گنجور

 
۱۴۰۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱ - گله از خلف وعده خواجه بوطاهر

 

... شکرهایی چنانکه من دانم

خواستم تا قباله بنویسم

نایبی را به شغل بنشانم

چون به منشور نامه آمد کار ...

... خسته زخم های گردونم

بسته حملهای کیوانم

بر من آن گفت بس اثر نکند ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۲ - مدح ابوالفرج نصر بن رستم

 

... باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم

چاکر کلک تو گشته بنده رایت شده

هر که هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم

جاودان بشکفته بستان گل اقبال تو

زانکه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم ...

... پسته و فندق ز مهر و کین تو آگه شدند

این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم

هر که در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای

رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شکم ...

... هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم

بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید

زانکه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴ - مدیح علاء الدوله مسعود

 

... تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید

تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم

برنامه جلالت و بر جامه شرف ...

... خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم

یابند ز ایران تو روز عطای تو

با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم ...

... چون بشنود ندای بلا نیزه اصم

یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس

گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم ...

... کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر

بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم

هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا ...

... با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم

در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات

بندم میان به جان و گشایم به مدح فم

بستاندم عنایت جاه تو از عنا

برهاندم رعایت رای تو از الم

وز تو جواب بنده بلا و نعم شود

زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم ...

... تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم

اندر بهار عشرت با خرمی بناز

واندر سرای دولت با خرمی بچم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - مدح ملک ارسلان بن مسعود

 

زبان دولت عالی به بنده داد پیام

که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام ...

... تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام

بگو که دولت گوید همی که بنده تست

که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام ...

... گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود

که هفت کشور شادست ازین مبارک نام ...

... سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را

که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام

میان ببندد پیشت غلام وار سپهر

چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام

زمانه جز به مراد تو برنیارد دم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸ - شکایت از زندان و ستایش سلطان

 

... بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند

میان به خدمت تو بسته دولت پدرام

که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق ...

... گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام

صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند

زمانه داردم اندر بلای جان انجام ...

... خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت

زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹ - مدح عمادالدوله ابوسعد بابو

 

... مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم

شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست

یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم ...

... که هدیه است ز گردون و تحفه عالم

مضای عزمش بر روی باد بست جناح

ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم

زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر

بنای ملک به حد حسام و نوک قلم

تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست

به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم ...

... بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی

تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم

به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰ - ناله از تیره بختی خود و امتداد گرفتاری

 

... گه خسته آفت لهاوورم

گه بسته تهمت خراسانم

تا زاده ام ای شگفت محبوسم ...

... سبحان الله مرا نگوید کس

تا من چه سزای بند سلطانم

در جمله من گدا کیم آخر ...

... وانگه بکشم همه دغای او

بنگر چه حریف آب دندانم

بسیار بگویم و برآسایم ...

... آورد قضا به سمج ویرانم

بکشفت سپهر باز بنیادم

بشکست زمانه باز پیمانم

در بند ز شخص روح می کاهم

از دیده ز اشک مغز می رانم ...

... گه انده جان به یأس بگسارم

گه آتش دل به اشک بنشانم

تن سخت ضعیف و دل قوی بینم ...

... باطل نکند زمانه ام زیرا

من بنده روزگار پیمانم

والله که چو عاجزان فرو مانم ...

... آخر وقتی به قوت جاهت

من داد ز چرخ سفله بستانم

از محنت باز خر مرا یک ره ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱ - داستان سیه روزی

 

... نه آنچه بگویم همی بدانم

کز تن به قضا بسته سپهرم

وز دل به بلا خسته جهانم ...

... بگداخت همه مغز استخوانم

نشگفت که چون فاخته بنالم

زیرا که درین تنگ آشیانم ...

... در چرخ همی من عجب بمانم

دانی که به باطل چگونه بندم

دانی که به حق من چه مهربانم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۰۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲ - هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر

 

... خورده قسم اختران به پاداشم

بسته کمر آسمان به پیکارم

هر سال بلای چرخ مرسومم ...

... ناگه چه قضا نمود دیدارم

بندیست گران به دست و پایم در

شاید که بس ابله و سبکبارم ...

