گنجور

 
۱۲۴۱

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی

 

بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشه ها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان دار ی است که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشه ای باشد باید که آن کار نیک بداند تا از آن کار بر بتواند خوردن اکنون چنانک می بینم هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیار ست هر یکی را جدا شرح ممکن نشود که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود ولکن هر صفت که هست از سه وجه است یا علمی که تعلق به پیشه ای دارد یا پیشه ای که تعلق به علم دارد {یا خود پیشه ای ست به صرافت خرد} اما علمی که تعلق به پیشه ای دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشه ای که تعلق به علم دارد خنیاگر ی و بیطار ی و مانند این و این هر یکی را سامانی ست چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشه ها خود معروف است به شرح کردن حاجت نیست چندانک صورت بندد سامان هر یک به تو نمایم از بهر آنک از دو بیرون نیست یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد از اتفاق روزگار و حوادث زمانه باری به وقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی اگر نیاز نبود هم مهتری باشی که مهتران را علم پیشه ها دانستن لابد است بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی مگر به حرفه ای در وی آمیزی چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا به عالم نرسد و در نجوم یا تقویم گری و مولودگری و فال گویی و آرایش گری به جد و هزل درو نرود نفع دنیا به منجم نرسد و در طب تا دست کاری و رنگ آمیزی و هلیله دهی با صواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود پس بزرگوارترین علمی علم دین است که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و به حرفه آن نفع دنیاست پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد تا دنیا و آخرت به دست آید اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع که بی اصول فروع تقلید بود

فصل پس اگر از پیشه ها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص به کتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بی شرم و حق شناس استاد خود باید که کتاب ها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو به چیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش به تقلید راضی مشو هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد

فصل و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسأله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بی حجتی و به تقلید خود قانع مباش و به تقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز به خط معتمد ان کار مکن هر کتابی را و جزوه ای را مقدم مدار اگر روایتی شنوی به راویان سخن مجهول منگر به راویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن مگر که به راویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و به تعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی به خصم نگر اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن به مسأله ها و الا سخن را موقوف گردان و به یک مثال قناعت کن و به یک حجت طرد و عکس مگوی هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظره فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را به قیاس و ممکنات گوی و در مناظره اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات به هم عیب نبود جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بی معنی مگوی

فصل پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایم اند چنانکه خواهی همی گوی تا به سخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار چنانکه در مجلس تو نشسته باشند تا به هر نکته ای که تو بگویی وی نعره ای زند و مجلس گرم کند چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و به صلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد از بهر آنکه گفته اند کل شییی من الثقیل ثقیل و متحرک باش به وقت گفتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار به شیرین سخنی و به بهترین چیز همی فروش کی به وقت قبول بخرند لکن در قبول دایم با ترس باش که خصم در قبول پدیدار آید و به جایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواسته اند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار تا دیگر باره مکرر نشود و به هر وقت تازه روی باش و در شهر ها بسیار منشین که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی به ظاهر و باطن خوب دار چون نماز و روزه به طوع و چرب زبان باش و در بازار مباش که عام بسیار نگرد تا به چشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کرده ایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی به عبارتی نیکو به کار بر تا خجل نشوی و به دعوی کردن بی معنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد تا در سخن دعوی بی حجت نکرده باشی که ثمرت دعوی بی حجت شرمساری آرد پس اگر از دانشمندی به درجه بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا به علم دین و شناسنده طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد تا اگر مظلومی به حکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی می رود و حقی از وی باطل می شود آن مظلوم را فریاد رسی و به تدبیر و حیله حق آن مستحق را به وی رسانی

حکایت مردی بود به طبرستان او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیش بین و با تدبیر وقتی به مجلس او مردی به حکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد قاضی خصم را پرسید خصم انکار کرد قاضی مدعی را گفت گوا داری گفت ندارم قاضی

گفت پس خصم را سوگند دهم مدعی زار بگریست و گفت ای قاضی سوگندش مده که سوگند به دروغ خورد و باک ندارد قاضی گفت من از شریعت نتوانم بیرون شدن یا ترا گواه باید یا وی را سوگند دهم مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت زینهار مرا گواه نیست وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم تدبیر کار من کن قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست می گوید گفت یا خواجه قصه وام دادن با من بگوی تا بدانم که اصل این چگونه بوده است مظلوم گفت ایها القاضی این مردی بود چندین ساله دوست من اتفاق را بر پرستاری عاشق شد قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت شب و روز چون شیفتگان می گریست و زاری می کرد روزی به تماشا رفته بودیم من و وی تنها بر دشت همی گشتیم زمانی بنشستیم این مرد سخن کنیزک همی گفت و زار زار می گریست دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود او را گفتم ای فلان ترا زر نیست به تمامی بها ی وی و مرا نیست هیچ کس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست به سال ها ی دراز جمع کرده ام این صد دینار به تو دهم باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر به زیان یا به سود خواهند بفروشم و زر به تو دهم من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی اکنون چهار ماه برآمد نه زر می بینم و نه کنیزک می فروشد قاضی گفت کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی گفت به زیر درختی قاضی گفت چون به زیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم پس خصم را گفت هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا می بخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که قاضی می گوید بیا و گواهی ده خصم تبسم کرد قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید مدعی گفت ایها القاضی می ترسم که آن درخت به فرمان من نیآید قاضی گفت این مهر من ببر و درخت را بگوی که این مهر قاضی است می گوید که بیا و گواهی ده چنانکه بر توست پیش من مرد مهر قاضی بستاند و برفت خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست قاضی به حکم های دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد تا یک بار در میان حکمی که می کرد روی سوی این مرد کرد و گفت فلان آنجا رسیده باشد و گفت نی هنوز ای قاضی و قاضی به حکم مشغول شد آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت ترا قاضی همی خواند چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت ایها القاضی رفتم و مهر عرضه کردم نیامد قاضی گفت تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد روی به خصم کرد و گفت زر این مرد بده مرد گفت تا من اینجا نشسته ام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد قاضی گفت هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفته ای چون من پرسیدم که این مرد به درخت رسیده باشد گفتی نی هنوز که ازینجا تا آنجا دور است اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت ترا به چه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که کدام درخت و من هیچ درخت نمی شناسم که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمی دانم که وی کجا رفته است مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و به خداوند داد

