گنجور

 
عنصرالمعالی

ای پسر، بدان و آگاه باش و به هر گناهی مردم را مستوجب عقوبت مدان و اگر کسی گناه کند از خویشتن در دل عذر گناه او بخواه، که آدمی‌ست و نخست گناه آدم کرد، چنانک من گویم، بیت:

گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد

صد راه دلم از تو پشیمانی خورد

جانا به یکی گناه از بنده مگرد

من آدمی‌ام گنه نخست آدم کرد

و بر خیره عقوبت مکن، تا بی‌گناه سزای عقوبت نگردی و به هر چیزی خشم‌ناک مشو و در وقت خشم ضجرت فرو خوردن عادت کن و چون گناهی را از تو عفو خواهند عفو کن و عفو کردن بر خود واجب دان، اگر‌چه گناهی سخت بوَد، که بنده اگر گناه‌کار نباشد عفو خداوند پیدا نیاید، چون مکافات گناه کرده باشی آنگاه حلم تو چه باشد و چون عفو کردن واجب دانی از شرف بزرگی خالی نباشی و چون عفو کردی او را سرزنش مکن و از آن گناه یاد میآر، که آنگاه چنان باشد که عفو نکرده باشی؛ اما تو گناهی مکن که ترا عذر باید خواست و چون کردی از عذر خواستن ننگ مدار، که تا ستیزه منقطع شود؛ اما اگر کسی گناهی کند که مستوجب عقوبت باشد حد عقوبت او نگر و اندر خور گناه او عقوبت فرمای، که خداوندان انصاف چنین گفته‌اند که: عقوبت سزای گناه باید کرد، اما من چنین می‌گویم که: اگر کسی گناهی کند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد تو به‌سزا‌ی آن گناه او را عقوبت کن، تا طریق تعلم و آزرم و رحمت فراموش نکرده باشی، چنان باید که یک درم گناه را نیم درم عقوبت فرمایی، تا هم از کریمان باشی و هم از شایستگان، که نشاید که کریمان کار بی‌رحمان کنند.

حکایت: شنودم که به روزگار معاویه قومی گناهی کرده بودند که کشتن بر ایشان واجب بود، معاویه ایشان را گردن زدن فرمود؛ پس در آن ساعت که گردن ایشان می‌زدند یکی را پیش آوردند که بکشند؛ آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من به‌گناه خویش مقرّ‌م، اما از بهر حق تعالی از من دو سخن بشنو و جواب بده. گفت: بگوی. گفت: همه عالم حلم و کرم تو دانسته‌اند، اگر ما این گناه بر پادشاهی کردیمی که چون تو کریم و حلیم نبودی پادشاه با ما چه کردی؟ معاویه گفت: همین کردی که من می‌کنم. آن مرد گفت: پس حلیمی و کریمی تو ما را چه سود دارد، که تو همان کنی و بی‌رحمتی همان؟ معاویه گفت: اگر این سخن پیشتر گفتی همه را عفو کردمی، اکنون آنها که مانده‌اند همه را عفو کردم.

پس چون مجرم عذر خواهد اجابت کن و هیچ گناه مدان که به عذر نیرزد و اگر حاجتمند‌ی را به تو حاجتی افتد از ممکنات که دین را زیان ندارد و در مهمات دنیا وی خللی نبوَد از بهر مایهٔ دنیا دل آن نیازمند باز مزن و آن کس را بی‌قضای حاجت باز مگردان و ظن آن حاجتمند را در خویشتن فاسد مکن، که آن مرد تا در تو گمان نیک نبَرَد از تو حاجت نخواهد و او در وقت حاجت اسیر تو باشد و گفته‌اند که: حاجتمندی دوم اسیری‌ست و بر اسیران رحمت باید کرد، که اسیر کشتن ستوده نیست، بل که نکوهیده است، پس درین معنی تقصیر روا مدار، تا محمدت هر دو جهانی یابی و اگر ترا به کسی حاجتی باشد اول نگر تا آن مرد کریم است یا نی و یا لئیم است، اگر مرد کریم بود حاجت بخواه و فرصت نگاه دار و به وقتی که تنگ‌دل بود مخواه و نیز پیش از طعام بر گرسنگی حاجت مخواه و در حاجت خواستن سخن نکو بیندیش و بنشین و قاعدهٔ نیکو فرو نِه و آنگاه مخلص سخن بدان حاجت بیرون بر؛ و اندر سخن گفتن بسیار تلطف نمای که تلطف در حاجت خویش دوم شفیع است و اگر حاجت بدانی خواستن به‌هیچ حال بی‌قضاء حاجت برنگردی، چنانک من می‌گویم، بیت:

ای دل خواهی که زی دلآرام رسی

بی‌تیماری بدآن مه تام رسی

باری به مراد وی بزی ای دل از آنک

گر دانی خواست کامه در کام رسی

و به هر که محتاج باشی خویشتن چون چاکر و بندهٔ او ساز؛ چون اجابت یابی به هر جایی شکر کن، که حق تعالی می‌فرماید: لئن شکرتم لازیدنکم و خدای تعالی شاکران را دوست دارد و نیز شکر کردن حاجت نخستین را امید روا شدن حاجت دومین باشد؛ اگر حاجت تو روا نکند از بخت خویش گله کن و از آن مکن، که اگر وی از گلهٔ تو باک داشتی خود حاجت تو روا کردی و اگر مرد لئیم و بخیل باشد به هشیار‌ی ازو هیچ مخواه که ندهد و به وقت مستی خواه، که لئیمان و بخیلان به وقت مستی سخی‌تر باشند، اگر چه دیگر روز پشیمان شوند و اگر حاجت به لئیمی افتد خویشتن را بجای رحمت دان، که گفته‌اند: سه کس به‌جای رحمت باشند: خردمند‌ی که زیر‌دست {بی} خردی باشد و قوی‌یی که ضعیفی برو مستولی باشد و کریمی که محتاج لئیمی باشد و بدانک ازین سخن‌ها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم و از هر نوعی فصلی گفتیم بر موجب طاقت خویش خواستم که به تمامی داد سخن بدهم، از پیشه‌ها نیز یاد کردم، تا این نیز بخوانی و بدانی، که مگر بدان حاجت افتد، از بهر آنک خواستم که علم اولین و آخرین من دانستمی و ترا بیآموختمی و معلوم تو گردانیدمی، تا مگر به وقت مرگ بی‌غم تو ازین جهان بیرون شدمی، اگر چه من خود در دانش پیاده‌ام و اگر نیز چیزی دانم گفتار من چه فایده کند، که تو از من چنان شنوی که من از پدر خویش شنیدم، پس ترا جای ملامت نیست، که من خود داد از خویشتن بدهم تا به داور حاجت نباشد؛ اما اگر تو شنوی و اگر نه در هر پیشه سخنی چند بگویم، تا در سخن بخیلی نکرده باشم، که آنچ مرا طبع دست داد به گفتن و الله اعلم بالصواب.