گنجور

 
۱۴۴۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۰ - آفات عزلت

 

... آفت چهارم

آن است که در عزلت وسواس غلبه کند و باشد که دل نفرت گیرد از ذکر و ملال افزاید و آن جز به موانست با مردمان برنخیزد و ابن عباس می گوید رضی الله عنهما که اگر از وسواس نترسمی با مردمان ننشینمی و علی ع می گوید که راحت دل از دل بازمگیرید که چون دل را به یک بار اکراه کنی نابینا شود پس باید که هر روزی یک ساعت باشد که به موانست وی استراحتی باشد که آن در نشاط بیفزاید ولیکن باید که آن کسی باشد که با وی همه حدیث دین بود و احوال خویش در تقصیر دین و در تدبیر تیسیر اسباب گویند اما با اهل غفلت نشستن اگر همه یک ساعت بود زیان کار بود و آن صفاتی که در جمله روز پدید آمده باشد تیره گرداند رسول ص گفت هرکه به صفت دوست و همنشین خویش باشد باید که گوش دارد که دوستی با که می دارد

آفت پنجم ...

غزالی
 
۱۴۴۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۳ - باب اول

 

... سفر سیم

گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش ولیکن سبکبار تواند بود و قدنجا المنخففون سبکباران رسته اند اگرچه بی بار نه اند و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت گفتند کجا می روی گفت به فلان ده طعام ارزان تر می دهند گفتند چنین روا می داری گفت هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی

سفر چهارم ...

غزالی
 
۱۴۴۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۴ - آداب مسافر

 

... ادب چهارم

آن که دو نماز بگزارد یکی نماز استخاره پیش از سفر و آن نماز و دعا معروف است و دیگر به وقت بیرون شدن چهار رکعت نماز کند که انس رحمهم الله می گوید که مردی به نزدیک رسول ص آمد و گفت اندیشه سفر دارم و وصیت نبشته ام به پدر دهم یا به پسر یا به برادر رسول ص گفت که هیچکس که به سفر شد خلیفه ای به جای خویش نگذاشت نزد خدای تعالی دوست تر از چهار رکعت نماز که بگزارد در آن وقت که بار بسته باشد الحمدلله و قل هوالله برخواند و آنگاه بگوید اللهم انی اتقرب بهن الیک فاخلفنی بهن اهلی و مالی فهی خلیفه فی اهله و ماله و دورت حول داره حتی یرجع الی اهله

ادب پنجم

آن که چون به در سرای رسد بگوید بسم الله و بالله توکلت علی الله و لا حول و لا قوه الا بالله رب اعوذ بک ان اضل او اضل او اظلم او اظلم او اجهل او یجهل علی چون بر ستور نشیند بگوید سبحان الذی سخرلنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون و جهد کند تا ابتدای سفر روز پنجشنبه بود بامدادان که رسول ص ابتدای سفر روز پنجشنبه کردی و ابن عباس گوید هرکه سفری خواهد کرد یا حاجتی خواهد خواست از کسی پگاه باید کرد که رسول ص دعا کرده است که اللهم بارک لامتی فی بکورها یوم خمیسها و گفت نیز اللهم بارک لامتی فی بکورها یوم السبت پس بامداد شنبه و پنجشنبه مبارک است

ادب ششم

آن که ستور را بار سبک کند و بر پشت ستور نایستد و در خواب نشود و چوب بر روی ستور نزند و بامداد و شبانگاه یک ساعت پیاده برود تا پای سبک کند و ستور سبکبار شود و دل مکاری شاد شود و بعضی از سلف که را گرفتندی به شرط آن که فرود نیایند هیچ گاه گاه فرود آمدندی تا آن صدقه باشد بر ستور و هر ستور را که بزند بی سببی یا بار گران برنهد روز قیامت خصمی کند ابوالدردا رضی الله عنه شتری به مزد می گرفت و می گفت ای شتر از من به خدای تعالی گله مکن که دانی که بار بر طاقت تو نهادم و باید که هرچه بر ستور خواهد نهاد بر مکاری نموده باشد و شرط کرده تا رضای وی حاصل آمده باشد و بر آن زیادت نکند که نشاید ابن المبارک بر ستور نشسته بود کسی نامه ای به وی داد که این را به فلان جای برسان گفت با مکاری شرط نکرده ام و در سخن فقها نه آویخت که این مقدار را وزنی نبود و در محل مسامحت بود بلکه این دربستن از کمال ورع دانست

ادب هفتم ...

غزالی
 
۱۴۴۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۵ - باب دوم

 

... چهارم آن که موزه از پای بیرون نکند اگر مسح کرد و اگر بیرون کند اولیتر آن بود که طهارت از سر گیرد و اگر به پای شستن اقتصار کند ظاهر آن است که روا باشد

پنجم آن که مسح بر ساق نکند بلکه در مقابله قدم کند بر پشت پای و اگر به یک انگشت مسح کند کفایت بود و به سه انگشت اولیتر بود و یک بار بیش مسح نکند و چون پیش از آن که بیرون شود مسح کشد بر یک شبانه روز اقتصار کند و سنت آن است که هرکه موزه در پای خواهد کرد نخست نگوسار کند یک روز رسول ص موزه در پای کرد کلاغی آن دیگر موزه در ربود از وی و بیفشاند ماری از درون موزه بیرون افتاد رسول ص گفت هرکه به خدای تعالی و به قیامت ایمان دارد گو موزه در پای مکن تا آنگاه که بیفشاند

رخصت دوم ...

غزالی
 
۱۴۴۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۷ - باب اول

 

... قسم اول

آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست پس آواز خوش در حق گوش همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند رسول ص مرا گفت خواهی که بینی گفتم خواهم بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد گفتم نی و این در صحاح است و از این خبر پنج رخصت معلوم شد

یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود ...

... و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد بدان ایمان دشوار توان آوردن و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست چه لذت به قوت شهوت در توان یافت چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند و آن لذت بدان در توان یافت و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند در مملکت داشتن چه راه برد

و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان آن که دانشمند است و آن که عامی است همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست ولیکن می دانم که ایشان را هست باری بدان ایمان دارد و روا دارد اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم

غزالی
 
۱۴۴۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۸ - فصل (سماع در کجا حرام بود)

 

... آن که با سرود و رباب و چنگ و بربط بود و رودها باشد یا نای عراقی باشد که در وی نهی آمده است نه به سبب آن خوش باشد که اگر کسی ناخوش و ناموزون زند هم حرام بود لیکن به سبب آن که این عادت شراب خوارگان است و هر چه به ایشان مخصوص باشد حرام کرده اند به تبعیت شراب و بدان سبب که شراب به یاد دهد و آرزوی آن بجنباند اما طبل و شاهین و دف اگر چه در وی جلاجل بود حرام نیست که اندر این چیزی نیامده است و این چون رودها نیست این نه شعار شراب خوارگان است پس بر آن قیاس نتوان کرد بلکه دف خود زده اند پیش رسول ص و فرمود است زدن آن در عروسی و بدانکه جلال در افزایند حرام نشود

و طبل حاجیان را و غازیان را خود رسم است زدن اما طبل مخنثان خود حرام بود که آن شعار ایشان است و آن طبلی دراز بود میانه باریک و هر دو سر پهن اما شاهین اگر به سر فرو بود و اگر نه حرام نیست که شبانان را عادت بوده است که می زده اند و شافعی می گوید دلیل بر آن که شاهین حلال است آن است که آواز آن به گوش رسول ص آمد انگشت در گوش کرد و ابن عمر را گفت گوش دار چون دست بدارد مرا خبر ده پس رخصت دادن ابن عمر را تا گوش دارد دلیل آن است که مباح است اما انگشت در گوش کردن وی دلیل آن است که او را در آن وقت حالی بوده باشد شریف و بزرگوار که دانسته باشد که آن آواز او را مشغول کند که سماع اثری دارد در جنبانیدن شوق حق تعالی تا نزدیکتر رساند کسی را که در عین آن کار نباشد و این بزرگ بود به اضافت با ضعفا که ایشان را خود این حال نبود اما کسی که در عین کار باشد بود که سماع او را شاغل بود و در حق وی نقصان بود پس ناکردن سماع دلیل حرامی نکند که بسیار مباح باشد که دست بدارند اما دستوری دادن دلیل مباحی کند قطعا که آن را وجهی دیگر نباشد

سبب سوم ...

