گنجور

 
مسعود سعد سلمان

من که مسعود سعد سلمانم

زانچه گفتم همه پشیمانم

زانکه خواجه مرا خداوندست

خویشتن را غلام او دانم

به همه وقت شکر او گویم

به همه جای مدح او خوانم

هر ثنائی که گفتم او را من

سجلست او به صدر دیوانم

هست معلوم او که در خدمت

من ز کس هیچ مزد نستانم

خواستم شغلکی که شغلی هست

هست از آنسان که من همی دانم

گفتی آن شغل را به قوت این

ز سر امروز تازه گردانم

چون بگفتندش اهتزاز نمود

نیکویی گفت بس فراوانم

با همه کس بگفتم این قصه

که من از نایبان دیوانم

کردم از همت و مروت او

شکرهایی چنانکه من دانم

خواستم تا قباله بنویسم

نایبی را به شغل بنشانم

چون به منشور نامه آمد کار

رفت چیزی که گفت نتوانم

گفتم آخر که بیش صبر نماند

در دل این غصه را بپیچانم

تیز در ریش و کفل درگه شد

خنده ها رفت بر بروتانم

سرد شد گرم گشته امیدم

کند شد تیز گشته دندانم

چه کنم قصه زرد شد رویم

چه دهم شرح رنجه شد جانم

خجل و تیره ام ز دشمن و دوست

نیک رنجور و سخت حیرانم

چون ز مهتر آمد اجنبیی

خیره اکنون زنخ چه جنبانم

خواجه طاهر تو طبع من دانی

که نه جنس فلان و بهمانم

گر کریمی مرا به جان بخرد

تو چنان دان که من بس ارزانم

گرچه هستم چو لاله سوخته دل

چون گل نوشکفته خندانم

کار کن تر بسی ز خایسکم

رنج بردارتر ز سندانم

خسته زخم های گردونم

بسته حملهای کیوانم

بر من آن گفت بس اثر نکند

که به تن آشنای حرمانم

در غم چیز دل نیاویزم

به دم حرص تن نرنجانم

تن سپرده به حکم دادارم

دل نهاده به فضل یزدانم