پس همه حکم ها از کتاب نکنند از خویشتن نیز باید که چنین استخراج ها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانه خویش سخت متواضع باشی اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بی خنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گو ی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسأله ای که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسأله و مذهب چنانک گفتم تجربت ها نیز به کار دار که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرع است و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که به چند وقت حکم نکند اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم به وقت گرمابه برآمدن و چهارم به وقت دلتنگی و پنجم به وقت اندیشه دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند بر قاضی شرط حکم کردن است نه متفحصی که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند زود حواله به گواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بی باک اند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز به دست خویش قباله و منشور ننویسد الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر تا مگر از آن نفعی یابی که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و به نزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۲

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و دوم: اندر تجارت کردن

 

ای پسر بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشه ای نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون به حقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه وران است و زیرکان گویند که اصل بازرگانی بر جهل نهاده اند و فرع آن بر عقل چنانک گفته اند لولا الجهال لهلک الرجال یعنی اگر نه بی خردان اندی جهان تباه شدی و مقصود م ازین سخن آنست که هر که به طمع افزونی از شرق به غرب رود و به کوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد از دزد و صعلوک و حیوان مردم خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} به ایشان رساند و به مردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز به بازرگانی نباشد و چنین کارهای مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است یکی معامله و یکی مسافره معامله مقیمان را بود که متاع کاسد به طمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدام است بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و به طمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد چه بسیار دوستی به سبب اندک مایه سود زیان تباه شده ست و بر طمع بیشی به نسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد {چنانکه من گویم رباعی

گفتم که اگر دور شوم من ز برش ...

... باید که بیع ناکرده هیچ چیز از دست ندهد و در معامله شرم ندارد که زیرکان گفته اند که شرم روزی را بکاهد و محابا کردن از بیشی عادت نکند ولیکن بی مروتی نیز طریقت نکند که متصرفان این صناعت گفته اند که اصل بازرگانی تصرف است و مروت نی تصرف مال نگاه دارد و مروت جاه چنانکه در حکایت شنیدم

حکایت شنودم که روزی بازرگانی بود بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد چون معامله به پایان رسید میان بازرگان و بیاع به حساب قراضه ای زر خلاف شد بیاع گفت ترا بر من دیناری زرست بازرگان گفت دیناری و قراضه ای است بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می نمود و فریاد همی کرد و از قول خود به هیچ گونه باز نمی گشت تا بیاع دلتنگ شد و دینار ی و قراضه ای به بازرگان داد بازرگان بستاند و برفت هر که آن می دید مرد بازرگان را ملامت می کرد شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه شاگردانه بده بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد کودک بازگشت بیاع گفت ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می دیدی که چه می کرد در میان جماعتی و شرم نمی داشت تو طمع کردی که ترا چیزی دهد کودک زر به استاد نمود مرد عاجز گشت با خود گفت سبحان الله این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است برو ظنی نمی توان برد به خطا این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت یا شیخ چیزی عجب دیدم از تو یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله به شاگرد من بخشیدی آن صداع چه بود و این سخاوت چیست مرد گفت ای خواجه از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر به یک درم مغبون گردم چنان بود که نیمه عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشد پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل

اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز به سرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان نخست بخوان و آنگاه برسان که بسیار بلاها در نامه سر بسته باشد نتوان دانست که حال چون باشد اما بر نامه نیازمندان زنهار مخور و به هر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و به خبر تهنیت تقصیر مکن و بی همراه براه بیرون مشو و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح دار ان مرو و منشین که صعلوک اول قصد سلاحدار کند اگر پیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد مگر که به صلاح باشد که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا به راه پیش آید او را به تازه رویی سلام کن و خویشتن را به مضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن ولیکن به لطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی زاد و توشه به راه بیرون مشو و به تابستان بی جامه زمستان مرو اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا به سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن تا اگر وقتی به ضرورت رنجی رسد آسا ن تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گو ی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی به نسیه ستاند و داد مکن پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را به هر وقت میآزمای و آزموده به ناآزموده مده و معتمدی بدست آید که در مثل است که دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید اما هر کرا آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار و گنجشگی نقد به که طاووسی به نسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که به طمع اندک سرمایه بسیار به باد دهی و اگر بر خشکی واقعه ای افتد که مال بشود مگر جان بماند در دریا هر دو را بیم بود مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که به جمع آید و به جمع بشود ولکن از بهر آثار تعجب را یک بار در نشینی روا بود به وقت توانگری که رسول گفته است صلى الله علیه و سلم ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و به وقت ستد و داد بی مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله به دست کسان باز مده که گفته اند که به دست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیان های خویش جمله همیشه شمار کرده دار و به دست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معامله خود باز می پرس و مطالعه همی کن تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کرده است غلط سوی اوست کان خیانت با خود کرده است

حکایت مردی بود گوسفنددار و رمه های بسیار داشت و او را شبانی بود به غایت پارسا و مصلح هر روز شیر گوسفندان چندانکه بودی خود را از سود و زیان و کم بیش هم چندانک به حاصل کردی به نزدیک خداوندان گوسفندان بردی آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و به شبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت می کرد و پند می داد که ای خواجه با مسلمانان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می کرد تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد بیت ...

