گنجور

 
۱۳۴۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در ستایش یکی از صدور و شرح گرفتاری خویش

 

... اثر تو همی ضیا باشد

من چه دعوی بندگیت کنم

مدحت تو بر آن گوا باشد ...

... که تو را غایب رضا باشد

بسته اکنون به بند و زندانم

تو چه گویی چنین روا باشد ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱ - گله از اختران آسمان و توصیف صبح

 

... زان بدو هیچ روی ننمایند

مهر چون روز نور مه بستد

اختران شب همی پدید آیند ...

... هر چه پیراستند بگشودند

دل مبند اندر آنچه پیرایند

گاه در روی این همی خندند ...

... نه بگویند و هیچ نستایند

خلق را پاره پاره در بندند

پس از آن بندبند بگشایند

خیز مسعود سعد رنجه مباش ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح منصور بن سعید

 

... کردار همه باژگونه بود

از روی عزیزیست بسته باز

وز خاری باشد گشاده خاد ...

... داند که چنین آمدش نهاد

زین چرخ بنالم به پیش آن

کز چرخ به همت دهدم داد ...

... از مادر دانش چو او نزاد

او بنده و شاگرد ملک بود

تا گشت خداوند و اوستاد

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - ستایش ملک ارسلان

 

... هر آن نامور شاه کاندر زمانه

نه در خدمت شاه بسته میان شد

همه روزگارش دگر شد حقیقت ...

... که شادیش غم گشت و سودش زیان شد

جهاندار شاها همه بندگان را

دل و جان ز تو خرم و شادمان شد ...

... چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد

بنالید گنج تو از بخشش تو

چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد ...

... زمین و هوا پر ز شخص و روان شد

ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه

ز خون یلان خاک چون ارغوان شد ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵ - در تهنیت لوا و عهد خلیفه و مدیح ملک ارسلان

 

... خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد

ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود

که تخت و ملک و فلک مثل او ندارد یاد ...

... عزیز ملکش تلقین عدل یافت همه

که گشت همت عالیش ملک را بنیاد

خدایگانا شاها ز عدل و جود تو هست ...

... تو تا معونت و یاری ملک و دین کردی

بلند گشت و قوی دین و ملک را بنیاد

برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر ...

... بزرگ جشن است امروز ملک را ملکا

که شادمان است ای شاه بنده و آزاد

بدین همایون سور و بدین مبارک جشن ...

... سپهر چون به تو این هدیه ها مزین شد

میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد

رسول عالم و عادل چو بوسه کرد زمین ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - در ثنای بهرامشاه

 

... از فنا خط بر بت و بتگر کشید

راه بر دشمن چو شیر نر ببست

تاز کوهش همچو رنگ اندر کشید ...

... تا سرش در حلقه چنبر کشید

چون هوا از گرد تاری کله بست

بر زمین خون مفرش دیگر کشید ...

... هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید

خطبه چون بنوشت بر نامش خطیب

مهر و مه را از سر منبر کشید

بنده را چون دید مدحی بس بلند

از شرف بر گنبد اخضر کشید

صد نظر در باب بنده بیش کرد

تا ز خاک او را برین منظر کشید ...

... تا به مدحش گوهر اندر زر کشید

بنده را چون پشت کرد آز و نیاز

جودش اندر چشمه کوثر کشید

لیکن از خدمت فرو مانده ست از آنک

رنج بیماریش بر بستر کشید

پای نتواند همی نیکو نهاد ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۸ - وصف پائیز و مدح سیف الدوله محمود

 

باد خزان روی به بستان نهاد

کرد جهان باز دگرگون نهاد ...

... هر چه بگویم ز دعا کردگار

دعوت من بنده اجابت کناد

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - گفتگو از روشنان فلکی و سیاهکاری آنان

 

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند

فروغ آتش روشن ز دود بنشانند

سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز ...

... منازغان چو دل و زندگانی و جانند

دمادمند و نیابند بر تنم پیدا

به ریگ تافته بر قطره های بارانند ...

... همه بلند برآرند پس فرو فکنند

همی فراوان بدهند و باز بستانند

همه بلند برآرند پس فرو فکنند

همی فراوان بدهند و باز بستانند

کجا توانم جستن که تیز پایانند ...

