گنجور

 
۱۵۴۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۲۶ - رکن اول (عاقد است)

 

باید که بازاری با پنج تن معاملت نکند کودک و دیوانه و بنده و نابینا و حرام خوار اما کودک که بالغ نبود بیع وی نزدیک شافعی باطل بود اگر چه به دستور ولی وی بود و دیوانه همچنین هرچه از ایشان بستادند در ضمان وی بود اگر هلاک بود و هرچه به ایشان دهد و برایشان تاوان نباشد که وی ضایع کرده باشد که به ایشان داد و اما بنده خرید و فروخت وی بی دستوری خداوند وی باطل بود و روا نبود قصاب و بقال و نابنا و غیر ایشان را که با بنده معاملت کنند تا آنگاه که از خواجه دستوری نشود یا کسی که عدل بود خبر دهد یا در شهر معروف شود که وی ماذون است پس اگر بی دستوری چیزی از وی بستاند بر وی تاوان بود اگر به وی دهد تاوان نتواند ستد تا آنگاه که بنده آزاد نشود

و اما نابینا معاملت وی باطل بود مگر که وکیلی بینا کند اما آنچه بستاند بر وی تاوان بود که وی مکلف و آزاد است و اما حرام خوار چون ظالمان و دزدان و کسانی که ربوا دهند و خمر فروشند و غارت کنند و مطربی و نوحه گری کنند و گواهی دروغ دهند و رشوت ستانند با این همه معاملت کردن روا نبود پس اگر کند اگر به حقیقت داند که ملک وی نیست باطل بود اگر در شک بود نگاه کند اگر بیشتر مال وی حلال است و آنچه حرام است کمتر است معاملت درست بود و از شبهت خالی نبود و اگر بیشتر حرام است و کمتر حلال در ظاهر معاملت باطل نکنیم ولیکن این شبهتی باشد به حرام نزدیک و خطر این بزرگ بود

اما جهود و ترسا معاملت ایشان درست بود ولیکن باید که مصحف و بنده مسلمان به ایشان نفروشد و اگر اهل حرب باشد سلاح به ایشان نفروشد که این معاملت بر ظاهر مذهب باطل بود و وی عاصی شود اما اگر اباحتیان و زندیق باشند معاملت با ایشان باطل بود و حکم ایشان حکم مرتدان باشد و هرکه خمر خوردن و با زنان نامحرم نشستن و نماز ناکردن روا دارد به شبهتی از آن هفت شبهت که در عنوان مسلمانی گفته ایم وی زندیق بود و معاملت و نکاح وی نبندد

غزالی
 
۱۵۴۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۱ - عقد چهارم (اجارت است)

 

... آن که عمل را قدری و قیمتی بود و در وی رنجی بود اگر طعام کسی اجارت کند تا دکان بدان بیاراید یا درخت اجارت کند تا جامه بر وی خشک کند یا سیبی اجارت کند تا باز بوید این همه باطل بود که این را قدری و قیمتی نبود و همچون یک دانه گندم فروختن

و اگر بیاعی بود که وی را جاه و حشمت بود که به یک سخن وی بیع برآید وی را مزدی شرط کنند که تا یک سخن بگوید و بیع برآرد باطل بود و آن مزد حرام بود که در این هیچ رنج نبود بلکه بیاع را و دلال را مزد آن وقت حلال بود که چندان سخن گوید که در آن دشواری باشد آنگاه بیش از اجر مثل واجب نشود اما آن که عادت آورده اند که از ده نیم برگیرند مثلا و با مقدار مال سازند نه با مقدار رنج این حرام بود پس مال بیاعان و دلالان که بر این وجه ستانند حرام بود دلال از این مظلمت به دو طریق رهد یکی از آن که آنچه به وی دهند بستاند و مکاس نکند الا به مقدار رنج خویش و اما در مقدار بهای کالا نیاویزد و دیگر آن که از اول بگوید که چون این بفروشم در می خواهم مثلا یا دیناری و این کس به رضا بدهد و نگوید که ده نیم بها خواهم که این مجهول بود که بها معلوم نباشد که به چند خرند اگر چنین گوید باطل بود و جز اجر مثل رنج وی لازم نیاید

شرط دوم

آن که اجارت باید که بر منفعت بود و عین در میان نیاید اگر بستانی یا رزی به اجارت بستاند تا میوه برگیرد یا گاوی به اجارت بستاند تا شیر وی را بود یا گاو نیمه دهد تا تعهد می کند و یک نیمه شیر برمی گیرد این همه باطل بود که علف و شیر هر دو مجهول است اما اگر زنی را به اجارت گیرد تا کودک را شیر دهد روا بود که مقصود داشتن کودک بود و شیر تبع بود همچون حبر وراق و رشته خیاط آن قدر تبعیت روا بود

شرط سیم

آن که بر عملی اجارت کند که تسلیم آن ممکن بود و مباح بود اگر ضعیفی را به مزد گیرد بر کاری که نتواند باطل بود و اگر حایض را به مزد گیرد تا مسجد بروبد باطل بود که این فعل حرام بود و اگر کسی را به مزد گیرد تا دندان درست برکند یا دستی درست ببرد یا گوش کودک سوراخ کند برای حلقه این همه باطل بود که این فعل حرام بود و مزد این ستدن حرام بود

و همچنین آن که عیاران نقش کنند بر دست به سوزن که فرو برند و سیاهی در نشانند و مزد کلاه دوزان که کلاه زیبا دوزند برای مردان مزد آن حرام بود و مزد در زیان که قبای دیبا و خاراء و عتابی ابریشمین دوزند برای مردان حرام است و اجارت در این همه باطل بود و همچنین اگر اجارت گیرد تا وی را رسن بازی بیاموزد که این حرام است و نظاره در این حرام است و آن کس که چنین کند در خطر خون خویشتن است و هرکه به نظاره وی بایستد در خون شریک است که اگر مردم نظاره نکنندی وی آن خطر ارتکاب نکنندی و هرکه رسن بازی را و دار بازی را و کارد بازی را که کارهای باخطر بی فایده کنند چیزی دهد عاصی بود و همچنین مزد مسخره و مطرب و نوحه گر و شاعر که هجا کند حرام بود و مزد قاضی بر حکم و مزد گواه بر گواهی حرام بود اما اگر قاضی سجل نویسد و مزد کار خویشتن بستاند روا بود که نوشتن این بر وی واجب نیست لیکن به شرط آن که دیگر آن را از سجل نوشتن باز ندارد اگر منع کند و تنها بنویسد و آنگاه سجلی را که به یک ساعت بتوان نبشتن ده دینار خواهد این حرام بود اما اگر دیگران را منع نکند و شرط کند که من به خط خویش ننویسم الا به ده دینار روا بود و اگر سجل دیگری نویسد و بر وی نشان کند و آن را چیزی خواهد و گوید این نشان نبستن بر من واجب نیست این حرام بود چه درست آن است که آن مقدار که حقوق بدان محکم شود واجب بود پس اگر واجب نبود آن مقدار همچون یک ستیر گندم بود که آن را قیمتی نبود قیمت وی از آن است که خط حاکم است و هرچه از جهت جاه و حکم بود مزد آن نشاید ستدن

اما مزد وکیل و قاضی حلال بود به شرط آن که وکیلی کسی نکند که داند که آن مبطل است بلکه باید که وکیل محق باشد که داند که حق است یا نداند که باطل است به شرط آن که دروغ نگوید و تلبیس نکند و قصد پوشیدن حق نکند بلکه قصد دفع باطل کند پس چون حق پیدا آید خاموشی بایستد اما انکار چیزی که اگر اقرار دهند حقی باطل خواهد شد روا بود

اما متوسط که در میان دو کس میانجی کند روا نبود که از هر دو جانب چیزی بستاند که در یک خصومت کار هردو شخص نتوان کرد اما اگر از جانب یک شخص جهد کند و در آن میانجی کند که آن را قیمتی بود مزدوری حلال بود به شرط آن که دروغی که حرام بود نگوید و تلبیس نکند و هیچ چیز که حق بود از هردو جانب پوشیده ندارد و هریکی را به باطلی بیمی ندهد که بدان سبب صلح کند و اگر حقیقت حال بدانستی صلح نکردی و بدین توسط صلح بر نیاید بر غالب پس غالب توسط آن بود که از میل و ظلم و دروغ و تلبیس خالی بود و مزد آن حرام نبود و چون متوسط دانست که حق از کدام جانب است روا نباشد که به حیله صاحب حق را بر آن دارد که صلح کند به کم از حق خویش اما اگر داند که ظلم خواهد کرد به حیله ورا بیم کند تا از قصد ظلم دست بردارد در این رخصتی هست و هرکه دیانت بر وی غالب بود داند که حساب هر سخنی که بر زبان وی برود برخواهند گرفت که چرا گفت و راست گفت یا دروغ و قصدی درست داشت در این باطل و ممکن نبود که توسط از وی بیاید و وکالت و حکم از وی بیاید

اما شفیع که به نزدیک مهمتران شغل کسی بگزارد اگر رنجی کشد و برآن مزدی ستاند روا بود به شرط آن که کاری کند که در وی دشواری بود و عوض فخر و جاه نستاند و در کاری سخن گوید که روا بود اگر در نصرت ظالم گوید یا در رسانیدن ادرار حرام گوید یا در پوشیدن شهادت حق گوید یا در کاری که آن حرام بود عاصی بود و مزد وی حرام بود ...

... شرط پنجم

آن است که عمل باید که معلوم بود اگر ستوری را به کار گیرد باید که ببیند و مکاری بداند که بار چندی برخواهد نهاد و کی برخواهد نشست و هر روزی چند خواهد راند مگر در آن عادتی معروف بود که آن کفایت بود و اگر زمینی به اجارت ستاند باید که بگوید که چه خواهد کاشت که ضرر گاورس بیش از ضرر گندم بود مگر که به عادت معلوم بود و همچنین همه اجارتها باید که بنا بر معلوم بود تا خصومت برنخیزد و هرچه بر جهل بود که از آن خصومت خیزد باطل بود

غزالی
 
۱۵۴۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۴ - باب سیم

 

... اما آنچه رنج عام بود و آن دو نوع است

نوع اول احتکار است و محتکر ملعون است و محتکر آن بود که طعام بخرد و بنهد تا گران شود آنگاه بفروشد رسول ص گفت هرکه چهل روز طعام نگاه دارد تا گران شود آنگاه همه به صدقه دهد کفارت این نبود و رسول ص گفت هرکه طعام نگاه دارد خدای تعالی از وی بیزار است و وی از خدای بیزار است و رسول ص گفت هرکه طعامی خرد و به شهری برد و به نرخ روز بفروشد همچنان بود که به صدقه داده باشد و در یکی روایت همچنان بود که بنده ای آزاد کرده بود و علی ع می گوید هرکه چهل روز طعامی بنهد دل وی سیاه گردد و وی را خبر دادند از طعام محتکری بفرمود تا آتش اندر زدند اندر آن طعام

و بعضی از سلف به دست وکیل خویش طعامی از اواسط به بصره فرستاد تا بفروشد چون در رسید سخت ارزان بود یک هفته صبر کرد تا به اضعاف بفروشد و بفروخت و نبشت که چنین کردم جواب نبشت که قناعت کرده بودیم به سود اندک با سلامت دین نبایستی که تو دین ما در عوض سود بسیار دادی این که کردی جنایتی عظیم است باید که جمله آن مال به صدقه دهی کفارت این را و نه همانا که هنوز از شومی این سر به سر برهیم

و بدان که سبب این ترحیم به ضرر خلق است که قوت قوام آدمی است چون می فروشد مباح است همه خلق را خریدن و چون یکی بخرد ودر بند کند دست همه از آن کوتاه باشد چنان باشد که آب مباح در بند کند تا خلق تشنه شوند و به زیادت بخرند و این معصیت در خریدن طعام است بدین نیت اما دهقان که وی را طعام باشد آن خود خاص وی است هرگاه که خواهد بفروشد و بر وی واجب نبود که زود بفروشد لیکن اگر تاخیر نکند اولیتر و اگر در باطن رغبتی بود بدانکه گران شود این رغبت مذموم باشد

و بدان که احتکار در داروها و چیزها که نه قوت باشد و نه حاجت بدان عام بود حرام نیست اما در قوت حرام است اما آنچه به وی نزدیک بود چون گوشت و روغن و امثال این خلاف است و درست آن است که از کراهت خالی نبود اما به درجه قوت نرسد و نگاهداشتن قوت نیز آن وقت حرام بود که طعام تنگ بود اما وقتی که هر وقت که خواهد خرید آسان بیاید تا فروختن حرام نباشد که در آن ضرری نباشد و گروهی گفته اند که در این وقت نیز حرام بود و درست آن است که مکروه بود که در جمله انتظار گرانی می کند و رنج مردمان را منتظر بودن مذموم و مکروه بود ...

... اولآن که چون نبهره به دست وی افتاد باید که در چاه افکند و نشاید که به کسی دهد و گوید که زیف است که باشد که آن کس به دیگری تلبیس کند

دوم آن که واجب بود بر بازاری که علم نقد بیاموزد که بشناسد که بد کدام است نه برای آن که به کسی ندهد به غلط و حق مسلمانی به زیان نیارد هرکه بیاموزد اگر به غلط بر دست وی رود حق مسلمانی به زیان نیارد و هرکه نیاموزد اگر به غلط آن بر دست وی برود عاصی باشد که طلب علم نصیحت در همه معاملت که بنده بدان مبتلا باشد واجب است

سیم آن که اگر زیف بستاند بدان نیت که رسول صگفت رحم الله امرا سهل القضا و سهل الاقتضاء نیکو بود لیکن بدان عزم که در چاه افکند اما اگر اندیشه دارد که خرج کند نشاید اگرچه بگوید که زیف است

چهارم زیف آن بود که در وی سیم و زر نبود اما آنچه در وی زر و نقره بود ولیکن ناقص بود واجب نباشد در چاه افکندن بلکه اگر خرج کند دو چیز واجب بود یکی آن که بگوید و پوشیده ندارد دیگر آن که به کسی دهد که بر امانت او اعتماد بود که وی نیز تلبیس نکند بر دیگری پس اگر داند که به حلال دارد که خرج کند همچنان بود که انگور فروشد به کسی که داند که خمر خواهد کردن و سلاح به کسی فروشد که راه خواهد زد این حرام بود و به سبب دشواری امانت در معاملت سلف چنین گفته اند که بازرگان با امانت از عابد فاضلتر است ...

... یکی آن که بر کالا ثنا نگوید زیادن از این که باشد که آن هم دروغ بود و هم تلبیس و ظلم بلکه ثنای راست نیز نگوید چون خریدار می داند بی گفت وی که این بیهوده باشد ما یلفظ من قول الالدیه رقیب عتیتد از هر سخنی که بگویند بخواهند پرسید که چرا گفت و آنگاه چون بیهوده گفته باشد هیچ عذرش نبود

اما سوگند خوردن اگر دروغ بود از کبایر بود و اگر راست بود برای کاری خسیس نام خدای تعالی برده بود و این بی حرمتی بود که در خبر است وای بر بازرگانان از لاوالله و بلی والله و وای بر پیشه وران از فردا و پس فردا و در خبر است که اگر کسی کالای خویش به سوگند ترویج کند خدای تعالی روز قیامت به وی ننگرد و حکایت است از یونس بن عبید که وی خز فروختی و صفت نمی کرد یک روز سقط فراز کرد بر خریدار و شاگرد وی گفت یا رب مرا از جامه های بهشت کرامت کن او سفط بیفکند و آن خز نفروخت ترسید که این ثنا باشد و بز کالا

شرط دوم در بیع آن است که هیچ چیز از عیب کالا از خریدار پنهان ندارد و همه به تمامی و راستی با وی بگوید اگر پنهان دارد خیانت کرده باشد ونصیحت نکرده باشد و ظالم و عاصی بود و هرگاه که روی نیکوترین از جامه عرض کند یا در جای تاریک عرضه کند تا نیکوتر نماید یا پای نیکوتر از کفش و موزه عرضه کند ظالم و خاین بود

رسول صبه مردی بگذشت که گندم می فروخت دست در گندم کرد درون وی تر بود گفت این چیست گفت آب رسیده است گفت پس چرا آی بیرون نگردی من غشنا فلیس من هرکه غش کند از ما نیست

و مرد اشتر به صد درم بفروخت و پای وی عیب داشت و وایله بن الاسقع از صحابه آنجا بود ایستاده غافل ماند چون بدانست در پی خریدار شد و گفت پای وی عیبی داشت مرد باز آمد و از بایع صد درم باز ستد بایع گفت این بیع من چرا تباه کردی گفت از بهر آنکه از رسول ص شنیدم که گفت حلال نیست که کسی چیزی فروشد و عیب آن پنهان دارد و حلال نیست مر دیگری را که بداند و نگوید و گفت رسول ص ما را بیعت ستده است بر نصیحت مسلمانان و شفقت نگاه داشتن و پنهان داشتن از نصیحت نبود

و بدان که چنین معاملت کردن دشوار بود و از مجاهدات بزرگ بود و به دو چیز آسان شود یکی آن که کالا با عیب نخرد و آنچه خرد در دل کند که بگوید و اگر بر وی تلبیس کرده اند بداند که آن زیان وی را افتاد بر دیگری نه افکند و اصل آن است که بداند که روزی از تلبیس زیادت نشود بلکه برکت از مال بشود و برخورداری از مال نباشد و هر چه از طراری پراکنده به دست آید به یک راه واقعه ای افتد که همه به زیان آید و مظلمت بماند و چون آن مرد باشد که آب در شیر می کرد گله در کوه شد به یک راه سیل آمد و گله ببرد آن کودک گفت که آن آب پراکنده که در شیر کردی بیکبار جمع شد گاوان را ببرد ...

