پوست و ترش روی و درشت پوست و خشک اندام و تنک موی و باریک آواز و باریک پای و ستبر لب و پخج بینی و کوتاه انگشت منحدب قامت و باریک گردن چنین غلام خادمی سرای زنان را شاید اما نشاید که سفید پوست بود و سرخ گونه و پرهیز کن از اشقر خاصه فرود افتاده موی و نشاید که در چشمش رعونت و تری بود که چنین کس با زن دوست بود یا قواده بود و علامت غلامی که بی شرم بود عوانی و ستوربانی را شاید باید که گشاده {ابرو} و فراخ و ازرق چشم بود و پلک های چشم وی ستبر و اشقر بود و چشمش کبود و سپیدی چشم او منقط بود به سرخی دراز لب بود و دندان و فراخ دهن بود چنین غلام سخت بی شرم و ناپاک بود و بی ادب و شریر و بلا جو ی و علامت غلامی که فراشی و طباخی را شاید باید که پاک روی و پاک تن و باریک دست و پای بود و شهلا چشمی که به کبودی گراید و تمام قامت و خاموش و موی سر او میگون و فرو افتاده چنین غلام این کارها را شاید اما به شرطی که گفتم از جنس خبر باید داشت چه جنس و عیب و هنر هر یک بباید دانستن یاد کنیم بدانکه ترک نه یک جنس است و هر جنسی را طبعی و گوهری دیگرست و از جمله ایشان از همه بدخو تر قبچاق و غز بود و از همه خوش خوتر و به عشرت فرمان بردار تر ختنی و خلخی و تبتی بود و از همه شجاع تر و دلیر تر ترقای بود و تاتار ی و یغمایی و چگلی آنچ علمی بود زود معلوم کند و از همه بلاکش تر و کاهل تر و سازنده تر چگلی بود و به جمع معلوم کند که از ترک نیکویی به تفضیل و زشت بی تفضیل نخیزد و هندو به ضد اینست چنانک چون در ترک نگاه کنی سر بزرگ بود و روی پهن و چشم ها تنگ و پخج بینی و لب و دندان نه نیکو چون یک یک را بنگری به ذات خویش نه نیکو بود ولکن چون همه را به جمع نگری صورتی بود سخت نیکو و صورت هندوان به خلاف اینست چون یک یک را بنگری هر یک به ذات خویش نیکو نماید ولیکن چون به جمع بنگری چون صورت ترکان ننماید اما ترک را ذاتی و رطوبتی و صفایی و جمالی هست که هندو را نباشد اما به طراوت دست از همه جنس ها برده اند لاجرم از ترک هرچه خوبتر باشد به غایت خوب باشد و آنچ زشت باشد بغایت زشت باشد و بیشتر عیب ایشان آنست که کند خاطر باشند و نادان و شغب ناک باشند و ناراضی و بی انصاف و بدمست می بهانه و با آشوب و پر زیان باشند و به شب سخت بددل باشند و آن شجاعت که به روز دارند به شب ندارند و سخت دل باشند اما هنر ایشان آنست که شجاع باشند و بی ریا و ظاهر دشمن و متعصب به هر کاری که به وی سپاری و نرم اندام باشند به عشرت و از بهر تجمل به ازیشان هیچ جنس نیست سقلابی و روسی و آلانی قریب به طبع ترکان باشند ولیکن از ترکان بردبار تر باشند و در میان ایشان چند عیب اما آلانی به شب دلیرتر از ترک باشد و خداوند دوست تر بود اگر به فعل نزدیک تر بود لیکن همچون ترک نفیس باشند و عیب ایشان دزدی است و بی فرمانی و نهان کاری و بی شکیبایی و کیدکاری و سست کاری و خداونددشمنی و بی وفایی و گریزی اما هنرش آن باشد که نرم اندام باشد و مطبوع باشد و گرم مغز و آهسته کار و درشت زبان و دلیر و راه بر و یادگیر و عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل بود و راه بر و سست طبع و کاهل و زودخشم و خداونددشمن و گریزپای و حریص و دینار دوست و هنرش آن بود کی خویشتن دار و مهربان و خوش بوی و کدخدای سرای و روزبه و نکو خو ی و زبان نگاه دار بود اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و دزد و شوخگین و گریزنده و بی فرمان و بیهوده گوی و دروغ زن و کفردوست و بددل و بی قوت و خداونددشمن و سرتاپای به عیب نزدیک تر بود که به هنر ولیکن تیزفهم و کارآموز باشند و عیب هندوان آن بود که بدزبان باشند و در خانه کنیزکان از وی ایمن نباشند اما اجناس هندو نه چون دیگر قوم باشند از بهر آنک همه خلق با یکدیگر آمیخته اند مگر هندوان و از روزگار آدم باز عادت ایشان چنین است که هیچ پیشه ور به خلاف یک دیگر پیوند نکند چنانک بقال دختر به بقال دهد و بخواهند و قصابان با قصابان و خبازان با خبازان و لشکری با لشکری و برهمن به برهمن پس درجه ایشان هر جنسی ازیشان طبعی دیگر دارند و من شرح هر یک نتوانم داد کتاب از حال خود بگردد اما بهترین ایشان هم مهربان بود و هم بخرد و راد و شجاع بود و کدخدای بود و برهمن و دانشمند بود و نوبی و حبشی بی عیب ترند و حبشی از نوبی به بود که در ستایش حبشی خبر بسیارست از پیغامبر علیه السلام این بود معرفت اجناس و هنر و عیب هر یک اکنون سهم آنست که آگاه باشی از علتهاء ظاهر و باطن به علامات و آن چنان است که در وقت خریدن غافل مباش و به یک نظر راضی مباش که به اول نظر بسیار خوب باشد که زشت نماید و بسیار زشت بود که خوب نماید دیگر آنک چهره آدمی پیوسته به رنگ خود نباشد گاه به خوبی گراید و گاه به زشتی و نیک نگاه کن در همه اندام تا بر تو چیزی پوشیده نگردد و بسیار علتهاء نهان بود که قصد آمدن کند و هنوز نیامده باشد تا چند روز بخواهد آمدن آن را علامت ها بود چنانک اگر در گونه لختی زرفامی باشد و رنگ لبش گشته بود و پژمرده باشد چشمهاش دلیل بواسیر بود و اگر پلک چشم آماس دارد دلیل استسقا بود و سرخی چشم و ممتلی بودن و رگها پیشانی دلیل صرع دموی بود و دیر جنبانیدن مژگان و لب جنبانیدن بسیار دلیل مالیخولیا کند و کژی استخوان بینی و ناهمواری بینی دلیل ناسور و بواسیر بینی باشد و موی سخت سیاه و سخت ستبر و کشن چنانک جای جای سیاه تر بود دلیل کند که موی او رنگ کرده باشند و بر تن جای جای کی نه جای داغ بود داغ بینی و وشم کرده نگاه کن تا زیر او برص نباشد و زردی چشم دلیل یرقان بود و هنگام خریدن غلام را بخوابان ستان و هر دو پهلوی وی بمال و نیک بنگر تا هیچ دردی و آماس در آن ندارد پس اگر دارد درد جگر و سپزر باشد چون این علت ها نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی از بوی دهان و بوی بینی و ناسور و گرانی گوش و سستی گفتار و ناهمواری سخن و رفتن بر طریق و درستی و سختی بن دندان ها تا بر تو مخرقه نکنند آنگاه چون این همه که گفتم دیده باشی و معلوم گردانیده هر بنده که بخری از مردم بصلاح خر تا در خانه تو هم بصلاح باشد و تا عجمی یابی پارسی گوی مخر که عجمی را بخری به خوی خویش توانی برآوردن و پارسی گوی را نتوانی و به وقتی که شهوت بر تو غالب باشد بنده را به عرض پیش خویش مخواه که از غلبه شهوت در آن وقت زشت به چشم تو خوب نماید نخست تسکین شهوت کن و آنگاه به خریدن مشغول شو و آن بنده ای که به جای دیگر عزیز بوده باشد مخر که اگر وی را عزیز نداری یا بگریزد یا فروختن خواهد یا به دل دشمن تو شود و چون وی را عزیز داری از تو منت ندارد که خود جای دیگر هم چنان دیده باشد و بنده از جایی خر که او را در خانه بد داشته باشند که به اندک مایه نیک داشت تو از تو سپاس دارد و ترا دوست گیرد و هرچند گاهی بندگان را چیزی ببخش مگذار که پیوسته محتاج درم باشند که به ضرورت طلب درم روند و بنده قیمتی خر که گوهر هر کسی به اندازه قیمت وی بود و آن بنده ای که خواجه بسیار داشته باشد مخر که زن بسیار شوی و بنده