... که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند

چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند

مرا بدانند آنها که شعر من خوانند ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۴۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۲ - در تسلیت یکی از اکابر

 

... چو کار چرخ همی هیچ معتبر نبود

بنا نهاد خرد بر اگر فرود آید

سزد که تکیه ما هیچ بر اگر نبود ...

... جهان بود پس ازین و چو تو دگر نبود

نه چون تو هر کس دانش به کار داند بست

بجز تو کس را راز فلک زبر نبود ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۳ - مدح سلطان مسعود

 

... تیغ را پاسبان ملک مسعود

کمر عدل بست چون بنشست

ملک را بر میان ملک مسعود ...

... داد بخت جوان ملک مسعود

از شرف تازه زیوری بندد

ملک را هر زمان ملک مسعود ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم

 

... در قصر شجاعت و سخاوت

از رای رفیع تست بنیاد

شاگرد دل تو گشت دریا

برابر کف تو گشت استاد

گشته است زمانه بنده تو

احرار شدند ز انده آزاد ...

... گیتی همه هست بر دلت یاد

در خدمت تو فلک میان بست

احسان تو طبع دهر بگشاد

عدل تو ز خلق رنگ برداشت

وز جود تو خلق مال بنهاد

تو خسرو روزگار خویشی

در بند تو حاسد تو فرهاد

فر تو نشانده فتنه از دهر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - ستایش سلطان علاء الدوله مسعود

 

... اندر گداز حملان بگریزد از عیار

دیوار بست امنش اندر سرای ملک

پاینده تر ز سد سکندر هزار بار ...

... رفته ره عزیمت این بخت معتمد

بسته در هزیمت آن عمر مستعار

آب امید شست همی رنگ احتراز ...

... بر خاطر از مصالحش اندیشه کم گمار

ایزد چو وقف کرد کند آنچه واجبست

تو روزگار خرم در خرمی گذار ...

... تو شادمان نشسته و اقبال پیش تو

روز و شب ایستاده میان بسته بنده وار

قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر فارسی

 

... به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر

نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله

نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر ...

... بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر

بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش

سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر ...

... درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر

چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن

چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر ...

... بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین

سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر

به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون ...

... برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر

هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد

گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر ...

... نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر

به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل

ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر ...

... عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری

هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر

نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم ...

... نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره

به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر

ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده

میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر

بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او

از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر ...

... به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر

بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب

سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر ...

... نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور

به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان

به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر ...

... جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید

سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۰ - ستایش خامه

 

... موافق شده با قضا و قدر

تو گفتی که عیسی بن مریم است

که از کودکی شد به گفتن سمر ...

... پس از غیبتش نیست الاصور

ازین بسته روزی تو مسعود سعد

گشادنش را رنج خیره مبر

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۵

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - مدیح سلطان مسعود

 

... تا جان من چه رنج کشید اندرین حصار

تا من پیاده گشتم هستم سوار بند

بر جای خویش مانده که بیند چو من سوار

بر سنگ خاره بند گرانم چون بدوخت

کز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار ...

... مداح نیکم و گنهم نیست بیش ازین

در بند بنده را ملکا بیش ازین مدار

تندست شیر چرخ اجازت مکن بدان ...

... جان مرا بدین فلک زینهار خوار

بسته در انتظار خلاصست جان من

جان کندنیست بستن جان را در انتظار

تا آسمان قرار نیابد همی ز دور ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۶

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی

 

... گاه باشی عبیر و گه عنبر

روی بنمای کاندرین زندان

هستیم چون دو دیده اندر خور

هم دواجی مرا و هم جبه

هم لحافی مرا و هم بستر

گوهر تو در آفرینش هست ...

... خویشتن جمله در تو پیوستم

راست گویم همی به حق بنگر

از بزرگی کنون روا داری ...

... چند باشد ز چند و چون و اگر

دل ازین حبس و بند خوش کردم

مگر این عمر بگذرد به مگر ...

... گردش این سپهر بازیگر

باد بنگر که در نوشت از باغ

بیرم چین و دیبه ششتر ...

... عز و جاه تو از شه صفدر

ملک شاه بند شهر گشای

خسرو پیل زور شیر شکر ...