... و شرح و فهم آن دراز بود که هر کسی را در خود نظر خود فهم دیگر باشد ولیکن سبب گفتن آن است که گروهی ابلهان و گروهی از مبتدعان بر ایشان تشنیع می زنند که ایشان حدیث صنم و زلف و خال و مستی و خرابات می گویند و می شنوند و این حرام باشد و می پندارند که این خود حجتی عظیم است که بگفتند و طعنی عظیم بکردند که از حال ایشان خبر ندارند بلکه سماع ایشان خود باشد که نه بر معنی بیت باشد که بر مجرد آواز باشد که از آواز شاهین خود سماع افتد اگر چه معنی ندارد

و از این بود که کسانی که تازی ندانند ایشان را بر بیتهای تازی سماع افتد و ابلهان می خندند که وی این را نداند سماع چرا می کند و این ابله این مقدار نداند که شتر نیز تازی نداند و باشد که به سبب حداء عرب بر ماندگی چندان بدود و به قوت سماع و نشاط با آن بارگران که چون به منزل رسد و از سماع دست بدارند در حال بیفتد و هلاک شود باید که این ابله با شتر جنگ و مناظره کند که تو تازی نمی دانی این چه نشاط است که در تو پیدا می آید

و باشد نیز که از بیت تازی چیزی فهم کنند که آن نه معنی تازی بود لیکن چنان که ایشان را خیال افتد که نه مقصود ایشان تفسیر شعر است یکی می گفت و ما زارنی فی النوم الا خیالکم صوفیی حال کرد گفتند حال چرا کردی که خود ندانی که وی چه می گوید گفت چرا ندانم می گوید مازاریم راست می گوید که همه زاریم و درمانده ایم و در خطریم پس سماع ایشان باشد که چنین بود و هر که را کاری بر دل غلبه گرفت هر چه شنود آن شنود و هر چه بیند آن بیند و کسی که آتش عشق در حق یا در باطل ندیده باشد این وی را معلوم نشده باشد ...

... آن که شنونده جوان باشد و شهوت بر وی غالب و دوستی حق تعالی خود نشناسد که غالب آن بود که چون حدیث زلف و خال و صورت نیکو شنود شیطان پای بر گردن او نهد و شهوت وی را بجنباند و عشق نیکوان را در دل وی آراسته گرداند و آن احوال عاشقان که می شنود و را نیز خوش آید و آرزو کند و در طلب آن ایستد تا وی نیز به طریق عشق برخیزد

و بسیارند از زنان و مردان که جامه صوفیان دارند و بدین کار مشغول شده اند و آنگاه هم به عبارت طامات این عذرها نهند و گویند فلان را سودایی و شوری پدید آمده است و خاشاکی در راه او افتاده و گویند که عشق دام حق است وی را در دام کشیده اند و گویند دل وی نگاه داشتن و جهد کردن تا وی معشوق خویش را بیند خیری بزرگ است قوادگی را ظریفی و نیکو خویی نام کنند و فسق را و لواطت را شور و سودا نام کنند و باشد که این عذر خویش را گویند که فلان پیر ما را به فلان کودک نظری بود و این همیشه در راه بزرگان افتاده است و این نه لواطت است که شاهد بازی است و باشد که گویند عین روح بازی باشد و از این ترهات به هم باز نهند تا فضیلت خویش به چنین بیهده ها بپوشند هر که اعتقاد ندارد که این حرام است فسق است اباحتی است و خون وی مباح است

و آنچه از پیران حکایت کنند که ایشان به کودکی نگریستند یا دروغ باشد که می گویند که عذر خویش را یا اگر نگریسته باشند شهوت نبوده باشد بلکه چنان که کسی در سیب سرخ نگرد یا در شکوفه نگرد و یا باشد که این پیر را نیز خطایی افتاده باشد که نه معصوم باشد و بدانکه پیری را خطایی افتد و یا بر وی معصیتی رود آن معصیت مباح نشود و حکایت قصه داوود برای آن گفته اند تا تو گمان نبری که هیچ کس از چنین صغایر ایمن شود اگرچه بزرگ بود و آن نوحه و گریستن و توبه وی از آن حکایت کرده اند تا آن به حجت نگیری و خود را معذور نداری ...

... سبب پنجم

آن که عوام که سماع به عادت کنند بر طریق عشرت و بازی این مباح باشد لیکن به شرط آن که پیشه نگیرد و بر آن مواظبت نکند که چنان که بعضی از گناهان صغیره است چون بسیار شود به درجه کبیره رسد بعضی از چیزها مباح است به شرط آن که گاه گاه بود و اندک بود چون بسیار شود حرام شود که زنگیان یک بار در مسجد بازی کردند رسول ص منع نکرد اگر آن مسجد را بازی گاه ساختندی منع کردی و عایشه رضی الله عنها از نظاره منع نکرد اگر همیشه عادت کردی منع کردی اگر کسی همیشه با ایشان می گردد و پیشه گیرد روا نباشد و مزاح کردن گاهگاه مباح است ولیکن اگر کسی همیشه عادت گیرد مسخره باشد و نشاید

غزالی
 
۱۴۴۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۹ - باب دوم

 

... بر بنده اگر نتابد از ادبیر است

باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند اگر این سرمایه ندارد از علم زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است

درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دروده بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند

و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم چگونه نیست شده است که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است چون معرفت چیزها از وی غایب شد همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد در وی نگرد صورت خود بیند پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود و هر دو غلط است بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است

مقام دوم ...

... اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود و اقسام این بسیار است اما چون آن آتش در دل غالب شد دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست

و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید و هرچه از این معنی عبارت توان آورد علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود اگر در دیگری تصرف کند به قیاس قدمگاه خویش کند و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق

اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد

و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است باشد که به حقیقت ادا کند ...

... اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این آتش عشق را نیز نگرداند مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود

سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول ص و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد ابوبکر گفت کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا گفت ما نیز همچون شما بودیم اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود

وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند گفت ترسم که چون خو کنند با کعبه آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد ...

... و همانا که ابوبکر گفت کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد

جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد جنید گفت اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد و رسول ص گفت یا علی تو از منی و من از تو از شادی این رقص کرد چند بار پای بر زمین زد چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند

و با جعفر گفت تو به من مانی به خلق و خلق وی نیز از شادی رقص کرد و زید بن حارثه را گفت تو برادر و مولای مایی رقص کرد از شادی پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود آن خود محمود بود ...

غزالی
 
۱۴۴۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۲ - باب اول

 

بدان که امر معروف و نهی از منکر واجب است و هرکه به وقت بی عذری بماند عاصی است خدای تعالی می گوید و لتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر فرمان می دهد و می گوید که باید از شما گروهی باشند که کار ایشان آن بود که خلق را به خیر دعوت کنند و معروف بفرمایند و از منکر باز دارند و این دلیل است که فریضه است ولیکن فرض کفایت است که چون گروهی بدین قیام کنند کفایت باشد اما اگر نکند همه خلق بزهکار باشند