بسیار خواجه را ستوده ندارند و آنچ خری روزافزون خر و چون بنده به حقیقت فروختن خواهد مستیز و بفروش که هر بنده و زن که طلاق و فروختن خواهد بفروش و طلاق ده که از هر دو شادمانه نباشی و اگر بنده به عمدا کاهلی کند و به قصد در خدمت تقصیر کند نه به سهو و خطا وی را روزبهی میآموز که وی به هیچ حال جلد و روزبه نشود زود فروش که خفته را به بانگی بیدار توان کرد و تن زده را به بانگ چند بوق و دهل بیدار نتوان کرد و عیال نابکار بر خود جمع مکن که کم عیالی دوم توانگری است خدمتگار چندان دار که نگریزد و آن را که داری بسزا نکو دار که یک تن را ساخته داری به بود که دو تن را ناساخته و مگذار که در سرای تو بنده برادرخوانده گیرد و کنیزکان با ایشان خواهر خواندگان گردند که آفت آن بزرگ باشد بر بنده و آزاد خویش بار به طاقت او نه تا از بی طاقتی بی فرمانی نکند و خود را به انصاف آراسته دار تا آراسته آراستگان باشی بنده باید که برادر و خواهر و مادر و پدر خواجه خویش را داند و بنده نخاس فرسوده مخر که بنده باید که از نخاس چنان ترسد که خر از بیطار بنده ای که به هر وقت و به هر کاری فروختن خواهد از خرید و فروخت خویش باک ندارد دل بر وی منه که از وی فلاح نیابی و زود به دیگری بدل کن و چنان طلب کن که گفتم تا مراد به حاصل آید
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و چهارم: اندر خانه و عقار خریدن
اما ای پسر بدان و آگاه باش که اگر ضیعت و خانه خواهی خرید هر چه خواهی از خرید و فروخت حد شرع درو نگاه دار هر چه بخری در وقت کاسدی بخر و در وقت روایی فروش و سود طلب کن و عیب مدار که گفته اند بباید جمید اگر بخواهی خرید و از مکاس کردن غافل مباش که مکاس و نفیر یک نیمه از تجارت است اما آنچ نخری باندازه سود و زیان باید خرید اگر خواهی که مفلس نگردی از سود ناکرده خرج مکن اگر خواهی که بر مایه زیان نکنی از سودی که عاقبت آن زیان خواهد بود بپرهیز و اگر خواهی که با خواسته بسیار باشی و درویش مباشی حسود و آزمند مباش و در همه کارها صبور باش که صابری دوام عاقلیست و اندر همه کارها از صلاح خویشتن غافل مباش که غافلی دوم احمقی است چون کار بر تو پوشیده شود و در شغل بر تو بسته شود زود بر سر رشته شو و صبور باش تا روی کار پدید آید هیچ کار از شتاب زدگی نیکو نشود چون بر سر بیع رسیدی اگر خواهی که خوانه خری در کویی خر که مردم مصلح باشند و به کناره شهر مخر و اندرین باره مخر و از بهر ارزانی خانه ویران مخر و اول همسایه نگر که گفته اند الجار ثم الدار
بزرجمهر حکیم گوید که چهار چیز بلای بزرگ است اول همسایه بد دوم عیال بسیار سیوم زن ناسازگار چهارم تنگ دستی و به همسایه علویان البته مخر و از آن دانشمندان و خادمان مخر و جهد کن تا در آن کوی خری که توانگرتر تو باشی اما همسایه مصلح گزین و چون خانه خریدی همسایه را حق و حرمت دار که چنین گفته اند الجار احق و با مردمان کوی و محلت نیکو زندگانی کن و بیماران را پرسیدن رو و خداوندان تعزیت را به تعزیت و به جنازه مردگان رو و به هر شغل که همسایه را باشد با وی موافقت کن اگر شادی بود با وی شادی کن و به طاقت خویش هدیه فرست یا خوردنی یا داشتنی تا محتشم ترین کوی تو باشی و کودکان کوی و محلت را بپرس و بنواز و پیران کوی را بپرس و حرمت دار و در مسجد کوی جماعت بپای دار و ماه رمضان به شمع و قندیل فرستادن تقصیر مکن که مردمان با هر کسی آن راه دارند که ایشان با مردمان دارند و بدانک هر چه مردم را باید از نیک و بد از ورزیده خود یا بدکی باشد پس ناکردنی مکن و ناگفتنی مگوی که هر آن کس آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید اما وطن خویش تا توانی در شهرهای بزرگ ساز و اندر آن شهر باش که ترا سازوار تر باشد خانه چنان خر که بام تو از دیگر بامها بلندتر بود تا چشم مردمان بر خانه تو نیفتد لکن تو رنج نگرستن از همسایه دور دار و اگر ضیعت خری بی همسایه و بی معدن مخر و هر چه خری به فراخ سال خر و تا ضیعت بی مقسوم و بی شبهت یابی با مقسوم و باشبهت مخر و خواسته بی مخاطره ضیعت را شناس اما چون ضیعت خری پیوسته در اندیشه عمارت ضیعت باش هر روز عمارتی نو همی کن تا هر وقت دخلی به نوی همی یابی البته از عمارت کردن ضیاع و عقار میآسای که ضیاع به دخل عزیز بود که اگر بی دخل روا باشد چنان دان که جمله بیابان ها ضیاع تست و دخل را جز به عمارت نتوان یافت
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و پنجم: اندر خریدن اسب
بدان ای پسر اگر اسب خری زنهار گوش دار تا بر تو غلط نرود که جوهر اسب و آدمی یکسانست اسب نیک و مرد نیک را هر قیمتی که نهی برگیرد چنانک اسب بد و آدمی بد را هر چند نکوهی توان نکوهیدن و حکما گفته اند که جهان به مردمان بپای است و مردم به حیوان و نیکوترین حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدایی است و هم از مروت و در مثل است که اسب و جامه را نیکو دار تا اسب و جامه ترا نیکو دارد و معرفت نیک و بد اسب از مردم دشوارترست که مردم را با دعوی معنی باشد و اسب را نباشد بل که دعوی اسب دیدارست تا از معنی اسب خبر یافی اول به دیدار نگر که اگر به هنر غلط کنی بدیدار غلط نکنی که اغلب اسب را صورت نیکو بود و بد را بد باشد پس نکوتر صورتی چنانک استادان بیطار گفته اند آنست که باید دندان او باریک بود و پیوسته و سپید و لب زیرین درازتر و بینی بلند و فراخ و برکشیده و پهن پیشانی و درازگوش و میان گوشها برکشیده و گشاده و آهخته گردن باریک بنگاه گردن ستبر و ستبر خرده گاه و زبرین قصبه کوتاه تر از زیرین خرد موی سمهاء وی سیاه و دراز و گرد پاشنه بلند پشت کوتاه تهی گاه فراخ سینه میان دست و پایهاء او گشاده دم کشن و دراز بویه دم او باریک و سیاه خایه و سیاه چشم و سیاه مژه و در راه رفتن هوشیار و مالیده خردگاه کوتاه پشت معلق سرین عریض کفل و درون سون ران او پرگوشت بهم در رسته چون سوار بر خویشتن حرکت کند باید که از حرکت مرد آگاه باشد این هنرها که گفتم علی الاطلاق در هر اسبی باید که بود و در هر اسبی که اینها بود نیک بود و آنچ در اسبی بود و در دیگری نبود که بهترین رنگهاء اسب کمیت و خرماگون است که هم نیکو بود و هم در گرما و سرما صبور باشد و رنج کش اما اسب چرمه خنگ ضعیف بود اگر خایه و میان رانهاء وی و دم و دست و پای و فش و ناصیه {و} دم سیاه بود نیک باشد و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود نیک بود و بر وی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود و اسب سمند باید که همچنین باشد و ادهم باید که سیاه ترین بود و نباید که سرخ چشم بود که بیشتر اسب سرخ چشم دیوانه باشد و معیوب و اسب بوز کم باشد که نیک باشد و ابرش بیشتر بد باشد خاصه چشم و کون و خایه و دم او سپید بود و اسب دیزه که سیاه قوایم باشد و بر آن صفت بود که زرده را گفتیم نیک بود و اسب ابلق ناستوده بود و کم نیک باشد و هنرها و عیب اسبان بسیار است چون هنرهاء اسبان بدانستی عیب هاء ایشان نیز بدان که اندر ایشان نیز چند گونه عیب