گنجور

 
۱۳۶۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - مدح ابونصر پارسی

 

... درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف

تیغ ها حبس نیام و مرکبان بند جدار

زآن نهنگ کوه شخص وز آن هژبر چرخ دور ...

... ابرها بردی ز گرد اندر سر هر تند شخ

رودها راندی ز خون اندربن هر ژرف غار

کوفتی بر خطه ناکوفته هرگز بران

بادهای تیز قوت ابرهای تند بار

چون علم های گشاده بندهای سبز سوز

با سنان های کشنده شاخ های تیز خار ...

... تو از آن تربت برآوردی به یک حمله دمار

چاشتگه ناگشته و نابسته زان بقعت نماند

یک سر پیکار جوی و یک تن زنار دار ...

... تو شبانگه بر گرفتی راه و اندر گرد تو

بسته جان ها و میانها بندگانت استوار

طبع از اندیشه به جوش و جان از آشفتن به رنج ...

... راست گویی بود نالان بر تن او زارزار

تو ز غبن ننگ و حرص جنگ شوریدی چنانک

شیر نر شورد ز بانگ آهو اندر مرغزار ...

... خون چون آغشته روین کرد چون سوده شخار

نیز جان جان را بخست از هیبت تابنده تیغ

نیز کس کس را ندید از ظلمت تاری غبار ...

... زین پس آب راوه را چون خدمتی زاینسان بکرد

از سپاه خود شمر وز بندگان خود شمار

تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو ...

... من بهر ده ضامنم لشکر سوی چالندر آر

کمترین بنده ت منم و اندک ترین عدت مراست

تو بر این عدت مرا بر دیده ایشان گمار ...

... این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار

شغل را چون تو کمر بندی نیابد پادشاه

چاره را چون تو خداوند نیارد روزگار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - مدح یکی از بزرگان

 

... که چه بازیچه داشتی در کار

تا تو نیرنگ خویش بنمودی

رنگ گیتی شد از در دیدار

شکم روزگار آبستن

بچه ای زاد چون هزار نگار ...

... فوج هاشان درخش تیغ گذار

زنده پیلان بسته را بگشای

شرزه شیران خفته را بگذار ...

... فرش ها ساز خاک را از خون

پرده ها بند چرخ را ز غبار

سایه رایت ظهیری را ...

... که نکرده است تا نخواهد کرد

بندگی تو را به جان اقرار

هر که طاعت نداردت شب و روز ...

... جای شاهان همی کندت نثار

چرخ گردانت بنده نیک است

به بد و نیک بر جهانش گمار ...

... تا کنی روشن و گشاده و سهل

هر چه تیره ست و بسته و دشوار

همه گفتار منقطع کردم ...

... تیز شد فتح نامه را بازار

تا همی بندد آب در آذر

تا همی بارد ابر در آزار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - مدح سلطان سیف الدوله محمود

 

... ز زندگان شمرم کس نداردم باور

نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد

نه هیچ آگه گردد تن من از بستر

چنان بماندم در دست روزگار و جهان ...

... بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است

از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر

به پیش تخت تو شاها گله نکردم من ...

... ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم

به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر

اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ ...

... نهد معطر نافه به کشور دیگر

بسان بازم کش چون داری اندربند

شکار پیش تو آرد چو باز باید پر ...

... وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون

دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر

اگر به دفتر من جز مدایح تو بود

تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر

وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳ - در صفت شیر و مدح آن وزیر

 

بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر

چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر

او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا ...

... در وی چگونه یارد رستن همی شجر

شد بسته مرکبان را دم از برای آن

کامد به گوش ایشان آواز شیر نر ...

... بسیار برد جان دلیران نامور

خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک

در مرغزار چون فلک او را بود ممر ...

... بر دشمنان صاحب کافی پر هنر

منصوربن سعید بن احمد که در جهان

چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵ - مدیح دیگر از آن بزرگ

 

... چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده

چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر

به هست و نیست در آرد عنان من در مشت ...

... مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر

عماد دولت منصور بن سعید که یافت

فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر ...

... نکرد در دل من شادی خلاص اثر

ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم

نمی گشاید از مجلس تو بر من در ...

... گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر

زمانه باشد آبستنی به روز و به شب

سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹ - باز در ثنای او

 

... رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار

خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط

جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار ...

... همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار

ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی

وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار ...

... تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز

تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار

دست به رادی گشای طبع به شادی زدای ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰ - مدح جمال الملک رشید

 

چون ببستم کمر به عزم سفر

آگهی یافت سرو سیمین بر ...

... گاه در دشت ها برآری پر

گه یکایک به طبع بربندی

از پی رزم همچو نیزه کمر ...