و می گوید و الذین ان مکناهم فی الارض اقاموا الصلاه و اتوالزکاه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر امر به معروف را با نماز و زکوه به هم نهاد و این دین را بدین صفت کرد و رسول ص گفت امر معروف کنید اگرنه خدای تعالی بدترین شما را بر شما مسلط کند آنگاه چون بهترین شما دعا کنند نشنود و صدیق روایت می کند که رسول ص گفت هیچ قوم نیست که در میان ایشان معصیت رود و انکار نکنند که نزدیک بود که خدای تعالی عذابی فرستد که همه را برسد و گفت همه کارهای نیکو در جنب غزا کردن چون قطره ای است در دریای عظیم و غزا کردن در جنب امر معروف چون قطره ای است در دریای عظیم و گفت هر سخن که آدمی گوید همه بر وی است مگر امر معروف و نهی منکر و یادکرد خدای تعالی و گفت خدای تعالی بیگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند مگر آن وقت که منکر بینند و منع توانند کردن و خاموش باشند و گفت جایی منشینید که کسی را به ظلم میکشند یا می زنند که لعنت بارد بر آن کس که می بیند و دفع نکند و گفت نباید که هیچ کس جایی بایستد که آنجا ناشایستی رود و نه حسبت کند که آن حسبت نه اجل وی بیشتر آرد و نه روزی وی کمتر کند و این دلیل است که در سرای ظالمان و جایی که سنگر باشد و حسبت نتوان کرد نشاید رفتن بی ضرورتی و از این سبب بود که بسیاری از سلف عزلت گرفته اند که بازارها و راهها خالی از منکرات ندیده اند

و رسول ص گفت هرکه در پیش وی معصیتی رود و وی کاره باشد همچنان است که غایب باشد و اگر در غیبت وی رود و راضی باشد همچنان است که گویی به حضور وی می رود و گفت هیچ رسول نبود که وی را حواریان بودند یعنی صحابه که پس از وی به کتاب خدای تعالی و سنت رسول ص کار می کردند تا آنگاه که پس از ایشان قومی پدید آمدند که بر سر منبرها می شدند و سخن نیکو می گفتند و معاملت زشت می کردند حق است و فریضه است بر هر مومنی که جهاد کند با ایشان به دست اگر نتواند به زبان و ورای این خود مسلمانی نباشد و گفت خدای تعالی وحی فرستاد به فرشته ای که فلان شهر زیر و زبر کن گفت بار خدایا فلان کس که یک طرفه العین گنه نکرده است در آنجاست چگونه کنم گفت بکن که هرگز یک روی ترش نکرد جهت معصیت دیگران

و عایشه روایت می کند از رسول ص که گفت خدای تعالی اهل شهری را جمله عذاب فرستاد که در وی هژده هزار مرد بود که عمل ایشان چون عمل پیمبران بود گفتند چرا یا رسول الله گفت زیرا که بر دیگران برای خدای تعالی خشم نگرفتند و حسبت نکردند بوعبیده جراح می گوید که رسول ص را گفتم که از شهدا که فاضلتر گفت مردی که بر سلطان جابر حسبت کند تا وی را بکشد و اگر نکشد هرگز پیش بروی قلم نرود اگرچه بسیار عمر یابد و در خبر است که ایزد تعالی وحی فرستاد به یوشع بن نون رضی الله عنه که صد هزار مرد از قوم تو هلاک خواهم کرد هشتاد هزار از نیکمردان و بیست هزار از اشرار گفت بارخدایا نیکمردان را چرا هلاک می کنی گفت از آن که با دیگران دشمنی نکردند و از خوردن و خاستن و معاملت کردن با ایشان حذر نکردند

غزالی
 
۱۴۴۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۴ - آداب محتسب

 

... و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد گفت من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم

و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت حال تو در میان قوم تو چگونه است گفت نیکو گفت در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود گفت توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید

و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت گفت ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله مرا دستوری ده تا زنا کنم یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند رسول ص گفت دست بداریداو را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت یا جوانمرد تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند گفت نه گفت مردمان نیز روا ندارند و گفت نیز روا داری که با دختر تو کند گفت نه گفت مردمان نیز روا ندارند و گفت روا داری که کسی با خواهر تو کند گفت نه گفت روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند و یک یک برشمرد گفت نه رسول گفت مردمان نیز روا ندارند پس رسول به دل او فرود آرد و گفت بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود

و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند گفت او را در بیت المال حق بیش از آن است پس او را در خلوت نصیحت کرد سفیان گفت یا علی اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم لیکن صالحان را دوست داریم وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند گفت خاموش باشید که من این کفایت کنم آواز داد که یا برادر مرا با تو حاجتی است گفت چیست گفت آن که ازار برترگیری گفت نعم و کرامه پس شاگردان را گفت اگر به درشتی گفتمی گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی ...

غزالی
 
۱۴۵۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۸ - منکرات شاهراهها

 

آن است که ستون در شاهراه بنهند و دکان کنند چنان که راه تنگ شود و درخت کارند و قابول بیرون آرند چنان که اگر کسی بر ستور بود در آنجا کوبد و خروارهای بار بنهد و ستور ببندند و راه تنگ گردانند و این نشاید الا به قدر حاجت چندانکه فرو گیرند و با خانه نقل کنند

و بار بر ستور نهادن زیادت از آن که طاقت دارد نشاید و کشتن گوسپند قصابی را بر راه چنان که مردمان را خطر بود نشاید بلکه باید که در دکانی جای آن بسازد و همچنین پوست خربزه بر راه افکندن یا آب زدن چنان که در وی خطر باشد که پای مردم بلغزد و همچنین هر که برف بر راه افکند یا آبی که از با او آید راه را بگیرد بر وی واجب بود که راه پاک کند اما آنچه عام بود برهمه بود و والی را رسد که مردمان را بر آن دارد و حمل کنند و هر که سگی دارد بر در سرای که مردم را از آن بیم باشد نشاید و اگر جز آن رنج نباشد که راه پلید کند از آن منع نتوان کرد چه احتراز ممکن بود و اگر به راه بخسبد چنان که راه تنگ کند این نشاید بلکه خداوند او اگر بر راه بنشیند و بخسبد هم نشاید

غزالی
 
۱۴۵۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۸۱ - اصل دهم

 

... آن که خویشتن عادت نکند که به شهوات مشغول شود بدان که جامه نیک پوشید و طعام خوش خورد بلکه در همه چیزها باید که قناعت نگاه دارد که بی قناعت عدل ممکن نشود

عمر خطاب رضی الله عنه سلمان را پرسید که چه می شنوی از احوال من که آن را کاره ای گفت شنیدم که به یک بار دو نان خورش بر خوان می نهی و دو پیراهن داری یکی روز را و یکی شب را گفت جز این نیز هست گفت نه

قاعده چهارم

آن که بنای همه کارها تا تواند بر رفق نهد نه به عنف رسول ص گفت والی که با رعیت رفق کند فردا با او رفق کنند و دعا کرد و گفت بارخدایا هر والی که با رعیت رفق ورزد تو با او رفق کن و هرکه عنف کند تو با او عنف کن و گفت نیکو چیزی است ولایت کسی را که به حق آن قیام کند و بد چیزی است ولایت کسی را که در آن تقصیر کند

و هشام بن عبدالملک از خلفا بود از ابوحازم که از جمله علمای بزرگ بود پرسید چیست تدبیر نجات در این کار گفت آن که هر درمی که بستانی از جایی بستانی که حلال بود و جایی بنهی که حق بود گفت آن که طاقت دوزخ ندارد و بهشت دوست تر دارد ...

