گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چون ببستم کمر به عزم سفر

آگهی یافت سرو سیمین بر

رنجه و تافته به رسم وداع

اندر آمد چو سرو و ماه از در

گه به فندق همی شخود سمن

گه به لؤلؤ همی گزید شکر

مر مرا گفت ای عزیز رفیق

همه با رنج و محنتی تو مگر

از تو بازیچه ای عجب کرده ست

گردش این سپهر بازیگر

گاه سنگت کند همی بر کوه

گاه بادت کند به صحرا بر

گاه با دیو داردت هم رخت

گاه با شیر داردت همبر

گاه در حبس ها بداری پای

گاه در دشت ها برآری پر

گه یکایک به طبع بربندی

از پی رزم همچو نیزه کمر

گه بجوشد بر تو در جوشن

گه بتفسد سر تو در مغفر

ای عجب لااله الاالله

بخت باشد از این مخالف تر

گیرم از من به عجز بشکیبی

یا ندارد بر تو عشق خطر

خدمت مجلس جمال الملک

چون توانی گذاشت نیک نگر

مفخر و زینت زمانه رشید

که نیارد چنو زمانه دگر

آنکه او را خدای عزوجل

داد علم علی و عدل عمر

آنکه آثار همتش بسته ست

گردن دین و ملک را زیور

آنکه با خلق او ندارد بوی

نافه مشک و بیضه عنبر

خرم از جود او بهار عطا

روشن از عدل او جهان هنر

رای او را سها بود خورشید

خشم او را شرر بود آذر

بر ندارد سخای کفش را

بحر پر در و کان پر گوهر

بر نتابد نهیب بأسش را

مرکز خاک و چنبر محور

مهر او کرد شکر از حنظل

کین او ساخت حنظل از شکر

دهر با عزم او ندارد زور

مهر با رای او ندارد فر

قدر او چرخ گشت و چرخ زمین

طبع او بحر گشت و بحر شمر

به کمالش همی ببالد ملک

تاب جودش همی بکاهد زر

جان او پیش جان خلق جهان

گشته از تیر روزگار سپر

عدل شافی او به هر بقعه

رای کافی او به هر کشور

هیبت او چو شیر وقت نخیز

بسته بر نائبات راه گذر

ظلم را همچو باز دوخته چشم

فتنه را همچو مار کوفته سر

ای جهان را به مکرمت ضامن

وی خرد را به راستی داور

باز گردون گوژپشت سپرد

دل و جانم به انده بی مر

از قضا پیش من نهاد رهی

که در او وهم کور گردد و کر

آب حوضش به طعم چون زقّوم

برگ شاخش به شکل چون نشتر

من درین ره نهاده تن به قضا

وز توکل سپرده دل به قدر

به سم باره باز خواهم کرد

هر زمانی صحیفه های عبر

همه شب بر ستاره خواهم بست

به طلوع و غروب وهم و نظر

راست مانند ابر و باد مرا

رفت باید همی به بحر و به بر

از فراق هوای مجلس تو

با لب خشک و با دو دیده تر

رویم از گریه همچو روی زریر

دلم از سوز چون دل مجمر

ژاله گشته سرشک من ز عنا

لاله گشته دو چشم من ز سهر

از پی نور در شبان سیاه

آرزومند طلعت تو بصر

مدح های تو حرز جان و تنم

در بیابان و بیشه و کردر

ساخت خواهم ز نام تو تیغی

از پی جنگ شیر شرزه نر

راند خواهم ز گفته هات مثل

گفت خواهم ز کردهات سمر

تا ببینمت آفتاب نهاد

اندر آن صدر آسمان پیکر

بود خواهم ز هجر تو همه روز

بی قرار و نوان چو نیلوفر

دیده بی تو نخواهدم نعمت

دست بی تو نگیردم ساغر

بر من از فرقتت حرام بود

ناله نای و نغمه مزمر

دوری بزم تو بخواهد بر

زآتش طبع من فروغ و شرر

زنگ خواهد زد از جدایی تو

خاطر آبدار چون خنجر

عز من بی تو بود خواهد ذل

نفع من بی تو گشت خواهد ضر

بی توام شادیی نخواهد بود

ای شگفتی که داردم باور

تا همی باشدم به مدح و به شکر

طبع و خاطر قوی و کاریگر

مدح های تو بارم از خامه

شکرهای تو خوانم از دفتر

گر بدانجا کشد زمانه مرا

که برو سودمند نیست حذر

والله ار در جهان چو من یابی

هیچ مداح و بنده و چاکر

تا بتابد ز آسمان پروین

تا بروید به بوستان عرعر

به جلالت عنان دولت گیر

به سعادت بساط فخر سپر

دورها جشن های دولت بین

قرن ها سالهای عمر شمر

بر تن تو ز خرمی کسوت

بر سر تو ز فرخی افسر

گشته گردون به حلم تو گردان

داده گردن به امر تو اختر