... آخر چه کنم من و چه بد کردم

تا بند ملک بود سزاوارم

مردی باشم ثناگر و شاعر

بندی باشد محل و مقدارم

جز مدحت شاه و شکر دستورش ...

... آنست خطای من که در خاطر

بنمود خطاب و خشم شه خوارم

ترسیدم و پشت بر وطن کردم ...

... صدر وزرای عصر ابونصر آن

کافزوده ز بندگیش مقدارم

آن خواجه که واسطه ست مدح او ...

... گر نه به ثنای او گشایم لب

بسته ست مان به بند زنارم

ای کرده گذر به حشمت از گردون ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳ - مدح خواجه ابوطاهر

 

... کرمت در جهان چو علم علم

می بنازد روان آدم از آنک

چون تویی خاست از بنی آدم

ای ز فضل تو نامدار عرب ...

... شاخ را عون باد و قوت نم

بی گمان روز بنده نو شده است

دل چه داری ز روزگارم دژم ...

... نوبهاری چنین خوش و خرم

می خور و می ده و ببال و بناز

کامجو عیش ران بناز و بچم

اندرین روزگار پر گوهر ...

... شغل هایی به رسم و قاعده ها

بنهی بس به رسم و بس محکم

برگشایی به طبع هر مشکل ...

... وانچه دیگر کسان تو را گویند

ماهتابست و قصه میرم

تا به باغ ارم زنند مثال

باد بختت به فر باغ ارم

بسته بر همت تو مهر نشان

زده بر دولت تو بخت رقم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷ - هم در آن مقوله

 

... چون زر پخته در دهن گازم

بسته دو پای و دوخته دو دیده

تا کی بوم صبور که نه بازم ...

... نه نه که گر فلک بودم بوته

وآتش بود اثر بنگدازم

روی سفر نبینم و از دانش ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۰ - مکاتبه با دوستان و مدح سیف الدوله محمود

 

... چنانکه تابش خورشید و ابر و باران ما

گهی به شوره ستانیم و گه به بستانیم

خیال آن بت خورشید روی نادیده ...

... ز بهر حضرت غزنین و اهل فضلش را

غلام و بنده گردیز و زابلستانیم

بسان آدم دوراوفتاده ایم از خلد ...

... ز باده هر کس چون برگ بید لرزانیم

نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم

که بندگان خداوند شاه کیهانیم

امیر غازی محمود سیف دولت و دین ...

... به شعر داد بدادیم داد ما تو بده

که ما چو داد بدادیم داد بستانیم

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱ - در مدح سلطان محمود

 

... که کی برآید مه کی فرو شود سرطان

بنات نعش بگیرد ز هفت کوکب بیم

که باشد از سپری لاجوردگون تابان

رهی دراز و درو جای جای یخ بسته

درین دو خاک به کردار را کاهکشان ...

... چو روی داد ز غزنین به سوی هندستان

خدایگانا دانی که بنده تو چه کرد

به شهر غزنین با شاعران چیره زبان ...

... اگر دو تن را جنگ اوفتادی اندر شعر

ز شعر بنده بدیشان شواهد و برهان

یکی به دیگر گفتی که این درست نبود

اگر بگوید مسعود سعد بن سلمان

چو پایگاهم دیدند نزد شاهنشه ...

... بهفت کوکب و از پنج و حس چار ارکان

چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند

چو ماه و مهر بتاب و چو عقل و روح بمان ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود

 

... برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان

بنمود خسروان جهان را نموده نی

تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان ...

... واجب بود که جانور آید به بوستان

امنست در حوالی ملک تو کار بند

عدلست در حوالی ملک تو قهرمان ...

... آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان

بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو

جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران

چون بنگریستند به دستی نبود بیش

از راه کهکشانش تا راه کهکشان ...

... یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان

بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای

زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان

شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار

بسته میان به خدمت مهمان و میزبان

تا دایمست جنبش گردون و آفتاب

تا واجبست گردش نوروز و مهرگان

از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳ - ستایش سلطان ابراهیم

 

... ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار

چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان

ولایتی که بدو داد خسرو عالم ...

... به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو

به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان

چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای ...

... چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد

شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان

بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد ...