... دیگر آن که بداند که مدت عمر وی صد سال بیش نخواهد بود وآخرت را نهایت نیست چگونه روا بود که عمر ابدی خود به زیان آرد برای زیادت سیم و زر در این روزی چند مختصر همیشه می باید که این معانی را بر دل خویش تازه می دارد تا طراری و خیانت در دل وی شیرین نشود رسول ص می گوید خلق در حمایت لااله الالله اند از سخط خدای تعالی تا آنگاه که دنیا را از دین فرا پیش بدارند آنگاه چون این کلمه بگویند خدای تعالی گوید در این کلمه دروغ می گویید و راست نه اید

و همچنان که در بیع فریضه است غش نا کردن در همه پیشه ها فریضه است و کار قلب کردن حرام است مگر که پوشیده ندارد احمد بن حنبل را پرسیدند در رفو کردن گفت نشاید مگر کسی که برای پوشیدن دارد نه برای بیع و هرکه رفو کند برای تلبیس عاصی شود و مزد وی حرام بود

واجب سیم آن که در مقدار وزن هیچ تلبیس نکند و راست سنجد خدای تعالی می گوید ویل للمطففین الذین الایه وای بر کسانی که چون بدهند کم سنجند و چون بستانند زیادت ستانند و سلف را عادت این بوده است که هرچه ستندندی به نیم حبه کمتر ستندی و چون بدادندی به نیم حبه زیادت دادندی و گفتندی که این نیم حبه حجاب است میان ما و دوزخ که ترسیدند که راست نتوانند سخت و گفتندی که ابله کسی بود که بهشتی که پهنای وی چند هفت آسمان و زمین باشد بفروشد به نیم حبه و ابله کسی بود که به نیم حبه طوبی را به ویل بدل کند

و هرگه رسول ص چیزی خریدی گفتی بها بسنج و چرب بسنج

و فضیل عیاض پسر خویش را دید که دیناری می سنجید تا به کسی دهد و شوخی که در نقش وی بود پاک می کرد گفت ای پسر این تو را از دو حج و دو عمره فاضلتر

و سلف گفته اند که خداوند دو ترازو که به یکی بدهد و به یکی بستاند از همه فساق بتر است و هر بزازی که کرباس پیماید تا بخرد سست پیماید و چون بفروشد کشیده پیماید از این جمله باشد و هر قصابی که استخوان با گوشت سنجد که عادت نبود از این جمله بود و چون کسی غله فروشد و بر وی خاک بود زیادت از عادت از این جمله بود و این همه حرام است بلکه این انصاف در همه کارها و معاملتها با خلق واجب است که هرکه سخنی بگوید که مثل آن اگر بشنود به کراهیت شنود فرق کرد میان ستدن و دادن و از این بدان برهد که به هیچ چیز خود را از برابر فرا بیش ندارد اندر معاملت و این صعب و دشوار بود و عظیم است و برای این است که حق تعالی می گوید و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا هیچ کس نیست الا که وی را در دوزخ گذراست آن کس که به راه تقوی نزدیکتر بود زودتر خلاص یابد

واجب چهارم آن است که در نرخ کالا هیچ تلبیس نکند و پوشیده ندارد نهی کرده است رسول ص از آن که پیش کاروان باز شود و نرخ شهر پنهان دارد و کالا ارزان خرد و هرکه چنین کند خداوند کالا را رسد که بیع فسخ کند و نهی کرده است از آن که غریبی کالا آرد و به شهر ارزان بود کسی گوید به نزدیک من بمان تا من پس از این بفروشم و نهی کرده است از آن که خریداری کند کالا به بهای گران تا دیگری پندارد که راست می گوید و به زیادت بخرد و هرکه این با خداوند کالا راست کرده بود تا کسی فریفته شود چون بداند وی را باشد که فسخ کند و این عادت است که در بازار کالا در من یزید بنهند و کسانی که اندیشه خریداری نکنند می افزایند و این حرام است و همچنین روا نباشد کالا از سلیم دلی خریدن که بهای کالا نداند پس ارزان بفروشد یا به سلیم دلی فروختن که گران خرد و نداند که بها چند است هرچند که فتوی کنیم که ظاهر درست است ولیکن چون حقیقت کار از وی پنهان دارد بزهکار باشد

یکی از تابعین در بصره بود غلام وی از شهر سوس نامه ای نوشته که امسال شکر را آفت افتاد پیش از آن که مردمان بدانند شکر بسیار بخر وی در بسیاری شکر بخرید و به وقت خویش بفروخت سی هزار درم سود کرد پس با خویش گفت الهی با مسلمانان غدر کردم و آفت شکر از ایشان پوشیده داشتم این چنین کی روا بود آن سی هزار درم برگرفت و به نزذیک بایع شکر برد و گفت این مال توست گفت چرا قصه با وی بگفت گفت اکنون من تو را بحل کردم چون به خانه آمد شب در اندیشید گفت باشد که این مرد از شرم گفته باشد و من با وی غدر کردم دیگر روز باز آورد و با وی می آویخت تا آنگه جمله سی هزار درم از وی بستد

و بدان که هرکه خریده گوید باید که راست گوید و هیچ تلبیس نکند و اگر عیبی پدید آمده باشد کالا را بگوید و اگر گران خریده باشد لیکن مسامحت کرده باشد به سبب دوستی بایع که با وی بود یا خویش وی بود بگوید و اگر عرض داده باشد به ده دینار که به نه ارزد نشاید که خریده گوید و اگر در آن وقت ارزان خریده باشد ولیکن پس از آن نرخ کالا بگردید و اکنون نه ارزد بباید گفت و تفصیل این دراز است و در این باب بسیاری خیانت کنند بازاریان و ندانند که این خیانت است و اصل آن است که آن بوالعجبی اگر کسی با وی کند روا ندارد نشاید وی را که با دیگری نیز آن کند باید که این معیار خود سازد چه هر که به اعتماد خریده گفتن خرد از آن خرد که گمان برد که وی استقصا تمام کرده بود وچنان خریده که ارزد چون بوالعجبی در زیر آن باشد بدان راضی نباشد و این طراری بود و خیانت کردن باشد

غزالی
 
۱۵۴۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۵ - باب چهارم

 

... آنکه سود بسیار کردن روا ندارد اگرچه خریدار بدان راضی باشد به سبب حاجتی که او را بود سری السقطی دکان داشتی و روا نداشتی که ده نیم بیش سود کردی یک بار به شصت دینار بادام خرید بادام گران شد و دلال از وی طلب کرد گفت بفروش به شصت و سه دینار گفت بهای آن امروز نود دینار است گفت من دل بدان راست کرده ام که زیادت ده نیم نفروشم روا ندارم آن عزم نقض کردن گفت من نیز روا ندارم کالای تو به کم فروختن نه وی فروخت و نه سری به زیادت رضا داد درجه احسان چنین بود

و محمد بن المنکدر از بزرگان بوده است و دکان دار بوده جام ها داشت بعضی بها به پنج دینار و بعضی به ده دینار شاگرد وی در غیبت وی جامه ای به ده دینار به اعرابی فروخت چون بازآمد بدانست در طلب اعرابی همه روز بگردید وی را بازیافت گفت آن جامه پنج دینار بهتر از نه ارزد گفت شاید که من رضا دادم محمد بن المنکدر گفت آری ولیکن چیزی که به خود نپسندم هیچ کس را نپسندم یا بیع فسخ کن یا جامه ای نیکوتر بستان یا پنج دینار از من بگیر اعرابی پنج دینار بازستد پس از کسی پرسید که این مرد کیست گفت محمد بن المنکدر وگفت سبحان الله که این مرد است که هرگه که در بادیه باران نیاید ما به استقسا رویم و نام وی بریم در ساعت باران آید

و سلف عادت کرده اند که سود اندک کنند و معاملت بسیار و این مبارک تر داشته اند از انتظار سود بسیار

و علی ع در بازار کوفه می گردید و می گفت ای مردمان سود اندک را رد می کنید که از بسیار بیفتید و عبدالرحمن بن عوف را پرسیدند که توانگری تو از چیست گفت سود اندک را رد نکنم و هر که از من حیوانی خواست رد نکردم و بفروختم در یک روز هزار شتر بفروختم به سرمایه و بیش از هزار زانوبند نفع نکردم هر یکی به درمی می ارزید و درمی علف وی از من بیفتاد دو هزار درم سود بود

وجه دوم

آن که کالای درویشان گران تر خرد تا ایشان شاد شوند چون ریسمان پیرزنی و چون میوه از دست کودکی و درویشی که بازپس آمده باشد که این مسامحه از صدقه فاضلتر و هر که این کند دعای رسول ص به وی رسد رسول ص گفته است رحم الله امرا سهل البیع و سهل الشرا

اما از توانگر کالا به غبن خریدن یقین نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود بلکه مکاس کردن و ارزان خریدن اولیتر

حسن و حسین ع جهد آن کردندی که هر چه بخرند ارزان خرند و در آویختندی تا ایشان را گفتندی در روزی چندین هزار درم بدهید در این مقدار چرا چنین مکاس می کنید گفتند آنچه بدهیم برای خدای تعالی دهیم و بسیار آن اندک بود و اما غبن پذیرفتن در بیع نقصان عقل و مال بود

وجه سوم ...

غزالی
 
۱۵۴۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۶ - باب پنجم

 

... احتیاط اول

آن که هر روزی بامداد نیتهای نیکو بر دل تازه کند که به بازار بدان می شود که تا قوت خویش و عیال خویش به دست آرد تا از روی خلق بی نیاز بود و طمع از خلق بسته دارد و تا چندان قوت و فراغت به دست آرد که به خدای تعالی پردازد و راه آخرت برود و نیت کند که امروز شفقت و نصیحت و امانت با خلق نگاه دارد و نیت کند که امر معروف و نهی منکر کند و هر که خیانتی کند بر وی حسبت کند و بدان رضا ندهد چون این نیتها بکند این از جمله اعمال آخرت بود و سود دین بود اگر دنیایی چیزی به دست آید زیادتی بود

احتیاط دوم ...

... آن که بازار دنیا وی را از بازار آخرت بازندارد و بازار آخرت مسجدهاست که خدای تعالی می گوید لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرالله می گوید بیدار باشید تا مشغله تجارت شما را از ذکر حق تعالی بازندارد آنگاه زیان کنید

عمر گفت بازرگان اول روز آخرت را بگذارد و پس از آن دنیا را و عادت سلف آن بوده است که بامداد و شبانگاه آخرت را داشته اند یا در مسجد بودندی به ذکر و اوراد مشغول یا در مجلس علم و هریسه و سر بریان با همه کودکان یا اهل ذمت فروختندی که در آن وقت مردان در مسجدها بودندی و در خبر است که ملایکه چون صحیفه بنده به آسمان برند و در اول روز و آخر روز خیری کرده باشد آنچه در میانه باشد به وی بخشند و در خبر است که ملایکه شب و ملایکه روز بامداد و شبانگاه به هم رسند حق تعالی گوید چون گذاشتید بندگان مرا ملایکه گویند چون بگذاشتیم نماز می کردند و چون در رسیدیم نماز می کردند حق تعالی گوید گواه کردم شما را که ایشان را بیامرزیدم و باید که چون در میان روز بانگ نماز شنید هیچ نه ایستد و در هر کاری که بود بماند و به مسجد رود و در تفسیر این آیت که لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله آمده است که قومی بودند آمده است که قومی بودند که آهنگرایشان پتک در هوا کرده بودی چون بانگ نماز برآمدی فرو نیاوردی و خر از درفش فرو برده بودی چون بانگ نماز شنیدی بازنکشیدی

احتیاط چهارم ...

... آن که بر بازار حریص نباشد چنان که نخستین کس وی بود که در شود و آخرین کس وی بود که بیرون آید و سفرهای دراز و باخطر کردن و در دریا نشستن و مانند وی این همه دلیل غایت حرص باشد

و معاذبن جبل رحمه الله می گوید که ابلیس را پسری است نام وی زلنبور نایب وی است که در بازارها بود لعنه الله وی را گوید که در بازار رو و دروغ و سوگند و مکر و خیانت در دل ایشان بیارای و با کسی که اول وی رود و آخر وی بیرون آید همراه باش پس واجب اقتضای آن کند تا از مجلس علم و ورد بامداد و نماز چاشت نپردازد به بازار نشود و چون چندان سود کرد که کفایت روز بود بازگردد و به مسجد شود و کفایت عمر آخرت به دست آرد که آن عمر درازتر است و حاجت بدان بیشتر است و از زاد آن مفلس تر است حماد بن سلمه استاد ابو حنیفه رحمه الله علیهما مقنعه فروختی چون دو حبه سود کردی سفط فراز کردی و بازگشتی و در خبر است که بدترین جایها بازار است و بدترین ایشان آن که اول روز آید و آخر بیرون شود ابراهیم بن بشار فرا ابراهیم بن ادهم گفت امروز به کار گل می روم گفت یا بن بشار تو می جویی و تو را می جویند آن که تو را می جوید از وی درنگذری و آنچه تو می جویی از تو درنگذرد مگر هرگز حریص محروم ندیده ای و کامل مرزوق گفت در ملک من هیچ چیز نیست مگر دانگی بر بقالی دارم گفت داری و آنگاه به کار می شوی

و در سلف گروهی چنین بودندی که در هفته دو روز بیش نشدندی به بازار گروهی هر روز بشدندی و نماز پیشین برخاستندی و گروهی نماز دیگر هر کسی چون نان روز به دست آوردندی به مسجد شدندی ...

غزالی
 
۱۵۴۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۹ - باب دوم

 

... و طبقات مسلمانی در ورع از حرام و شبهت بر پنج درجه است

درج اول ورع عدول است و آن ورع عموم مسلمانان است هرچه فتوای ظاهر آن را حرام دارد از آن دور باشد و این کمترین درجات است و هرکه این ورع در دست دارد عدالت وی باطل باشد و او را فاسق و عاصی گویند و این جای نیز درجات است که کسی که مال دیگری به عقدی فاسد به رضای وی بستاند حرام است ولیکن آن که به غضب ستاند حرام تر و اگر از یتیم و درویشی ستاند عظیم تر و عقد فاسد چون سبب ربوا بود حرامی آن عظیم تر اگرچه حرامی بر همه افتد و هرچه حرام تر عاقبت بیشتر و امید عفو ضعیفتر چنان که بیماری را که انگبین خورد خطر وی بیشتر از آن که فانیذ و شکر خورد و چون بیشتر خورد خطر وی بیش از آن که اندک خورد

و تفصیل آن که حرام کدام است و حلال کدام کسی داند که همه فقه برخواند و بر کسی واجب نیست همه فقه برخواندن که آنکس که قوت وی نه از مال غنیمت و نه از گزید اهل ذمت است او را چه حاجت بود به کتاب غنایم و جزیه خواندن ولیکن بر هر کسی آن واجب باشد که بدان محتاج است چون دخل وی از بیع و شراست علم بیع و شرا بر وی واجب بود و اگر مزدوری است علم آن پیشه بر وی واجب بود آموختن ...

