گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بر صفه پادشاه بگذر

و آرایش تخت و ملک بنگر

تا بینی در سرای سلطان

طوبی و نعیم و حوض کوثر

بر تخت نشسته خسرو شرق

منصور مؤید و مظفر

سلطان ملک ارسلان مسعود

تاج ملکان عصر یکسر

بی رنج به کام دل رسیده

از یاری بخت و عون کرکر

بسپرده به پای هفت گردون

آورده به دست هفت کشور

ای نازش کلک و قوت تیغ

ای رتبت بخت و عز افسر

روزی که شد از بلا چو دوزخ

هامون ز سپاه و روز محشر

پر تف سر هر مه سرافراز

پر خون دل هر یل دلاور

پوشیده تن مبارک تو

از نصرت و فتح درع و مغفر

افکنده همای بر تو سایه

زآن رایت سعد ماه پیکر

اندر صف رزم تاختی رخش

ای شاه جهان گشای صفدر

در زیر تو تابدار باره

در دست تو آبدار خنجر

خیزان خیزان چو شیر شرزه

گردان گردان چو باد صرصر

نصرت سپه تو را پیاپی

با رایت تو ظفر برابر

وآن لحظه ز بهر خدمت تو

خورشید پدید شد ز خاور

بر چتر و علامت تو افشاند

هر نور که داشت چشمه خور

آورد عنان تو گرفته

با مرکز ملک سعد اکبر

شد ملک به ساعتی مهیا

شد فتح به لحظه ای میسر

چون قدرت یافت دست دولت

بر چرخ نهاد پای منبر

بخشایش دیده اهل گیتی

از جود تو شاه جودپرور

وآسایش یافت خلق عالم

از داد تو شاه دادگستر

از دولت تو جهان دولت

بفزود جمال و زینت و فر

بر گوهر شب چراغ شد تاج

از گوهرت ای چراغ گوهر

رحمت کردی و فضل چندانک

چون دید زمان نداشت باور

ای آنکه چو تو نبود و نبود

یک شاه دگر به عالم اندر

نه چرخ به پیش تو تواناست

نه کوه به نزد تو توانگر

تو شاه بسنده ای جهان را

حاجت نبود به شاه دیگر

امروز بهار عالم آمد

تا تازه بهار ملک در خور

شد باغ چو بارگاه خر خیز

شد راغ چو کارگاه ششتر

از ابر همه زمین ملون

از باد همه هوا معطر

آراسته تن تذرو رنگین

بر قمری جفت بر صنوبر

هر سر و بنی به رنگ طوطی

در سایه ابر چون کبوتر

شست ابر به اشک روی گیتی

ساقی برجه به سوی ساغر

شد ملک ز سر جوان و تازه

پر کن قدح نبید تا سر

ای شاه به تخت ملک بنشین

می خواه و به یاد ملک می خور

آفاق به دست قهر بستان

افلاک به پای قدر بسپر

ایمای تو را جهان متابع

فرمان تو را فلک مسخر

جاه تو ز عرض عالم افزون

رای تو ز طول چرخ برتر