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و سیوم: اندر ترتیب علم طب

 

بدان ای پسر که اگر طبیب باشی باید که اصول علم طب بدانی نیک چه اقسام علمی و چه اقسام عملی و بدانی که آنچ در تن موجودست یا طبیعت است یا خارج از طبیعت و طبیعی سه قسم است یک قسم از وی آنست که ثبات و قوام تن بدوست و یک قسم آنست که توابع است آن چیزها را که ثبات و قوام تن بدوست و یک قسم آنست که تن را از حال بحال میگرداند و آنک خارج است از طبیعت یا بفعل مضرت رساند با واسطه یا بی واسطه یا خود نفس ضرر فعل بود اما آن قسم که ثبات و قوام تن مردم بدوست یا از جنس مادت است یا از جنس صورت آنک از جنس مادت است یا سخت دورست چون اسطقسات و عددش چهارست هوا و آتش و خاک و آب یا نزدیک تر از اسطقساتست چون امزجه و عددش نه است یکی معتدل و هشت نامعتدل چهار مفرد و چهار مرکب یا نزدیک تر از امزجه است چون اخلاطش و عددش چهارست چون گش و صفرا و سودا و خون یا نزدیکتر از اخلاطست چون اعضا و عددش نزدیک وجه چهارست و نزدیک وجه دو و معنی این سخن کی گفتیم آنست که ترکیب الاعضا از اخلاطست و ترکیب اخلاط از مزاج است و ترکیب مزاج از اسطقساتست و اسطقسات دورترین ماده است و آنچ از جنس صورت است بر سه قسم است نفسانی و حیوانی و طبیعی است نفسانی قوت است و حس است و این پنج قسم است بصر و ذوق و سمع و شمر و لمس و قوت است و حرکت و عدد و اقسام وی بر حسب عدد اقسام اعضایی است که آن را حرکت است و قوت سیاست و این بر سه قسمت است تخیل و فکرت و ذکر و حیوانی بر دو قسم است فاعل و منفعل و طبیعی بر سه قسمت است مولده و مرتبه و غاذبه و افعال بر عدد قوی است نفسانی و حیوانی و طبیعی از بهر آنک روح خادم قوی است چون برین جمله باشد راست عدد افعال بر عدد قوی باشد و آنک توابع است چیزهایی را که قوام و ثبات تن بدوست چون فربهی که تابع سردیست مزاج است و چون لاغری که تابع گرمی است مزاج است چون سرخی گونه تابع {خون} است یا چون زردی که تابع صفراست و چون حرکت {نبض } تابع قوت فاعله است {از} حیوانی چون خشم که تابع قوت منفعله است از حیوانی چون شجاعت که تابع اعتدال {قوت} حیوانی است و چون عفت که تابع اعتدال {قوت} شهواتی است چون حکمت که تابع اعتدال نفس ناطقه است و چون عرضها و کیفیات که تابع مادت باشد یا تابع صورت و آنک تن را از حال بحال بگرداند اسباب ضروری خوانند و این شش قسم است اول هواست دوم طعام سیوم حرکت و سکون چهارم خواب و بیداری پنجم گشادگی طبیعت و بستگی ششم احداث نفسانی چون اندوه و خشم و بیم و مانند این و اینها را از بهر آن ضروری گویند که مردم را چاره نیست از هر یک و هر یک را ازین جمله تأثیرست در تن مردم هر کدام تمام تر چون یکی ازین جمله بر حال اعتدال باشد {استعمال این جمله مردم را بر صواب و بر وجه اعتدال بود و} چون بعضی را ازین جمله از حال اعتدال تغیر افتد یا استعمال مردم بعضی را ازین جمله بر وجه خطا باشد بیماری و علتی پدید آید بر موجب افراطی که رفته باشد و آنک خارج از طبیعت است سه قسم است بسبب مرض و سبب عرض و سبب بر سه قسم است یا سبب بیماری اعضاهاء متشابه باشد یا سبب بیماری اعضاهای آلی یا سبب تفرق الاتصال اما سبب بیماری اعضاهای متشابه یا سبب بیماری گرم باشد و این بر پنج قسمت است یا سبب بیماری سرد و این بر هشت قسمت است یا سبب بیماری تر یا سبب بیماری خشک و هر یک ازین بر چهار قسمت است سبب بیماری اعضاهاء آلی یا سبب بیماری باشد که اندر خلقت افتد {یا اندر مقدار یا در وضع یا اندر عدد و سبب بیماریهای خلقت یا سبب بیماری شکل باشد و یا سبب بیماری تعقیر و تجویف واین بر هفت قسم است یا سبب خشونت و آن بر دو قسم باشد یا سبب ملاسة باشد و این بر دو قسمت است و سبب بیماریهاء مقدار بر سه نوعست و سبب بیماریهاء وضع و سبب بیماریهاء عدد هر یک دو نوعست تفرق الاتصال چهار نوعست و مرض بر سه قسمت است بیماریهاء اعضاء متشابه و بیماریهاء آلی و تفرق الاتصال که آنرا مرض مشترک خوانند در اعضاهاء متشابه افتد و هم در اعضاء آلی و بیماری اعضاء متشابه بر هشت قسمت است چهار مفرد گرم و سرد و تر و خشک و چهار مرکب گرم و تر و گرم و خشک {و سرد و تر} و سرد و خشک و بیماریهاء آلی بر چهار نوعست بیماریهایی که در خلقت افتد و در مقدار و در وضع و در عدد بیماریهاء خلقت چهار قسمت است آنک در شکل افتد و در سقعه و آنک بر طریق خشونت افتد و آنک بر طریق ملاست و بیماریهاء مقدار بر دو گونه است آنک از طریق زیادت افتد و آنک از طریق نقصان و بیماریهاء وضع هم بر دو گونه است یا عضو از جایگاه خویش زایل شود یا پیوند دیگر اعضا بفساد آورد و بیماری هاء عدد هم بر دو گونه است یا بر طریق زیادت بود یا بر طریق نقصان و تفرق الاتصال یا در اعضاء متشابه افتد یا در اعضاء آلی یا در هر دو عرض بر سه قسمت است یا عرضها باشد که تعلق بافعال دارد {یا باحوال تن یا اندر استفراغات پدیدار آید و آنچه تعلق بافعال دارد} آن بر سه قسمت است و {آنچه تعلق بر احوال دارد بر چهار قسم است} آنچ تعلق باستفراغات دارد بر سه قسمت است و باید که بدانی که علم بر دو قسمت است علم است و عمل قسم علم اینست که گفتم و بگویم که هر علمی از نیک و بد ترا گفتم که از کجا طلب باید کرد تا هر یک را بشرح و استقصا بدانی که از کجا باید طلبیدن که این علمها که ما یاد کردیم جالینوس بشرح و استقصا یاد کند بیشتر در سته عشر و بعضی بیرون سته عشر اما علم اسطقسات آن قدر که طبیب را بکار آید کتاب اسطقسات طلب کن از جمله سته عشر و علم مزاج از کتاب مزاج طلب کن از ستة عشر و علم اخلاط از مقالت دوم طلب کن از کتاب قوى الطبیعه هم از جمله سته عشر و علم اعضاء متشابهه از تشریح کوچک طلب کن هم از سته عشر و علم اعضاء آلی از تشریح بزرگ طلب کن بیرون سته عشر و علم قوی طبع از کتاب قوى الطبیعه طلب کن از ستة عشر و قوی حیوانی از کتاب النبض طلب کن هم از جمله سته عشر {و قوی نفسانی از رای بقراط و افلاطون طلب } و این کتاب است از جمله تصنیف جالینوس بیرون سته عشر و اگر خواهی که مسخر شوی درین کتاب و از پایگاه طلب بگذری علم اسطقسات و علم مزاج از کتاب الکون و الفساد و از کتاب السماء و العالم طلب کن و علم قوی و افعال از کتاب النفس و کتاب الحس و المحسوس وعلم اعضا از کتاب الحیوانات و اقسام الامراض از مقالت نخستین از کتاب العلل و الأمراض طلب کن از جمله ستة عشر و اسباب اعراض از مقالت سیم هم ازین کتاب طلب کن و اسباب امراض از مقالت چهارم و پنجم و ششم طلب کن هم ازین کتاب که گفتم