... درجه سوم ورع پرهیزگاران است که ایشان را متقیان گویند و این آن بود که آنچه نه حرام بود و نه شبهت بلکه حلال مطلق باشد ولیکن بیم آن بود که از آن در شبهتی دیگر افتد یا در حرامی از آن نیز دست بدارد

رسول ص گفت بنده به درجه متقیان نرسد تا آن که چیزی که بدان هیچ باک نبود دست بندازد از بیم چیزی که بدان باک بود و عمر گفت ما از حلال از ده نه دست بداشتیم از بیم آن که در حرام افتیم و به سبب این بود که صد درم بر کسی داشتی نود و نه پیش نستاندی که نباید که اگر تمام ستاند چربتر ستاند

علی بن معبد می گوید سرایی به کرا داشتم نامه ای نوشتم و خواستم که آن را به خاک دیوار خشک کنم پس گفتم دیوار ملک من نیست نکنم پس گفتم اینرا قدری نباشد اندکی بر وی نوشته کردم به خواب دیدم شخصی را که با من گفتی کسانی که گویند خاک دیواری را چه در باشد فردا از قیامت بدانند و کسانی که در این درجه باشند از هرچه اندک بود و در محل مسامحت بود حذر کنند که باشد که چون راه گشاد شود به زیادت آن بکنند دیگر آن که از درجه متقیان نیز بیفتد در آخرت

و برای این بود که چون حسین بن علی از مال صدقه خرمایی در دهان نهاد و کودک بود رسول ص گفت کخ کخ القها یعنی بینداز و از غنیمت مشک آورده بودند پیش عمر بن عبدالعزیز بینی بگرفت و گفت منفعت بوی وی باشد و این همه حق مسلمانان است و یکی از بزرگان پیشین بر بالین بیماری بود چون فرمان یافت چراغ بکشت و گفت وارث را در روغن حق افتاد و عمر مشک غنیمت در خانه بگذاشته بود تا زن وی برای مسلمانان می فروشد یک روز درآمد از مقنع وی بوی مشک آمد گفت این چیست گفت مشک می سختم دستم بوی گرفت در مقنع مالیدم عمر مقنع از وی بستند و می شست و در خاک می مالید و می بویید تا هیچ بوی نماند و آنگاه به وی داد و این مقدار در محل مسامحت باشد ولیکن عمر خواست که در این بسته دارد تا به چیزی دیگر نیفتد و تا از بیم حرامی حلال گذاشته باشد و ثواب متقیان بیابد

و از احمد بن حنبل پرسیدند که کسی در مسجد باشد بخور می سوزند از مال سلطان گفت بیرون باید آمد تا بوی نشنوند و این خود به حرام نزدیک بود که آن مقدار بوی که به وی رسد و در جامه گیرد به مقصود بود که در محل مسامحت نیاید و ورا پرسیدند که کسی ورقی یابد از احادیث روا باشد که بنویسد بی دستوری گفت نی

و عمر را زنی بود که وی را دوست داشتی چون خلافت به وی رسید زن را طلاق داد از بیم آن که نباید که در کاری شفاعت کند و از خویش آن قوت نیاید که آن را خلاف کند و بدان که هر مباحی که بر نیت دنیا بازگردد از این بود که چون بدان مشغول شود وی را به کارهای دیگر افکند بلکه هرکه از حلال سیر بخورد از درجه متقیان محروم ماند برای آن که حلال که سیر بخورد شهوت را بجنباند و آنگاه در طلب افکند بیم آن بود که به اندیشه ناشایست درآید و بیم آن بود که نظر پدید آید و نگریستن در مال اهل دنیا و باغ و کوشک ایشان از این بود که آن حرص دنیا را بجنباند و آنگاه در طلب افکند و به حرام ادا کند

و برای این گفت رسول ص حب الدنیا رأس کل خطییه دوستی دنیا سر همه خطاهاستو بدان دنیای مباح خواست که دوست داشتن دنیای مباح است که همگی دل تو را بستاند تا در طلب دنیای بسیار افکند و بی معصیت راست نیاید تا ذکر خدای تعالی را از دل زحمت کند و سر همه شقاوتها این بود که غفلت از خدای تعالی بر دل غلبه گیرد و برای این بود که سفیان ثوری به در سرای بلند از آن محتشمی بگذشت یکی با وی بود و درآنجا نگریست وی را نهی کرد و گفت اگر شما این نظر نکنید ایشان این اسراف نکنندی شما شریک باشید در مظلمت آن اسراف احمد بن نحیل را پرسیدند از دیوار مسجد و سرای به گچ کردن گفت اما زمین روا باشد تا خاک نخیزد اما گچ کردن دیوار را کاره ام که آن آرایش بود و چنین گفته اند بزرگان سلف که هرکه را جامه تنگ و باریک دین وی تنگ و باریک بود و جمله این باب آن است که از حلال پاک دست بدارد از بیم آن که در حرام کشد

درجه چهارم ورع صدیقان است که حذر ار چیزی که حلال بود و به حرامی ادا نکند نیز ولیکن در سببی از اسباب حاصل شدن آن معصیتی رفته باشد مثال این آن بود که بشر حافی آب نخوردی از جویی که سلطان کنده بودی و گروهی در راه حج آب نخوردندی از آن حوضها که سلطانیان کنده بودند و گروهی انگور نخوردندی که در جویی رفته بودی که سلطان کنده بودی و احمد بن حنبل کراهیت داشتی که در مسجددرزیی کنند و کسب وی دوست نداشتی و پرسیدند از دوک گر که در گنبد گورخانه بنشیند کراهیت داشت و گفت گورخانه برای آخرت است

لامی چراغی افروخت از خانه سلطان خداوند آن خانه چراغ را بکشت و دوال نعلین یکی بگسست مشعله سلطان می بردند از آن روشنایی حذر کرد که آن دوال نیکو کند و زنی دوک می رشت مشعله سلطانی گذر کرد آن زن از آن دوک رشتن بازایستاد تا در آن روشنایی دوک نرشته باشد و ذون النون مصری را باز داشتند در زندان چند روز گرسنه بود زنی پارسا که مرید وی بود از ریسمان حلال خویش طعامی فرستاد نخورد پس آن زن با وی عتاب کرد و گفت دانسته ای که آنچه من فرستم حلال باشد و تو گرسنه بودی چرا نخوردی گفت از آن که بر طبق ظالمی به من رسید و از دست زندانبان بود و این از آن حذر کرد که سبب رسیدن به وی قوت دست ظالمی بود و آن قوت از حرام حاصل آمده باشد و این عظیمترین درجه ورع است اندر این باب و کسی که تحقیق این نشناسد باشد که این به وسوسه کشد تا از دست هیچ فاسق طعام نخورد و این نه چنین است که این به ظالم مخصوص بود که وی حرام خورد و قوت وی از حرام بود اما آن که زنا کند مثلا قوت وی از زنا نبود پس سبب رسیدن قوتی نباشد که از حرام بود ...

... درجه پنجم ورع مقربان است و موحدان که هرچه جز برای خدای تعالی بود از خوردن و خفتن و گفتن همه بر خود حرام دانند و این قومی باشند که ایشان یک همت و یک صفت شده باشند و موحد به کمال ایشان باشند

از یحیی بن یحیی حکایت کنند که دارو خورده بود زن وی گفت گامی چند برو در میان سرای گفت این رفتن را وجهی ندانم و سی سال سال است تا من حساب خویش نگاه می دارم تا جز برای دین حرکتی نکنم چون این قوم را نیتی دینی فراز نیاید هیچ حرکت نکنند و اگر بخورند آن مقدار خورند که عقل و حیات ایشان بر جای بماند برای قوت عبادت و اگر بگویند آن گویند که راه دین ایشان بود و هرچه جز این بود همه بر خود حرام دانند

این است درجات ورع کمتر از آن نبود باری که بشنوی و بدانی خویشتن را و ناکسی خویش بدانی و اگر خواهی در درجه اول که آن ورع عدول مسلمان است باشی تا نام فاسقی بر تو نیفتد از آن عاجز آیی و چون کار به حدیث رساند دهان فراخ بازکنی و سخن همه از ملکوت گویی و از سخن ظاهر که در علم شرع است ننگ داری بلکه همه خواهی که طامات و سخنهای بلند گویی و در خبر است که رسول ص گفت بدترین خلق قومی اند که تن ایشان بر نعمت راست ایستاده باشدو طعام های گوناگون می خورند و جامه های گوناگون می پوشند و آنگاه دهان فراخ باز کنند و حدیثهای نیکو می گویند ایزد سبحانه و تعالی ما را از این فتنه نگاه دارد بمنه و توفیقه

غزالی
 
۱۵۴۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۴۴ - فصل (در شرایط ستدن مال از سلطان)

 

اگر سلطانی مالی به نزدیک عالمی فرستد تا تفرقه کند بر خیرات اگر داند که آن را مالکی است معین نشاید که تفرقه کند البته بلکه باید گفت تا به خداوند دهد و اگر مالک پدیدار نباشد گروهی از علما امتناع کرده اند از ستدن و تفرقه کردن و نزدیک ما اولیتر آن بود که از ایشان بستاند و تفرقه کند بر خیرات تا از دست ایشان بیرون شود و آلت ظلم ایشان نگردد و تا درویشان را راحتی بود که حکم این مال آن است که به درویشان باید داد ولیکن به سه شرط بود

شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود

شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد برادر حجاج بدانست خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت یا طاووس اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی گفت ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم

شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی و برای این گفت رسول ص که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو خدای تعالی می گوید و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت محمد بن واسع بدید گفت راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب گفت گرفت گفت از این می ترسیدم آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو

و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی وی را گفتند نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد گفت اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد چون کسی را این قوت بود باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند

غزالی
 
۱۵۴۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۴۷ - پیدا کردن حقیقت دوستی خدای تعالی که کدام باشد

 

بدان که دوستی که اتفاق افتد با کسی که با وی در دبیرستان یا در سفر یا در مدرسه یا در محلت بوده باشد و بدان سبب الفتی افتاده باشد از این جمله نبود و هرکه را برای آن دوست داری که صورتی نیکو دارد یا در سخن گفتن شیرین بود و بر دل سبک بود هم از این نبود و هرکه را برای آن دوست داری که تو را از او جاهی و حشمتی بود یا مالی غرضی دنیاوی از این جمله نبود که این همه صورت بندد از کسی که به خدای تعالی و به آخرت ایمان ندارد و دوستی خدای آن بود که بی ایمانی صورت نبندد و این بر دو درجت بود

درجه اول

آن بود که کس را دوست داری برای غرضی که در وی بسته بود ولیکن آن غرض دینی بود و برای خدای تعالی بود چنان که استاد را دوست داری که تو را علم آموزد این دوستی خدای بود چون مقصود تو از علم آخرت بود نه جاه و مال اگر مقصود دنیا بود این دوستی از این جمله نبود و اگر شاگرد را دوست داری تا از تو علم آموزد و تو را خشنودی خدای تعالی به تعلم حاصل آید این برای خدای تعالی بود و اگر برای حشمت دوست داری از این جمله نبود و اگر کسی صدقه دهد و کسی را دوست دارد که آن به شرط به درویشان برساند یا درویشان را مهمان کند و کسی را دوست دارد که طبخهای نیکو پزد این دوستی خدایی بود بلکه اگر کسی را دوست دارد که وی را نان و جامه دهد و فارغ می دارد تا وی به عبادت پردازد این دوستی خدایی بود چون مقصود وی فراغ عبادت است و بسیاری علما و عباد با توانگران دوستی داشته اند برای این غرض و هردو از دوستان خدای تعالی بوده اند بلکه اگر کسی زن خویش را دوست دارد برای آن که وی را از فساد نگاه دارد و به سبب آمدن فرزندی که ورا دعای نیکو کند این دوستی برای خدای تعالی بود و هر نفقه که بر وی کند چون صدقه بود بلکه اگر شاگرد را دوست دارد به دو سبب یکی این که خدمت او می کند و دیگر آن که وی را فراغ می دارد تا به عبادت پردازد این قدر که برای عبادت است از جمله دوستی خدای تعالی بود و بر این ثواب بود

درجه دوم

و این بزرگتر است آن بود که کسی را دوست دارد لله بی آن که ورا هیچ غرض از وی حاصل آید نه از وی تعلیم کند و نه تعلم و نه فایده فراغت دینی از وی حاصل آید ولیکن بدان سبب که وی مطیع خدای است و محب خدای است عزوجل ورا دوست دارد بلکه به سبب آن که بنده خدای است و آفریده خدای است عزوجل این دوستی خدایی بود و این عظیمتر بود که این از محبت خدای تعالی خیزد که به افراط بود چنان که به حد عشق رسد چنان که اگر کسی بر کسی عاشق شود کوی و محلت وی دوست دارد و دیوار سرای وی را دوست دارد بلکه سگی که در کوی وی بود آن را از سگان دیگر دوست تر دارد ناچاره خود محب معشوق خویش و محبوب معشوق خویش را و کسی را که فرمانبردار معشوق بود یا چاکر و بنده وی بوده یا خویشاوند وی بود این همه را به ضرورت دوست دارد که هرچه با وی نسبتی گرفت دوستی بدان سرایت کند و هرچند عشق عظیمتر بود سرایت آن بود به دیگران که تبع معشوق بود و به وی تعلق دارد بیشتر بود

پس هرکه دوستی خدای تعالی بر وی غالب شود تا به حد عشق رسد همه بندگان وی دوست دارد خاصه دوستان وی را و همه آفریده ها را دوست دارد که هرچه در وجود است همه اثر قدرت و صنع محبوب وی است و عاشق خط معشوق را و وصف وی را دوست دارد و رسول ص چون نوباوه ای به وی بردندی وی را گرامی داشتی و به چشم فرومالیدی و گفتی قریب عهد است به خداوند تعالی

و دوستی خداوند تعالی نیز بر دو قسم است بعضی برای نعمت دنیا و آخرت بود و بعضی برای خدای تعالی بود و بس که هیچ چیز در میان نبود این تمامتر بود و شرح این در اصل محبت بگوییم در رکن چهارم از کتاب

و در جمله قوت محبت خدای تعالی بر قدر قوت ایمان بود و هرچند ایمان قویتر بود محبت قوی تر بود و آنگاه به دوستان خدای و پسندیدگان وی سرایت کند و اگر دوستی جز به فایده خالی نبودی دوستی مردگان از انبیاء و اولیا و علما صورت نبستی و دوستی همه در دل مومن حاصل است پس هرکه دانشمندان را و صوفیان را و پارسایان را و خدمتکاران را و دوستان ایشان را دوست دارد برای خدای تعالی داشته باشد ولیکن مقدار دوستی به فدا کردن جاه و مال پدید آید کس بود که ایمان و دوستی وی چنان قوی بود که همه مال به یکبار بدهد چون ابوبکر صدیق و کس بود که چنان بود که یک نیمه بدهد چون عمر و کس بود که اندکی بیش نتواند داد و دل هیچ مومن از اصل این دوستی خالی نباشد اگرچه ضعیف بود

غزالی
 
۱۵۴۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۴۸ - پیدا کردن دشمنی برای خدای تعالی که کدام بود

 

... و چون از حد بیرون شود زبان بازگیری و اعراض کنی و در حق ظالم مبالغت بیشتر کنی از آن که در حق فاسق مگر کسی که ظلم بر خاص تو کند آنگاه عفو کردن و احتمال نیکوتر بود و سیرت سلف در این مختلف بوده است و گروهی مبالغت کرده اند در درشتی برای صلابت و سیاست شرع را

و احمد بن حنبل از این بود که با حارث محاسبی خشم گرفت که تصنیف کرد در کلام و بر معتزله رد کردو گفت در کتاب بیشتر شبهت ایشان را بیان کنی آنگاه جواب دهی باشد که کسی آن شبهت برخواند و دل وی افتدو یحیی بن معین گفت من از کسی چیزی نخواهم اما اگر سلطان چیزی به من دهد بستانم با وی خشم گرفت و زبان بازگرفت تا از وی عذر خواست و گفت طیبت و مزاح می کردم گفت خوردن آن از دین است و با دین بازی نکنند و گروهی بوده اند که همه را به چشم مرحمت نگردیده اند و این به نیت و اندیشه بگردد که کسی که نظر وی از توحید بود همه را در قبضه قهر ربوست مضطر بیند به چشم رحمت نگرد و این نیز بزرگ است ولیکن جای غره شدن احمقان است که کسی باشد که مداهنت باشد در باطن وی و پندارد که توحید است و نشان توحید آن بود که اگر وی را بزند و مال وی ببرد و استخفاف کند و زبان به وی دراز کند خشم نگیرد و هم به چشم شفقت نگرد چون از توحید و ضرورت خلق می نگرد چنان که رسول ص را دندان بشکستند و خون به روی وی فرو می دوید و وی می گفت اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون چون در حق خویش خاموش نگرد و در حق خدای تعالی خاموش گردد این مداهنت و نفاق و حماقت باشد نه توحید پس هرکه توحید چنین بر وی غالب نباشدو فسق فاسق وی را در دل وی دشمن نگرداند دلیل ضعیف ایمان و دوستی وی باشد چنان که اگر کسی دوست تو را بد گوید و تو خشم نگیری دلیل آن بود که اصلی ندارد

غزالی
 
۱۵۵۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۵۱ - پیدا کردن حقوق صحبت و دوستی

 

بدان که عقد برادری و صحبت چون بسته شد همچون عقد نکاح است که وی را حقوق است رسول ص می گوید مثل دو برادر چون مثل دو دوست است که یکدیگر را می شویند و این حقوق از ده جنس است

حق اول ...

... و فتح موصلی به خانه دوستی شد حاضر نبود کنیزک وی را گفت تا صندوقچه ای بیاورد تا آنچه خواست برگرفت چون در شب به خانه بازآمد و بشنید که چه کرد کنیزک را از شادی آزاد کرد و یکی به نزدیک ابوهریره رضی الله عنه آمد و گفت می خواهم که با تو دوستی و برادری کنم گفت دانی که حق برادری چیست گفت آن که تو به زر و سیم خویش اولیتر از من نباشی گفت بدین درجه نرسیده ام گفت پس برو که این کار تو نیست

ابن عمر گوید یکی را از صحابه سر بریان فرستاد گفت فلان برادر من از من اولیتر و حاجتمندتر است بر وی فرستاد و آنکس به برادری دیگر فرستاد و همچنین به چند دست بگشت تا آنگاه که به اول باز رسید و میان مسروق و خمیثه برادری بود و هر یکی وام داشتند این وام آن بگزارد چنان که آن ندانست و آن وام این بگزارد چنان که این ندانست

و علی می گوید بیست درم در حق برادری کنم دوست تر دارم از آن که صد درم به درویشان دهم و رسول ص در بیشه ای شد و دو مسواک باز کرد یکی کژ و دیگر راست و یکی از صحابه با وی بود آن راست با وی داد و کوثر نگاه داشت گفت یا رسول الله تو بدین اولیتری گفت هیچ کس یک ساعت با کسی صحبت نکند که نه وی را سوال کنند از حق صحبت وی که نگاه داشت یا ضایع گذاشت اشارت کرد بدان که حق صحبت ایثار است و گفت هیچ دو تن با یکدیگر صحبت نکنند که نه دوست تر نزد خدای تعالی آن بود که رفیق تر بود ...