است و عیبی که بکار زیان دارد و بدیدار زشت باشد اگر نه چنین باشد لیکن میشوم بود و صاحب گشن باشد و باشد که تا علتهاء بد و خویهاء بد دارد که بعضی بتوان برد و بعضی نتوان برد و هر عیب و علتی را نامی است که بدان نام بتوان دانستن چنانک یاد کنم بدانک علت اسب یکی آنست که گنگ باشد و اسب گنگ بسیار {راه} گم کنند و علامتش آنست که چون مادیان را بویند اگر چه بر فرو هلد بانگ نکنند و اسب اعشی یعنی کور بتر بود و علامت وی آنست که بسبب چیزی که اسبان از آن نترسند بترسد و برمد و هر جای بد که ندانی برود و پرهیز نکند و اگر اسب بد کر بود علامت وی آنست که چون بانگ اسبان شنود جواب ندهد و مادام گوش باز پس افکنده دارد اسب چپ بد بود و خطا بسیار کند و علامت وی آنست کی چون او را بدهلیزی در کشی نخست دست چپ اندر نهند و اسب اعمش آن بود که روز بد بیند و علامتش آن است که حدقه چشم وی سیاه بود که به سبزی زند و مادام چشم گشاده دارد چنانک مژه بر هم نزند و این عیب باشد و باشد که در هر دو چشم باشد هر چند به ظاهر اسب احول معیوب بود اما عرب و عجم متفق اند که مبارک باشد و چنین شنوده ام که دلدل احول بود و اسب ارجل یک پای یا یک دست سپید باشد اگر پای چپ و دست چپ سفید بود شوم بود و اسب ازرق اگر به هر دو چشم بود روا بود و اگر به یک چشم ازرق باشد معیوب بود خاصه که چپ بود و اسب مغرب بد بود یعنی سپید چشم بد بود و اسب بوره نیز بد بود و اسب اقود نیز بد بود یعنی راست گردن و چنین اسب اندر وحل نیک ننگرد و اسب خود رنگ هم بد بود از بهر آنک هر دو پایش کج بود و بپارسی کمان پای خوانند و بسیار افتد و اسب قالع شوم بود آنگاه بالاء کاهل و گردپای موی دارد و مهقوع هم و آنک کردنا زیر بغلش بود اگر به هر دو جانب بود شوم تر بود و اسب فرشون هم شوم بود که کردنای بالاء سم دارد از درون سون و از برون سون روا باشد و اشدف بد بود یعنی سم در نوشته و آن را احنف نیز خوانند و آنک دستش یا پایش دراز بود هم بد بود به نشیب و فراز و آنرا افرق خوانند و اسب اعزل هم بد بود یعنی کج دم و او را کشف گویند یعنی همیشه عورتش پیدا باشد و اسب سگ دم نیز بد بود و اسب افحج نیز بد بود آنک پای بر جای دست خود نتوان نهاد و اسب اسوق نیز بد باشد دایم لنگ بود از آن بود که در مفاصل غدد همی دارد و اسب اعرون هم بد بود و از آن بود که در مفاصل دست استخوان دارد و اگر در مفاصل پای دارد افرق خوانند هم بد بود و سرکش و گریزنده و بسیار بانگ و ضراط و لگدزن و آنک در سرگین افکندن درنگ نکند و آنک نر بسیار فرو هلد بد بود و اسب زاغ چشم کور بود
حکایت در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت هدیه نوروزی و گفت زندگانی خداوند دراز باد هدیه نوروزی نیآوردم از آنک بشارتی دارم به از هدیه احمد فریقون گفت بگوی چوپان گفت ترا دوش هزار کره زاغ چشم زاده ست احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کره شب کور بزاد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و ششم: اندر زن خواستن
... فرزند چه پروری و زن چون داری
اما چون زن کنی طلب مال مکن و طلب کار نیکویی زن مباش که به سبب نیکویی معشوق گیرد زن باید که پاکیزه و پاک دین و کدبانو و دوست دار شوی و شرمناک و پارسا و کوتاه دست و چیز نگاه دارنده باشد تا نیک بود که گفته اند که زن نیک عافیت زندگانی بود اگر چه زن مهربان و خوبروی باشد و پسندیده تو به یک بار خود را به دست او مده و زیر فرمان او مباش که اسکندر را گفتند چرا دختر داراب را به زنی نکنی که بس خوب روی است گفت زشت باشد که چون ما بر مردمان جهان غالب شدیم زنی بر ما غالب شود اما زن محتشم تر از خود مخواه و باید که دوشیزه خواهی تا در دل او جز مهر تو مهر کسی دیگر نباشد و پندارد که همه مردان یک گونه باشند طمع بر مردی دیگر نیفتدش و از دست زن زفان دراز بگریز که گفته اند که کدخدایی زود گریزد چون زن با امانت نبود و نباید که چیز ترا در دست گیرد و نگذارد که تو بر چیز خویش مالک باشی اگر نه چنین بود زن تو باشی و مرد او زن از خاندان صلاح باید خواست و باید که بدانی که دختر که بود که زن از بهر کدبانویی خانه خواهند نه از بهر تمتع که از بهر شهوت در بازار کنیزکی توان خرید که چندین رنج و خرج نباید و باید که زن تمام و رسیده و عاقله باشد و کدبانویی مادر و پدر خود دیده باشد اگر چنین زنی یابی در خواستن وی تقصیر مکن و جهد کن تا وی را غیرت ننمایی و اگر رشک خواهی نمودن زن نخواهی بهتر باشد که زنان را رشک نمودن به ستم ناپارسا کردن باشد و بدانکه زنان به غیرت مردان را بسیار هلاک کنند و نیز تن خود را به کمترین کسی دهند و از رشک و حمیت باک ندارند اما چون زن را رشک ننمایی و با وی دو کیسه نباشی بدآنچ حق سبحانه و تعالی ترا داده باشد وی را نیکو داری از مادر و پدر و فرزند بر تو مشفق تر باشد و خویشتن را از وی دوستر کسی مدان و اگر رشک نمایی از هزار دشمن دشمن تر بود و از دشمن بیگانه حذر توان کرد و از وی نتوان و چون دوشیزه خواستی اگر چه به وی مولع باشی هر شب با وی صحبت مکن گاه گاه کن تا پندارد که همه کس چنین باشند تا اگر وقتی ترا عذری باشد این زن از برای تو صبر کند که اگر هر شب با وی خفتن عادت کنی وی را چنان آرزو کند دشوار صبر کند و زنان را به دیدار و نزدیکی هیچ مرد استوار مدار اگر چه مرد پیر بود و زشت شرط غیرت آن باشد که هیچ خادم جوان را در خانه زنان راه ندهی اگر چه ساده باشد مگر خادمان پیر و زشت و سالخورده که اعتماد بر ایشان بود و شرط غیرت نگاه دار و مرد بی غیرت را به مرد مشمار که آنرا که غیرت نباشد دین نباشد و بی حمیت را مرد مشمار و چون زن خویش را برین جمله داشتی که گفتم اگر خدای تعالی ترا فرزندی دهد اندیشه کن بر پروردن او و زن از قبیله دیگر خواه تا بیگانگان را خویش کرده باشی که اقرباء تو خود اهل تو باشند برین جمله دان که نمودم و الله اعلم بالصواب
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن
... چو دشمن بود بی رگ و پوست به}
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند پس مردم همیشه بی دوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارنده خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن ازیرا که با دوستان بسیار عیب های مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته اند دوست نیک گنج بزرگ ست دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو به راه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش تا چون از تو مردمی یابند دوست یک دل تو گردند که اسکندر را پرسیدند که بدین کم مایه روزگار این چندین ملک به چه خصلت به دست آوردی گفت به دست آوردن دشمنان به تلطف و جمع کردن دوستان به تعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان هم از جمله دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد {بیت
بشوی ای برادر از آن دوست دست ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن
... و از دشمن قوی همیشه بر ناایمنی باش و ترسان که از دو کس بباید ترسید یکی از دشمن قوی و دیگر از یار غدار و دشمن خود را خوار مدار و با دشمن ضعیف همچنین دشمنی کن که با دشمن قوی و مگو که او خود کیست و که باشد
حکایت چنان شنیدم که در خراسان عیاری بود سخت محتشم و نیک مرد و معروف مهلب نام گویند که روزی از محلت می رفت اندر راه پای وی بر پوست خربزه افتاد و بیفتاد کارد بکشید و خربزه را پاره پاره کرد گفتند او را که ای خواجه تو مردی بدین محتشمی و عیاری که هستی شرم نداری که پوست خربزه را به کارد می زنی مهلب گفت که مرا پوست خربزه افکند من که را به کارد زنم آنچه مرا افکند دشمن او بود و دشمن را خوار نشاید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد
پس دشمن در تدبیر هلاک دشمن باشد از آن بیشتر که او تدبیر هلاک کند تو تدبیر کار خویش همی کن و خود را از او در حفظ می دار و تدارک کار خویش همی کن اما با هر کس که دشمنی کنی چون بر وی چیره شوی پیوسته آن دشمن خود را منکوه و به عاجزی به مردم منمای آنگاه پس ترا فخری نباشد که بر عاجزی و نکوهیده چیره شده باشی و اگر العیاذبالله بر تو چیره شود وقتی ترا عیب و عار عظیم باشد که از عاجزی و نکوهیده ای افتاده باشی پس چون پادشاهی فتحی بکند اگر چه آن پادشاه را خصم نه کس بوده باشد شاعران چون فتح نامه گویند و کاتبان چون فتح نامه نویسند اول خصم را قادری تمام خوانند و آن لشکر را بستایند به بسیار سواران و پیادگان و خصم را به سهرابی و اژدهایی خوانند و مصاف لشکر وی چنانچه سزد و سالار ان لشکر ان وی چندان که بتوانند بستایند و آنگه لشکری بدین عظیمی خداوند فلان با لشکر خویش به حق ایشان رسید و چو بد کرد و نیست گردانید تا به بزرگی ممدوح خداوندی خویش گفته باشد و قوت لشکر خویش نموده که اگر این قوم منهزم را و آن پادشاه را به عاجزی و نکوهیدن منسوب کند آن پادشاه را بس نامی و افتخاری نباشد بر شکستن ضعیفی و عاجزی نه در فتح نامه و نه در شعرهای فتح
فصل چنانکه زنی بری پادشاه بود و او را سیده گفتندی زنی ملک زاده و عفیفه و زاهده بود و دختر عم زاده مادرم بود و زن فخرالدوله بود چون فخرالدوله فرمان یافت او را پسری بود مجدالدوله لقب گفتندی و نام پادشاهی بر وی افکندند و سیده خود پادشاهی همی راند سی و یک سال {چون این مجدالدوله بزرگ شد ناخلف بود پادشاهی را نشایست همان نام ملک بر وی همی بود وی در خانه نشسته با کنیزکان خلوت همی کرد و مادرش به ری و اصفهان و قهستان سی و اند سال پادشاهی همی راند} مقصود ازین آنست که چون جد تو سلطان محمود بن سبکتکین به وی رسول فرستاد و گفت باید که خطبه و سکه بنام من کنی و خراج بپذیری و اگر نه من بیایم و ری بستانم وی را خراب کنم و تهدید بسیار بگفت چون رسول بیآمد و نامه بداد گفت بگوی سلطان محمود را که تا شوی من زنده بود مرا اندیشه آن بود که ترا مگر این راه بود و قصد ری کنی چون وی فرمان یافت و شغل به من افتاد مرا این اندیشه از دل برخاست گفتم سلطان محمود پادشاهی عاقل است داند که چون او پادشاهی را به جنگ چون من زنی نباید آمد اکنون اگر بیایی خدای من آگاه است که من نخواهم گریخت و جنگ را ایستاده ام از آنچه از دو بیرون نباشد از دو لشکر یکی شکسته شود اگر من ترا بشکنم به همه عالم نویسم که سلطان محمود را بشکستم که صد پادشاه را شکسته بود مرا هم فتح نامه بود و رسد و هم شعر فتح {و اگر تو مرا بشکنی چه توانی نوشت گویی زنی را بشکستم ترا نه فتح نامه رسد و نه شعر فتح} که شکستن زنی بس فخر نباشد گویند که سلطان محمود زنی را بشکست بدین یک سخن تا وی زنده بود سلطان محمود قصد ری نکرد و معترض وی نشد
و ازین که گفتم دشمن خویش را بسیار منکوه و از دشمن به هیچ حال ایمن مباش خاصه از دشمن خانگی و خود بیشتر از دشمن خانگی ترس که بیگانه را آن دیدار نیفتد در کار تو که او را افتد و چون از تو ترسیده گشت دل او هرگز از بد اندیشیدن تو خالی نباشد و بر احوال تو مطلع بود و دشمن بیرونی آن نداند که وی داند پس با هیچ دشمن دوستی یکدل مکن لکن دوستی مجازی می نمای مگر مجازی حقیقت گردد که از دشمنی دوستی بسیار خیزد و از دوستی نیز دشمنی و آن دوستی و دشمنی که چنین بود سخت تر باشد و نزدیکی با دشمنان از بیچارگی دان و دشمن را چنان گزای که از آن گزند چیزی به تو نرسد و جهد کن تا دوستان تو اضعاف دشمن باشند و بسیار دوست کم دشمن باش و نیز به اومید هزار دوست یکی دشمن مکن و بدانک آن هزار دوست از نگاه داشت تو غافل باشند و آن یک دشمن از نگاه داشت تو غافل نباشد و بر داشتن سرد و گرم از مردمان که هر که مقدار خویش نداند در مردی او نقصان باشد و با دشمنی که از تو قوی تر باشد از دشواری نمودن او میآسای و اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگر چه سخت دشمنی باشد و با تو بد کردگار بود او را زینهار ده و آن را غنیمتی بزرگ دان که گفته اند که دشمن چه مرده و چه گریخته و چه بزینهار آمده ولیکن چون زبونی یابی یک باره بر خویش منشین و اگر دشمنی بر دست تو هلاک شود روا بود که شادی کنی اما اگر به مرگ خویش بمیرد بس شادمانه مباش آنگاه شادی کن که به حقیقت بدانی که تو نخواهی مردن هر چند حکیمان گفته اند که یک نفس پیش ار دشمن بمیرد آن مرگ را به غنیمت باید داشت اما چون دانیم که همه بخواهیم مرد شادمانه نباید بود چنانک من گویم ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب سیام: اندر آیین عقوبت کردن و عفو کردن
... گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد راه دلم از تو پشیمانی خورد
جانا به یکی گناه از بنده مگرد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
ای پسر بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشه ای نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون به حقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه وران است و زیرکان گویند که اصل بازرگانی بر جهل نهاده اند و فرع آن بر عقل چنانک گفته اند لولا الجهال لهلک الرجال یعنی اگر نه بی خردان اندی جهان تباه شدی و مقصود م ازین سخن آنست که هر که به طمع افزونی از شرق به غرب رود و به کوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد از دزد و صعلوک و حیوان مردم خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} به ایشان رساند و به مردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز به بازرگانی نباشد و چنین کارهای مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است یکی معامله و یکی مسافره معامله مقیمان را بود که متاع کاسد به طمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدام است بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و به طمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد چه بسیار دوستی به سبب اندک مایه سود زیان تباه شده ست و بر طمع بیشی به نسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد {چنانکه من گویم رباعی
گفتم که اگر دور شوم من ز برش ...