... تهی نشاندش آری چنین کند کفران

به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب

به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان ...

... دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد

که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان

بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی ...

... چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو

چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان

ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت ...

... چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان

به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند

به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان

خدای عزوجل مستجاب گرداناد

به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴ - چیستان و مدح آن سلطان

 

... چرخ رنگست و همچو چرخ بدو

باز بسته همه صلاح جهان

بر ز ناهید و مشتری و درو ...

... رفتن راه راست جسته به سر

خدمت شاه راست بسته میان

کار دولت همی بپیرایند ...

... شصت سال تمام خدمت کرد

پدر بنده سعدبن سلمان

گه به اطراف بودی از عمال ...

... سی چهل تن ز خویش و از پیوند

بسته در راحت تو جان و روان

همه خواهان ملک و دولت تو ...

... ای رهاننده خلق را ز بلا

زین بلا بنده را تو باز رهان

که دلم تنگ و طبع مظلم کرد

تنگی بند و ظلمت زندان

روز عیشم ز محنت و شدت ...

... مادح شاهم از که جویم عز

بنده شاهم از که خواهم نان

تا کند لعل روی لاله بهار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۵ - مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم

 

... هر جای که نام تو رسد در همه گیتی

گر چند خرابست شود یکسره عمران

هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهی ...

... این چار طبایع نشود هیچ دگرسان

این بنده چو در مجلس مدح تو سرایم

گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان ...

... ناورد و نیارد به جهان همتا دوران

ای شاه همه شاهان زیبنده شاهی

زیبد که نیندیشی از گنبد گردان ...

... خرم شدی و تازه ازین خلعت عالی

خرم شود از ابر بلی دایم بستان

تا از فلک گردان خورشید بتابد ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی

 

... دولتش بهره داد بخت جوان

طاهربن علی که از رایش

شد جوان باز پیر بوده جهان ...

... بی کف او سماحت و احسان

ماه بی نور و تیغ بی آبست

شاخ بی بار و ابر بی باران ...

... در ثنای تو تیز باشد و سخت

گه تک نوک کلک و عقد بنان

وز هراس تو پست گردد و کند ...

... که کشد سوی لووهور همی

دل مسعود سعدبن سلمان

در دل من به ایزد ارماندست ...

... کی کشد دل به بقعتی که شود

تالی دوزخی به تابستان

روی تابم ز عز مجلس تو ...

... تو رسانیدیم به جاه بلند

تو رهانیدیم ز بند گران

از فراوان مکارم تو رسید ...

... شیر اگر ابر دارد از پی چیست

سر پستان غنچه در بستان

به دو هفته همه گلستان شد ...

... داد شادی بده به جام نبید

باز داد از لب بتان بستان

تا بود متفق ز هفت انجم ...

... در شرف پای و در بزرگی مان

تو میان بسته پیش تخت ملک

پیش تو روزگار بسته میان

تو گشاده دهان به حل و به عقد ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۱۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۸ - مدح سلطان ابراهیم

 

... که نگرددش روز پیرامن

بست صورت مرا چو در پوشید

شب تیره سیاه پیراهن ...

... چون به نظاره در سپهر کبود

بنگرستم چنان فتادم ظن

کز شهاب و مجره بر گردون ...

... سر سرخست و گردن گرزن

از نهیب شکستن و بستن

سر گردن بخست و گردن تن ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۲۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۹ - مدح ارسلان بن مسعود

 

... که دور بادا چشم کمال ازین سلطان

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود

سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان ...

... دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان

چو بندگان همه ترکان چیره دستانند

کشید باید لشکر به غزو ترکستان ...

... تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد

به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان

اگر که نهمت غزویت هست کار بساز ...

... چگونه آید با چند خدمت الوان

به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال

به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان ...

... دویست مرکب دریا گذار دشت نورد

که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان

زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر

چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان ...

... ربیع پیش تو مانند رستم دستان

نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک

نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان

کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط

به شادکامی بنشین و مطربان بنشان

بنوش باده که بی باده شادکامی نیست

ز شادکامی بی باده کس نداد نشان ...

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۶۹
۷۰
۷۱
۷۲
۷۳
۵۵۱