گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بنیاد دین و دولت می دارد استوار

سلطان تاجدار و جهاندار بختیار

خسرو علاء دولت شاهی که دولتش

اندر زمانه فصل خزان را کند بهار

مسعود شاه مشرق و مغرب که هر زمان

بر تاج او سپهر سعادت کند نثار

عالی ز یمن طالع او فرق مشتری

روشن ز نور طلعت او چشم روزگار

دستش هزار بحر گشاید به گاه جود

رویش هزار مهر نماید به روز بار

اقبال او بر آب روان بر کشد بنان

انصاف او بر آتش سوزان کند نگار

تا دست او چو ابر ببارید بر جهان

در باغ ملک شاخ جلالت گرفت بار

ای کرده اختیار ز شاهان تو را خدای

هرگز ندید چشم جهان چون تو اختیار

با عدل تو ز سنگ بروید همی سمن

با سهم تو ز بحر برآید همی غبار

در رزم فتح یابی و در بزم گنج بخش

در خشم عفو خویی و در کینه بردبار

شاهی زمین گشایی و بر اوج آسمان

دارد زمین ز پایه تخت تو افتخار

تو آفتاب ملکی و از روی ورای تو

چون روزهای روشن گشته شبان تار

تا بوته آسمان نشد و آتش آفتاب

نگرفت عقل گوهر ملک تو را عیار

ای شاه شاه ملک شکاری تو در جهان

میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار

بی شک عنان ملک بدینسان کند به دست

آن را که ملک باشد پرورده بر کنار

ای خسروی که باشد بر صحن صید تو

پیل دمانت باره و شیر ژیان شکار

گردون ز وقت آدم تا وقت ملک تو

بود از برای ملک تو را اندر انتظار

صاحبقران تویی و بلی طایع قران

این حکم بود و کرد ملک را بدین مدار

ای در جهان دولت شایسته پادشاه

وی از ملوک گیتی بایسته یادگار

تا شیرزاد شیر دل شیر زور تو

لشکر به غز و هند فرو راند شیروار

بازوی دولت تو چو بگشاد دست فتح

فرمود تیغ را به گه کارزار کار

رایت کشید بر مه ودر گرد رایتش

گردان کارزار چو شیران مرغزار

هر سو مصاف کرده زره پوش صد رفیق

یکسر عنان گشاده عنان دار سی هزار

از لشکرش هنوز نجنبیده یک نفر

کز هول او نهیب برآمد ز گنگبار

چون رستم از غلاف برآورد گاوسار

چون حیدر از نیام برآهیخت ذوالفقار

در بوم هند زلزله افکند هر سویی

کز هیبت و نهیبش بشکافت کوهسار

گه زینهار خورد و گهی زینهار داد

آن تیغ زینهار ده زینهار خوار

در کارزار هیچ نیاسود یک زمان

تا کرد کارزارش بر کفر کارزار

ننهاد روز و شب ز کف آن بی قرار تیغ

تا کار دین نداد به هندوستان قرار

رایان هند را ز اجل داد شربتی

کز مغزشان نخواهد بیرون شدن خمار

برزد به بت پرستان مردان دیو دست

بستد ز نامداران پیلان نامدار

بر کافران ز لشکر گیتی حصار کرد

تا چون حصار بستد پیلی ز هر حصار

پیلان که او گرفت چه پیلان که کوه کوه

پویان چو باد باد و زمین کرده غارغار

گویی ز روی هاشان تابد همی ظفر

گویی ز یشکهاشان بارد همی دمار

هست این همه که گفتم تا رفت و بازگشت

بود از فراق خدمت تو بادلی فگار

ناسود مغز عاقل او تا به مغز او

ناورد بوی حضرت تو باد مشکبار

تا خاک بارگاه نبوسید پیش تو

بر کام دل نگشت بهر نوع کامگار

دلشاد و شاد خوار شد از تو که تا ابد

با دید هر دو خسرو دلشاد و شاد خوار

وین پر هنر عزیزان شاهان نامور

در سایه سعادت و در حفظ کردگار

تا تیغ را ز ملک توان یافت کارگر

تا ملک را ز تیغ توان یافت استوار

چون باد باد تیغ تو بر ملک زورمند

چون کوه باد ملک تو از تیغ نامدار

رایان تو را مسخر و شاهان تو را مطیع

گردون تو را مساعد و اقبال دستیار