... از چو من عاجز و چو من مضطر

در چنین بند لنگ مانده و لوک

در چنین سمج کور گشته و کر ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۷

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۳ - جواب قصیده محمد خطیبی و انکار بر آثار کواکب و شکایت از حبس خود و مدح ثقة الملک طاهر و سلطان مسعود

 

... به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر

به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو

به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر ...

... نه دم این را نیش و نه تیر آن را پر

ازین بزیچه بسته دهان چرا ترسی

که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور ...

... ز بهر شیون زینسان کبود پوشش کرد

ز بهر سورش بست از ستارگان زیور

بدید باید عبرت نبود باید کور ...

... ز رفته باری داری چنانکه بود خبر

چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا

بلای ما همه قزدار بود و چالندر ...

... چو اهل کوشش بودیم و بابت پیکار

همی چه بستیم از بهر کارزار کمر

نه دست راست گرفتی به رسم قبضه تیغ

نه دست چپ را بودی توان بند سپر

بدانکه ما را در نظم دست نیک افتاد ...

... نه هر که باشد چیره براندن خامه

دلیر باشد بر کار بستن خنجر

کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست

دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر ...

... ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در

تو گرد گبند خضرا برآی و شغل طلب

که من هزیمت گشتم ز گنبد اخضر ...

... برستم از همه غم کو به چشم بخشایش

ز صدر جاه به من بنده تیز کرد نظر

خدای داند کامروز اندرین زندان ...

... دریغ ماست به هر محفل و به هر محضر

تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری

اگر بترسی ازین بند و بشگهی ز خطر

منم که عشری از عمر شوم من نگذشت

مگر به محنت و در محنتم هنوز ایدر

به جای مانده ام از بندهای سخت گران

ضعیف گشته ام از رنج های بس منکر ...

... شده بر آب دو دیده سبک تر از کشتی

اگر چه بندی دارم گران تر از لنگر

بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم ...

... که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر

دریغ شخص که از بند شد نحیف و دوتا

دریغ عمر که در حبس شد هبا و هدر ...

... بسان صورت مانی و لعبت آذر

زمانه را پسری در هنر زمن به نبست

چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر

چرا به عمر چو کفار بسته دارندم

اگر یکی ام از امتان پیغمبر ...

... ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس

ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر

مکار اگر که ز کشته دریغ می دروی ...

... مرا به فضل تو معذور دار کاین سر و تن

ز ناتوانی بر بالش است و بر بستر

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۸

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴ - مدیح سلطان مسعود پس از شکار او

 

... حزم تو گر نهی پی اندر باد

شودش بسته خشک راه گذر

مرکب تست اژدهای نبرد ...

... به دو سر تیر او یکی لحظه

خاک بالین شدند و خون بستر

نسل شیران بریده شد ز جهان ...

... آب را زین نمط مطیع شده

زیر صدر رفیع خود بنگر

به جهان هیچ کس ندیده و ما ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۵۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح علاء الدوله مسعود

 

... به گرد رخش هوا را مظله زد ز غبار

خدایگانا آن خسروی که گرودن بست

به خدمت تو میان بنده وار چاکروار

به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری ...

... که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار

ز بند شست تو اندر گشاد چون بجهد

عجب مکن که ز سکانش بگذرد سوفار ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳۶۰

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸ - ستایش ثقة الملک

 

ای که در پیش تخت هیچ ملک

هیچ سرکش چو تو نبست کمر

ای شده رزق را به کف ضامن ...

... کرد جود تو عدل را کسوت

بست رأی تو ملک را زیور

طبع تو بر طرب گشاید راه ...

... چاکران تو اند نعمت و ناز

بندگان تو اند فتح و ظفر

کینه تو به آب دریا جست ...

... به خدای ار همی شود ممکن

که بگردم ز ضعف بر بستر

دل من خون شده ز خون شکم ...

... گشته غرقه ز اشک چون کشتی

مانده ساکن ز بند چون لنگر

متردد چو ناروان خامه ...

... دل بریان من پر اندیشه

دیده را بسته بر بلای سهر

زان که من داشتم همه محفوظ ...

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۶۶
۶۷
۶۸
۶۹
۷۰
۵۵۱