گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای جهان را به راستی داور

ملک عدل ورز دین پرور

عالم افروز نام مسعودت

ملک را همچو تاج را گوهر

گنج پرداز دست معطی تو

بزم را همچو خلد را کوثر

نرسد با محل تو گردون

نشود همعنان تو صرصر

لب کفر از نهیب نهب تو خشک

چشم شرک از هراس بأس تو تر

عزم تو گر دم افکند بر کوه

از دو سو کوه را برآرد پر

حزم تو گر نهی پی اندر باد

شودش بسته خشک راه گذر

مرکب تست اژدهای نبرد

خنجر تست کیمیای ظفر

برسد ملک تو به هفت اقلیم

که چنین است حکم هفت اختر

زحل سرفرازست از مهر

همتت را گرفته تنگ به بر

دولتت را به هر چه خواهی کرد

مشتری رهبرست و فرمان بر

تیغ مریخ آتشی دارد

دشمنت را دریده مغز و جگر

نه عجب کافتاب نورانی

سایه چون چتر افکند بر سر

گردد اندر رفیع مجلس تو

زهره لهو جوی خنیاگر

در برابر عطارد ساحر

با سر کلک تو رود هم بر

از پی روشنایی شب تو

بدر باشد همیشه جرم قمر

نادره قصه ای شنیده رهی

کز همه قصه هاست نادره تر

از گوزنان بیشه کوب رسید

مژده زی آهوان دشت سپر

که چرید و چمید و غم مخورید

نیست رنج نهیب و بیم خطر

که تهی کرد خشت مسعودی

بیشه ها را ز شیر شرزه نر

در یکی صیدگاه شاهنشاه

که برانگیخت چون قضا و قدر

به دو سر تیر او یکی لحظه

خاک بالین شدند و خون بستر

نسل شیران بریده شد ز جهان

اینت شادی و اینت عیش و بطر

آفرین بر گشاد او که به زخم

همه گرگ افکن است شیر شکر

خسروا باد اگر سلیمان را

گشت در زیر تخت فرمان بر

آب را زین نمط مطیع شده

زیر صدر رفیع خود بنگر

به جهان هیچ کس ندیده و ما

بحر دیدیم در میان شمر

ملکا روزگار چار تست

نیست شاه را چنین چاکر

بگذرد جاه تو ز شرق و ز غرب

برسد ملک تو به بحر و به بر

آفتاب آمد ای ملک به حمل

گشت حال هوا همه دیگر

برکه و دشت باز گستردند

بیرم چین و دیبه ششتر

گردن و گوش لعبتان چمن

شد ز بارنده ابر پر زیور

روشنی بیاض دولت بین

خرمی سواد باغ نگر

سر فراز و به خرمی بگذار

لهو جوی و به فرخی می خور

دیده حاسدان به تیر بدوز

تارک دشمنان به تیغ بدر