... حکایت شنودم که روزی بازرگانی بود بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد چون معامله به پایان رسید میان بازرگان و بیاع به حساب قراضه ای زر خلاف شد بیاع گفت ترا بر من دیناری زرست بازرگان گفت دیناری و قراضه ای است بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می نمود و فریاد همی کرد و از قول خود به هیچ گونه باز نمی گشت تا بیاع دلتنگ شد و دینار ی و قراضه ای به بازرگان داد بازرگان بستاند و برفت هر که آن می دید مرد بازرگان را ملامت می کرد شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه شاگردانه بده بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد کودک بازگشت بیاع گفت ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می دیدی که چه می کرد در میان جماعتی و شرم نمی داشت تو طمع کردی که ترا چیزی دهد کودک زر به استاد نمود مرد عاجز گشت با خود گفت سبحان الله این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است برو ظنی نمی توان برد به خطا این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت یا شیخ چیزی عجب دیدم از تو یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله به شاگرد من بخشیدی آن صداع چه بود و این سخاوت چیست مرد گفت ای خواجه از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر به یک درم مغبون گردم چنان بود که نیمه عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشد پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل
اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز به سرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان نخست بخوان و آنگاه برسان که بسیار بلاها در نامه سر بسته باشد نتوان دانست که حال چون باشد اما بر نامه نیازمندان زنهار مخور و به هر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و به خبر تهنیت تقصیر مکن و بی همراه براه بیرون مشو و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح دار ان مرو و منشین که صعلوک اول قصد سلاحدار کند اگر پیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد مگر که به صلاح باشد که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا به راه پیش آید او را به تازه رویی سلام کن و خویشتن را به مضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن ولیکن به لطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی زاد و توشه به راه بیرون مشو و به تابستان بی جامه زمستان مرو اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا به سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن تا اگر وقتی به ضرورت رنجی رسد آسا ن تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گو ی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی به نسیه ستاند و داد مکن پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را به هر وقت میآزمای و آزموده به ناآزموده مده و معتمدی بدست آید که در مثل است که دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید اما هر کرا آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار و گنجشگی نقد به که طاووسی به نسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که به طمع اندک سرمایه بسیار به باد دهی و اگر بر خشکی واقعه ای افتد که مال بشود مگر جان بماند در دریا هر دو را بیم بود مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که به جمع آید و به جمع بشود ولکن از بهر آثار تعجب را یک بار در نشینی روا بود به وقت توانگری که رسول گفته است صلى الله علیه و سلم ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و به وقت ستد و داد بی مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله به دست کسان باز مده که گفته اند که به دست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیان های خویش جمله همیشه شمار کرده دار و به دست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معامله خود باز می پرس و مطالعه همی کن تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کرده است غلط سوی اوست کان خیانت با خود کرده است
حکایت مردی بود گوسفنددار و رمه های بسیار داشت و او را شبانی بود به غایت پارسا و مصلح هر روز شیر گوسفندان چندانکه بودی خود را از سود و زیان و کم بیش هم چندانک به حاصل کردی به نزدیک خداوندان گوسفندان بردی آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و به شبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت می کرد و پند می داد که ای خواجه با مسلمانان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می کرد تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد بیت ...
... و یک روز شبان به شهر آمد و پیش خداوند گوسفندان رفت بی شیر مرد پرسید که چرا شیر نیاوردی شبان گفت ای خواجه ترا گفتم که آب بر شیر میآمیز که خیانت باشد فرمان من نکردی اکنون آن آب ها که همه به نرخ شیر مردمان را داده بودی جمله شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان ترا جمله ببردند
و تا بتوانی از خیانت کردن بپرهیز که هر که به یک بار خاین گشت هرگز کسی برو اعتماد نکند و راستی پیشه کن که بزرگترین طراری راستی است نیک معامله و خوش ستد و داد باش و کس را وعده مکن چون کردی خلاف مکن و خربده مگوی چون گویی راست گوی تا حق تعالی بر معامله تو برکت کند و در معاملات در حجت ستدن و دادن هشیار باش چون حجتی بخواهی داد تا نخست حق به دست نگیری حجت از دست منه و هر کجا روی آشنایی طلب کن و اگر بازرگان باشی و هیچ بار به شهر ی نرفته باشی با نامه محتشمی رو به تعرف خویش اگر بکار آید و الا زیانی ندارد و نتوان دانست که حال چون باشد و با مردم ساخته باش و با مردم ناسازنده و جاهل و احمق و کاهل و بی نماز و بی باک سفر مکن که گفته اند الرفیق ثم الطریق و هر که ترا امین دارد گمان او در حق خویش دروغ مکن و هر چه خواهی خرید نادیده و نانموده مخر و هر که ترا امین دارد امین خود و او باش و آنچ بخواهی فروختن اول از نرخ آگاه باش و به شرط و پیمان مفروش تا آخر از داوری و گفت و گوی رسته باشی و طریق کدخدایی نگاه دار که بزرگترین بازرگانی کدخدایی است از آن خانه باید که کدخدایی پراکنده نکنی و حوایج خانه در سالی به یک بار به وقت نوقان جمله بخری از هر چه ترا بکار آید دو چندان که در سال بکار شود بخر پس از نرخ آگاه باش و چون نرخ گران شود از هر چیزی نیمی بفروش از آنچ خریده باشی تا آن یک سال رایگان خورده باشی و درین بزه نبود و نه بدنامی و هیچ کس ترا بدین معنی به بخل منسوب نکند که این از جمله کدخدایی است چون در کدخدایی خویش خللی بینی تدبیر آن کن تا دخل خود زیادت بینی تا آن خلل در کدخدایی تو راه نیابد پس اگر چاره زیادت کردن دخل ندانی از خرج کمتر کن همچنان بود که در دخل زیادت کرده باشی پس اگر از بازرگانی نیکو نیفتد و خواهی که در علمی شریف باشی از گذشت علم دین هیچ علمی سودمند تر و شریف تر از علم طب نیست که رسول گفته است صلی الله علیه و سلم العلم علمان علم الادیان و علم الابدان
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب سی و ششم: اندر آداب خنیاگری
بدان ای پسر که اگر خنیاگر باشی خوش خوی و سبک روح باش و خود را به طاقت خویش همیشه پاک جامه دار و مطیب و معطر و خوب زبان باش و چون به سرایی در شوی به مطربی ترش روی و گرفته مباش و همه راههاء گران مزن و همه راههاء سبک مزن که همه از یک نوع زدن شرط نیست که آدمی همه یک طبع نباشند هم چنانک مجلس مختلف است و ازین سبب است که استادان اهل ملاهی این صناعت را ترتیبی نهاده اند اول دستان خسروانی زنند و آن از بهر مجلس ملوک ساخته اند و بعد از آن طریقها به وزن گران نهاده اند چنانک بدو سرود بتوان گفتن و آن را راه نام کرده اند و آن راهی بود که به طبع پیران و خداوندان جد نزدیک تر بود پس این راه گران از بهر این قوم ساخته اند و آنگاه چون دیدند که خلق همه پیر و اهل جد نباشند گفتند این از بهر پیران طریقی نهاده اند و از بهر جوانان نیز طریقی بنهیم پس بجستند و شعرها که به وزن سبک تر بود بر وی راههاء سبک ساختند و خفیف نام کردند تا از پس هر راهی گران ازین خفیفی بزنند گفتند تا در هر نوبتی مطربی هم پیران را نصیب باشد و هم جوانان را پس کودکان و زنان و مردان لطیف طبع نیز بی بهره نباشند تا آنگاه که ترانه گفتن پدید آمد این ترانه را نصیب این قوم کردند تا این قوم نیز راحت یابند و لذت از آنک از وزن ها هیچ وزنی لطیف تر از وزن ترانه نیست پس همه از یک نوع مزن و مگوی که چنین باید که گفتم تا همه را از سماع تو بهره باشد و در مجلسی که بشینی نگاه کن اگر مستمع سرخ روی و دموی روی باشد بیشتر بم بزن و اگر زردروی و صفرایی بود بیشتر زیر بزن و اگر سیاه گونه و نحیف و سودایی بود بیشتر سه تا بزن و اگر سپید پوست و فربه بود و مرطوب بود بیشتر بر بم بزن که این رودها را بر چهار طبع مردم ساخته اند هر چند این که گفتم در شرط و آیین مطربی نیست خواستم که ترا ازین معنی آگاه کنم تا ترا معلوم بود دیگر جهد کن تا آنجا که باشی از حکایت و مطایبت و مزاح کردن نیاسایی تا از رنج مطربی تو کم شود و دیگر اگر خنیاگری باشی که شاعری دانی عاشق شعر خود مباش و همه روایت از شعر خویش مکن چنانک ترا با شعر خود خوش بود آن قوم را نباشد که خنیاگران راویان شاعرند نه راوی شعر خویش اند و دیگر اگر نردباز باشی چون به مطربی روی اگر دو کس با هم نرد می بازند تو مطربی خویش باطل مکن و به تعلیم کردن نرد مشغول مشو و به شطرنج که ترا مطربی خوانده اند نی به قامری و نیز سرودی که آموزی ذوق نگاه دار غزل و ترانه بی وزن مگوی و