فصل چون قسم علمی یاد کردم ناچاره سمتی از قسم عملی یاد کنم اگر چه سخن دراز شود از بهر آنک علم و عمل چون جسم و روح هر دو بهم است جسم بی روح و روح بی جسم تمام نبود و چون معالجت خواهی کردن اندیشه کن از خورشهاء پیران و جوانان و بیمار خیزان که معالجت بیماران بر دو گونه است و معالج باید که هیچ گونه معالجتی ابتدا نکند تا نخست آگاه نگردد از قوت بیمار و نوع علت و سبب علت و مزاج و سال و صنعت بیمار و شخص و طبعش و جایگاه و حال مزاج

فصل و آب و مجس و جنس و عرض و ظاهر و علامتهاء نیک و علامات بد و انواع رسوب و علامات بیماران و بیماریها که در باطن می افتد و نشانیهاء بحران که در آشفته بود بشناسد و اجناس حمیات معلوم گردانیده باشد و تدبیر امراض ماده بر چه سان باشد و بر ترکیب ادویه ماهر شده باشد بر مذهب اصحاب قیاس و قانون معالجات که علم هر یک از کدام باید طلبیدن تا ترا معلوم شود تا بوقت حاجت طلب کنی اما حفظ صحت از تدبیر اصحا طلب باید کرد از جمله سته عشر و معالجت بیماران و قوانین علاج از جمله سته عشر طلب کن و علامات نیک و بد از تقدمة المعرفه و از فصول بقراط و از علم النبض کبیر و از نبض صغیر و علم بول از مقالت اول طلب کن از کتاب البحران از جمله ستة عشر {در کتاب جالینوس که بیرون سته عشره است و نشانهای بیمار که اندر باطن تن باشد از عصای اکمه طلب باید کردن هم سته عشر و علم بحران هم از کتاب البحران از سته عشر و علم ایام البحران از کتاب ایام البحران هم از سته عشر طلب باید کرد و علم حمیات از کتاب الحمیات از جمله سته عشره} و تدبیر امراض حاده از کتاب ماءالشعیر طلب باید کرد از جمله تصانیف بقراط و از اعضاءالله و حیلة البرء و ترکیب ادویه جالینوس و معالج باید که تجربه بسیار کند و تجربت بر مردم معروف و مشهور نکند و باید که خدمت بیمارستانها کرده باشد و بیماران بسیار دیده و معالجت بسیار کرده تا علتهاء غریب بر وی مشکل نگردد و اعلال اجسا{م} بر وی پوشیده نماند و آنچ در کتب خوانده باشد برای العین همی بیند و بمعالجت در نماند و باید که وصایاء بقراط خوانده باشد تا در معالجت بیماران امانت و راستی بجای تواند آوردن و پیوسته خویشتن را و جامه را پاک دارد و مطیب و معطر باشد و چون بسر بیماران رود با بیمار تازه روی و خوش دل باشد و خوش سخن و بیمار را دل گرمی همی دهد که تقویت دادن طبیب بیمار را قوت حرارت غریزی بیفزاید

فصل اگر بیماری بود که پنداری که در خوابست چون بخوانی پاسخ دهد و لکن ترا نشناسد چشم باز می گشاید و باز می غنود علامت بد باشد و نیز اگر مدهوشی بینی و دست در هر جای میزند و خود را و جای خود را نیز میشوراند هم علامت بد باشد و نیز اگر مدهوش بود و هر وقتی نعرۂ بزند و دست و انگشتان خود همی گیرد و می فشارد هم علامت بد بود و اگر سپیدی چشم بیمار سپیدتر از عادت خویش بود و سیاهی سیاه تر و زبان گرد دهان می برآرد و دم همی کشد هم علامت بد بود و اگر از رشک یا از غم صعب بیمار بود یا دمه دارد هم بد باشد و اگر بیمار پیوسته قی میکند لون سرخ و زرد و سیاه و سپید یا قی باز نه ایستد هم مخوف باشد و اگر بیمار را کاهش و سرفه بود خدوى او بگیر بر کویی و خشک کن آنگاه رکو را بشوی اگر نشان بماند هم علامت بد بود این جمله را که گفتم هیچ دارو مکن تا این علامت با ایشان باشد که معالجت سود ندارد پس ای پسر اگر بیمار شوی و این علامتها هیچ نباشد اومیدوارتر باشد