... و حسن بصری می گوید برادران بر ما عزیزتر از اهل و فرزندانند که ایشان دین به یاد می دهند و فرزندان دنیا به باد می دهند و عطا گفته است که پس از سه روز برادران طلب کنید اگر بیمار باشند عیادت کنید و اگر مشغول باشند یاری دهید و اگر فراموش کرده باشند یاد دهید

و جعفر بن محمد گوید من شتاب کنم تا حاجت دشمنی روا شود تا از من بی نیاز نباشد در حق دوست چه کنم و کس بوده است در سلف که پس از مرگ برادر چهل سال اهل و فرزند وی را تیمار می داشته است نگاهداشت حق صحبت را

حق سیم ...

... آن که به زبان شفقت و دوستی اظهار کند رسول ص می گوید اذا احب احدکم اخاه فلیخبره هر که کسی را که دوست دارد باید که خبر دهد برای آن گفت تا دوستی تو نیز در دل آن کس پدید آید و آنگاه از دیگر جانب دوستی مضاعف بود پس باید که از همه احوال وی به زبان بپرسد و در شادی و اندوه بازنماید که با وی شریک است و اندوه و شادی وی چون اندوه و شادی خود داند و چون وی را آواز دهد به نام نیکوترین باید که بخواند و اگر او را خطابی باشد آن گوید که دوست دارد

عمر گفت برادری به سه چیز صافی شود آن که او را به نام نیکوترین خوانی و به سلام ابتدا کنی و در نشست وی را تقدیم کنی و از این جمله آن بود که بر وی ثنا گویی در غیبت وی چنان که وی دوست دارد و همچنین بر اهل و فرزند و احوال وی و هرچه به وی تعلق دارد ثنا گویی که این اثری عظیم دارد در دوستی و به هر نیکویی که کند شکر کنی که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه برادر خویش را بر نیت نیکو شکر نکند بر کار نیکو هم شکر نکند و باید که در غیبت وی را نصرت کند و سخن متعنت بر وی رد کند و وی را همچون خویش داند و جفای عظیم باشد که در پیش وی سخن دوست وی گویند بزشتی و وی خاموش باشد و این همچنان باشد که بیند که وی را می زنند و وی را یاری نکند و خاموش باشد که زخم سخن عظیم تر است و یکی می گوید هرگز از دوست من کسی سخن نگفت که نه تقدیر کردم که وی حاضر است و می شنود تا آن خفتم که خواستم که وی بشنود ابوالدردا رضی الله عنه دو گاو را دید که در زمین بسته بودند چون یکی بایستادی دیگری بایستادی بگریست و گفت برادران خدایی همچنین باشند با یکدیگر در ایستادن و رفتن موافقت کنند

حق پنجم ...

... و عمر گفتی رحمت خدای تعالی بر آن کس باد که عیب مرا به هدیه پیش من آرد و چون سلمان نزدیک وی آمد گفت یا سلمان راست بگوی تا چه دیدیو چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی گفت مرا عفو کن از این حدیث گفت لابد است چون الحاح کرد گفت شنیدم که بر خوان تو دو نان خورش بود به یک بار و دو پیراهن داری یکی شب را و یکی روز را گفت این هردو نیز نباشد دیگر هیچ چیز شنیدی گفت نه

و حدیقه بن عیسی بر یوسف اسباط نامه نوشت که شنیدم که دین خویش را به دو حبه بفروختی در بازار چیزی خریداری کردی آنکس گفت بدانگی و تو گفتی به سه تسو و آنکس داد که تو را می دانست آن مسامحت برای دین و صلاح تو کرد قناع غفلت از سر باز کن و از خواب بیدار شود

و بدان که هرکه علم قرآن حاصل کرد و آنگاه رغبت دنیا کرد ایمن نباشیم که از جمله مستهزیان باشد به آیات خدای تعالی پس نشان رغبت دین آن بود که از چنین چیزها منت دارد و خدای تعالی می گوید و لاکن لا تحبون الناصحین در صفت دروغ زنان و هرکه ناصح را دوست ندارد از آن بود که رعونت و کبر بر دین وی غلبه دارد ...

... حق ششم

عفو کردن از زلت و تقصیر و بزرگان گفته اند اگر برادری تقصیری در حق تو کند هفتاد گونه عذر وی از خویش بخواه اگر نفس تو نپذیرد با خویشتن گوی اینت بدخویی و بدگوهر کسی که تویی که برادر تو هفتاد عذر بخواست و نپذیرفتی و اگر تقصیر بدان بود که بر وی معصیتی رود وی را به لطف نصیحت کن تا دست بازدارد و اگر دست ندارد و اصرار نکند خود نادیده انگار و اگر اصرار کند نصیحت کن و اگر فایده ندارد صحابه را در این مسیله اختلاف است که چه باید کرد مذهب ابوذر آن است که وی از وی بباید برید که می گوید برای خدای تعالی وی را دوست داشتی اکنون برای خدای تعالی وی را دشمن دار و ابو دردا و جماعتی از صحابه گفته اند که قطعیت نباید کرد که امید آن باشد که از آن بگردد اما در ابتدا برادری نباید بست چون بسته شد بدین قطع نباید کرد و ابراهیم نخعی می گوید به گناهی که برادرت کند ورا مهجور مکن که اگر امروز بکند فردا دست بدارد و در خبر است ک حذر کنید از زلت عالم و از وی مبرید و چشم می دارید که زود از آن بازگردد

دو برادر بودند از بزرگان دین یکی به هوای دل بر مخلوقی مبتلا شد آن دیگر برادر را گفت دل من بیمار شد اگر خواهی که عقد برادری قطع کنی بکن گفت معاذ الله که من به یک گناه از تو قطع کنم و با خود عزم کرد که هیچ طعام و شراب نخورد تا آنگاه که خدای تعالی او را از این بلا عافیت دهد چهل روز هیچ نخورد پس پرسید که حال چیست گفت همچنان و او صبر کرد بر گرسنگی و تن وی بگداخت تا آنگاه که وی بیامد و گفت خدای تعالی کفایت کرد و دل من از آن عشق سرد کرد پس از آن وی طعام خورد

و یکی را گفتند برادر تو از دین بگردید و در معصیتی افتاد چرا از وی نبری گفت وی را به برادری امروز حاجت است که افتاده است دست از وی چون بازدارم بلکه دست وی گیرم تا ورا به تلطف از دوزخ برهانم و در بنی اسراییل دو دوست بودند بر سر کوه عبادت کردندی یکی به شهر آمد تا چیزی خرد چشم وی بر زنی خراباتی افتاد و عاشق شد و درمانده با وی بنشست چون چند روز برآمد آن دیگر به طلب وی آمد و حال وی بشنید به نزدیک وی شد وی از شرم گفت من خود تو را نمی دانم گفت ای برادر دل مشغول مدار که مرا بر تو هرگز آن شفقت و دوستی نبوده است که اکنون هست و برخاست و توبه کرد و با وی برفت پس طریق بوذر به سلامت نزدیکتر است اما این طریقت لطیف تر است و فقیه تر است که این لطف راهی بود به توبه وی و در روز درماندگی به برادران دینی حاجت بود چگونه فروگذارند

اما وجه فقه آن است که عقد دوستی چون بسته شد همچون قرابت است و نشاید قطع رحم کردن به معصیت و برای این گفت خدای تعالی فان عصوک فقل انی بریء منا تعلمون اگر عشیرت و خویشان تو عاصی شوند در تو بگوی بیزارم از عمل شما نه از شما بیزارم و ابوالدرا رضی الله عنه را گفتند برادرت معصیت کرد ورا دشمن نداری گفت معصیت ورا دشمن دارم اما وی برادر من است اما در ابتدا با چنین کسی برادری نباید کردن که برادری ناکردن جنایتی نیست اما قطع کردن جنایتی است و فروگذاشتن حقی است که ثابت شده است اما خلاف این نیست که اگر تقصیر در حق تو کند عفو اولیتر و چون عذر خواهد اگرچه دانی که دروغ گوید بباید پذیرفت چه رسول ص می گوید هرکه برادر وی از وی عذر خواهد و نپذیرد بزه وی همچون بزه ای باشد که در راه از مسلمانان باج ستاند و رسول ص گفت مومن زود خشمگین شود و زود خشنود شود و ابو سلیمان دارانی گوید مرید خویش را که چون از دوست جفا بینی عتاب مکن که باشد که در عتاب سخنی شنوی که از آن جفا عظیم تر بود گفت چون بیاموزدم همچنین دیدم

حق هفتم

آن که دوست خویش را به دعا یاد داری در زندگانی و هم پس از مرگ و همچنین اهل و فرزندان وی را و چنان که خود را دعا کنی همچنان وی را دعا کنی که به حقیقت آن خود را کرده باشی که رسول ص می گوید که هرکه برارد خویش را دعا کند در غیبت فرشته ای گوید تو را نیز همچنین و در یک روایت خدای تعالی می گوید ابتدا کنم به تو و گفت دعای دوستان در غیبت رد نکنند ابوالدردا می گوید هفتاد دوست را نام بردم در سجود و همه را دعا کنم یک یک و گفته اند که برادر آن بود که پس از مرگ تو همگنان به میراث تو مشغول شوند و وی به دعا و حال تو مشغول باشد و دل در آن بسته که حق تعالی با تو چه می کند و رسول ص می گوید که مثل مرده چون کسی باشد که غرق شده باشد و دست به هرجایی می زند وی نیز منتظر دعایی باشد از اهل و فرزندان و دوستان و آن دعای زندگان چون کوههای نور به گور مردگان رسد و در خبر است که هدیه دعا بر مردگان عرض می کنند بر طبقها و می گویند این هدیه فلان است همچنان شاد می شوند که زنده به هدیه

حق هشتم

وفای دوستی نگاه داشتن و معنی وفاداری یکی آن بود که پس از مرگ از اهل و فرزندان و دوستان وی غافل نباشی پیرزنی به نزدیک رسول ص آمد رسول ص وی را اکرام کرد عجب داشتند گفت وی در روزگار خدیجه به نزدیک ما آمدی و کرم عهد از ایمان است و دیگر وفا آن بود که هرکه به دوست وی تعلق دارد از فرزند و بنده و شاگرد بر همه به شفقت بود و اثر آن در دل بیش بود و دیگر آن که اگر جاهی و حشمتی و ولایتی باشد همان تواضع که می کرد نگاه دارد و بر دوستان تکبر نکند و دیگر وفا آن نیست که دوستی بر دوام نگاه دارد و به هیچ چیز نبرد که شیطان را هیچ کار مهم تر از آن نیست که میان برادران وحشت افکند چنان که خدای تعالی می گوید ان الشیطان ینزع بینهم و یوسف ع گفت من بعد ان نزع الشیطان بینی و بین اخوتی و دیگر وفا آن بود که با دشمن وی دوستی نکند بلکه دشمن وی را خود دشمن خویش داند که هرکه با کسی دوست بود و با دشمن وی نیز دشمن بود آن دوستی ضعیف بود و دیگر وفا آن بود که تخلیط هیچ کس در حق او نشنود و نمام را دروغ زن دارد

حق نهم ...

غزالی
 
۱۵۵۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۵۲ - باب سیم

 

... حق اول

آن که هرچه به خویشتن نپسندد به هیچ مسلمان نپسندد رسول ص می گوید مثل مومنان همچون یک تن است چون یک اندام را رنجی رسد همه اندامها آگاهی یابد و رنجور شود و گفت هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد باید که چون مرگ او را دریابد بر کلمه شهادت دریابد و هرچه نپسندد که با وی کنند با هیچ مسلمان نکند و موسی ع گفت یا رب از بندگان تو کدام عادل تر گفت آن که انصاف از خویشتن بدهد

حق دوم

آن که هیچ مسلمان از دست و زبان وی نرنجد رسول ص گفت دانید که مسلمان که بود گفتند خدای و رسول وی بهتر داند گفت آن که مسلمانان از دست و زبان وی سلامت یابند گفتند پس مومن که بود گفت آن که مسلمانان را بر وی ایمنی بود در تن و مال خویش گفتند پس مهاجر که بود گفت آن که از کار بد برنده بود و گفت حلال نیست هیچ کس را که به یک نظر اشارت کند که مسلمانی از آن برنجد و حلال نیست که چیزی کند که مسلمانی بترسد

مجاهد گوید رضی الله عنه خدای تعالی خارش وگر بر اهل دوزخ مسلط کند تا خویشتن می خوارند چنان که استخوان پدید آید پس منادی کند که این رنجها چگونه است گویند صعب است گوید این بدان است که مسلمانان را می رنجانیدید در دنیا و رسول ص گفت یکی را دیدم در بهشت می گشت چنان که می خواست که درختی از راه مسلمانان ببریده بود تا کسی را رنجی نرسد ...

... حق هفتم

آن که پیران را حرمت دارد و بر کودکان رحمت کند رسول ص گفت هرکه پیران را حرمت ندارد و بر کودک رحمت نکند از ما نیست و گفت اجلال موی سپید اجلال خدای تعالی است و گفت هیچ جوانی پیری را حرمت نداشت که نه خدای تعالی جوانی را برانگیخت در وقت پیری وی تا حرمت وی نگاه دارد و این بشارت است به عمر دراز که هرکه توفیق توقیر مشایخ یابد دلیل آن بود که به پیری خواهد رسید تا مکافات آن ببیند و رسول ص چون از سفر باز آمدی کودکان را پیش او باز بردندی و ایشان را پیش خویش بر ستور نشاندی و بعضی را از پس خویش و ایشان با یکدیگر فخر کردندی که رسول ص مرا در پیش نشاند و وی را بازپس و کودک خرد پیش وی بردندی تا نام نهد و دعا کند به کنار گرفتی و بودی که آن کودک بول کردی و ایشان بانگ برزدندی و قصد آن کردندی که از وی بستانند پیغمبر ص گفتی بگذارید تا بول تمام کند و بر وی بریده مکنید و آنگاه در پیش آنکس نشستی تا رنجه نشود و چون بیرون شدندی آن را بشستی

حق هشتم

آن که با همه مسلمانان روی خوش و گشاده دارد و در روی همگنان خندان باشد رسول ص گفت خدای تعالی گشاده روی آسانگیر را دوست دارد و گفت نیکوکاری که موجب مغفرت است آسان است پیشانی گشاده و زبانی خوش

انس گوید زنی در راه رسول ص آمد و گفت مرا با تو کاری است گفت در این کوی هرکجا که خواهی بنشین تا با تو بنشینم آنگاه در کوی برای وی بنشست تا سخن خویش جمله بگفت

حق نهم ...

... حق دهم

آن که حرمت هرکس به درجه او دارد هرکه عزیزتر بود وی را در میان مردمان عزیزتر دارد و باشد که چون جامه نیکو دارد و اسب و تجمل دارد بدان بداند که وی گرامی تر است عایشه رضی الله عنه در سفری بود سفره بنهادند درویشی بگذشت گفت قرصی به وی دهید سواری بگذشت گفت وی را بخوانید گفتند درویشی را بگذاشتی و توانگری را بخواندی گفت خدای تعالی هر کسی را درجه ای داده است ما را نیز حق آن درجه نگاه باید داشت درویشی به قرصی شاد شود و زشت بود با توانگر چنان کنند آن باید که وی نیز شاد شود

و در خبر است که چون عزیز قومی به نزدیک شما آید وی را عزیز دارید و کس بود که رسول ص ردای خود را به وی داد تا بر وی نشیند و پیرزنی که وی را شیر داده بود به نزدیک وی آمد بر ردای خویش نشاند و وی را گفت مرحبا یا مادر شفاعت کن و بخواه هرچه خواهی تا بدهم پس حصه ای که وی را از غنیمت رسیده بود به وی داد و آن به صد هزار درم به عثمان رضی الله عنه فروخت ...

... آن که هردو مسلمانی که با یکدیگر به وحشت باشند جهد کند تا میان ایشان صلح افکند رسول ص گفت بگویم شما را که چیست از روزه وصدقه و نماز فاضلتر گفتند بگوی گفت صلح افکندن در میان مسلمانان

انس گوید که رسول ص روزی نشسته بود بخندید عمر رضی الله عنه گفت یا رسول االه پدر و مادر من فدای تو باد از چه خندیدید گفت مردی از امت من پیش رب العزه به زانو درافتد یکی گوید حق من از وی بستان بارخدایا بر من ظلم کرده است انصاف من از وی بده خدای تعالی گوید حق وی بده گوید بارخدایا حسنات من همه خصمان بردند و مرا هیچ نماند خدای تعالی متظلم را گوید چه کن که حسنه می ندارد گوید معصیتهای من به وی حواله کن پس معصیت وی بر وی نهند و هنوز مظلمتی بماند آنگاه رسول ص بگریست و گفت این است عظیم روزی که هرکسی حاجتمند آن باشد که باری از وی برگیرند آنگاه خدای تعالی متظلم را گوید درنگر تا چه بینی گوید یا رب شهرها می بینم از سیم و کوشکها می بینم از زر مرصع و مروارید آیا از آن کدام پیمبر است یا کدام صدیق را یا کدام شهید راست حق تعالی گوید این آن راست که بخرد و بها بدهد گوید یا رب بهای آن که تواند داد گوید تو گوید بارخدایا به چه گوید بدانکه از این برادر عفو کنی گوید بارخدایا عفو کردم گوید خیز دست وی بگیر و هردو در بهشت شوید آنگاه رسول ص گفت از خدای تعالی بترسید و در میان خلق صلح افکنید که خدای تعالی در روز قیامت در میان مسلمانان صلح افکند

حق دوازدهم ...