چنان مگوی که سرود جای دیگر بود و زخمه جای دیگر و اگر بر کسی عاشق باشی همه حسب حال خود مگوی مگر این ترا خوش آید و دیگران را نباید و هر سرودی در معنی دیگر گوی شعر و غزل بسیار یاد گیر چون فراقی وصالی و ملامت و عتاب و رد و منع و قبول و وفا و جفا و احسان و عطا و خشنودی و گله حسب حالهای وقتی و فصلی چون سرود های خزانی و زمستانی و تابستانی باید که بدانی به هر وقت چه باید گفتن و نباید که اندر بهار خزانی گویی و در خزان بهاری و در تابستان زمستانی و در زمستان تابستانی وقت هر سرودی باید که بدانی اگر چه استاد بی نظیر باشی و در سر کار حریفان را می نگر اگر قوم مردمان خاص و پیران عاقل باشند که صرف مطربی بدانند پس مطربی کن و راهها و نواهای نیک می زن اما سرود بیشتر اندر پیری گوی و در مذمت دنیا و اگر قوم جوانان و کودکان باشند بیشتر طریقهای سبک زن و سرود هایی گوی که در حق زنان گفته باشند یا در ستایش نبیذخواران و اگر قوم سپاهیان و عیاران باشند دو بیتی هاء ماوراءالنهری گوی در حرب کردن و خون ریختن و ستودن عیار پیشه گی و جگرخواره مباش و همه نواهاء خسروانی مزن و مگوی و دیگر شرط مطربی نیست که نخست بر پرده راست چیزی بزن پس علی رسم بر هر پرده چون پرده باده و پرده عراق و پرده عشاق و پرده زیر افگنده و پرده بوسلیک و پرده سپاهان و پرده نوا و پرده بسته مگوی که تا شرط مطربی بجای آورده باشی و آنگاه بر سر کوی ترانه روم که تو تا شرط مطربی بجای آری مردمان مست شده باشند و رفته اما نگر تا هر کسی چه خواهد و چه راه دوست دارند چون قدح بدان کس رسد آن گوی که وی خواهد تا ترا آن دهد که تو خواهی که خنیاگری را بزرگترین هنری آنست که برای و طبع مستمع رود و در مجلسی که باشی پیش دستی مکن پیاله گرفتن را و سیکی بزرگ خواستن را نبیذ کم خور تا سیم بحاصل کنی چون سیم یافتی آنگاه تن در نبیذ ده و در مطربی با مستان ستیزه مکن به سرودی که خواهند اگر چه محال باشد تو از آن میندیش بگذار تا می گوید چون نبیذ بخوری و مردمان مست شوند با همکاران در مناظره مشو که از مناظره سیم بحاصل نشود و بنگر تا مطرب معربد نباشی که از عربده تو سیم مطربی از میان برود و سر و روی و دست افزار شکسته شود و یا جامه دریده به خانه شوی و خنیاگران مزدوران مستانند و مزدور معربد را دانی که مزد ندهد و اگر در مجلس کسی ترا بستاید وی را تواضع نمای تا دیگران ترا بستایند اول به هشیاری ستودن بود بی سیم چون مست شود سیم از پس ستودن بود و اگر مستان به خانه می روند یا به راهی یا سرودی سخت کردند چنانک عادت مستان بود تو از گفتن ملول مشو و می گوی تا آنگاه که غرض تو از آن حاصل شود که مطربان را بهتر هنری صبرست که با مستان کنند و اگر صبر نکند محروم ماند و نیز گفته اند که خنیاگر کر و کور و گنگ باید یعنی گوش بجایی ندارد که نباید داشتن و بجایی ننگرد که نباید نگریستن و هر جایی که رود چیزی که در جایی دیگر دیده باشد و شنیده باز نگوید چنین مطرب پیوسته با میزبان باشد و الله اعلم
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه
بدان ای پسر که اگر اتفاق افتد که از جمله حاشیت باشی از آن پادشاه و به خدمت او پیوندی هر چند پادشاه ترا نزدیک خویش ممکن دارد تو بدآن نزدیکی وی غره مشو و گریزان باش اما از خدمت گریزان مباش که از نزدیکی ملک دوری خیزد و از خدمت پادشاه نزدیکی اگر ترا از خویشتن ایمن دارد آن روز نا ایمن تر باش و هر که از کسی فربه شود نزار گشتن هم از آن کس باشد هر چند که عزیز باشی از خویشتن شناسی غافل مباش و سخن جز بر مراد پادشاه مگوی و با وی لجاج مکن که در مثل گفته اند که هر که با پادشاه در افتد و لجاج کند پیش از اجل بمیرد و خداوند خویش را جز نیکویی کردن راه منمای تا با تو نیکویی کند که اگر بدی آموزی با تو هم بدی کند
حکایت می گویند که به روزگار فضلون مامان که پادشاه گنجه بود دیلمی یی بود محتشم و مشیر او پس هر که گناهی کردی از محتشمان مملکت که بند و زندان بر وی واجب گشتی فضلون او را بگرفتی و زندان کردی این دیلم که مشیر او بود پادشاه را گفتی که آزاد را میآزار چون آزردی گردن بزن و چند کس به مشورت این دیلم هلاک شده بودند از محتشمان مملکت اتفاق را این دیلم مشیر گناهی کرد پادشاه او را فرمود گرفتن و به زندان کردن دیلم کس فرستاد که چندین و چندین مال بدهم مرا مکش فضلون مامان گفت از تو آموختم که آزاد را میآزار و چون آزردی بکش دیلم مشیر جان در سر کار بدآموزی کرد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهلم: در شرایط وزیری پادشاه
... حکایت چنان شنودم که ابوالفضل بلعمی سهل خجند را صاحب دیوانی سمرقند داد منشور بنوشتند و توقیع بکردند و خلعت بداد آن روز که بخواست رفت بسرای خواجه برفت بوداع کردن و فرمان خواستن چون خدمت وداع بکرد و دعاء خیر بگفت و آن سخنی که بظاهر خواست گفتن بگفت پس خلوت خواست خواجه جای خالی فرمود کردن سهل گفت بقا باد خداوند را بنده چون برود و بسر شغل شود ناچاره ازینجا فرمانها روان باشد خداوند با بنده نشانی کند تا کدام نشان را پیش باید بردن تا بنده بداند که آنک باید کردن کدام است و آنک نباید کردن کدام ابوالفضل بلعمی گفت ای سهل نیکو گفتی و دانم که این بروزگار دراز اندیشیده ما را نیز اندیشه بباید کردن تا در اندیشیم در وقت جواب نتوان داد روزی چند توقف کن سهل خجندی بخانه باز رفت سلیمان بن یحیی الصمغانی را صاحب دیوانی سمرقند دادند و با خلعت و منشور بفرستادند و سهل را فرمود که یک سال باید که از خانه بیرون نیایی سهل یک سال بخانه خویش بنشست بزندان بعد از سالی او را پیش خواند و گفت یا سهل ما را چه وقت دیده بودی بر دو فرمان یکی راست و یکی دروغ بزرگان عالم را بشمشیر فرمان برداری آموزیم فرمان ما یکی باشد در ما چه احمقی دیدی که ما کهتران خویش را نافرمان برداری آموزیم آنچ خواهیم کرد بفرماییم و آنچ نخواهیم کرد نفرماییم ما را از کسی بیمی و ترسی نیست و نه نیز در شغل عاجز آییم و این گمان که تو در ما بردی کار عاجزان باشد چون تو ما را در شغل پیاده دانستی ما نیز در عمل ترا پیاده دانستیم تا تو بدان دل بعمل نروی که ما را فرمانی بود و بدان کار نکنی و کس را زهره نباشد که بفرمان ما کار نکند
پس تا تو باشی توقیع بدروغ مکن و اگر عامل بفرمان تو کاری نکند عقوبت بلیغ فرمای تا توقیع خود را بزندگانی خویش معظم و روان نکنی از پس تو بر توقیع تو کس کار نکند چنانک اکنون بر توقیع وزیران گذشته کار میکنند پس پادشاهان و وزیران را باید که فرمان یکی باشد و امری قاطع تا حشمت بر جای ماند و شغلها روان بود و نبیذ مخور که از نبیذ خوردن غفلت و رعونت و بزه خیزد و نعوذبالله از وزیر و عامل رعنا و نیز چون پادشاه به نبیذ خوردن مشغول باشد و وزیر هم بنبیذ خوردن مشغول باشد زود خلل در مملکت راه یابد پس خود را و مهتر خود را خیانت کرده باشی چنین باش که گفتم که وزیران پاسبان مملکت باشند و سخت زشت بود که پاسبان را پاسبانی دیگر باید پس اگر اتفاق وزیری نیفتد و اسفهسالاری باشی شرط اسفهسالاری نگاه دار و بالله التوفیق
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهل و یکم: در آیین و رسم اسفهسالاری
... شکسته شد ازو لشکر ولیکن لشکر ایشان}
و چون ظفر یافتی از پس هزیمتی بسیار مرو که در رجعت بسیار خطا ها افتد و نتوان دانست که حال چون باشد و امیر بزرگ رحمه الله هرگز پس هزیمتی نرفتی و کس را نگذاشتی رفتن از بهر آنک طریق جنگ کس به ازو ندانستی و سلطان محمود نیز آن طریق داشتی و گفتی که مردم منهزم چون درماند جانی را بزند و بایستد و چون رجعت کرد با وی نباید کوشید تا خطا یی نیفتد و چون به جنگ روی ناچاره به چشم سر راه درون رفتن می بینی همچنان در باطن به چشم دل و سر راه بیرون رفتن می باید دید مگر همچنان باشد که تو خواهی و دیگر این یک سخن فراموش مکن اگر چه جای دیگر گفته ام باز تکرار می کنم به وقتی که مصاف افتد اگر چه جای تو تنگ باشد به مثل پس از تو به یک گام جای فراخ باشد زینهار که از گام باز پس نروی که اگر یک بدست باز پس روی در حال ترا هزیمت کنند همیشه جهد آن کن که از جای خویش پیش تر روی و هرگز گامی باز پس مرو و چنان باید که در همه وقت لشکر تو به جان سر تو سوگند خورند و تو با لشکر خود سخی باش پس اگر خلعت و صلت توفیری از پیش نتوان کردن به نان و نبیذ و سخن خوش تقصیر مکن یک لقمه نان و یک قدح نبیذ بی لشکر خویش مخور که آنچ نان کند زر و سیم و خلعت نکند و لشکر خویش را همیشه دل خوش دار اگر خواهی تا جان از تو دریغ ندارند نان پاره ازیشان دریغ مدار اگر چه همه کارها به تقدیر ایزد جل جلاله باز بسته است تو آنچ شرط تدبیر است همی کن بر طریق صواب که آنچه تقدیر است خود می باشد پس اگر خدای تعالی بر تو رحمت کند و ترا به پادشاهی رساند شرط پادشاهی نگاه دار و بر سیرت حمیده باش و عالی همت باش و سرکش
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی
... پس اگر ترا در حق کسی عنایتی باشد و خواهی که او را محتشم گردانی بی عمل او را نعمت و حشمت توان دادن بی آنک او را شغلی نا واجب فرمایی تا بر نادانی خویش گواهی نداده باشی و در پادشاهی خویش مگذار که کسی فرمان ترا خوار دارد که ترا خوار داشته باشد که در پادشاهی راحت در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعیت برابر است و فرق میان پادشاه و رعیت آنست که وی فرمان ده است و رعیت فرمان بردار