... و گفت دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد و گفت عذاب صعب ترین در روز قیامت سلطان ظالم راست و گفت پنج کس اند که خدای با ایشان به خشم باشد اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند

و عمر خطاب رضی الله عنه خواست که بر جنازه ای نماز کند یکی فراپیش شد و نماز کرد چون دفن کردند دست بر گور او نهاد و گفت بارخدایا اگر عذابش کنی باشد که به تو عاصی شده باشد و اگر رحمت کنی محتاج رحمت توست خنک تو ای مرد که نه امیر بودی و نه عریف و نه کاتب و نه عوان و نه جایی آنگاه از چشم ناپدید شد عمر بفرمود تا او را طلب کردند نیافتند گفتند آن خضر بود

رسول ص گفت وای بر امیران وای بر عریفان وای بر امینان اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی و گفت هیچ کس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند

و عمر گفت وای بر داور زمین از داور آسمان روزی که او را بیند مگر آن داد بدهد و حق بگزارد و به هوا حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم می کند و رسول ص گفت روز قیامت والیان را بیارند ایشان را گویند شما شبانان گوسفندان من بودید و خزانه دار ان ولایت و مملکت زمین بودید چرا کسی را که حد زدید و عقوبت کردید بیش از آن کردید که من فرمودم گویند بارخدایا از خشم آن که تو را خلاف کردند پس گویند چرا خشم شما از خشم من بیش باشد و دیگری را بیارند و او را گویند چرا حد کم زدی گوید بارخدایا مرا بر او رحمت آمد گوید چرا باید که رحمت تو بیش از رحمت من باشد و هردو را بگیرند هم آن را که افزوده و هم آن را که کاسته و گوشه های دوزخ به ایشان بیاکنند

حذیقه گوید من بر هیچ والی ثنا نگویم نه آن که نیک بود و نه آن که بد بود از او پرسیدند که چرا گفت زیرا که از رسول ص شنیدم که فردای قیامت همه والیان را بیارند و هم آن که ظالم بوده باشد و هم آن که عادل بوده باشد و همه را بر صراط بدارند و صراط را فرمایند تا ایشان را بیفشاند یک افشاندن که هرکه در حکم جور کرده باشد یا در قضای حکومات رشوت ستده باشد یا گوش زیاده فرایک خصم داشته باشد همه بیوفتند و می روند و تا هفتاد سال به دوزخ فرو شوند تا به قرارگاه خود رسند

و در خبر است که داوود پیغمبر ع متنکر رفتی چنان که کس ندانستی که وی است بیرون آمدی و هرکه را دیدی از سیرت و زیست و معاش داوود می پرسیدی روزی جبرییل بر صورت مردی پیش او آمد داوود از او نیز پرسید جواب داد که نیک مردی است اگر نه آن بودی که طعام از بیت المال می خوردی نه از دسترنج خود او با محراب شد و می گریست و می گفت بارخدایا مرا پیشه و حرفتی بیاموز که از دسترنج خود خورم حق تعالی جل جلاله او را زره گری بیاموخت

و عمر خطاب به جای عسس خود شب می گردید تا هر کجا خللی بیند به تدارک آن مشغول شود و گفت اگر گوسفندی گرکن بر کناره فرات بگذرانند و روغن درنمالند ترسم که در روز قیامت که روز حساب است مرا از آن بازپرسند و باز آن که احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید عبدالله بن عمروعاص گوید من دعا کرده بودم که خدای تعالی در خواب عمر را فرا من نماید پس از دوازده سال او را به خواب می آمد که چون کسی که غسل کرده غسل کرده باشد و ازار به خویشتن فراگرفته گفتم یا امیر المومنین چون یافتی خدای را گفت یا عبدالله چند است که از نزدیک شما بیامده ام گفتم دوازده سال گفت تا اکنون در حساب بودم و بیم آن بود که کار من تباه ود شود اگر نه آن بودی که رحمت او بودی عمر چنین بود که در عالم از اسباب ولایت ذره ای بیش نداشت ...

... عمر عبدالعزیز را گفتند که سبب توبه تو چه بود گفت روزی غلامی را زدم گفت یاد کن از آن شبی که بامداد وی قیامت خواهد بود و آن بر دل من اثر کرد

و هرون الرشید را یکی از بزرگان دید که در عرفات پای برهنه و سر برهنه بر زیر سنگریزه ایستاده بود و دست برداشته می گفت بارخدایا تو تویی و من منم کار من آن است که هر زمان به سر گناه شوم و کار تو آن که هر زمان به سر مغفرت شوی بر من رحمت کن بزرگان گفتند بنگرید که جبار زمین پیش جبار هفت آسمان و زمین چه زاری می کند

و عمر عبدالعزیز با بوحازم گفت مرا پند ده گفت بر زمین خسب و مرگ فراسرنه و هرچه روا داری که مرگ تو را دریابد گناه دار و هرچه روا نداری از آن دور باش که باشد که خود مرگ نزدیک باشد ...

... قاعده دهم

آن است که غالب بر والی تکبر باشد و از تکبر خشم غالب بود و وی را به انتقام دعوت کند و خشم غول عقل است و آفت و علاج آن در کتاب غضب در رکن مهلکات یاد کنیم اما چون این غالب باشد باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و مانند مردمان ابله که مانند سباع و ستوران نباشد

حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود مبارک بن فضاله حاضر بود گفت یا امیر المومنین نخست خبری از رسول ص بشنوی از من گفت بگوی گفت حسن بصری روایت می کند که رسول ص گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند منادی آواز می دهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند گفت دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی ع گفت مر یحیی را ع که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو

و یکی را در پیش رسول ص می گفتند که او عظیم با قوت مردی است گفت چرا گفتند با هر کسی کشتی گیرد او را بیفکند و با همه کس برآید رسول ص گفت قوی و مردانه آن باشد که با خشم خویش برآید نه آن که کسی را بیفکند و رسول ص گفت سه چیز است که هرکه بدان رسید ایمان وی تمام شد چون خشم گیرد قصد باطل نکند و چون خشنود بود حق بنگذارد و چون قادر شود بیش از حق خویش نستاند و عمر رضی الله عنه گفت بر خلق هیچ کس اعتماد مکن تا به وقت خشم او را نبینی و بر دین هیچ کس اعتماد مکن تا در وقت طمع او را نیازمایی و علی بن حسین رضی الله عنه یک روز به مسجد می شد یکی وی را دشنام داد غلامان وی قصد وی کردند گفت دست بدارید از وی اورا گفت آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است هیچ حاجتی هست تو را که به دست ما برآید آن مرد خجل شد پس علی بن حسین رضی الله عنه جامه ای داشت به وی داد و هزار درم فرمود وی را آن مرد می شد و می گفت گواهی دهم که این جز فرزند پیمبران نیست و هم از وی روایت است که غلام را دو بار آواز داد جواب نداد وی را گفت نشنیدی گفت شنیدم گفت چرا جواب ندادی گفت از خلق نیکوی تو ایمان بودم که مرا نرنجانی گفت شکر خدای را که بنده من از من ایمن است

و غلامی بود بوذر را پای گوسپندی بشکست گفت چرا کردی گفت عمدا کردم تا تو را به خشم آرم گفت من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را و وی را آزاد کرد و یکی وی را دشنام داد گفت ای جوانمرد به میان من و دوزخ عقبه ای است اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت خود بتر از آنم که تو گفتی

و رسول ص گفت کس بود که به حلم و عفو و درجه صایم و قایم بباید و کس بود که نام وی در جریده جباران نویسند و هیچ ولایت ندارد مگر بر اهل خانه خویش و رسول ص گفت که دوزخ را دری است هیچ کس بدان راه نشود مگر آن که خشم خویش بر خلاف فرمان شرع راند و روایت است که ابلیس در پیش موسی ع آمد و گفت تو را سه چیز بیاموزم تا مرا از حق تعالی حاجت خواهی موسی ع گفت آن سه چیز چیست گفت از تیزی حذر کن که هرکه تیز سر بود من با وی چنان بازی کنم که کودکان با گوی و از زنان حذر کن که هیچ دام فرو نکردم خلق را که بدان اعتماد دارم چون زنان و از بخیلی حذر کن که هرکه بخیل بود من دین و دنیا هردو بر وی به زیان آورم

و رسول ص گفت هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند و رسول ص گفت وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند و یکی رسول ص را گفت مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم گفت خشمگین مشو و بهشت توراست گفت دیگر گفت از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست گفت دیگر گفت پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند گفت مرا گناه هفتاد ساله نیست گفت گناه مادرت را گفت که مادرم را چندین گناه نیست گفت گناه پدرت را گفت پدرم را چندین گناه نیست گفت برادرانت را

و عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می گوید رسول ص مالی قسمت کرد یکی گفت که این قسمتی است که نه برای خدای تعالی کرده ام یعنی که به انصاف نیست ابن مسعود رحمهم الله رسول را حکایت کرد وی خشمگین شد و روی وی سرخ شد بیش از این نگفت که خدای تعالی بر برادرم موسی رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد

این جمله از اخبار و حکایات کفایت بود نصیحت اهل ولایت را که چون اصل ایمان بر جای باشد این اثر کند و اگر اثر نکند آن است که دل وی از ایمان خالی شده است و جز حدیثی بر دل و بر زبان نمانده است و حدیث ایمان که در دل بود دیگر است و ایمان ظاهر دیگر و ندانم که حقیقت ایمان چگونه بود عاملی را که وی سالی چندین هزار دینار حرام بستاند و به دیگری دهد تا همه در ضمان وی بود و در قیامت همه از وی طلب کنند و منفعت آن به دیگری رسد و این نهایت غفلت و نامسلمانی بود والسلام

تمام شد رکن اول و دوم از کتاب کیمیای سعادت و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دایما کثیرا

غزالی
 
۱۴۵۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲ - پیدا کردن فضل و ثواب خوی نیکو

 

بدان که حق تعالی بر مصطفی ص ثنا گفت به خلق نیکو و گفت انک لعلی خلق عظیم و رسول ص گفت مرا فرستاده اند تا محاسن اخلاق را تمام کنم و گفت عظیمترین چیزی که در ترازو نهند خوی نیکوست

و یکی در پیش رسول ص آمد و گفت دین چیست گفت خلق نیکو از راست وی اندر آمد و از چپ وی اندر آمد و همچنین می پرسید و وی همچنین می گفت بازپسین بار گفت می ندانی آن که خشمگین نشوی و از وی پرسیدند که فاضلترین اعمال چیست گفت خلق نیکو

یکی رسول ص را گفت مرا وصیتی کن گفت هر کجا که باشی از حق تعالی بپرهیز گفت دیگر گفت از پس هر بدی نیکی بکن تا آن را محو کند گفت دیگر گفت مخالطت با خلق نیکو کن و رسول ص گفت هرکه را خدای تعالی خلق نیکو داد و روی نیکو وی را ارزانی داشت خورش آتش نکند

و رسول ص را گفتند فلان زن روز به روزه و شب به نماز می باشد ولیکن بدخوی است و همسایگان را به زبان برنجاند گفت جای وی دوزخ است و رسول ص گفت خوی بد طاعت را همچنان تباه کند که سرکه انگبین را و رسول ص اندر دعا گفتی بارخدایا خلق من نیکو آفریدی خلق من نیکو بکن و گفتی بارخدایا تندرستی و عافیت و خوی نیکو ارزانی دار و پرسیدند رسول ص را که چه بهتر که حق تعالی بنده را بدهد گفت خلق نیکو و گفت خلق نیکو گناه را همچنان نیست کند که آفتاب یخ را

و عبدالرحمن بن سمره رحمهم الله گوید که نزدیک رسولص بودم گفت دوش چیزی عجیب دیدم مردی را دیدم از امت خویش اندر زانو افتاده و میان وی و میان حق تعالی حجابی بود خلق نیکو وی بیامد و حجاب برگرفت و وی را به حق تعالی رسانید و گفت بنده به خلق نیکو درجه بیاید چنان که کسی که به روز به روزه باشد و به شب به نماز و درجات بزرگ اندر آخرت بیابد اگرچه ضعیف عبادت بود و نیکوترین خلقی رسول ص را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همی کردند و غلبه همی داشتند عمر اندر شد بگریختند گفت ای دشمنان خویش از من حشمت دارید و از رسول خدا حشمت ندارید گفتند تو از وی تندتری و درشت تر و رسول ص گفت یا ابن الخطاب بدان که خدای که من به حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو

و فضیل رحمهم الله گفت صحبت با فاسق نیکوخو دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو ابن المبارک رحمهم الله با بدخویی اندر راه افتاد چون از وی جدا شد بگریست گفتند چرا می گریی گفت آن بیچاره از نزدیک من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد و کتانی رحمهم الله گوید که صوفی ای خوی نیکوست هرکه از تو به خوی نیکوتر از تو صوفی تر و یحیی بن معاذالرازی رضی الله عنه گوید خوی بد معصیتی است که با وی هیچ طاعت سود ندارد و خوی نیکو طاعتی است که با وی هیچ معصیت زیان ندارد

غزالی
 
۱۴۵۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹ - پیدا کردن تدبیر شناختن بیماری دل و عیوب نفس

 

... حسن بصری رحمهم الله همی گوید هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست سری سقطی می گوید چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم هنوز نکرده ام ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم نار بسیار دیدم آرزو آمد یکی باز کردم ترش بود دست بداشتم و برفتم مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند گفتم السلام علیک گفت و علیک السلام یا ابراهیم گفتم مرا به چه دانستی گفت هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند گفتم همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد گفت تو نیز حالتی داری چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان

و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی طلب حرام کند پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند چنان که عمر رضی الله عنه گفت هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم

دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند ...

غزالی
 
۱۴۵۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو

 

... و هر چه اندر علامت منافقان گفته است همه علامت خوی بد است چنان که رسول ص گفت همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود

و گفته اند نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول و نیکوخواه بود همگنان را و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند نه فحش گوید و نه شتابزده بود نه کین دارد و نه حسود بود پیشانی گشاده و زبان خوش دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس

و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید چنان که رسول ص بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند گفت بار خدایا بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد لشکری ای به وی رسید گفت تو بنده ای گفت آری گفت آبادانی کجاست اشارت به گورستان کرد گفت من آبادانی همی خواهم گفت آنجاست لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند ای ابله ابراهیم ادهم است لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت من بنده ام گفت از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام و گفت چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست گفت از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد پس گفت چون سر من بشکست او را دعا گفتم گفتند چرا گفت دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی نخواستم که نصیب من از وی نیکویی بود و نصیب وی از من بدی بود

بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است او برفت چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد و چون همی راند باز همی شد گفت نهمار نیکو جوانمردی گفت این که از من دیدی خلق سگی است چون بخوانند بیاید و چون برانند برود این را چقدر بود و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی جامه را پاک کرد و شکر کرد گفتند چرا شکر کردی گفت کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند جای شکر بود

یکی از بزرگان به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود چون وی به گرمابه شدی خالی بکردندی روزی خالی کردند وی اندر گرمابه شد گرمابه بان غافل بود روستایی ای در گرمابه شد وی را دید پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه گفت خیز آب بیار بیاورد گفت برخیز گل بیاور بیاورد و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید بترسید و بگریخت چون بیرون آمد گفتند گرمابه بان بگریخت از این واقعه گفت بگو مگریز که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد

عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی یک بار غایب بود شاگرد سیم قلب نگرفت چون بازآمد گفت چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب

اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی گفت باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد

یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند ...

غزالی
 
۱۴۵۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۱ - پروردن و ادب کردن کودکان

 

... و جامه سپید را اندر چشم وی بیاراید و جامه ابریشمین و رنگین را نکوهیده دارد و گوید این کار زنان باشد و رعنایان و خویشتن آراستن کار مخنثان بود نه کار مردان و نگاه دارد تا کودکان که جامه ابریشمین دارند و تنعم کنند با وی نیفتند و ایشان را نبینند که آن هلاک وی بود که وی نیز آرزو کند و از قرین بد نگاه دارد که هرکودک که وی را نگاه ندارند شوخ و دروغ زن و دزد و لجوج و بی باک گردد و به روزگار دراز آن از وی نشود

و چون به دبیرستان دهد قرآن بیاموزد آنگاه به اخبار و حکایات پارسیان و سیرت صحابه و سلف مشغول کند و البته نگذارد که با شعار حدیث عشق زنان و صفت ایشان بود مشغول شود و نگاه دارد وی را از ادیبی که گوید که بدان طبع لطیف بود که نه آن ادیب بود بلکه آن شیطان بود که تخم فساد اندر دل وی بکارد

و چون کودک کاری نیک بکند و خوی نیکو بر وی پدید آید وی را اندر آن مد کند و چیزی دهد وی را که بدان شاد شود و اندر پیش مردمان بر وی ثنا کند و اگر خطایی کند یا گوید یکی یا دو بار نادیده انگارد تا سخن خوار نشود که اگر بسیار با وی گفته آید دلیر شود و آشکارا بکند و چون معاودت کند یک بار اندر سر توبیخ کند و گوید زنهار تا کسی از تو این نبیند و نداند که رسوا شوی میان مردمان و تو را به هیچ کس ندارند