فصل آنگاه دست بر مجسه بیمار نه اگر بر جهد و زیر انگشت برود بدانک خون غالب است و اگر زیر انگشت باریک {و تیز جهد بدان که صفرا غالب است و اگر زیر انگشت سست و باریک} و نرمک و دیرتر جهد سودا غالب باشد و اگر زیر انگشت دیر و اسطبر و سست جهد رطوبت غالب باشد پس اگر مخالف بود از آن سو که میلش بیشتر بینی حکمش بر آن جانب کن پس چون حال مجس معلوم کردی در قاروره نگاه کن

فصل اگر آبی سپید بینی نه روشن بود از غمی بیمار بود و اگر سپید روشن باشد علت او از{د}حام باد بود و رطوبت و ناگوارد و اگر چون آب روشن بود از کراھیتی بیمار باشد و اگر برنگ برنج باشد و در وی ذره ذره بود بیماری از شکم رفتن بود و اگر آب چون روغن بینی و در بن قاروره خطی بینی علت قربت عهد بود و اگر برنگ زعفران بینی بدانک او را تب است و صفرا و خون با صفرا نیز یار باشد و اگر بر سر آب زردی باشد و تک آب سیاہ فام بود علتش ازگش زرد باشد دارو مکن و اگر بر سر آب سیاهی بود هم چنین باشد و اگر تک قاروره بزردی زند یا بسبزی زود به گردد و اگر بیمار هذیان گوید و آب سرخ بود یا سیاہ فام گش سیاه با خون آمیخته بود و لهب وی بر سر رفته هم ازو محترز باش و اگر سیاه بود و بر سر وی چون خونی ایستاده بود بر سر آن بیمار مرو {و اگر سیاه بود و مانند سبوس چیزی بود یا بر سر وی چون خونی ایستاده بود آنرا بدرود کن} و اگر آب زرد بود و آن چنان نماید چون آفتاب لامع یا زردی بود سرخ فام علت از خون بود فصد فرمای که زود به شود و اگر زرد بود و در وی خط هاء سرخ بخدایش تسلیم کن و اگر آب زرد بود و در وی خطهاء سپید بیماری دیرتر کشد و اگر سبز رنگ بود علت او از سبرز بود و اگر سبز سیاه بینی بیشش تازه بینی و اگر سبز و سپید بینی در وی خون گرم سر که او را با باد بواسیر بود جماع نتواند کردن چون آب و مجس دیدی آنگاه جنس علت جوی چون اجناس علتها نه یک گونه باشد

فصل چون چنین دانستی تا بعد از آن کفایت گردد بدارو وطلی مکوش و تا بنقوع و خمار وطلی کفایت گردد بحب و مطبوخ مکوش و نگر که بدارو کردن دلیری نکنی تا بتسکین و تلطیف کار برآید در استفراغ تجاوز مکن چون کار از حد بخواهد شد پس بدوای محض مشغول باش بتسکین کردن مشغول مباش و هرگز بیمار را متهم مکن {و تعهدنامه بیشتر از آن کن که از آن مریض مگوی که آن بهتر شد} و بر بیمار شکم بنده پرهیز سخت منه که قبول نکند لیکن تو دفع مضرت آن چیز که خورده باشد همی کن و بهترین چیزی طبیب را دارو شناختن است و علت شناختن و اندرین باب سخن بسیار گفتیم از آنچ من این علم طب را بغایت دوست میدارم که علمی مفیدست پس بسیار ازین گفتم که سخن دوستان را مردمان بسیار گفتن دوست دارند اما اگر اتفاق این علم نیفتد علم نجوم علمی بغایت شریف است جهد کن در آموختن علم نجوم که علمی سخت بزرگست از آن سبب که معجزه پیغمبری مرسل بوده است که از عزیز ترین پیغامبران بوده است علیهم السلام پس بی شک این علم علمی نبوی است اگر چه درین وقت بحکم شرع منسوخست

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۴

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و ششم: اندر آداب خنیاگری

 