... و صدیق می گوید هرکه را بگیرم اگر دزد بود و اگر میخواره بود آن خواهم که خدای تعالی آن فاحشه بر وی بپوشد و رسول ص گفت یا کسانی که به زبان ایمان دارید و هنوز ایمان در دل شما نشده است مردمان را غیبت مکنید و عورت ایشان را تجسس مکنید که هرکه عورت مسلمانی بردارد تا آشکارا کند خدای تعالی عورت وی را بردارد تا فضیحت شود اگرچه در درون خانه خویش باشد

ابن مسعود گوید که یاد دارم که اول کسی که به دزدی گرفتند نزدیک رسول ص آوردند تا دست وی ببرد رسول ص ازلون بشد گفتند یا رسول الله کراهیت آمد تو را از این کار گفت چرا نیاید چرا یار شیطان باشم در خصمی برادران خویش اگر خواهید که خدای شما را عفو کند و گناه شما بیامرزد و بپوشاند شما نیز گناه مردمان بپوشانید که چون پیش سلطان رود چاره نباشد از حد اقامت کردن

و عمر به عسس می گشتی آواز سرود شنید به بام برشد چون فرو شدی مردی را دید و زنی با وی و خمر دید گفت یا دشمن خدای تعالی پنداشتی که خدای تعالی چنین معصیتی بر تو بپوشد گفت یا امیر المومنین شتاب مکن که اگر من یک معصیت کردم تو سه معصیت کردی خدای تعالی می گوید و لا تجسسوا و تو تجسس کردی و گفته است واتو البیوت من ابوابها و تو از بام درآمدی و گفت لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا گفته است بی دستوری به خانه کس درمشوید و سلام کنید و تو بی دستوری درآمدی و سلام نکردی عمر گفت اکنون اگر عفو کنم توبه کنی گفت کنم اگر عفو کنی هرگز به سر این گناه بازنشوم پس وی عفو کرد و وی توبه کرد ...

... حق شانزدهم

آن که چون به صحبت کسی بد مبتلا شود مجاملت و مدارا می کند تا برهد و با وی درشتی نکند مشافهه ابن عباس می گوید در معنی این آیت کهویدروون برالحسنه السییه که فحش را به سلام و مدارا مقابله کنید و عایشه می گوید مردی دستوری خواست تا به نزدیک رسول ص درآید گفت دستوری دهید که بد مردی است در میان قوم خویش چون درآمد چندان مراعات و مردمی کرد مر ورا که پنداشتم که او را نزدیک وی منزلتی بزرگ است چون بیرون شد گفتم گفتی بد مرد است و مراعات کردی گفت یا عایشه بدترین مردمان نزد خدای تعالی در قیامت کسی است که از بیم شر وی را مراعات کنند و در خبر است که هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه داری آن صدقه باشد و ابوالسدرا رحمهم الله گوید که بسیار کس است که ما در روی وی می خندیم و دل ما او را لعنت می کند

حق هفدهم

آن که نشست و خاست و دوستی با درویشان دارد و از مجالست توانگران حذر کند رسول ص گفت با مردگان منشینید گفتند آن کیانند گفت توانگران و سلیمان ع در مملکت خویش هرکجا مسکینی دیدی با وی بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینی بنشست و عیسی ع هیچ نام دوست تر از آن نداشتی که گفتندی یا مسکین تا رسول ما ص گفت بارخدایا تا زنده داری مرا مسکین دار چون بمیرانی مکسین میران و چون حشر کنی با مسکینان کن و موسی ع گفت بارخدایا تو را کجا طلب کنم گفت نزد شکسته دلان

حق هجدهم ...

... حق بیستم

آن که کسی را عطسه آید گوید الحمدلله ابن مسعود رحمهم الله گوید رسول ص ما را بیاموخت که کسی را چون عطسه آید باید گوید که الحمدلله رب العالمین چون این بگفت کسی که بشنود بگوید یرحمک الله چون گفتند وی گوید یغفرالله لی و لکم و چون کسی الحمد نگوید مستحق یرحمک الله نباشد

و رسول را ص چون عطسه آمدی آواز فرو داشتی و دست بر روی باز نهادی و اگر کسی را در میان قضای حاجت عطسه آید بدل الحمدالله بباید گفت و ابراهیم نخعی گفته است اگر به زبان نیز بگوید باک نیست کعب اخبار می گوید که موسی گفت که یا رب نزدیکی تا سخن به راز گویم یا دوری تا به آواز گویم گفت هرکه مرا یاد کند من همنشین ویم گفت بارخدایا ما را حالهاست چون جنابت و قضای حاجت که تو را در آن حالت از یاد کرد خویش اجلال کنیم گفت به هر حال که باشی مرا یاد می کن و باک مدار ...

... آن که به بیمار پرسان شود کسی را که آشنا بود اگرچه دوست نبود رسول گفت ص هرکه عیادت بیماری کند در میان بهشت نشست و چون بازگردد هفتاد هزار فرشته بر وی موکل کنند تا بر وی صلوات می دهند تا شب و سنت است که دست در دست بیمار نهد یا بر پیشانی و بپرسد که چگونه ای و بگوید بسم الله الرحمن الرحیم اعیذک بالله الاحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد من شر ما یجد و عثمان می گوید بیمار بودم رسول ص درآمد و صدبار این بگفت و سنت بیمار آن است که بگوید اعوذ بعزه الله و قدرته من شر ما اجد و چون کسی گوید که چگونه ای گله نکند

و در خبر است که چون بنده ای بیمار شود خدای تعالی دو فرشته بر وی موکل کند تا چون کسی به عبادت شود شکر کند یا شکایت گوید اگر شکر کند و گوید خیر است و الحمدلله خدای تعالی گوید بر من است بنده مرا که اگر ببرم به رحمت خویش برم و به بهشت برسانم و اگر عافیت دهم گناهان وی را بدین بیماری کفارت کنم و گوشتی و خونی بهتر از آن که داشت بازدهم

و علی ع می گوید که هرکه را درد شکم کند از زن خویش چیزی بخواهد از کابین وی و بدان انگبین بخرد و با آب باران بیامیزد و بخورد شفا یابد که خدای تعالی باران را مبارک خوانده است و انگبین را شفا و کابین زنان را که ببخشند هنی و مری یعنی نوش و گوارنده تا این سه به هم آید ناچار شفا یابد ...

... آن که به زیارت گورها رود تا دعا کند ایشان را و بدان عبرت گیرد و بداند که ایشان از پیش برفتند و وی به زودی برود و جای وی همچون جای ایشان باشد و سفیان ثوری می گوید که هر که از گور بسیار یاد کند گور خویش را روضه ای یابد از روضه های بهشت و هر که فراموش کند غاری یابد از غارهای دوزخ و ربیع خثیم که تربت او به طوس است از بزرگان تابعین است وی گوری کنده بود در خانه هرگه که از دل خویش فترتی یافتی در گور خفتی و ساعتی بودی و آنگه گفتی یا رب مرا به دنیا فرست تا تقصیرها را تدارک کنم و آنگاه برخاستی و گفتی هان ای ربیع بازت فرستادند جهد کن پیش از آن که یک بار بود که بازت نفرستند

عمر گوید که رسول ص به گورستان شد و بر سر گوری بنشست و بسیار بگریست و من به وی نزدیکتر بودم گفتم چرا گریستی یا رسول الله گفت این گور مادر من است از خدای تعالی چنین دستوری خواستم تا زیارت کنم و ورا آمرزش خواهم در زیارت دستوری داد و در دعا نداد شفقت فرزندی در دل من بجنبید بر وی بگریستم

غزالی
 
۱۵۵۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۴ - آداب مسافر

 

... ادب دوم

آن که رفیقی شایسته به دست آرد که در دین یار او بود و رسول ص نهی کرده است از سفر تنها و گفته است سه تن جماعتی است و گفته است که باید که یکی را امیر کنند که در سفر اندیشه ها مختلف افتد و هرکار که سربند آن با یکی نشود تباه بود اگر سر کار عالم با دو خدای بودی تباه بودی و کسی را امیر کنند که به خلق نیکوتر بود و سفر بیش کرده بود

ادب سوم

رفقای حضر را وداع کند و دعای رسول ص را بگوید با هریکی استودع الله دینک و امانتک و خواتیم عملک و رسول ص چون کسی از نزد وی به سفر شدی گفتی زودک الله التقوی و غفر ذنبک و وجهک الی الی الخیر حیث توجهت این دعا سنت مقیم است و باید که چون وداع کند همه را به خدای تعالی سپارد یک روز عمر عطا می داد مردی بیامد با کودکی عمر گفت سبحان الله هرگز کس ندیدم که به کس ماند چنین که این کودک به تو گفت از عجایب کار وی تو را خبر کنم با امیر المومنین من به سفری می رفتم و مادر وی آبستن بود گفت مرا بدین حال می بگذاری گفتم استودع الله ما فی بطنا به خدا سپردم آنچه در شکم داری چون بازآمدم مادر وی مرده بود یک شب حدیث می کردیم آتشی دیدم از دور گفتم این چیست گفتند این از گور آن زن توست و هرشب همچنین می بینم گفتم که وی نمازگزار و روزه دار بود این چگونه باشد رفتم و گور باز کردم تا چیست چراغی دیدم نهاده و این کودک بازی می کرد آوازی شنیدم که مرا گفتند این کودک را به ما سپردی اگر مادرش را نیز به ما سپردی بازیافتی

ادب چهارم

آن که دو نماز بگزارد یکی نماز استخاره پیش از سفر و آن نماز و دعا معروف است و دیگر به وقت بیرون شدن چهار رکعت نماز کند که انس رحمهم الله می گوید که مردی به نزدیک رسول ص آمد و گفت اندیشه سفر دارم و وصیت نبشته ام به پدر دهم یا به پسر یا به برادر رسول ص گفت که هیچکس که به سفر شد خلیفه ای به جای خویش نگذاشت نزد خدای تعالی دوست تر از چهار رکعت نماز که بگزارد در آن وقت که بار بسته باشد الحمدلله و قل هوالله برخواند و آنگاه بگوید اللهم انی اتقرب بهن الیک فاخلفنی بهن اهلی و مالی فهی خلیفه فی اهله و ماله و دورت حول داره حتی یرجع الی اهله

ادب پنجم

آن که چون به در سرای رسد بگوید بسم الله و بالله توکلت علی الله و لا حول و لا قوه الا بالله رب اعوذ بک ان اضل او اضل او اظلم او اظلم او اجهل او یجهل علی چون بر ستور نشیند بگوید سبحان الذی سخرلنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون و جهد کند تا ابتدای سفر روز پنجشنبه بود بامدادان که رسول ص ابتدای سفر روز پنجشنبه کردی و ابن عباس گوید هرکه سفری خواهد کرد یا حاجتی خواهد خواست از کسی پگاه باید کرد که رسول ص دعا کرده است که اللهم بارک لامتی فی بکورها یوم خمیسها و گفت نیز اللهم بارک لامتی فی بکورها یوم السبت پس بامداد شنبه و پنجشنبه مبارک است

ادب ششم

آن که ستور را بار سبک کند و بر پشت ستور نایستد و در خواب نشود و چوب بر روی ستور نزند و بامداد و شبانگاه یک ساعت پیاده برود تا پای سبک کند و ستور سبکبار شود و دل مکاری شاد شود و بعضی از سلف که را گرفتندی به شرط آن که فرود نیایند هیچ گاه گاه فرود آمدندی تا آن صدقه باشد بر ستور و هر ستور را که بزند بی سببی یا بار گران برنهد روز قیامت خصمی کند ابوالدردا رضی الله عنه شتری به مزد می گرفت و می گفت ای شتر از من به خدای تعالی گله مکن که دانی که بار بر طاقت تو نهادم و باید که هرچه بر ستور خواهد نهاد بر مکاری نموده باشد و شرط کرده تا رضای وی حاصل آمده باشد و بر آن زیادت نکند که نشاید ابن المبارک بر ستور نشسته بود کسی نامه ای به وی داد که این را به فلان جای برسان گفت با مکاری شرط نکرده ام و در سخن فقها نه آویخت که این مقدار را وزنی نبود و در محل مسامحت بود بلکه این دربستن از کمال ورع دانست

ادب هفتم ...

... ادب هشتم

چون رسول ص از سفر بازآمدی چون چشم وی بر مدینه افتادی گفتی اللهم اجعل لنابها قرارا و رزقا حسنا و آنگاه از پیش کس بفرستادی و نهی کرد از آن که ناگاه کس در خانه در شود و دوتن خلاف کردند هریکی کار منکری دیدند که برنجیدند و چون باز آمدی اول در مسجد شدی و دو رکعت نماز کردی و چون در خانه شدی گفتی توباتو بالربنا اوبا بالایغا در علینا حوبا و سنتی و موکد راه آورد بردن اهل خانه را تا در خبر می آید که اگر چیزی ندارد سنگی در بن توبره افکند و این مثلی است و تاکید این سنت است این است آداب سفر ظاهر

اما آداب خواص در سفر باطن آن است که سفر نکند تا آنگاه که داند که زیادت دین وی است در سفر و چون در راه در دل خود نقصانی بیند بازگردد و نیت کند در هر شهری که شود تربتهای بزرگان را زیارت کند و شیوخ را طلب کند و از هر یکی فایده ای گیرد نه از بهر آن که تا به حدیث برگوید یعنی که من مشایخ را دیده ام ولیکن تا بدان کار کند و به هیچ شهر بیش از ده روز مقام نکند مگر به اشارت شیخی که مقصود باشد و اگر به زیارت برادران رود سه روز بایستد که حد مهمانی این است مگر که وی رنجور خواهد شد اگر مقام نکند و چون به نزدیک پیری شود یک شبانه روز بیش مقام نکند چون مقصود بیش از زیارت نباشد و چون به سلام شود در سرای بکوبد و صبر کند تا وی بیرون آید و به هیچ کار ابتدا نکند تا اول زیارت وی نکند و در پیش وی سخن نگوید تا نپرسد و چون پرسید آن قدر گوید که جواب بود و اگر سوالی خواهد کرد نخست دستوری خواهد و در آن شهر ابتدا به عشرت مشغول نشود که اخلاص زیادت برود و در راه به ذکر و تسبیح مشغول باشد و به قرآن خواندن در سر چنان که کسی نشنود و چون کسی با وی حدیث کند جواب وی مهم تر داند از تسبیح و اگر در حضر به چیزی مشغول است و آن میسر است سفر نکند که آن کفران نعمت است

غزالی
 
۱۵۵۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۵ - باب دوم

 

... چهارم آن که سفر دراز بود و مباح و سفر کسی که به راه زدن رود یا به طلب ادرار حرام شود یا بی دستوری مادر و پدر شود حرام بود و رخصت در وی روا نبود و همچنین کسی که از وام خواه بگریزد و دارد که بدهد و در جمله سفر برای غرضی بود چون آن غرض که باعث وی است حرام بود

و سفر دراز آن باشد که شانزده فرسنگ بود و در کم از این قصر نشاید و هر فرسنگی دوازده هزار گام بود و اول سفر آن بود که از عمارت شهر بیرون شود اگرچه از خرابه ها و بستانها بیرون نشده باشد و آخر سفر آن بود که به عمارت وطن رسد یا در شهر دیگر عزم اقامت کند سه روز یا زیادت بیرون از روز درشدن و بیرون آمدن و اگر عزم نکند ولیکن در بند گزاردن کارها بود و نداند که کی گزارده شود و هر روزی چشم می دارد تا گزارده شود و زیادت از سه روز تاخیر رود بر یک قول که به قیاس نزدیکتر است روا بود که قصر می کند که او همچون مسافر است که به دل قرار نگرفته است و عزم قرار ندارد

رخصت چهارم ...

غزالی
 
۱۵۵۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۷ - باب اول

 

... و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود

و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد بنابر خیال تشبیهی باطل باشد بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود و این ردو در دین مذموم است

و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست گوید فرمانبرداری و طاعت داشتن و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم ...

... نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده سماع وی را مهم بود و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود

و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود درجه آن بزرگ بود و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود از برکات آن نیز محروم نبود ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید

و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع گفت هیچ مخور پس از آن طعام خوش بساز اگر سماع اختیار کنی بر طعام آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند که زیان وی از سود بیش بود ...

غزالی
 
۱۵۵۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۹ - باب دوم

 

... خورشید برآمد ای نگارین دیر است

بر بنده اگر نتابد از ادبیر است

باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند اگر این سرمایه ندارد از علم زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است

درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دروده بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند

و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم چگونه نیست شده است که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است چون معرفت چیزها از وی غایب شد همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد در وی نگرد صورت خود بیند پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود و هر دو غلط است بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است

مقام دوم ...

... اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این آتش عشق را نیز نگرداند مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود

سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول ص و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد ابوبکر گفت کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا گفت ما نیز همچون شما بودیم اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود

وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند گفت ترسم که چون خو کنند با کعبه آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد

سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد بلکه بر آواز خوش افتد چون موزون بود و به الحان بود و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد

سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول ص در خانه ربیع بنت مسعود شد آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند گفت خاموش باشید همان که می گفتید بگویید که ثنای وی عین جد بود بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید

سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید این مگوی و دیگری گوی و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد اگر بیتی موافق حال وی نباشد وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی ...

... در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد این حرام بود و این عین نفاق بود

ابوالقاسم نصر آبادی گفت من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت ابو عمرو بن نجید گفت اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بودلیکن چنین قوت کمتر باشد

و همانا که ابوبکر گفت کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد

جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد جنید گفت اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد و رسول ص گفت یا علی تو از منی و من از تو از شادی این رقص کرد چند بار پای بر زمین زد چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند

و با جعفر گفت تو به من مانی به خلق و خلق وی نیز از شادی رقص کرد و زید بن حارثه را گفت تو برادر و مولای مایی رقص کرد از شادی پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود آن خود محمود بود

اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود اما چون مغلوب باشد روا بود و هرچند که جامه به اختیار درد لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود لیکن اگر خواهد که نکند نتواند و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود ...

غزالی
 
۱۵۵۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۳ - باب دوم

 

... و شرط وی بیش از آن نیست که مسلمان و مکلف باشد که حسبت حق دین گزاردن است هرکه از اهل دین است اهل حسبت است و خلاف است که عدالت و دستوری سلطان شرط هست یا نه و درست نزدیک ما آن است که شرط نیست

اما عدالت و پارسایی چگونه شرط بود که اگر حسبت کسی خواهد کرد که هیچ گناه نکند خود هرگز حسبت صورت نبندد که هیچ کس از معصیت معصوم نباشد سعید بن جبیز می گوید اگر ما حسبت آن وقت کنیم که هیچ گناه نکنیم پس هرگز حسبت نکنیم حسن بصری را گفتند که کسی گوید که خلق را دعوت مکنید تا نخست خود را پاک نکنید گفت شیطان در آرزوی هیچ چیز نیست مگر آن که این کلمه در دل ما آراسته کند تا در حسبت بسته شود

و انصاف در این مساله آن است که بدانی که حسبت از دو گونه بود یکی نصیحت و وعظ و هر کاری که می کند و کسی را پند دهد و گوید مکن جز آن که بر وی خندد هیچ فایده نبود و وعظ وی هیچ اثر نکند این حسبت فاسق را نشاید بلکه باشد که بزهکار شود چون داند که نشنوند و بر وی خندند که رونق وعظ و حشمت شرع در چشم مردمان باطل شود و بدین سبب است که وعظ دانشمندانی که فسق ایشان ظاهر بود خلق را زیان دارد و ایشان بدان بزهکار شوند و از این بود که گفت رسول ص آن شب که مرا به معراج بردند قومی را دیدم که لبهای ایشان به ناخن بری آتشین می بریدند گفتم شما کیستید گفتند ما آنیم که به خیر می فرمودیم و خود نمی کردیم و از شر تهی می کردیم و خود دست نداشتیم وحی آمد به عیسی ع که یا پسر مریم پیشتر خود را پند ده اگر بپذیری نگاه دیگران را پند ده و اگر نه از من شرم دار ...

... و نه عجب اگر درجات حسبت بگردد که اگر که اگر فرزندی بر پدر حسبت کند وی را بیش از نصیحت به لطف مسلم نباشد حسن بصری می گوید پند دهد و چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد اما سخن درشت گفتن چون احمل و جاهل و مانند این نشاید و زدن وی خود البته نشاید و کشتن وی اگرچه کافر بود و زدن در حد اگرچه پسر جلاد باشد نشاید این اولیتر بود اگر تواند که خمر وی بریزد و جامه ابریشمین را درز باز کند و چیزی که از ادرار حرام ستده است به خداوند رساند و کوزه سیمین بشکند و صورت که بر دیوار نقش کرده باشند تباه کند و امثال این ظاهر آن است که این روا بود اگرچه پدر خشمگین شود که کردن این حق است و خشم پدر باطل است و این مصرفی نیست در نفس پدر چون زدن و دشنام دادن و ممکن بود که کسی گوید که چون سخت رنجور خواهش شد پدر نکند حسن بصری رضی الله عنه می گوید چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد و از وعظ دست بدارد

و بدان که حسبت خواجه بر بنده و حسبت بنده بر خواجه و حسبت زن بر شوهر و حسبت رعیت بر سلطان همچنین بود که حسبت فرزند بر پدر که این حقوق همه موکد است عظیم اما حسبت شاگرد بر اوستاد آسان تر است چه آن حرمت به مجرد دین است چون بدان علم که از وی آموخته است کار کند محال نباشد بلکه عالم که به علم خویش کار نکند حرمت خویش فرو نهاده باشد

رکن دوم آنچه حسبت در وی بود ...

... شرط اول آن که منکر باشد اگرچه معصیت نباشد و اگر چه صغیره بود که اگر دیوانه یا کودکی را بیند که با بهیمه ای صحبت می کند منع باید کرد اگرچه این را معصیت نگویند که ایشان مکلف نه اند ولیکن این فعل خود در شرع منکر است و فاحش و اگر دیوانه را بیندکه شراب می خورد یا کودک را بیند که مال کسی تلف می کند هم منع باید کرد و آنچه معصیت بود اگرچه صغیره باشد حسبت باید کرد چون عورت برهنه کردن در گرمابه و از پس زنان نگریستن و به خلوت با ایشان ایستادن و انگشتری زرین و جامه ابریشمین داشتن و از کوزه سیمین آب خوردن و مثل این صغایر همه حسبت باید کردن

شرط دوم آن که معصیت در حال موجود بود اما اگر کسی فارغ شد از خمر خوردن پس از آن نشاید وی را رنجانیدن جز به نصیحت کردن اما حد زدن جز سلطان را نشاید همچنین کسی که عزم کند که امشب شراب بخورد نشاید وی را رنجانیدن جز نصیحت کردن که باشد که نخورد و چون گوید نخواهم خورد نشاید گمان بد بردن اما چون با زنی به خلوت بنشیند حسبت روا بود پیش از آن که قرار شود چه خلوت نفس معصیت است بلکه اگر در گرمابه زنان بایستد تا چون بیرون می آیند می نگرد حسبت باید کرد که این ایستادن معصیت است

شرط سیم آن که معصیت ظاهر بود بی تجسس محتسب اما تجسس نشاید و هر که در خانه شد و در ببست نشاید بی دستوری در شدن و طلب کردن تا چه می کند و از راه در و بام گوش داشتن تا آواز رود شنود و حسبت کند بلکه هر چه خدای تعالی بپوشانید پوشیده باید داشت مگر که آواز رود و آواز مستان بیرون می رسد آنکه روا باشد بی دستوری در شدن و حسبت کردن و اگر فاسقی چیزی در زیر دامن می برد و روا بود که خمر باشد نشاید که گوید بنمای تا ببینم که چیست این تجسس بود و چون ممکن است که خمر نباشد نادیده پندارد اما اگر بوی خمر بیاید روا بود که بریزد و اگر بربطی دارد که بزرگ بود و جامه باریک بود که بتوان دانست روا بود که بیفکند و اگر ممکن است که چیزی دیگر است نادیده باید انگاشت

و قصه عمر که به بامس فرو شد و یکی را دید با زنی و با خمر در کتاب حقوق صحبت بیاوردیم و معروف است و یکی روز بر منبر مشلورت با صحابه کرد که بگویید که اگر امام به چشم خویش منکری بیند روا بود که حد زند گروهی گفتند روا باشد علی ع گفت این کاری است که خدای عزوجل در دو عادل بسته است به یک تن کفایت نیفتد و روا نداشت که امام به علم خویش در وی کار کند و واجب داشت پوشیدن

شرط چهارم آنکه معلوم بود به حقیقت که آن ناشایست است نه به گمان و اجتهاد پس شافعی مذهب را روا نبود که بر حنفی مذهب اعتراض کند که بی ولی نکاح کند و شفعه جوار ستاند و امثال این اما اگر شافعی مذهب نکاح که بی ولی کند با نبیذ خرما خورد بر وی اعتراض روا بود که مخالفت کردن صاحب مذهب خویش نزدیک هیچ کس روا نبود

و گروهی گفته اند که حبست در خمر و زنا و چیزی روا بود که حرامی آن به اتفاق و یقین بود نه آن که به اجتهاد بود و این درست نیست که اتفاق محصلان آن است که هر که به خلاف اجتهاد خویش یا به خلاف اجتهاد صاحب مذهب خویش کار کند عاصی است پس این به حقیقت حرام است هرکه را که درقبله اجتهاد به جهتی ادا کند که پشت به آن جانب کند و نماز گزارد و عاصی بود اگر چه دیگری می پندارد دیگری می پندارد که وی مصیب است و آن که می گوید که روا بود هر کسی مذهب هر که خواهد فراگیرد سخنی بیهوده است اعتماد را نشاید بلکه هر کسی مکلف است بدانکه به ظن خویش کارکند و چون ظن وی این بود مثلا که شافعی عالمتر است وی را در مخالفت وی هیچ عذر نباشد جز مجرد شهوت

اما مبتدع که وی خدای را جسم گوید و قرآن را مخلوق گوید و گوید خدای را نتوان دیدو امثال این بر وی حسبت باید کرد اگر چه بوحنیفه و مالک حسبت نکنند که خطای آن قوم قطع است و در فقه خطا به قطع معلوم نشود ولیکن بر مبتدع حسبت در شهری باید کرد که مبتدع غریب و نادر بود بیشتر مذهب سنت دارند اما چون دو گروه باشند و اگر تو بر مبتدع حسبت کنی وی نیز بر تو حسبت کند و به فتنه ادا کند این چنین نشاید الا به دستوری سلطان وقت ...

... دوم آن که داند که معصیت منع تواند کرد و هیچ بیم نبود قادر مطلق این بود و اگر نکند عاصی باشد

سیم آن که معصیت دست بندارد و لیکن او را توانند زد حسبت کردن به زبان واجب بود تعظیم شرع را که چنان که از انگار به دل عاجز نیست از انکار به زبان هم که سخن وی شاید بشنوند عاجز نیست

چهارم آن که معصیت را باطل تواند کرد ولیکن او را بزنند چنان که سنگی بر قرابه یا خنب و رباب و چنگ زندو بشکند این واجب نیاید لیکن در حسبت کردن اگر او را برنجانند آن رنج کشیدن و صبر کردن فاضلتر اگر کسی گوید که خدای می فرماید و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه خویشتن در تهلکه میافکنید جواب آن است که ابن عباس می گوید که مال نفقه کنید در راه خدای تا هلاک نشوید و براء بن عاذب می گوید معنی آن است که گناه کند و آنگاه گوید توبه من قبول نکنند و ابو عبیده می گوید معنی آن است که گناه کند و پس از آن هیچ خیر نکند

و بر جمله روا بود که یک مسلمان خویشتن را بر صف کفار زند و جنگ می کند تا کشته شود اگر چه خویشتن را در تهلکه افکنده باشد لیکن چون در آن فایده باشد که او نیز کسی را بکشد تا دل کفار شکسته شود و گویند که مسلمان همه همچنین دلاور باشند در این ثواب باشد اما اگر نابینایی یا عاجزی خود را بر صف زند روا نبود که این خود را بی فایده هلاک کردن بود

و همچنین اگر حسبت جایی که وی را بزنند و برنجانند و معصیت دست بندارند و بر آن صلابت که وی فرا نماید دردی و شکستی در دل فاسقان پدید نخواهد آمد و کسی را رغبت خیری نخواهد بود هم نشاید که ضرری احتمال کردن بی فایده ای روا نبود

و در این قاعده دو اشکال است یکی آن که بسیار است که هراس او از بددلی و گمان بد بود و دیگر آن که باشد که از زدن نترسد لیکن از جاه و مال و رنج خویشان ترسد اما در اول آن است که اگر به غالب ظن داند که او را بزنند معذور باشد و اگر غالب ظن آن بود که نزنند هرگز در این معذور نباشد که این احتمال و گمان بد هرگز برنخیزد و اگر شک بود محتمل بود که گوییم حسبت واجب است به یقین و به شک نخیزد و باشد که گوییم حسبت خود جایی واجب آید که غالب سلامت بود اما اشکال دیگر آن است که ضرری که باشد گاه بود که بر مال بود یا بر جاه یا بر تن یا بر خویشان و شاگردان یا بیم آن باشد که بدو دراز کنند یا بیم آن بود که در فایده دینی و دنیایی بر وی بسته آید و اقسام این بسیار است و هر یکی را حکمی است و آنچه در حق خود ترسد دو قسم است

یکی آن که ترسد که چیزی در مستقبل حاصل نیاید چنان که اگر بر استاد حسبت کند در تعلیم او تقصیر کند و اگر بر طبیب حسبت کند علاج او را تیمار ندارد و اگر بر خواجه حسبت کند ادرار او بازگیرد و یا چون وی را کاری افتد حمایت نکند این همه آن است که بدین معذور نباشد که این ضرری نیست بلکه هراس فوت شدن زیادتی است در مستقبل اما اگر در وقتی بود که بدان محتاج باشد چنان که بیمار بود و طبیب جامه ابریشمین دارد اگر حسبت کند نزد او نیاید و یا درویش و عاجز بود و قوت و توکل ندارد و یک کس بود که او را نفقه می دهد اگر حسبت کند بازگیرد یا در دست شریری مانده باشد و یک تن بود که او را حمایت می دارد این حاجتها در وقت است بعید نبود اگر او را بدین عذرها رخصت دهیم در خاموشی که این ضرر در وقت ظاهر است ولیکن به احوال بگردد و این به اندیشه و اجتهاد تعلق دارد باید که دین خود را نظر کند و احتیاط به جای آرد تا بی ضرورت از حسبت دست بندارد

قسم دوم آن بود که ترسد که چیزی که حاصل است فوت شود چنان که مال فوت شود بدانکه داند که مال بستانند و سرای او خراب کنند یا سلامت فوت شود که بزنند یا جاه فوت شود بدانکه مثلا برهنه در بازارش برند اگر ترسد در این همه معذور بود اما اگر بر چیزی ترسد که در مروت قدح نکند لیکن تجمل و رعونت را زیان دارد چنان که پیاده به بازار برند و نگذارند که جامه تجمل پوشد یا در روی او سخت درشت گویند این همه زیادتی جاه بود و به چنین اسباب معذور نباشد که مواظبت بر چنین کارها محمود نیست در شرع اما حفظ مروت محمود است در شرع

اما اگر از آن ترسد که او را عیب کنند وزبان دراز کنند و دشمن گیرند و در کارها او را متابعت نکنند شک نیست که این عذری باشد که هیچ حسبت از این خالی نبود مگر آن معصیت غیبت بود و داند که اگر حسبت کند دست از آن بندارند و او را نیز غیبت کردن گیرند و در معصیت درافزایند آنگاه در این عذر روا بود

اما اگر از این معانی ترسد در حق پیوستگان و خویشان خود چون زاهدی که داند که او را نزنند و مال ندارد که بستانند لیکن به انتقام او خویشان و متصلان او را برنجانند او را نشاید حسبت کردن چه ضرر در حق خود شاید و در حق دیگران نشاید بلکه نگاه داشتن حقوق ایشان حق دین بود و این نیز مهم باشد

رکن چهارم چگونگی احتساب است ...

... درجه پنجم

تغیر کردن به دست و در این دو ادب است یکی آن که تا تواند آن کس را فرماید که تغیر کند مثلا او را گوید تا درز جامه دیبا باز کند و از زمین غصب بیرون شود و خمر بریزد و از فرش دیبا برخیزد و اگر جنب است از مسجد بیرون شود ادب دوم آن که اگر از این عاجز آید وی را بیرون کند و ادب این آن است که بر کمترین اقتصار کند چون دست تواند گرفت که بیرون کند ریش نگیرد و پای نگیرد و نکشد و چون چنگ بیند بشکند و ریزه ریزه نکند و درز آهسته باز کند تا بندرد و جای شراب نشکند اگر تواند که بریزد و اگر نتواند روا باشد که سنگی بر او زند و بشکند و حق آن مال باطل شود و اگر آبگینه سر تنگ باشد و اگر به ریختن مشغول شود او را بگیرند و بزنند روا بود که بشکند و به یک سو شود و در ابتدای تحریم خمر فرموده اند به شکستن جای خمر ولیکن آن منسوخ است و نیز گفته اند که آن اوانی بود که جز خمر ار نشاید اما امروز بی عذری شکستن آن روا نبود و هرکه بشکند بر او تاوان بود

درجه ششم

تهدید باشد چنان که گوید بریز آن خمر را وگرنه سرت را بشکنم و با تو چنین و چنین کنم و این آن وقت بود روا بود که بدین حاجت آید و به لطف بنریزد و ادب این دو چیز بود

یکی آن که به چیزی تهدید نکند که روا نباشد چنان که گوید جامه تو بدرم و خانه تو بکنم و زن و فرزند تو را برنجانم و دیگر آن گوید که تواند کرد تا دروغ نباشد و نگوید برادر کنم و گردن بزنم و مانند این اینهمه دروغ بود اما اگر مبالغتی زیادت کند از آن که عزم دارد و داند که از آن هراسی حاصل آید برای این مصلحت را شاید چنان که اگر میان دو تن صلح خواهد داد اگر زیادت و نقصانی راه یابد در سخن روا بود

درجه هفتم

زدن باشد به دست و به پای و به چوب و این روا بود به وقت حاجت و به قدر حاجت و وقت حاجت آن بود که دست از معصیت بندارد بی زخم چون دست بداشت زخم نشاید که عقوبت پس از معصیت تعزیز باشد و حد و جز سلطان را نرسد و ادب این آن است که تازدن به دست کفایت بود به چوب نزند و بر روی نزند و اگر کفایت نشود روا بود که شمشیر برکشد و اگر کسی دست در زنی زده باشد و دست از وی ندارد الا از بیم تیغ روا بود که تیغ برهنه کند و اگر میان او و محتسب جویی بود تیر بر کمان نهد و گوید دست بدار وگرنه بزنم آنگاه اگر دست بندارد لیکن باید که دست فراران و ساق دارد و از جایی که باخطر بود حذر کند

درجه هشتم ...