و پدر باید که حشمت خویش با وی نگاه دارد و مادر وی را به پدر ترساند و نگذارد که به روز بخسبد که کاهل شود و شب بر جای نرم نخواباند تا تن وی قوی شود و هر روز یک ساعت او را از بازی بازندارد تا فرهیخته شود و دلتنگ نشود که از آن بدخوی گردد و کوردل شود و او را خو باز کند تا با همه کس تواضع کند و بر سر کودکان فخر نکند و لاف نزند و از کودکان چیزی فرا نستاند بلکه بدیشان دهد و او را گویند که ستدن کار گدایان باشد و بی همتان و طمع زر و سیم که از کسی فرا ستاند البته راه باز ندهد که از آن هلاک شود و اندر کارهای زشت افتد و او را بیاموزد که آب بینی و دهان پیش مردمان نیندازد و پشت با مردمان نکند و با ادب بنشیند و دست فرا زیر زنخدان نزند که آن دلیل کاهلی بود و بسیار نگوید و البته سوگند نخورد و تا نپرسند سخن نگوید و هرکه مهتر از او بود او را حرمت دارد و اندر پیش وی نرود و زبان از فحش و لعنت نگاه دارد ...

... و چون هفت ساله شد نماز و طهارت فرانماید به رفق و چون ده ساله شد اگر نکند بزند و ادب کند و دزدی و حرام خوردن و دروغ گفتن اندر پیش چشم وی زشت کند و همیشه آن را همی نکوهد چون چنین پرورند هرگه که بالغ شود اسرار این آداب با وی بگویند که مقصود از طعام آن است که بنده را قوت بود بر آن که طاعت خدای تعالی کند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که دنیا با کسی نمی ماند و مرگ بزودی و ناگاه درآید و نیکبخت آن بود که از دنیا زاد آخرت برگیرد تا به بهشت و خشنودی حق تعالی رسد و صحبت بهشت و دوزخ وی را گفتن گیرد و ثواب و عقاب کارها با وی همی گوید چون ابتدا با ادب پرورند این سخنها چون نقش اندر سنگ باشد و اگر فراگذاشته باشند چون خاک از دیوار فرو ریزد

سهل تستری رحمهم الله می گوید سه ساله بودم که شب نظاره کردمی اندر خاک محمد بن سوار رحمهم الله که نماز شب کردی یک بار مرا گفت آن خدای را که تو را بیافرید یاد نکنی ای پسر گفتم که چگونه یاد کنم گفت که شب که اندر جامه خواب همی گردی سه بار بگوی به دل نه به زبان که خدای با من است و خدای به من همی نگرد و خدای مرا می بیند گفت چند شب آن همی کردم پس گفت هر شبی هفت بار بگوی همی گفتم پس حلاوت این اندر دل من افتاد چون سالی برآمد مرا گفت آنچه تو را گفتم یاد دار همه عمر تا آنگاه که تو را در گور نهند که این دست گیرد تو را در این جهان و در آن جهان چند سال آن همی گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد پس یک روز خال مرا گفت هرکه حق تعالی با وی بود و به وی همی نگرد و وی را همی بیند معصیت نکند زنهار تا معصیت نکنی که وی تو را همی بیند پس مرا به معلم فرستاد دل من پراکنده می شد گفتم هر روز یک ساعت بیش مفرستید تا قرآن بیاموختم و آنگاه هفت ساله بود چون ده ساله شدم پیوسته روزه داشتمی و نان جوین خوردمی تا دوازده ساله شدم سال سیزدهم مرا مسأله ای در دل افتاد گفتم مرا به بصره فرستید تا پرسم شدم و پرسیدم از جمله علما حل نکردند به عبادان مردی را نشان دادند آنجا شدم وی حل کرد مدتی با وی بودم پس با تستر آمدم و به یک درم سیم جو خریدمی و روزه داشتمی و بدان گشادمی بی نان خورش و یک سال به یک درم سیم بسنده کردمی پس عزم کردم که به سه شبانه روز هیچ نخوردم تا بدان قادر شدم پس فرا پنج شدم و فرا هفت شدم تا به تدریج بیست و پنج روز رسانیدم که هیچ چیز نخوردمی و بیست و پنج سال بر این حال صبر کردم بایستادم و همه شب زنده داشتمی

و این حکایت برای آن کرده آمد تا معلوم گردد که کاری که عظیم بود تخم آن در کودکی افکنده باشد

غزالی
 
۱۴۵۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۴ - پیدا کردن فضیلت گرسنگی

 

... فاطمه ع پاره ای نان در دست داشت در پیش رسول ص آمد و گفت این چیست گفت این یک قرص نان پخته بودم نخواستم که بی تو بخورم رسول ص گفت از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید

بوهریره رحمهم الله می گوید هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول ص بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم و فضیل با خویشتن همی گفت از چه همی ترسی از آن می ترسی که گرسنه بمانی هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد کهمش رضی الله عنه گفت بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی

مالک دینار گفت خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود محمد بن واسع رحمهم الله گفت نی خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود و سهل تستری رحمهم الله گفت بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی ع اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد

غزالی
 
۱۴۵۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۶ - پیدا کردن ادب مرید اندر اندک خوردن

 

... احتیاط اول در اندک خوردن

و نشاید که به یک بار از بسیار خوردن به اندک خوردن شود که طاقت آن ندارد و زیانکار بود بلکه بتدریج باید مثلا چون یک نان از طعام کمتر خواهد کرد یک روز باید یک لقمه کمتر کند و دیگر روز دو لقمه و سیم روز سه لقمه تا در مدت یک ماه از نانی دست بدارد چون چنین کند آسان بود و از آن نقصان نبیند و طمع بر آن راست بایستد آنگاه آن مقدار که بر آن قرار گیرد چهار درجه دارد

درجه اول عظیمترین درجه صدیقان است و آن آن است که به مقدار ضرورت قناعت کند و این اختیار سهل تستری است که وی گفت به عبادت حیات است و به عقل و قوت تا از نقصان قوت نترسی طعام مخور که نماز نشسته کسی که از گرسنگی ضعیف بود فاضل تر از نماز برپای کسی که سیر بود اما چون ترسی که نفس را یا عقل را خللی بود نباید خوردن که بی عقل بندگی نتوان کرد و جان خود اصل است و وی را پرسیدند که تو چون خوری گفت هرسال سه درم خرج من بوده است به یک درم برنج و به یک درم روغن و به یک درم انگبین جمع کردمی و به سیصد و شصت گروهه کردمی و هر شبی یکی افطار کردمی اکنون چون همی کنی گفت چندان که افتد و اندر میان رهبانان هستند که در روزی یک درم سنگ طعام بیش نخوردند و خویشتن بتدریج بازآن آورده اند ...

... و اندر جمله باید که دست از طعام بازگیرد چنان که هنوز گرسنگی در وی بود و گروهی تقدیر نکرده اند ولیکن جهد کرده اند تا طعام نخورند الا گرسنه شده و دست باز گیرند چنان که هنوز گرسنگی مقداری مانده بود و نشان گرسنگی آن باشد که بر نان بی خورش حریص باشد و نان جوین و گاورسین همه به حرص تواند خورد چون نان خورش جوید گرسنگی صادق نبود

و صحابه بیشترین از نیم مد اندر نگذشته اند و جماعتی بوده اند که طعام ایشان هر هفته صاعی بوده است و صاعی چهار مد باشد و چون خرما خوردندی صاعی و نیم نیم به سبب دانه که بیفتد و بوذر رحمهم الله می گوید طعام من از آدینه تا آدینه صاعی از جو بوده است اندر عهد رسول ص و به خدای که از این بنگردم تا آنگاه که به وی رسم و بر گروهی تشنیع همی زد که شما بگردیده اید و رسول ص گفته بود که درست ترین و نزدیک ترین به من کسی باشد که هم بر این بمیرد که هست بر آن امروز آنگاه بوذر گفت بگردیدید و آرد جو به پرویزن فرو کردید و نان تنک پختید و دو نان خورش به یک بار بر سفره می نهید و پیراهن روز از پیراهن شب جدا داشتید و اندر عهد وی چنین نبودید و قوت اهل صفه بر مدی خرما بودی میان دو تن و دانه بیفتادی

سهل تستری رحمهم الله می گوید که اگر همه عالم خون گیرد قوت مومن از حلال بود و آن آن است که مومن جز قدر ضرورت نخورد نه آن که این اباحتیان همی گویند که حرام که فرا وی رسد حلال شود که یک خرما از صدقات فرا رسول ص می رسید و حلال نمی شد ...