بدان ای پسر که اگر خنیاگر باشی خوش خوی و سبک روح باش و خود را به طاقت خویش همیشه پاک جامه دار و مطیب و معطر و خوب زبان باش و چون به سرایی در شوی به مطربی ترش روی و گرفته مباش و همه راههاء گران مزن و همه راههاء سبک مزن که همه از یک نوع زدن شرط نیست که آدمی همه یک طبع نباشند هم چنانک مجلس مختلف است و ازین سبب است که استادان اهل ملاهی این صناعت را ترتیبی نهاده اند اول دستان خسروانی زنند و آن از بهر مجلس ملوک ساخته اند و بعد از آن طریقها به وزن گران نهاده اند چنانک بدو سرود بتوان گفتن و آن را راه نام کرده اند و آن راهی بود که به طبع پیران و خداوندان جد نزدیک تر بود پس این راه گران از بهر این قوم ساخته اند و آنگاه چون دیدند که خلق همه پیر و اهل جد نباشند گفتند این از بهر پیران طریقی نهاده اند و از بهر جوانان نیز طریقی بنهیم پس بجستند و شعرها که به وزن سبک تر بود بر وی راههاء سبک ساختند و خفیف نام کردند تا از پس هر راهی گران ازین خفیفی بزنند گفتند تا در هر نوبتی مطربی هم پیران را نصیب باشد و هم جوانان را پس کودکان و زنان و مردان لطیف طبع نیز بی بهره نباشند تا آنگاه که ترانه گفتن پدید آمد این ترانه را نصیب این قوم کردند تا این قوم نیز راحت یابند و لذت از آنک از وزن ها هیچ وزنی لطیف تر از وزن ترانه نیست پس همه از یک نوع مزن و مگوی که چنین باید که گفتم تا همه را از سماع تو بهره باشد و در مجلسی که بشینی نگاه کن اگر مستمع سرخ روی و دموی روی باشد بیشتر بم بزن و اگر زردروی و صفرایی بود بیشتر زیر بزن و اگر سیاه گونه و نحیف و سودایی بود بیشتر سه تا بزن و اگر سپید پوست و فربه بود و مرطوب بود بیشتر بر بم بزن که این رودها را بر چهار طبع مردم ساخته اند هر چند این که گفتم در شرط و آیین مطربی نیست خواستم که ترا ازین معنی آگاه کنم تا ترا معلوم بود دیگر جهد کن تا آنجا که باشی از حکایت و مطایبت و مزاح کردن نیاسایی تا از رنج مطربی تو کم شود و دیگر اگر خنیاگری باشی که شاعری دانی عاشق شعر خود مباش و همه روایت از شعر خویش مکن چنانک ترا با شعر خود خوش بود آن قوم را نباشد که خنیاگران راویان شاعرند نه راوی شعر خویش اند و دیگر اگر نردباز باشی چون به مطربی روی اگر دو کس با هم نرد می بازند تو مطربی خویش باطل مکن و به تعلیم کردن نرد مشغول مشو و به شطرنج که ترا مطربی خوانده اند نی به قامری و نیز سرودی که آموزی ذوق نگاه دار غزل و ترانه بی وزن مگوی و چنان مگوی که سرود جای دیگر بود و زخمه جای دیگر و اگر بر کسی عاشق باشی همه حسب حال خود مگوی مگر این ترا خوش آید و دیگران را نباید و هر سرودی در معنی دیگر گوی شعر و غزل بسیار یاد گیر چون فراقی وصالی و ملامت و عتاب و رد و منع و قبول و وفا و جفا و احسان و عطا و خشنودی و گله حسب حالهای وقتی و فصلی چون سرود های خزانی و زمستانی و تابستانی باید که بدانی به هر وقت چه باید گفتن و نباید که اندر بهار خزانی گویی و در خزان بهاری و در تابستان زمستانی و در زمستان تابستانی وقت هر سرودی باید که بدانی اگر چه استاد بی نظیر باشی و در سر کار حریفان را می نگر اگر قوم مردمان خاص و پیران عاقل باشند که صرف مطربی بدانند پس مطربی کن و راهها و نواهای نیک می زن اما سرود بیشتر اندر پیری گوی و در مذمت دنیا و اگر قوم جوانان و کودکان باشند بیشتر طریقهای سبک زن و سرود هایی گوی که در حق زنان گفته باشند یا در ستایش نبیذخواران و اگر قوم سپاهیان و عیاران باشند دو بیتی هاء ماوراءالنهری گوی در حرب کردن و خون ریختن و ستودن عیار پیشه گی و جگرخواره مباش و همه نواهاء خسروانی مزن و مگوی و دیگر شرط مطربی نیست که نخست بر پرده راست چیزی بزن پس علی رسم بر هر پرده چون پرده باده و پرده عراق و پرده عشاق و پرده زیر افگنده و پرده بوسلیک و پرده سپاهان و پرده نوا و پرده بسته مگوی که تا شرط مطربی بجای آورده باشی و آنگاه بر سر کوی ترانه روم که تو تا شرط مطربی بجای آری مردمان مست شده باشند و رفته اما نگر تا هر کسی چه خواهد و چه راه دوست دارند چون قدح بدان کس رسد آن گوی که وی خواهد تا ترا آن دهد که تو خواهی که خنیاگری را بزرگترین هنری آنست که برای و طبع مستمع رود و در مجلسی که باشی پیش دستی مکن پیاله گرفتن را و سیکی بزرگ خواستن را نبیذ کم خور تا سیم بحاصل کنی چون سیم یافتی آنگاه تن در نبیذ ده و در مطربی با مستان ستیزه مکن به سرودی که خواهند اگر چه محال باشد تو از آن میندیش بگذار تا می گوید چون نبیذ بخوری و مردمان مست شوند با همکاران در مناظره مشو که از مناظره سیم بحاصل نشود و بنگر تا مطرب معربد نباشی که از عربده تو سیم مطربی از میان برود و سر و روی و دست افزار شکسته شود و یا جامه دریده به خانه شوی و خنیاگران مزدوران مستانند و مزدور معربد را دانی که مزد ندهد و اگر در مجلس کسی ترا بستاید وی را تواضع نمای تا دیگران ترا بستایند اول به هشیاری ستودن بود بی سیم چون مست شود سیم از پس ستودن بود و اگر مستان به خانه می روند یا به راهی یا سرودی سخت کردند چنانک عادت مستان بود تو از گفتن ملول مشو و می گوی تا آنگاه که غرض تو از آن حاصل شود که مطربان را بهتر هنری صبرست که با مستان کنند و اگر صبر نکند محروم ماند و نیز گفته اند که خنیاگر کر و کور و گنگ باید یعنی گوش بجایی ندارد که نباید داشتن و بجایی ننگرد که نباید نگریستن و هر جایی که رود چیزی که در جایی دیگر دیده باشد و شنیده باز نگوید چنین مطرب پیوسته با میزبان باشد و الله اعلم

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۵

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه

 

بدان ای پسر که اگر اتفاق افتد که از جمله حاشیت باشی از آن پادشاه و به خدمت او پیوندی هر چند پادشاه ترا نزدیک خویش ممکن دارد تو بدآن نزدیکی وی غره مشو و گریزان باش اما از خدمت گریزان مباش که از نزدیکی ملک دوری خیزد و از خدمت پادشاه نزدیکی اگر ترا از خویشتن ایمن دارد آن روز نا ایمن تر باش و هر که از کسی فربه شود نزار گشتن هم از آن کس باشد هر چند که عزیز باشی از خویشتن شناسی غافل مباش و سخن جز بر مراد پادشاه مگوی و با وی لجاج مکن که در مثل گفته اند که هر که با پادشاه در افتد و لجاج کند پیش از اجل بمیرد و خداوند خویش را جز نیکویی کردن راه منمای تا با تو نیکویی کند که اگر بدی آموزی با تو هم بدی کند

حکایت می گویند که به روزگار فضلون مامان که پادشاه گنجه بود دیلمی یی بود محتشم و مشیر او پس هر که گناهی کردی از محتشمان مملکت که بند و زندان بر وی واجب گشتی فضلون او را بگرفتی و زندان کردی این دیلم که مشیر او بود پادشاه را گفتی که آزاد را میآزار چون آزردی گردن بزن و چند کس به مشورت این دیلم هلاک شده بودند از محتشمان مملکت اتفاق را این دیلم مشیر گناهی کرد پادشاه او را فرمود گرفتن و به زندان کردن دیلم کس فرستاد که چندین و چندین مال بدهم مرا مکش فضلون مامان گفت از تو آموختم که آزاد را میآزار و چون آزردی بکش دیلم مشیر جان در سر کار بدآموزی کرد