حکایت ای پسر شنودم که به روزگار جد تو سلطان محمود را عاملی بود ابوالفتح بستی گفتندی عاملی نساء به وی داده بودند از نسا مردی را بگرفت و نعمتی از وی بستاند و ضیاع وی را موقوف کرد و مرد را زندان کرد بعد ازین مرد حیلتی کرد و از زندان بگریخت و می رفت تا به غزنین و پیش سلطان راه جست و داد خواست سلطان فرمود تا وی را نامه دیوانی نوشتند مرد می آمد تا نسا و نامه عرضه کرد این عامل گفت که این مرد دگر باره به غزنین نرود و سلطان را نبیند آن ضیاع وی باز نداد و به نامه هیچ کار نکرد مرد دیگر باره راه غزنین پیش گرفت و می رفت چون به غزنین برسید هر روز به در سرای سلطان محمود رفتی تا عاقبت یک روز سلطان از باغ بیرون می آمد فریاد برداشت و از عامل نسا بنالید سلطان دیگر باره نامه فرمود مرد گفت یک بار آمدم و نامه بردم به نامه کار نمی کند سلطان دلتنگ شد و در آن ساعت دل مشغول بود و دلتنگ بود سلطان گفت بر من نامه دادن ست اگر فرمان نکنند من چه کنم برو و خاک بر سر کن مرد گفت ای پادشاه عامل تو به فرمان تو کار نکند مرا خاک بر سر باید کرد سلطان محمود گفت نه ای خواجه غلط گفتم مرا خاک بر سر باید کرد در حال دو غلام سرایی را نام زد کرد تا به نسا رفتند و شحنه نواحی را حاضر کردند و آن نامه در گردن ابوالفتح آویختند و بر در دیه بر دار کردند و منادی کردند که این سزای آنکس است که به فرمان خداوندگار خود کار نکند بعد از آن هیچ کس را زهره نبود که به فرمان خداوندگار کار نکند و امر ها نافذ گشت و مردمان در راحت افتادند
حکایت بدان ای پسر که چون مسعود به پادشاهی نشست طریق شجاعت و مردانگی بر دست بگرفت اما طریق ملک داشتن هیچ نمی دانست و از پادشاهی با کنیزکان عشرت اختیار کرد چون لشکر و عمال دیدند که او به چه مشغول می باشد طریق نافرمانی بر دست گرفتند و شغل های مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند تا روزی از رباط فراوه زنی مظلومه بیآمد و بنالید از عامل آن ولایت سلطان مسعود او را نامه داد عامل بدان کار نکرد و گفت این پیرزن دیگر باره به غزنین نشود پیرزن دیگر باره به غزنین رفت و به مظالم شد و بار خواست و داد خواست سلطان مسعود او را نامه ای فرمود پیرزن گفت یک بار نامه بردم کار نمی کند مسعود گفت من چه توانم کردن پیرزن گفت ولایت چندان دار که به نامه تو کار کنند و دیگر رها کن تا کسی دارد که به نامه او کار کنند و تو هم چنین بر سر عشرت همی باشی تا بندگان خدای تعالی در بلاء ظلم عمال تو نمانند مسعود سخت خجل شد بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را به دروازه بیاویختند پس از آن از خواب غفلت بیدار شد و کسی را زهره نبود که در فرمان او تقصیر کردی
پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد هم چنانک میان او و میان مردمان فرق ست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید که نظام ملک در روانی فرمان ست و روانی فرمان جز به سیاست نباشد پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغل ها بی تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن هم چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار از بهر آنکه پادشاه چون آفتاب ست نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت به عدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد که دخل از رعیت حاصل می شود پس بیداد را در مملکت راه مده که خانه ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانه بیدادگر ان زود نیست شود از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی دادی زود ویران شود چنانک حکما گفته اند چشمه خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمه دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد اما لشکر همه از یک جنس مدار که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را به یکدیگر نتوان مالید چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندو ان تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را به نان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمی ها نمودن ولیکن چون کسی را صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد به زفان خویش بر سر ملا مگوی در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی که من هشت سال به غزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام هرگز از وی سه چیز ندیدم اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی مگر به پروانه دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد اما ایشان را رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست چنانک اگر ملوک روم کسی را به دست خویش بزنند هرگز کسی را زهره آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که او را ملک به دست خویش زده است همچون او ملکی باید تا او را بزند اکنون باز به سخن خود آمدم دیگر به حدیث سخا ترا نتوانم گفت که بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش به مردمان منمای که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گویی اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود به مستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی
حکایت من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و به هیچ جای مقام نتوانست کردن به درگاه پدر من آمد ملک قابوس به زنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمه مرا به وی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند از آنک جده من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دختر زاده حسن فیروزان بودند پس عضدالدوله رسولی فرستاد به نزدیک شمس المعالی و نامه ای بداد و در تحمید نامه گفته بود که عضدالدوله بسیار سلام می فرستد و می گوید که برادرم امیرعلی آنجا آمده ست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانواده هر دو یکی است و این برادر من دشمن من ست باید که او را به نزدیک من فرستی تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی به تو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده تا غرض من به حاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود امیر شمس المعالی گفت سبحان الله چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند پس رسول گفت مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد که آن روز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانه سخن بوقت گفت خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود شمس المعالی در گرمابه شد در خانه میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد من دلتنگ شدم و گفتم مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت بقاش باد منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد از ماه چندین شده بود آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و به حجره حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایه نردبان فرود افتاد من نیز از جهت او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی
بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدان که جوانمرد ی چیست و از چه خیزد پس بدان که سه چیز است از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند اگر چه حق تعالی کم کس را داده ست این سه چیز و هر که را این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد اول خرد دوم راستی سیوم مردمی پس به حقیقت دیگری به دعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی به دروغ نمی کند از بهر آنکه هیچ جانور ی نیست که این سه صفت در وی نیست ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته می دارد که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود چنانکه در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتی اند به مراتب نه به ترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالم هاست پس خالق این جمع به بندها قایم کرد ایشان را به یک دیگر قایم کرد و ببست چنانکه درین جهان بزرگ می بینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت به جنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند پس خاک واسطه گشت میان آب و آتش بندی افتاد خاک را به خشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی به هوا و هوا به نرمی با آب و به گرمی با آتش و آتش را به جوهر به اثیر {و اثیر را} به تابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس به جوهر ست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد به فیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع به مادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد صورت و چهره و حیات و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنج گانه جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریف تر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایه اینهمه عقل است و خرد از فیض عقل علوی آمد در تن پس تن بجان زنده است و جان به نفس و نفس به فعل هر که را تن چنان بینی از جان لابد ست و هر که را گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجود ست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود از جان به تن مادتی نرسد یعنی جنبش و قوت و هر که را میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام یعنی حواس پنج گانه و هر که را میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل به نفس نرسد یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی پس به حقیقت هیچ جسد ی بی خردی و مردمی نباشد ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود دعوی یابی و معنی نه پس هیچ کس نیست به دنیا که مردمی دعوی نکند ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بی معنی نکنی و فیض علوی مبعد روحانی گشاده داری به تعلیم و تفهیم تا تو را همه معنى بی دعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند به الفاظ به جسد که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستی ست و جوانی اش دانش و معانی اش صفاتش صورت را ببخشیدند بر خلق گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیا ران و بازاریان اند که مردمان ایشان را نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف که مردمان ایشان را ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیا ند که مردم ایشان را دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبران اند پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن به حقیقت چنانکه گفته اند که اصل جوانمردی سه چیز است اول آنکه هر چه بگویی بکنی دوم آنک راستی خلاف نکنی سیوم آنکه شکیب را کاربندی از بهر آنکه هر صفتی کی به جوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیز ست پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازه هر یک پدید کنم تا بدانی