... و درجه دوم آن که دو روز هیچ نخورد و این ممکن است و چنین بسیار بوده است

درجه سوم آن که هر روز یک بار خورد و این کمترین درجات است چون فرا دوبار سوم باشد به اسراف رسد که هیچ وقت گرسنه نباشد و رسول ص چون بامداد خوردی شبانگاه نخوردندی و چون شبانگاه خوردی بامداد نخوردندی و رسول ص عایشه را گفت تا اسراف نکنی که دو بار اندر یک روز خوردن اسراف بود و چون یک بار خواهد خورد اولیتر آن بود که سحر خورد تا اندر نماز شام سبکتر بود و دل صافی گردد و اگر چنان است که به طعام التفات بخواهد کرد یک بار وقت افطار بخورد و یک بار به سحر

احتیاط سیم اندر جنس طعام ...

... مالک دینار را شیر آرزو می کرد چهل سال و نخورد و کسی او را رطب آورد اندر دست بگردانید بسیار و آنگاه گفت که شما بخورید که چهل سال است تا من نخوردم

و احمد بن ابی الجوزی مرید بوسلیمان دارانی بود وی را نان گرم آرزو کرد تا با نمک بخورد بیاوردیم لقمه ای باز کرد و پس بنهاد و گریستن گرفت و گفت بارخدایا آرزوی من در پیش من نهادی مگر عقوبت من است توبه کرده ام مرا عفو کن

مالک بن ضیغم می گوید در بازار بصره می شدم تره دیدم شهوت آن در دل من بجنبید سوگند خوردم که نخورم چهل سال اندر آن صبر کردم

مالک دینار گفت پنجاه سال است تا دنیا را طلاق داده ام اندر آرزوی یک شربت شیر و نخورده ام و نخواهم خورد تا آنگه که به خدای رسم

حماد بن حنیفه همی گوید به در خانه داوود طایی رسیدم آوازی شنیدم که همی گفت که یک بار گرز خواستی بدادم اکنون آرزوی خرما همی کنی هرگز نیابی و نخوری چون اندر شدم هیچ کس با وی نبود دانستم که با خود همی گفت

عتبه الغلام فرا عبدالواحد بین زید گفت فلان از دل خود حالتی صفت همی کند ه مرا آن نیست گفت از آن که او نان تهی خورد و تو نان و خرما خوری گفت اگر دست بدارم بدان درجه رسم گفت رسی بدار دست بداشت و بگریست گفتند فلان برای خرما همی گریی عبدالواحد گفت نفس وی خرما دوست دارد و صدق عزم او داند که هرگز بیش نخورد از آن می گرید

ابو بکر جلاء رضی الله عنه همی گوید که من کسی دانم که نفس وی را چیزی آرزوست همی گوید ده روز چیزی نخورم و صبر کنم مرا آن آرزو بده می گوید که نخواهم که ده روز چیزی نخوری دست از این شهوت بدار این است راه سالکان و بزرگان چون کسی به این درجه نرسد باری کمتر از آن نبود که از بعضی شهوات دست بدارد و ایثار کند و بر گوشت خوردن مداومت نکند که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه چهل روز بر دوام گوشت خورد دل وی سخت شود و هرکه چهل روز نخورد بدخو شود و معتدل آن است که عمر رضی الله عنه گفت پسر خویش را که یک راه گوشت و یک راه روغن و یک راه شیر و یک راه سرکه و یک راه نان تهی و مستحب آن است که بر سیری نخسبد که میان دو غفلت جمع کرده باشد

و در خبر است که طعام را بگذارید به نماز و ذکر و بر آن مخسبید که دل سیاه شود و گفته اند که پس از طعام باید که چهار رکعت نماز کند یا صد بار تسبیح کند و یا جزوی قرآن بخواند سفیان ثوری رحمهم الله هرگاه که سیر بخوردی آن شب را زنده نگاه داشتی و گفتی چون ستور را سیر بکردی کار سخت باید فرمود و یکی از بزرگان مریدان را گفتی شهوات را مخورید و اگر خورید مجویید و اگر جویید دوست مدارید

غزالی
 
۱۴۵۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۹ - پیدا کردن شهوت فرج

 

... و بدان که اندر این شهوت نیز افراط است و تفریط و میانه افراط آن بود که چنان شود که از فواحش شرم ندارد و همگی خویش بدان دهد و چون چنین بود واجب بود شکستن آن به روزه و اگر شکسته نشود نکاح کند و تفریط آن بود که وی را هیچ شهوت نباشد و آن نیز نقصان بود و اعتدال آن بود که شهوت بود و زیر دست بود و کس بود که چیزها خورد تا شهوت وی زیادت شود و این از جهل بود و مثل وی چون کسی بود که آشیان زنبور بشوراند تا اندر وی افتند مگر کسی که نکاح کرده بود و مقصود وی نگاهداشتن جانب زنان بود که حصن ایشان مردانند

و اندر غرایب اخبار است که رسول ص گفت که اندر خود ضعف شهوتی دیدم جبرییل ع مرا هریسه ای فرمود و سبب آن بود که وی نه زن داشت و ایشان بر همه عالم حرام شده بودند و امید ایشان از همه گسسته بود

و یکی از آفات این شهوت عشق است و آن سبب معصیتهای بسیار است و اگر اندر ابتدای آن احتیاط نکند از دست اندر گذرد و احتیاط آن نگاهداشتن چشم است که اگر به اتفاق چشم بیفتد نگاهداشتن آن دیگر بار آسان بود اما اگر فرا گذارد بازگرفتن دشوار بود و مثل نفس اندر آن چون ستوری است که ابتدا قصد جایی کند عنان وی بر تافتن آسان بود و چون درشد دنبال گرفتن و بیرون کشیدن دشوار بود پس اصل نگاه داشتن چشم بود

سعید بن مبیر گوید که فتنه داوود ع از چشم بود و داوود با پسر خویش گفت روا باشد که پس شیر و اژدرها فرا شوی ولیکن باید که از پی زنان فرا نشوی و یحیی بن زکریا ع را پرسیدند که ابتدای زنان از کجا خیزد گفت از چشم و شهوت و رسول ص می گوید که نگریستن تیری است از تیرهای ابلیس به زهر آب داده و هرکه از بیم حق تعالی چشم نگاه دارد وی را ایمانی دهند که حلاوت آن در دل بیابد و رسول ص گفت که پس از وفات خویش هیچ فتنه نگذاشتم امت خویش را چون زنان و گفت چشم زنا کند همچنان که فرج و زنای چشم نگریستن است پس هرکه چشم نگاه نتواند داشت بر وی واجب بود که شهوت را ریاضت دهد و علاج این شهوت روزه داشتن است اگر نتواند نکاح کردن و اگر چشم از کودکان نیکو روی نگاه نتواند داشت این آفت عظیم تر که این خود حلال نتوان کرد ...