و اگر از نیک نکوهیده شوی دوستر از آن دارم که از بد ستوده شوی و آخر همه تمنا ها نقصان شناس و به دولت غره مشو و از کار سلطان حشمت طلب کن که نعمت از پس حشمت دوان آید و عز خدمت سلطان نه از توانگری است و اگر چه در عمل پادشاه فربه شوی خویشتن را لاغر نمای تا ایمن باشی نبینی که تا گوسفند لاغر بود از کشتن ایمن باشد و کس به کشتن او نکوشد و چون فربه شود همه کس را به کشتن او طمع افتد و از بهر درم خداوند فروش مباش که درم عمل سلطان چون گل بود نیکو بود و خوش و مشهور و عزیز و لکن چون گل کم عمر بود هر چند که منافع عمل سلطان چون گل پنهان نتوان کردن و هر درمی که در خدمت و عمل سلطان جمع شود از غبار عالم پراکنده تر شود و حشمت و خدمت خداوند خداوندان بهترین سرمایه است و درم از آن جمع شود پس از بهر سود سرمایه از دست مده و تا سرمایه بر جای بود امید سود دایم باشد و اگر سرمایه از دست رود در سرمایه نتوانی و هر که درم از نفس خود عزیز تر دارد زود از عزیزی به ذلیلی افتد و رغبت کردن به جمع مال در میان عز هلاکت مرد بود مگر به حد و اندازه جمع کند و خلق را نصیبی می کند تا زبان خلق بر وی بسته شود و چون در خدمت سلطان بزرگ شدی و پایگاه یافتی هرگز با خداوند خویش خیانت مکن اگر کنی آن تعلیم بدبختی بود از بهر آنک چون مهتری کهتری را بزرگ گردانید وی مکافات آن ولی نعمت خیانت کند دلیل آن بود که خداوند تبارک و تعالی بزرگی ازو باز گیرد از بهر آنک تا محنتی بدآن مرد نرسد مکافات خداوند خویش نکویی را بدی نکند

حکایت چنانک پسر فضلون ابوالسوار ابوالبشیر حاجب را با سفهسالاری به بردع می فرستاد ابوالبشر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنک آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و درین معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالبشر گفت چنان است که خداوند می فرماید که هیچ کس بی اجل نمیرد و لکن تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان به بردع نرود

و دیگر از کار دوست و دشمن غافل مباش که باید که نفع و ضرر تو به دوست و دشمن برسد که بزرگی بد آن خوش باشد که دوست و دشمن را به نیکی و بدی مکافات {کنی} و مردم که محتشم شد نباید که درخت بی بر باشد و از بزرگی توانگری خواهد و بس و کس را از وی نفع و ضرر نباشد که جهود باشد که وی را صد هزار دینار باشد و چون نفع و ضرر او به مردم نرسد از کم تر کس بباشد پس منافع خویش از نعمت و کامروا یی چنان و مردمی از مردمان باز مگیر که در خبر است از پیغامبر ما صلوات الله و سلامه علیه خیر الناس من ینفع الناس و خدمت مهتری که دولت او به غایت رسیده باشد مجوی که به فرود آمدن نزدیک باشد و گرد دولت پیر شده مگرد که اگر چند عمر مانده باشد آخر مردمان او را مرگ نزدیک تر دارند از جوانان و نیز کم پیری بود که روزگار با وی وفا کند و اگر خواهی که در خدمت پادشاه جاودان بمانی چنان باش که عباس مر پسر خویش عبدالله را گفت بدان ای پسر که این مرد یعنی عمر خطاب رضی الله عنه ترا پیش شغل خویش کرده ست و از همه خلق اعتماد بر تو کرده است اکنون اگر خواهی که دشمنان تو بر تو چیره نشوند پنج خصلت نگاه دار تا ایمن باشی اول باید که هرگز از تو دروغ نشنود دوم پیش او کس را عیب مجوی سیوم با وی هیچ خیانت مکن چهارم فرمان او را خلاف مکن پنجم راز او با هیچ کس مگوی که از مخلوق برستی و مقصود بدین پنج چیز توان یافت و دیگر در خدمت ولی نعمت خویش تقصیر مکن و اگر تقصیری رود خود را به مقصری به وی نمای و اندر آن تقصیر خود را نادان ساز تا بداند که تو بدو قصدی نکرده ای و آن تقصیر خدمت از تو به نادانی شمرد نه به بی ادبی و نافرمانی که نادانی از تو به گناه نگیرند و بی ادبی و نا فرمانی به گناه شمرند و پیوسته به خدمت مشغول باش بی آنک بفرماید و هر چه کسی دیگر خواهد کردن بکوش تا تو کنی و چنان باید که هر گاه ترا بوینند در خدمتی بوینند از آن خویش و مادام بر درگاه حاضر باش چنانک هر کرا طلب کند ترا بیند زیرا همت ملوک اینست که پیوسته در آزمایش کھتران باشند چون یک بار و دو بار و ده بار ترا طلب کند هر باری در خدمتی یابد و مقیم بر درگاه خویش بیند و در کارهای بزرگ بر تو اعتماد کند {چنانکه قمری گرگانی گوید بیت ...