فصل بدانکه جوانمرد ترین عیار ان آن بود که او را از چند گونه هنر بود یکی آنکه دلیر و مردانه بود و شکیبا به هر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و به کس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیر ان دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیز ست که یاد کردم چنانکه در حکایت می آرند
حکایت شنودم که روزی به قهستان قومی از عیار ان نشسته بودند مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و می گویند که در قهستان چنین و چنین عیارانند یک کس از ما به خدمت شما می آید و سؤالی داریم اگر سوال ما را جواب به صواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم به کهتر ی شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت به کهتری ما گفتند بگوی گفت بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که فلان مرد ازینجا گذشت عیار را چه جواب باید داد اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیار پیشگی نیست عیاران قهستان چون این مسأله بشنودند به یک دیگر همی گریستند مردی بود در آن میان نام او فضل همدانی برخاست و گفت من جواب دهم گفتند بگوی گفت اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آن ست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید تا من اینجا نشسته ام کس نگذشت تا راست گفته باشد
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایه جوانمردی چیست ...
... صفت اهل تصوف شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من به تمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب که از مشایخ یاد کرده اند در کتاب های دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادن ست و روزبهی جستن است ولکن شرط تنبیه به جای آوردم تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم از بهر آنکه بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن به حق و حرمت که به این طایفه که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود علیه السلام تا بدانجا رسید که جهود ان لعنهم الله او را ابن الله گفتند {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان به خلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی} پس کار جوانمردی این طایفه دشوار تر ست از طایفه های دیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد یکی خاصه فقرا ء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمام ترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است
حکایت چنان شنودم که وقتی دو صوفی به هم می رفتند یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت مجرد دلیر همی رفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلطید ی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن به نفس موافق او بودی تا وقتی بسر چاهی رسیدند جایی مخوف بود و سر چند راه بود صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن همی گفت چه کنم پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت صوفی مجرد گفت پنج دینار به من ده بدو داد وی به تک چاه انداخت گفت برستی ایمن بخسب و بنشین که مفلس در حصار رویین است
پس به اجماع مشایخ تصوف سه چیزست تجرید و تسلیم و تصدیق چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بی منع باشی عین طریقت تو آنست پس درویش که تسلیم به کار دارد در حق خویش با هیچ برادر مکاشفت نکند مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و به چشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی به صدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود اگر چه ناممکن بود چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار {که صدق اثری است که آنرا نه به عقل و نه به تکلف در دل خود جای نتوان داد مگر به عطا ی خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که به عین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و به ظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند تا در آتش تفکر سوخته نگردد که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش به سماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت سماع آب ست آب آنجا باید که آتش باشد آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است تا آن دو به یک صورت آراسته بود پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بی آفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلت هاء سفر و حضر و درویشان تمام چون عصا و رکوه و کوزه طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف باید که از درزی و جامهشوی بی نیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها به سفر نشود و به جایگاه تنها در نشود که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پای افزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند به دستوری نشیند و به دستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخن های طامات یاد می کند تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و به ستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری به رضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگرچه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و به قصد بازار نرود و اگر به کاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن به دستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد اگر همه یک بادام باشد که آن را زشتی خوانند و نام چیزی به حس ظاهر نبرد مگر به نامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند هم چنین و تا بتواند خرقه کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند که درین دو کار شرط هاست که هر کس به جای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن به غنیمت دارد و پای بر خرقه و سجاده کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتی که سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقه ای دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامه ای دوزد یا بشوید بی شکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی به درویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد خاصه از درویشان مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفی گری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش به گنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست به نان نکند و دست از نان باز نگیرد الا به اتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر به علتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزه خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بی تمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار این است که گفتم اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و به مثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و به حرمت بر جای نشیند خرقه ایشان را آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و به کاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند به دعوی یی یا به طعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و به خداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید تا ایشان خود کار خود به صلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید وقت نماز آمد یا برخیزید تا نماز کنیم باعث طاعت نباشد که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گرانجان و ترش رو ی نباشد که چنین کس را پای افزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد اگر چه اندک بود پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم که حلوا به صوفیان اولی تر
من صوفی ام ای روی تو از خوبان فرد ...
باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۱۸
کجا بی جای ته ای بر همه شاه
که مو آیم بدانجا از همه راه
همه جا جای ته مو کور باطن ...
باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۹۹
دلا راه تو پر خار و خسک بی
درین ره روشنایی کمترک بی ...
باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۳۵۳
... دامان از هر دو عالم در کشانی
اشک خونین پاشم از راه الوند
تا که دلبر بپایش برفشانی
سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۵ - در ستایش پیغمبر (ص) و یارانش
... نکونام باشی بر کردگار
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگی ها بدین آب شوی ...
... گرت زین بد آید گناه من است
چنین است آیین و راه من است
دلت گر به راه خطا مایل است
تو را دشمن اندر جهان خود دل است ...