غزالی
 
۱۴۵۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۰ - پیدا کردن ثواب کسی که این شهوت بگذارد

 

بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد و هرکه بدین سبب ها حذر کند وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد لله را دست بدارد ثواب وی بزرگ است و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف ع است و در این معنی مقتدا و امام یوسف ع است

سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد از وی بگریخت گفت یوسف ع را به خواب دیدم گفتم تو یوسفی گفت آری من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی و اشارت بدین آیت کرد و لقد همت به وهم بها و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند رفیق من بشد تا طعامی خرد زنی از عرب بیامد چون ماه روی گشاده و مرا گفت هین پنداشتم که نان می خواهد سفره طلب کردم گفت آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند گفت من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید گفت این چیست گفتم اندیشه کودکان اندر پیش من آمداز اندوه ایشان بگریستم گفت تو همین ساعت از این فارغ بودی تو را واقعه ای افتاده است با من بگو چون الحاح کرد بگفتم وی نیز به گریستن افتاد گفتم تو باری چرا همی گریی گفت از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم اندر خواب شدم شخصی دیدم بغایت جمال گشاده روی و خوش بوی و درازبالا گفتم تو کیستی گفت یوسف گفتم یوسف صدیق گفت آری گفتم عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز گفت قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر

ابن عمر گوید که رسول ص گفت اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند شب درآمد اندر غاری شدند تا ایمن باشند سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد یکی گفت از آن سه مرد بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن آن دیگر گفت بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت تا سالی قحط پدید آمد اندر ماند و با من گستاخی کرد صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده فرج فرست پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن پس آن دیگر گفت بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود گفتم این همه مزد توست گفت بر من همی خندی گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند

بکر بن عبدالله المزنی گوید مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود یک روز کنیزک را به روستا فرستادند وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت کنیزک گفت ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من ولیکن از خدای همی ترسم گفت تو همی ترسی چرا من نترسم توبه کرد و بازگشت اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی گفت تو را چه رسید گفت تشنگی گفت بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم گفتم من هیچ ندارم از طاعت تو دعا کن تا من آمین کنم چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند وی گفت ای جوانمرد نگفتی که من طاعتی ندارم اکنون خود میغ برای تو بوده است حال خود مرا بگوی گفت هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک گفت همچنین است آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود

غزالی
 
۱۴۶۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۱ - فصل (کین فرزند خشم است)

 

بدان که هرکه خشم فرو خورد به اختیار و دیانت مبارک آید اما اگر از عجز و ضرورت فرو خورد اندر باطن وی گرد آید و عقده گردد و رسول ص می گوید المومن لیس یحقود یعنی مومن کین دار نبود پس کین فرزند خشم است و از وی هشت آفت پدید آید که هریکی سبب هلاک دین بود

اول حسد تا به شادی آن کس اندوهگین بود و به اندوه وی شادمانه بود ...

... پس اگر کسی باشد که دیانت بر وی غالب باشد و هیچ چیز نکند که اندر آن معصیتی بود هم از خالی نباشد که احسان خود از وی بازگیرد و با وی رفق نکند در کارها و در کار وی معین نباشد و بر وی دعا و ثنا نگوید از ثواب اینهمه بازماند و در نقصان بود و چون مسطح که خویش ابوبکر بود اندر واقعه افک عایشه رضی الله عنه را سخن گفت و ابوبکر رضی الله عنه او را نفقه می دادی بازگرفت و سوگند خورد که نیز ندهد این آیت فرود آمد ولا یاتل اولوا الفضل منکم تا آنجا که الا تحبون ان یغفر الله لکم یعنی سوگند مخورید که نیکویی نکنید و یا کسی را که جفا کرد دوست ندارید که خدای سبحانه و تعالی شما را بیامرزد ابوبکر رضی الله عنه گفت ای والله دوست دارم و با سر نفقه دادن شد

پس هرکس را که از دیگری کینه در دل بود از سه خالی نبود اول مجاهده کند با خویشتن تا با وی نیکویی کند و مراعات بیفزاید و این درجه صدیقان است دوم آن که نیکی نکند و زشتی نیز روا ندارد و نکند و این درجه پارسایان است سیم آن که زشتی و بدی کند و این درجه فاسقان است و ظالمان است و هیچ قربت عظیمتر از آن نیست که نیکویی کنی با کسی که با تو زشتی کند اگر نتوانی باری عفو کنی که عفو را فصیلت بسیار است و بزرگ است

و رسول ص گفت سه چیز است که بدان سوگند توانم خورد هیچ مال از صدقه دادن ناقص نشود و هیچ کس عفو نکند کسی را که خدای سبحانه و تعالی وی را زیادت ندهد اندر قیامت و هیچ کس در سوال و گدایی بر خود نگشاید که نه حق سبحانه و تعالی در درویشی بر وی نگشاید و عایشه رضی الله عنها همی گوید هرگز ندیدم که رسول ص بر آنچه حق وی بود مکافات کرد الا آنچه حقوق و حدود شرع بود و میان هیچ دو کار وی را مخیر نکردندی که نه آسانترین بر خلق اختیار کردی مگر که معصیت بودی

عبقه بن عامر رحمهم الله گوید رسول ص دست من بگرفت و گفت آگاه کنم تو را که فاضلترین اخلاق اهل دنیا و آخرت چیست گفتم آری یا رسول الله گفت هرکه از تو ببرد تو با وی بپیوند و هرکه تو را محروم کند تو وی را عطا ده به وقت توانایی و هرکه بر تو ظلم کند وی را عفو کن

و رسول ص گفت که موسی ع گفت بارخدایا از بندگان تو کدام عزیزترند به نزدیک تو گفت آن که عفو کند با توانایی و گفت هرکه بر ظالم خویشتن دعای بد کرد حق خویشتن باطل کرد و رسول ص چون مکه بستد بر قریش دست یافت و با وی جفا بسیار کرده بودند و همی ترسیدند و دل از جان برگرفته بودند رسول ص دست بر در کعبه نهاد و گفت خدای یکی است وی را شریک نیست وعده خود راست کرد و بنده خود را نصرت داد و دشمنان خود را هزیمت کرد چه همی بینید و چه همی گویید گفتند چه گوییم امروز دست دست توست گفت آن گویم که برادرم یوسف ع گفت چون بر برادرانش دست یافت و گفت لا تثریب علیکم الیوم همه را ایمن بکرد و گفت کسی را با شما کار نیست

و رسول ص گفت در قیامت ندا کنند و آواز دهند که برخیزید هرکه عفو کرده است مزد وی بر حق سبحانه و تعالی است چندین هزار خلق برخیزند و به بهشت شوند بی حساب که عفو کرده باشند از مرد و زن

و معاویه گفت اندر خشم صبر کنید تا فرصت یابید چون فرصت یافتید و توانا شدید عفو کنید و یکی را در پیش هشام آوردند که جنایتی کرده بود صحبت خویشتن گفتن گرفت هشام گفت پیش من جدل می گویی گفت یوم تاتی کل نفس تجادل عن نفسها پیش حق تعالی جدل می توان گفت در اظهار کردن عذر خویش چرا پیش تو نتوان گفت و گفت بگو تا خود چه می گویی

و ابن مسعود رحمهم الله را چیزی بدزدیدند مردمان بر در کعبه گرد کرد و گفت بار خدایا اگر به سبب حاجتی کرده است مبارکش باد و اگر به دلیل معصیت برگرفته است آخر گناهان وی باد و فضیل رحمهم الله همی گوید مردی را دیدم اندر طواف زر وی ببرند او می گریست گفتم به زر همی گریی گفت نه که تقدیر کردم که اندر قیامت نیکی وی با من دهند و هیچ عذر ندارد مرا بر وی رحمت آمد

و اندر انجیل است که هرکه بر ظالم خویش آمرزش خواهد شیطان از وی هزیمت شود پس باید که چون خشم پدید آید عفو کند و در کارها رفق کند تا خشم پیدا نشود و رسول ص گفت یا عایشه هرکه را که از رفق بهره مند کردند بهره خویش از دین و دنیا بیافت و هرکه را از رفق محروم کردند از خیر دین و دنیا محروم ماند و گفت حق سبحانه و تعالی رفیق است رفق را دوست دارد و آنچه به رفق دهد هرگز به عنف ندهد و عایشه رضی الله عنها همی گوید اندر همه کارها رفق نگاه دارید که در هیچ کار رفق اندر نرسید که نه آن را آراسته گردانید و از هیچ کار رفق بریده نشد که آن را زشت نگردانید

غزالی
 
 
۱
۷۱
۷۲
۷۳
۷۴
۷۵
۶۵۵