... داد علم علی و عدل عمر

آنکه آثار همتش بسته ست

گردن دین و ملک را زیور ...

... هیبت او چو شیر وقت نخیز

بسته بر نایبات راه گذر

ظلم را همچو باز دوخته چشم ...

... هر زمانی صحیفه های عبر

همه شب بر ستاره خواهم بست

به طلوع و غروب وهم و نظر ...

... والله ار در جهان چو من یابی

هیچ مداح و بنده و چاکر

تا بتابد ز آسمان پروین ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیه عمادالدوله ابوالقاسم و گریز به ستایش سلطان ابراهیم

 

گمان بری که وفا داردت سپهر مگر

تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر

نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک

چو نوعروسان بندد ز اختران زیور

نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب ...

... چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر

ز ماهیی که درین آبگون بی آبست

بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر ...

... بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین

به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر

چه فایده ز زره با گشاد شست قضا ...

... همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه

همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر

نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر ...

... که این خبر چو شنیدم نداشتم باور

که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد

که گفته بود که چرخی در افتد از محور ...

... که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر

بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست

که کس عرض را قایم ندید بی جوهر

بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد

بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی

 

... که هستش جفت سعد چرخ دوار

خداوندا زبان بنده تو

به شکر تو چو ابری شد شکربار ...

... به جان آن را عمارت پیش گیرد

که چون بنده نباشد هیچ معمار

دهد هر علم را نظمی که هر کس ...

... تو بر تخت جلالت شاد و شاهان

میان بسته به پیشت بنده کردار

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - مدح علاء الدوله مسعود

 

بنیاد دین و دولت می دارد استوار

سلطان تاجدار و جهاندار بختیار ...

... رویش هزار مهر نماید به روز بار

اقبال او بر آب روان بر کشد بنان

انصاف او بر آتش سوزان کند نگار ...

... برزد به بت پرستان مردان دیو دست

بستد ز نامداران پیلان نامدار

بر کافران ز لشکر گیتی حصار کرد

تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار

پیلان که او گرفت چه پیلان که کوه کوه ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶ - هم در ثنای او

 

... ز زنده پیلان رانده بود قطار قطار

ز دیوبندان بسته به بند چند نفر

ز ماه رویان کرده اسیر چند هزار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح ملک ارسلان

 

بر صفه پادشاه بگذر

و آرایش تخت و ملک بنگر

تا بینی در سرای سلطان ...

... بر قمری جفت بر صنوبر

هر سر و بنی به رنگ طوطی

در سایه ابر چون کبوتر ...

... پر کن قدح نبید تا سر

ای شاه به تخت ملک بنشین

می خواه و به یاد ملک می خور

آفاق به دست قهر بستان

افلاک به پای قدر بسپر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۸ - هم در ستایش او

 

... برخیز و طرب فزای و می ده

بنشین و نشاط جوی و می خور

کاقبال خدایگان عالم ...

... بر سوسن تو ز مشک چنبر

این بزم چو روی خویش بنگار

بنشین و به روی عقل بنگر

تا جان و روان خویش بندم

در خدمت شهریار صفدر ...

... بر چرخ به کف گرفته مزمر

از بهر عطای بندگان هست

در قصر تو ای به جاه قیصر

در بسته میان هزار دربان

بر کار شده هزار زرگر ...

... در حسرت آن ملوک یکسر

تا ماند بنده ثناگوی

در وصف تو ای شخ ثناخر ...

... وان شیر که هست مرد منظر

از حشمت این ستوده بنده

وین قلعه به آسمان کشد سر ...

... در نصرت ایزد گرو گر

زیرا که چنین دو بنده نیک

هرگز نبود به گیتی اندر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۹ - ستایش سیف الدوله محمود

 

چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور

چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر ...

... غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا

ز یافتنش بیابند جای دور خبر

از آن دهند مر او را که چار طبع جهان ...

... چراست از پی شمشیر او ظفر دایم

اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر

اگر نه باد وزانست اصل مرکب او

چرا چو باد وزان باشد او به بحر و به بر

وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک

به گاه جولان کند به میدان در

وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا

یکیش زیر کف است و یکی به جبهت بر ...

... بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر

که گشت رای رزین تو را قضا بنده

که گشت امر روان تو را قدر چاکر ...

... همیشه تا که بتابد ز آسمان اختر

ز بخت خویش بناز و به ملک در بگراز

به کام خویش بزی و ز عمر خود برخور ...

... به کامگاری بادی گشاده دایم دست

به پادشاهی بادی همیشه بسته کمر

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰ - صفت فیل و مدح آن پادشاه

 

... چنان دود چو دوانی برابر او را

که پای بیرون بنهد ز خط مسطر

ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه ...

... چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر

چو کار گیتی بسته گره ز گیتی

چو رنگ خورشید رنگش ز تابش خور ...

... به رنگ زر شده بیماروار و او را

ز مشک بالین و ز سیم ناب بستر

اگر ز بالین تیره شود سر او را

ولیک تنش به بستر همه منور

ز بیم آنکه سر او چو تنش گردد ...

... نباشد از سخن هیچ کس مزور

چو بنده پیش تو مدحت کند روایت

دهان بنده به مدحت شود معنبر

هر آن مدیح که خالی بود ز نامت ...

... چنانکه اخبار از هاشمی پیمبر

نکرد شاها بنده هیچ وصف نادر

که در صفات معانی نشد مکرر

تمام کرد یکی مدحتی چو بستان

ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر ...

... به فر دولت شاهنشه مظفر

بدان طریق بنا کردم این که گوید

حکیم راشدی آن فاضل سخنور ...

... اگر نباشد پیشت رهی مصدق

وگر نداری مر بنده را تو باور

حدیث کردن بی حشو او نگه کن

بدین قصیده که امروز خوانده بنگر

دهند بی شک افاضل بدان گواهی ...

... فزونت بادا در ملک هر زمان فر

همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه

همیشه تا ز فلک می بتابد اختر

به فر و شادی و لهو و نشاط بنشین

ز عمر و دولت و شادی ملک بر خور ...

... همیشه ناصر تو ایزد کروگر

زمانه رای تو را گشته همچو بنده

سپهر قدر بلند تو را چو چاکر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۲ - هم در ستایش آن شهریار

 

... بسان رایت سلطان خدایگان بشر

هوا ز تابش خورشید بست کله نور

زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر ...

... که رای او به سر ملک بر نهاد افسر

بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین

چنان که دین خدای جهان به پیغمبر ...

... ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه

و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر

به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد ...

... نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر

همیشه تا بود این آفتاب تابنده

گهی بتابد از باختر گه از خاور ...

... بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر

بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه

بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - مدح علاء الدوله مسعود شاه

 

... به باد کینش خیزد همی ز آب شرار

بنازد از شرف نام او همی دنیا

بخندد از طرب مهر او همی دینار ...

... براند سخت و بیاموخت باد را رفتن

برفت مسرع و بنمود آب را رفتار

صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه ...

... که بود ملهی مخذول را سپه سالار

چو بندیان دگر پالهنگ در گردن

بداشت او را در بارگاه حاجب بار ...

... شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف

دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار

ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد

به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار ...

... به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی

به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار

زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر

خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار

تو دستبردی در بوم هند بنمودی

که گشت عمده امثال و مایه اشعار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸ - هم در ثنای او

 

... خسرو کامگار مسعودست

کش زمانه ست بنده و چاکر

شاه شاهان علاء دولت و دین ...

... بر در امر او به روز و به شب

بسته دارد فلک چو کوه کمر

در صف کین او ز چپ و ز راست ...

... هفت کشور گرفته و بسزا

بنده ای را سپرده هر کشور

تو در آن هفته چون مه و خورشید ...

... گه به سختی کشیده ام نالان

بندهای گرانتر از لنگر

گهی آن کرد بر دلم تیمار ...

... چه حکایت کنم که می بودم

زآتش و خاک بالش و بستر

غرقه روی و رنج راحت و خشک ...

... بر ضیاع عقار پیر پدر

بنده بونصر برگماشت مرا

به عمل همچو نایبان دگر ...

... من شنیدم که میر ماضی را

بنده بود والی لوکر

بس شگفتی نباشد ار باشد ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۷۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - ستایش ظهیرالدوله ابراهیم

 

... نماند در همه روی زمین خداوندی

که او به بندگی تو نمی کند اقرار

بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست ...

... چرا ز دولت عالی تو پیچم روی

که بنده زاده این دولتم به هفت تبار

نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد

به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار

به من سپرد و ز من بستدند فرعونان

شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار ...

... نه جست باید روزی ز کف تو ناچار

مرا امید به هنجار مقصدی بنمود

دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار ...

... که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه

چو بندگان دگر تیز گرددم بازار

هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک ...

... چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو

چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار

یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای

که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار

نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۸۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰ - وصف جلوه های طبیعت و گریز به مدح محمود

 

... حشمت زلف تو را نبویم عنبر

می بنیوشم ز رود ساران نغمه

می نستانم ز میگساران ساغر ...

... چشمه خورشید را سپهر مدور

روی هوا را ز شعر کحلی بسته

گیسوی شب را گرفته در دوران بر

ماه برآمد چو موی بند عروسان

تابان اندر میان نیلی چادر ...

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۶۷
۶۸
۶۹
۷۰
۷۱
۵۵۱