چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور
چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر
بسان صورت مانی ز خامه مانی
بسان لعبت آزر ز رنده آزر
رخش بسان رخ من ز عشق آن گلرخ
دلش بسان دل من ز هجر آن دلبر
برو ز دست حکیمان روزگار نشان
درو ز عارض و زلفین آن نگار اثر
غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا
ز یافتنش بیابند جای دور خبر
از آن دهند مر او را که چار طبع جهان
بپرورندش تا شد به چنگ دریا در
و یا از آنکه بود دیده چند گاه حصار
حصار گرد آن گرد و نواحی بربر
بسان عشق که پنهانش کرد نتوانند
بسان فضل که هر جایگه شود مضمر
عزیز دارند او را همی همه عالم
که می نسب کند از خلق خسرو صفدر
خدایگان جهان خسرو زمان محمود
که نزد شاهان چون نزد خلق پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و ذاتش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار فضل به هر نکته اش درون مضمر
به عمر خوش نخفتی شبی سکندر هیچ
اگر بدیدی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم در قیصر
که چنگ ویشک بپوشد به پنجه و بتیفوز
ز سهم تیغش در بیشه شیر شرزه نر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال او مغفر
به عالم اندر کس فتح را به نستودی
اگر نبودی با فتح رایتش همبر
چراست از پی شمشیر او ظفر دایم
اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر
اگر نه باد وزانست اصل مرکب او
چرا چو باد وزان باشد او به بحر و به بر
وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک
به گاه جولان کند به میدان در
وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا
یکیش زیر کف است و یکی به جبهت بر
چهار طبع جهان باشد او به چهار مکان
چهار وقت مخالف برین شگفت نگر
به گاه بودن خاک و به گاه جستن باد
سوی نشیب چو آب و سوی فراز آذر
ایا مظفر پیروز بخت روزافزون
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
که گشت رای رزین تو را قضا بنده
که گشت امر روان تو را قدر چاکر
همیشه تا که بتابد زمین ز سیر فلک
همیشه تا که بتابد ز آسمان اختر
ز بخت خویش بناز و به ملک در بگراز
به کام خویش بزی و ز عمر خود برخور
به جای باد مقیم آسمان دولت تو
ز آفتاب سعدت بادی همیشه باد انور
به کامگاری بادی گشاده دایم دست
به پادشاهی بادی همیشه بسته کمر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
[...]
فسانه گشت و کهن شد حدیثِ اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیثِ آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
[...]
بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر
ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر
خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن
بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر
هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت
[...]
پلی شناس جهانرا و نو رسیده براو
مکن عمارت و بگذار و خوش ازو بگذر
کرا شنیدی و دیدی که مرگ دادامان
ز خاص و عام و بدو نیک و از صغیر و کبر
اگر هزار بمانی و گر هزار هزار
[...]
بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر
نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر
ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز
کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور
فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.