غزالی
 
۱۵۵۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۸۱ - اصل دهم

 

... و مدت دنیا هزار یک آخرت نیست بلکه خود هیچ نسبت ندارد که آن را نهایت نیست و دراز ابد در وهم نیاید چه اگر تقدیر کنی که هفت آسمان و زمین پر گاورس کنی و به هر هزار سال مرغی از آن یک دانه برگیرد آن جمله گاورس برسد و از ابد هیچ چیز نرسد پس از عمر آدمی اگر به مثل صد سال بزید و روی زمین شرقا و غربا او را مسلم شود و صافی بی منازعی آنرا چه قدر باشد در جنب عمر آخرت بی نهایت پس چون هر کسی را از دنیا اندکی مسلم باشد و آن نیز منغص و مکدر بود و در هرچه بود بسیار خسیسان منازع او باشند چه واجب کنند که پادشاهی را بر این کار خسیس و منغص بفروشد

این معنی باید که والی و غیر والی بر دل خود تقریر می کند تا بر وی آسان شود روزی چند صبر کردن از شهوت دنیا و شفقت بردن بر رعیت و نیکو داشتن بندگان خدای و خلیفتی پادشاه اکبر به جای آوردن چون این بدانست باید که به ولایت داشتن مشغول شود چنان که فرموده اند نه بر آن وجه که صلاح دنیا باشد که هیچ عبادت و قربت نزد خدای بزرگ تر از ولایت با عدل نیست رسول ص گوید یک روز از عمر سلطان عادل فاضل تر از عبادت شصت ساله بر دوام و آن هفت کس که در خبر است که فردا در سایه حق تعالی باشند اول سلطان عادل است و رسول ص گفت سلطان عادل را هر روز عمل شصت صدیق مجتهد در عبادت رفع کنند و به آسمان برند و گفت دوست ترین و نزدیک ترین به خدای امام عادل است و دشمن ترین و معذب ترین امام جابر است و گفت بدان خدای که نفس محمد به ید قدرت اوست که هر روزی والی عادل را چندان عمل رفع کنند که عمل جمله رعیت او باشد و هر نمازی از آن او به هفتاد هزار نماز دیگران برگیرند چون چنین بود چه غنیمت بیش از آن که ایزد تعالی کسی را منصب ولایت دهد و او را خلیفه و نایب خود سازد تا یک ساعت او به عمر دیگران برآید چون کسی حق این نشناسد و به ظلم و هوا و شهوت راندن مشغول باشد معلوم بود که مستحق سخط گردد و این عدل بدان راست آید که ده قاعده نگاه دارد

قاعده اول ...

... قاعده چهارم

آن که بنای همه کارها تا تواند بر رفق نهد نه به عنف رسول ص گفت والی که با رعیت رفق کند فردا با او رفق کنند و دعا کرد و گفت بارخدایا هر والی که با رعیت رفق ورزد تو با او رفق کن و هرکه عنف کند تو با او عنف کن و گفت نیکو چیزی است ولایت کسی را که به حق آن قیام کند و بد چیزی است ولایت کسی را که در آن تقصیر کند

و هشام بن عبدالملک از خلفا بود از ابوحازم که از جمله علمای بزرگ بود پرسید چیست تدبیر نجات در این کار گفت آن که هر درمی که بستانی از جایی بستانی که حلال بود و جایی بنهی که حق بود گفت آن که طاقت دوزخ ندارد و بهشت دوست تر دارد

قاعده پنجم ...

... قاعده ششم

آن که رضای هیچ طلب نکند بر خلاف شرع که هرکه از مخالفت شرع ناخشنود باشد آن ناخشنودی او را زیان نخواهد داشت عمر خطاب گوید هر روز که خیزم یک نیمه خلق از من ناخشنود باشند و لابد هرکه انصاف از وی بستانند ناخشنود بود پس هر دو را خشنود نتوان کرد و جاهل کسی بود که برای رضای خلق رضای حق فرو نهد معاویه نبشت به عایشه که مرا وصیت کن و پند مختصر ده عایشه نبشت که از رسول شنیدم که هرکه خشنودی خدای جوید به ناخشنودی خلق خدای از او خشنود شود و خلق را از او خشنود گرداند و هرکه خشنودی خلق جوید خدای ناخشنود شود و خلق را از او ناخشنود گرداند

قاعده هفتم

آن که بداند که خطر ولایت داشتن صعب است و کار خلق خدای نیک کردن عظیم است و هرکه توفیق یابد که بدان قیام نماید سعادتی یافت که ورای آن هیچ سعادتی نبود و اگر تقصیر کند شقاوتی یافت که کس مثل آن نبیندابن عباس رضی الله عنه گوید یک روز رسول ص را دیدم که بیامد و حلقه در کعبه بگرفت و در خانه قومی بودند از قریش پس گفت که ایمه و سلاطین از قریش باشند مادام که سه کار می کنند چون از ایشان رحمت خواهند رحمت کنند چون حکم خواهند عدل کنند و آنچه بگویند و هرکه چنین نکند لعنت خدای و فریشتگان و جمله مردمان بر او باد و خدای از او نه فریضه قبول کند و نه سنت پس بنگر که چگونه کاری عظیم بود که سبب آن هیچ عبادت قبول نکنند

و رسول ص گفت هرکه میان دو کس حکم کند و ظلم کند لعنت خدای بر ظالم باد و گفت سه کس است که فردا شاه به ایشان ننگرد سلطان دروغ زن و پیر زالی و گدای متکبر و گفت یاران خود را که زود بود که جانب مشرق و مغرب فتح اوفتد و ملک شما گردد عاملان آن نواحی در آتش باشند الا آن که از حرام بپرهیزد و راه فتوی گیرد و امانت به جای آرد و گفت هیچ بنده نیست که خدای تعالی بندگان خود بدو بسپارد و او با ایشان خیانت کند و شفقت و نصیحت به جای نیاورد که نه خدای تعالی بهشت بدو حرام گرداند و گفت هر آن کسی که او را بر مسلمانان ولایت دادند و ایشان را چنان نگاه ندارد که اهل بیت خویش را گو جای خویش از دوزخ فراگیر

و گفت دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد و گفت عذاب صعب ترین در روز قیامت سلطان ظالم راست و گفت پنج کس اند که خدای با ایشان به خشم باشد اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند

و عمر خطاب رضی الله عنه خواست که بر جنازه ای نماز کند یکی فراپیش شد و نماز کرد چون دفن کردند دست بر گور او نهاد و گفت بارخدایا اگر عذابش کنی باشد که به تو عاصی شده باشد و اگر رحمت کنی محتاج رحمت توست خنک تو ای مرد که نه امیر بودی و نه عریف و نه کاتب و نه عوان و نه جایی آنگاه از چشم ناپدید شد عمر بفرمود تا او را طلب کردند نیافتند گفتند آن خضر بود

رسول ص گفت وای بر امیران وای بر عریفان وای بر امینان اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی و گفت هیچ کس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند

و عمر گفت وای بر داور زمین از داور آسمان روزی که او را بیند مگر آن داد بدهد و حق بگزارد و به هوا حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم می کند و رسول ص گفت روز قیامت والیان را بیارند ایشان را گویند شما شبانان گوسفندان من بودید و خزانه دار ان ولایت و مملکت زمین بودید چرا کسی را که حد زدید و عقوبت کردید بیش از آن کردید که من فرمودم گویند بارخدایا از خشم آن که تو را خلاف کردند پس گویند چرا خشم شما از خشم من بیش باشد و دیگری را بیارند و او را گویند چرا حد کم زدی گوید بارخدایا مرا بر او رحمت آمد گوید چرا باید که رحمت تو بیش از رحمت من باشد و هردو را بگیرند هم آن را که افزوده و هم آن را که کاسته و گوشه های دوزخ به ایشان بیاکنند

حذیقه گوید من بر هیچ والی ثنا نگویم نه آن که نیک بود و نه آن که بد بود از او پرسیدند که چرا گفت زیرا که از رسول ص شنیدم که فردای قیامت همه والیان را بیارند و هم آن که ظالم بوده باشد و هم آن که عادل بوده باشد و همه را بر صراط بدارند و صراط را فرمایند تا ایشان را بیفشاند یک افشاندن که هرکه در حکم جور کرده باشد یا در قضای حکومات رشوت ستده باشد یا گوش زیاده فرایک خصم داشته باشد همه بیوفتند و می روند و تا هفتاد سال به دوزخ فرو شوند تا به قرارگاه خود رسند

و در خبر است که داوود پیغمبر ع متنکر رفتی چنان که کس ندانستی که وی است بیرون آمدی و هرکه را دیدی از سیرت و زیست و معاش داوود می پرسیدی روزی جبرییل بر صورت مردی پیش او آمد داوود از او نیز پرسید جواب داد که نیک مردی است اگر نه آن بودی که طعام از بیت المال می خوردی نه از دسترنج خود او با محراب شد و می گریست و می گفت بارخدایا مرا پیشه و حرفتی بیاموز که از دسترنج خود خورم حق تعالی جل جلاله او را زره گری بیاموخت

و عمر خطاب به جای عسس خود شب می گردید تا هر کجا خللی بیند به تدارک آن مشغول شود و گفت اگر گوسفندی گرکن بر کناره فرات بگذرانند و روغن درنمالند ترسم که در روز قیامت که روز حساب است مرا از آن بازپرسند و باز آن که احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید عبدالله بن عمروعاص گوید من دعا کرده بودم که خدای تعالی در خواب عمر را فرا من نماید پس از دوازده سال او را به خواب می آمد که چون کسی که غسل کرده غسل کرده باشد و ازار به خویشتن فراگرفته گفتم یا امیر المومنین چون یافتی خدای را گفت یا عبدالله چند است که از نزدیک شما بیامده ام گفتم دوازده سال گفت تا اکنون در حساب بودم و بیم آن بود که کار من تباه ود شود اگر نه آن بودی که رحمت او بودی عمر چنین بود که در عالم از اسباب ولایت ذره ای بیش نداشت

و بزرجمهر رسولی فرستاد تا بنگرد که این چگونه مرد است و سیرت وی چیست چون به مدینه رسید گفت این ملک شما کجاست گفتند ما را ملک نیست ما را امیری است به دوازده بیرون شد وی را دید در آفتاب خفته بر زمین و دره زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی رفته چنان که زمین تر شده بود چون آن حال بدید بر دل وی عظیم اثر کرد که کسی همه ملوک عالم از وی بی قرار باشند و وی چنان باشد پس گفت عدل بکردی لاجرم ایمن بخفتی و ملک ما جور کرد لاجرم همیشه ترسان باشد گواهی دهم که دین حق دین شماست و اگر آن است که به رسولی آمده ام در حال مسلمان شدمی و اکنون خود پس از این باز آیم و مسلمان شوم

پس خطر ولایت این است و علم این دراز است و والی بدان سلامت یابد که همیشه به علمای دیندار نزدیک بود تا راه دین وی را می آموزند و خطر این کار بر وی تازه می دارند

قاعده هشتم

آن که تشنه باشد همیشه به دیدار علمای دیندار و حریص بود بر شنیدن نصیحت ایشان و حذر کند همیشه از علمای حریص بر دنیا که وی را عشوه دهند و بر وی ثنا گویند و خشنودی وی طلب کنند تا از آن مردار حرام که در دست وی است چیزی به مکر و حیله به دست آرند و عالم دیندار آن بود که به وی طمع نکند و انصاف وی بدهد چنان که شقیق بلخی به نزدیک هرون الرشید شد گفت تویی شقیق زاهد گفت شقیق منم اما زاهد نه گفت مرا پند ده گفت خدای تعالی تو را به جای صدیق نشانده است و از تو صدق درخواهد چنان که از وی و به جای فاروق نشانده است و از تو فرق درخواهد میان حق و باطل چنان که از وی و به جای ذوالنورین نشانده است و از تو شرم و کرم درخواهد چنان که از وی و به جای امیرالمومنین علی مرتضی ع بنشانده است و از تو علم و جود و عدل درخواهد چنان که از وی گفت بیفزای در پند گفت خدای تعالی را سرایی است که آن را دوزخ گویند از تو دربان آن سرای ساخته است و سه چیز به تو داده است مال بیت المال و شمشیر و تازیانه و گفته است خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار هر حاجتمندی که به نزدیک تو آید این مال از وی بازمگیر و هرکه فرمان خدای را خلاف کند بدین تازیانه وی را ادب کن و هرکه کسی را به ناحق بکشد وی را بدین شمشیر بکش به دستوری ولی وی اگر این نکنی پیشرو در دوزخ تو باشی و دیگران از پی تو می آیند گفت زیادت کن و پند ده گفت چشمه تویی و عمال در عالم جوی اند اگر چشمه روشن بود تیرگی جوی ها زیان ندارد و اگر تاریک بود به روشنی جوی ها هیچ امید نبود

و هرون الرشید با عباس که از جمله خواص وی بود به نزدیک فضیل عیاض می شد چون به در خانه رسید قرآن می خواند بدین آیت رسیده بود که ام حسب الذین اجتر حواالسییات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات سواء محیاهم و مماتهم ساء ما یحکمون معنی آن است که پنداشتند کسانی که کارهای بد کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که ایمان آوردند و کارهای نیک کردند بد حکمی بود که ایشان کردند پس گفت در بزن عباس در بزد و گفت امیر المومنین در را باز کن گفت امیرالمومنین نزدیک من چه کند گفت امیر المومنین را طاعت دار پس در باز کرد شب بود چراغ را بکشت هارون در تاریکی دست گرد می برآورد تا دستش به وی بازآمد گفت آه از این دست بدین نرمی اگر از عذاب نجات یابد آنگاه گفت یا امیر المومنین جواب خدای تعالی را ساخته باش روز قیامت که تو را با هریک مسلمانی یک یک بایستاند و انصاف از تو طلب کند هارون به گریستن افتاد عباس گفت خاموش باش که بکشتی امیر المومنین را گفت یا هامان تو و قوم تو وی را هلاک کردید و مرا می گویی بکشتی وی را هرون گفت که تو را هامان از آن می گوید که مرا برابر فرعون نهاد پس هزار دینار در پیش وی بنهاد که این حلال است از مهر مادرم گفت تو را می گویم از آنچه داری دست بدار و به خداوندان ده تو به من می دهی و از پیش وی برخاست و برفت

و عمر بن عبدالعزیز مر محمد بن کعب قرطی را گفت صفت عدل مرا بگوی گفت از مسلمانان هر که از تو کهتر است او را پدر باش و هرکه مهتر است وی را پسر باش و هرکه همچون توست او را برادر باش و عقوبت هرکسی در خور نگاه و قوت وی کن و زنهار تا به خشم یک تازیانه نزنی که آنگاه جای تو دوزخ بود

و یکی از زهاد به نزدیک خلیفه روزگار شد گفت مرا پندی ده گفت من به سفر چین رفته بودم ملک آنجا را گوش کر شده بود می گریست عظیم و می گفت نه از این می گریم که شنوایی من به خلل شد لیکن از آن می گریم که مظلوم بر در من فریاد کند و من نشنوم ولیکن چشم برجاست منادی کنند تا هرکه تظلم خواهد کرد جامه سرخ پوشد پس هر روزی بر پیلی نشستی و بیرون آمدی و هرکه جامه سرخ داشتی وی را بخواندی یا امیر المومنین این در کیش کافری بود که شفقت بر بندگان خدای تعالی چنین می برد و تو مؤمنی و از اهل بیت رسولی نگاه کن تا شفقت تو چگونه است

و ابوقلابه به نزدیک عمر عبدالعزیز شد گفت مرا پند ده گفت از روزگار آدم تا امروز هیچ خلیفه نمانده است مگر تو گفت بیفزای گفت نخستین خلیفه که بخواهد مزد تو خواهی بود گفت بیفزایگفت اگر خدای تعالی با تو بود از چه ترسی و اگر با تو نبود به چه پناه کنی گفت بسنده است این که گفتی

سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود یک روز اندیشه کرد که در این دنیا چندین تنعم کردم حال من به قیامت چگونه بود کسی بر بوحازم فرستاد که عالم و زاهد روزگار بود و گفت از آنچه روزه بدان گشایی مرا چیزی فرست پاره ای سبوس بریان کرده به وی فرستاد و گفت من به شب از این خورم سلیمان چون بدید بگریست و بر دل وی عظیم کار کرد و سه روز روزه داشت که هیچ چیز نخورد و سوم شب بدان روزه بگشاد چنین گویند که آن شب با اهل صحبت کرد پسر وی عبدالعزیز پدید آمد و از وی عمر عبدالعزیز که یگانه جهان بود در عدل و مانند عمر خطاب بود و گفتند که آن از برکات آن نیت نیکو بود که از آن طعام خورده بود

عمر عبدالعزیز را گفتند که سبب توبه تو چه بود گفت روزی غلامی را زدم گفت یاد کن از آن شبی که بامداد وی قیامت خواهد بود و آن بر دل من اثر کرد

و هرون الرشید را یکی از بزرگان دید که در عرفات پای برهنه و سر برهنه بر زیر سنگریزه ایستاده بود و دست برداشته می گفت بارخدایا تو تویی و من منم کار من آن است که هر زمان به سر گناه شوم و کار تو آن که هر زمان به سر مغفرت شوی بر من رحمت کن بزرگان گفتند بنگرید که جبار زمین پیش جبار هفت آسمان و زمین چه زاری می کند

و عمر عبدالعزیز با بوحازم گفت مرا پند ده گفت بر زمین خسب و مرگ فراسرنه و هرچه روا داری که مرگ تو را دریابد گناه دار و هرچه روا نداری از آن دور باش که باشد که خود مرگ نزدیک باشد ...

... عمر خطاب نامه نوشت به ابوموسی الاشعری و وی عامل او بود که اما بعد نیکبخت ترین رعیت دار آن کسی است که رعیت بدو نیکبخت است و بدبخت ترین کسی است که رعیت بدو بدبخت است و زینهار تا فراخ نروی که عمال تو آنگاه همچنان کنند آنگاه مثل تو چون ستوری باشد که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود و آن فربهی سبب هلاک وی گردد که بدان سبب وی را بکشند و بخورند و در توریه است که هر ظلم که از عامل سلطان برود و خاموش باشد این ظلم وی کرده باشد و مأخوذ بود بدان و باید که والی بداند که هیچ کس مغبون تر و بی عقل تر از آن نباشد که دین و آخرت خویش به دنیای دیگران بفروشد و همه عمال و چاکران خدمت برای آن نصیب دنیای خویش کنند و ظلم را در چشم والی آراسته کنند وی را به دوزخ فرستند و ایشان به غرض خویش رسند و کدام دشمن بود عظیم تر از آن که در هلاک تو سعی کند برای درمی چند که به دست آرد

و در جمله در رعیت عدل نگاه ندارد کسی که عمال و چاکران خویش را بر عدل ندارد و این نکند الا کسی که پیشتر در درون تن خویش عدل نگاه دارد و عدل آن بود که ظلم شهوت و غضب از عقل باز دارد تا ایشان را اسیر عقل و دین گرداند نه عقل و دین را اسیر ایشان و بیشتر خلق آنند که عقل را کمر خدمت بربسته دارند برای شهوت و غضب یا حیله ای استنباط می کنند تا شهوت و غضب به مراد خویش رسند و عقل از جوهر فریشتگان است و از لشکر خدای تعالی است و شهوت و غضب لشکر ابلیس است کسی که لشکر خدای را تعالی در دست لشکر ابلیس اسیر کند بر دیگران عدل چون کند پس آفتاب عدل اول در سینه پدید آید آنگاه نور آن به اهل خانه و خواص سرایت کند آنگاه شعاع آن بر عیب رسد هرکه بی آفتاب شعاع چشم دارد طلب محال کرده باشد

و بدان که عدل از کمال عقل خیزد و کمال عقل آن بود که کارها چنان که هست بیند و حقیقت و باطن آن دریابد و به ظاهر آن غره نشود مثلا چون عدل دست بدارد برای دنیا نگاه کند تا مقصود وی از دنیا چیست اگر مقصود آن است که طعام خوش خورد باید که بداند که بهیمه باشد در صورت آدمی که شره خوردن کار ستوران است و اگر برای آن کند تا جامه دیبا پوشد این زنی بود در صورت مردی که رعنایی کار زنان بود و اگر برای آن کند تا خشم خویش براند بر دشمنان خویش این سبعی بود در صورت آدمی که خشم گرفتن و درفتادن با خلق کار سباع است و اگر برای آن کند تا وی را خدمت کنند این جاهلی بود در صورت عاقلی که اگر عقل دارد بداند که آن همه چاکران خدمت شکم و فرج و شهوت خویش می کنند و از وی دام شهوت خود ساخته اند و آن سجود که می کنند خویشتن را می کنند و نشان آن است که اگر بشنوند که ولایت به دیگری می دهند همه از وی اعراض کنند و بدان دیگر تقرب کردن گیرند و هرجا که گمان برند که سیم آنجا خواهد بود خدمت و سجود آنجا کنند پس حقیقت آن نه خدمت کردن است بلکه خندیدن است بر وی و عاقل آن بود که از کارها حقیقت و روح آن بیند نه صورت آن و حقیقت این کارها چنین است که گفته اند هرکه نه چنین داند عاقل نیست و هرکه عاقل نیست عادل نیست و جای وی دوزخ است و بدین سبب است که سر همه سعادت ها عقل است والله اعلم ...

... آن است که غالب بر والی تکبر باشد و از تکبر خشم غالب بود و وی را به انتقام دعوت کند و خشم غول عقل است و آفت و علاج آن در کتاب غضب در رکن مهلکات یاد کنیم اما چون این غالب باشد باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و مانند مردمان ابله که مانند سباع و ستوران نباشد

حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود مبارک بن فضاله حاضر بود گفت یا امیر المومنین نخست خبری از رسول ص بشنوی از من گفت بگوی گفت حسن بصری روایت می کند که رسول ص گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند منادی آواز می دهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند گفت دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی ع گفت مر یحیی را ع که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو

و یکی را در پیش رسول ص می گفتند که او عظیم با قوت مردی است گفت چرا گفتند با هر کسی کشتی گیرد او را بیفکند و با همه کس برآید رسول ص گفت قوی و مردانه آن باشد که با خشم خویش برآید نه آن که کسی را بیفکند و رسول ص گفت سه چیز است که هرکه بدان رسید ایمان وی تمام شد چون خشم گیرد قصد باطل نکند و چون خشنود بود حق بنگذارد و چون قادر شود بیش از حق خویش نستاند و عمر رضی الله عنه گفت بر خلق هیچ کس اعتماد مکن تا به وقت خشم او را نبینی و بر دین هیچ کس اعتماد مکن تا در وقت طمع او را نیازمایی و علی بن حسین رضی الله عنه یک روز به مسجد می شد یکی وی را دشنام داد غلامان وی قصد وی کردند گفت دست بدارید از وی اورا گفت آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است هیچ حاجتی هست تو را که به دست ما برآید آن مرد خجل شد پس علی بن حسین رضی الله عنه جامه ای داشت به وی داد و هزار درم فرمود وی را آن مرد می شد و می گفت گواهی دهم که این جز فرزند پیمبران نیست و هم از وی روایت است که غلام را دو بار آواز داد جواب نداد وی را گفت نشنیدی گفت شنیدم گفت چرا جواب ندادی گفت از خلق نیکوی تو ایمان بودم که مرا نرنجانی گفت شکر خدای را که بنده من از من ایمن است

و غلامی بود بوذر را پای گوسپندی بشکست گفت چرا کردی گفت عمدا کردم تا تو را به خشم آرم گفت من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را و وی را آزاد کرد و یکی وی را دشنام داد گفت ای جوانمرد به میان من و دوزخ عقبه ای است اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت خود بتر از آنم که تو گفتی ...

... و رسول ص گفت هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند و رسول ص گفت وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند و یکی رسول ص را گفت مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم گفت خشمگین مشو و بهشت توراست گفت دیگر گفت از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست گفت دیگر گفت پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند گفت مرا گناه هفتاد ساله نیست گفت گناه مادرت را گفت که مادرم را چندین گناه نیست گفت گناه پدرت را گفت پدرم را چندین گناه نیست گفت برادرانت را

و عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می گوید رسول ص مالی قسمت کرد یکی گفت که این قسمتی است که نه برای خدای تعالی کرده ام یعنی که به انصاف نیست ابن مسعود رحمهم الله رسول را حکایت کرد وی خشمگین شد و روی وی سرخ شد بیش از این نگفت که خدای تعالی بر برادرم موسی رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد

این جمله از اخبار و حکایات کفایت بود نصیحت اهل ولایت را که چون اصل ایمان بر جای باشد این اثر کند و اگر اثر نکند آن است که دل وی از ایمان خالی شده است و جز حدیثی بر دل و بر زبان نمانده است و حدیث ایمان که در دل بود دیگر است و ایمان ظاهر دیگر و ندانم که حقیقت ایمان چگونه بود عاملی را که وی سالی چندین هزار دینار حرام بستاند و به دیگری دهد تا همه در ضمان وی بود و در قیامت همه از وی طلب کنند و منفعت آن به دیگری رسد و این نهایت غفلت و نامسلمانی بود والسلام

تمام شد رکن اول و دوم از کتاب کیمیای سعادت و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دایما کثیرا

غزالی
 
۱۵۵۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹ - پیدا کردن تدبیر شناختن بیماری دل و عیوب نفس

 

بدان که چنان که درستی تن و دست و پا و چشم بدان بود که هریکی آنچه وی را برای آن آفریده اند برای قادر بود بتمامی تا چشم نیکو بیند و پا نیک رود همچنین درستی دل بدان بود که آنچه خاصیت وی است در اصل فطرت و وی را بدان آفریده اند بر وی آسان بود و آن را که طبع وی است اندر اصل دوستدار بود و این اندر دو چیز پدید آید یکی اندر ارادت و یکی اندر قوت

اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است چنان که طعام غذای تن است هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است و برای این است که حق تعالی گفت ان کان آباوکم و ابناوکم الایه گفت اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید

و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد بلکه خود لذت وی باشد چنان که رسول ص گفت جعلت قره عینی فی الصلوه

پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد علامتی درست بود در بیماری دل به علاج مشغول باید شد و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن

اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است

دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است داوود طایی را گفتند چرا با خلق همی ننشینی گفت چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند

سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد اگرچه به دشمنی مبالغت کند لیکن سخن وی از راست خالی نبود ...

... و بدان که هرکه ابله تر بود به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول ص سر منافقان با تو بگفته است بر من چه دیدی از آثار نفاق پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد و همه علاجها با مخالفت شهوت آید چنان که حق تعالی همی گوید و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و رسول ص صحابه را چون از غزا بازآمدندی گفتی از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم گفتند آن چیست گفت جهاد نفس و رسول ص گفت رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند

حسن بصری رحمهم الله همی گوید هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست سری سقطی می گوید چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم هنوز نکرده ام ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم نار بسیار دیدم آرزو آمد یکی باز کردم ترش بود دست بداشتم و برفتم مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند گفتم السلام علیک گفت و علیک السلام یا ابراهیم گفتم مرا به چه دانستی گفت هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند گفتم همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد گفت تو نیز حالتی داری چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان

و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی طلب حرام کند پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند چنان که عمر رضی الله عنه گفت هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم

دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند

و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد

و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق سبحانه و تعالی وحی کرد به داوود ع که یا داوود ملازم تو منم مرا ملازم باش و رسول ص گفت که جبرییل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد

غزالی
 
۱۵۵۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو

 

... و گفته اند نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول و نیکوخواه بود همگنان را و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند نه فحش گوید و نه شتابزده بود نه کین دارد و نه حسود بود پیشانی گشاده و زبان خوش دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس

و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید چنان که رسول ص بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند گفت بار خدایا بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد لشکری ای به وی رسید گفت تو بنده ای گفت آری گفت آبادانی کجاست اشارت به گورستان کرد گفت من آبادانی همی خواهم گفت آنجاست لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند ای ابله ابراهیم ادهم است لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت من بنده ام گفت از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام و گفت چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست گفت از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد پس گفت چون سر من بشکست او را دعا گفتم گفتند چرا گفت دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی نخواستم که نصیب من از وی نیکویی بود و نصیب وی از من بدی بود

بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است او برفت چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد و چون همی راند باز همی شد گفت نهمار نیکو جوانمردی گفت این که از من دیدی خلق سگی است چون بخوانند بیاید و چون برانند برود این را چقدر بود و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی جامه را پاک کرد و شکر کرد گفتند چرا شکر کردی گفت کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند جای شکر بود

یکی از بزرگان به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود چون وی به گرمابه شدی خالی بکردندی روزی خالی کردند وی اندر گرمابه شد گرمابه بان غافل بود روستایی ای در گرمابه شد وی را دید پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه گفت خیز آب بیار بیاورد گفت برخیز گل بیاور بیاورد و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید بترسید و بگریخت چون بیرون آمد گفتند گرمابه بان بگریخت از این واقعه گفت بگو مگریز که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد

عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی یک بار غایب بود شاگرد سیم قلب نگرفت چون بازآمد گفت چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب

اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی گفت باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد ...

غزالی
 
۱۵۶۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۲ - پیدا کردن شرایط مرید اندر مجاهدت و چگونگی رفتن راه دین به ریاضت

 

... از خواجه بوعلی فارمدی شنیدم که گفت یک راه با شیخ ابوالقاسم گرگانی خوابی حکایت کردم با من خشم گرفت و یک ماه با من سخن نگفت هیچ سبب ندانستم تا آنگاه که بگفت که اندر حکایت خواب چنین گفتی که تو که شیخی در خواب با من سخنی گفتی اندر آن خواب من گفتم چرا گفت اگر اندر باطن تو چرا را جای نبودی اندر خواب بر زبان تو نرفتی

چون کار به پیر تفویض کرد اول کار پیر باید که وی را اندر حصار کند که هیچ آفت گرد وی نگردد و آن حصار چهار دیوار دارد یکی خلوت و یکی خاموشی و یکی گرسنگی و یکی بی خوابی که گرسنگی راه شیطان بسته دارد و بی خوابی دل را روشن گرداند و خاموشی پراکندگی سخن از دل وی بازدارد و خلوت ظلمت خلق از دل بگرداند و راه چشم و گوش وی بسته گرداند

سهل تستری گوید که ابد الان که ابدال شدند به عزلت و گرسنگی و خامشی و بی خوابی شدند و چون از راه مشغله بیرونی برخاست آن گاه راه رفتن گیرد و اول راه آن بود که عقبات راه پیشتر بریدن گیرد و عقبات راه صفات مذموم است اندر دل و آن بیخ آن کارهاست که از آن بباید گریخت چون شره مال و جاه و شره تنعم و تکبر و ریا و غیران تا مادت مشغله از باطن قلع افتد و دل خالی شود و باشد که کسی از این همه خالی باشد و به یک چیزی بیش آلوده نباشد پس جهد قطع آن کند به طریقی که شیخ صواب بیند و به وی لایق تر داند که این به احوال بگردد

اکنون چون زمین خالی کرد تخم پاشیدن گیرد و تخم ذکر حق تعالی است چون از غیر حق تعالی خالی باشد در زاویه بنشیند و الله الله می گوید و بر دوام بر دل و زبان تا آنگاه که به زبان خاموش شود و به دل همی گوید بر دوام آنگه دل نیز از گفتن باز ایستد و معنی کلمه بر دل غالب شود آن معنی که حروف نبود و تازی و پارسی نبود که گفتن به دل حدیث بود و حدیث غلاف و پوست آن تخم است نه عین تخم پس آن معنی باید که اندر دل متمکن و مستولی شود و غالب گردد چنان که تکلفی نباید دل را بر آن دارد بلکه چنان عاشق شود که دل را به تکلف از آن باز نتوان داشت

شبلی رحمهم الله با مرید خویش حصری گفت که اگر از جمعه تا جمعه که به نزدیک من آیی و جز حق تعالی بر دل تو گذرد حرام بود بر تو به نزدیک من آمدن

پس چون دل از خار وسواس دنیا خالی کرد و این تخم در وی بنهاد هیچ چیز نماند که به اختیار تعلق دارد و اختیار تا اینجا بود پس از این منتظر بود همی باشد تا چه رویه و چه پیدا آید و غالب آن بود که این تخم ضایع نشود که حق تعالی همی گوید من کان یزید حرث الاخره نزدله فی حرثه می گوید هرکه به کار آخرت پردازد و تخم بپاشد ما وی را زیادت ارزانی داریم

و از این جا احوال مریدان مختلف باشد که کس باشد که وی را اندر معنی این کلمه اشکال پدید آمدن گیرد و خیالهای باطل پیش وی آید و کس باشد که از این رسته باشد ولیکن جواهر ملایکه و انبیا ع وی را به صورتهای نیکو نمودن گیرد چنان که اندر خواب بود یا چشم باز کرده بود که آن همی بیند ...

غزالی
 
 
۱
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۵۵۱