... بی خطر کردن برآید کی ازین دریا گهر}

و تا رنج کهتری بر خود ننهی به آسایش مهتری نرسی نبینی که تا برگ نیل پوشیده نگردد نیل نشود و حق جل جلاله مهتر عالم را چنان آفرید که همه عالم به خدمت بندگی او محتاج بودند و خود را به حساب به پادشاه نمای اگر بعد از آن سخن محسودی پیش وی گویی نشنود و از جمله حسد شمرد اگر چه راست بود و همیشه از خشم پادشاه ترسان باش که دو چیز را هرگز خوار نشاید داشتن اول خشم پادشاه دوم پند حکما هر که این دو چیز را خوار دارد خوار گردد ناچاره اینست شروط حاشیت پادشاهان پس اگر چنان بود که تو ازین درجه بگذری و پایگاهی بزرگ‎تر یابی و به ندیمی پادشاه افتی باید که ترا شرط ندیمی پادشاه به تمامت معلوم شده باشد و شرط خدمت ندیمی اینهاست که گفته آمده و بالله التوفیق

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۶

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و هشتم: اندر آداب ندیمی کردن

 

بدان ای پسر که اگر پادشاهی ترا ندیمی دهد اگر آلت منادمت پادشاه نداری مپذیر که هر که ندیمی پادشاه {کند} چند خصلت در وی بباید چنانکه اگر مجلس خداوند را از جلوس وی زینتی نباشد باری شینی نبود اول باید که هر پنج حواس به فرمان او باشد و دیگر باید که لقایی دارد که مردمان را از دیدار او کراهیتی نباشد تا این ولی نعمت از دیدار او ملول نباشد سیوم باید که دبیری بداند تازی و پارسی تا اگر در خلوت این ملک را حاجت افتد به چیزی خواندن و نوشتن و دبیر حاضر نباشد این پادشاه ترا نامه ای خواندن فرماید یا نبشتن عاجز نمانی چهارم باید که اگر ندیم شاعر نباشد و بد و نیک شعر نداند نظم بر وی پوشیده نماند و اشعار تازی و پارسی یاد دارد تا اگر این خداوند را گاه و بیگاه به بیتی حاجت افتد شاعری را طلب نباید کردن یا خود بگوید یا روایت کند از کسی همچنین از طب و نجوم باید که بداند تا اگر ازین صناعت ها سخنی رود یا بدین باب حاجت افتد آمدن طبیب یا منجم حاجت نباشد تو آنچ دانی بگوی تا شرط منادمت بجای آورده باشی تا این پادشاه را بر تو اعتماد افتد و به خدمت تو راغب تر شود و نیز باید که و دیگر باید که در ملاهی ندیم را دستی بود و چیزی بداند زدن تا اگر پادشاه را خلوتی بود که مطرب را جای نباشد بدآنچ دانی وقت او را خوش داری تا او را بدان سبب بر تو ولعی دیگر باشد و نیز محاکی باشی و بسیار حکایات مضحکه و مسکته یاد داری و نوادر هاء بدیع که ندیم بی حکایت نوا در ناتمام بود و نیز باید که نرد و شطرنج باختن بدانی نه چنانک مقامر باشی که هر گاه که به طبع مقامر باشی ندیمی را نشایی و نیز با این همه که گفتم قرآن باید که یاد داری و از تفسیر چیزی بدانی و از فقه چیزی خبر داری و اخبار رسول علیه السلام بدانی و از علم شریعت و از هر چیزی بی خبر نباشی تا اگر در مجلس پادشاه ازین معنی سخنی رود جواب بدانی دادن و به طلب قاضی و فقیه نباید شدن و نیز باید که سیر الملوک بسیار خوانده باشی و یاد گرفته و خود به نفس خویش خصلت های ملوک گذشته می گویی تا در دل پادشاه کار می کند و بندگان حق تعالی را در آن نفعی و تفرجی می باشد و باید که در تو هم جد باشد و هم هزل اما باید که وقت استعمال بدانی که کی باشد و به وقت جد هزل نگویی و به وقت هزل جد نگویی که هر علمی که بدانی و استعمال ندانی دانستن و نادانستن هر دو یکی باشد و با این همه که گفتم باید که در تو فروست و رجولیت باشد که ملوک همیشه نه به عشرت مشغول باشند و چون وقتی مردی باید نمودن بنمایی و ترا توانایی آن بود که با مردی یا دو مرد بزنی مگر و العیاذ بالله در خلوتی یا در میان نشاطی کسی خیانت اندیشد بدین پادشاه و از جمله حوادث حادثه ای زاید تو آنچ شرط مردی و مردمی بود بجای آری که آن ولی نعمت به سبب تو رستگاری یابد و اگر گذشته شوی حق خداوند و حق نعمت او گزارده باشی و به نام نیک رفته حق فرزندان تو بر آن خداوند واجب باشد و اگر برهی نام نیک و نان یافته باشی تا باقی عمر خویش پس اگر اینکه گفتم در تو موجود نباشد باید که بیشتر ازین باشد تا ندیمی پادشاه را شایسته باشی اگر چنان بود که از ندیمی نان خوردن و شراب خوردن و هزل گفتن دانی از پس ندیمی نبود تدبیر ندیمی کن تا آن خدمت بر تو وبال نگردد و نیز تا تو باشی هرگز از خداوند خویش غافل مباش و در مجلس پادشاه در بندگان او منگر و چون نبیذ ساقی به تو دهد در روی او منگر و سر در پیش دار و چون نبیذ خوردی قدح به ساقی باز ده چنانک در وی ننگری تا خداوند را از تو در دل چیزی صورت نبندد و خویشتن نگاه دار تا خیانت نیفتد

حکایت شنودم که قاضی عبدالملک غفری را مامون ندیمی خاص خود داد که عبدالملک نبیذ خواره بود و بدین سبب از قضا معزول شد روزی در مجلس غلامی نبیذ بدین قاضی عبدالملک داد چون نبیذ بستاند به غلام نظر کرد و به چشم بدو اشارت کرد و یک چشم را لختی فرو خوابانید مامون نگاه کرد بدید عبدالملک دانست که مامون آن اشارت را بدید همچنان چشم نیم گرفته همی داشت مامون بعد از ساعتی قاضی عبدالملک را پرسید به عمدا که ای قاضی چشم ترا چه برسید عبدالملک گفت هیچ نمی دانم درین ساعت به هم فراز آمد بعد از آن تا وی زنده بود در سفر و در حضر و خلا و ملا و در خانه و در مجلس هرگز تمام چشم باز نکرد تا آن تهمت از دل مامون برخاست و ندیم باید که بدین کفایت باشد

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و نهم: در آیین کاتب و شرط کاتبی

 

بدان ای پسر که اگر دبیر باشی باید که بر سخن گفتن قادر باشی و خط نیکو داری و تجاوز کردن در خط عادت نکنی و بسیار نبشتن عادت کنی تا ماهر شوی از بهر آنکه

حکایت شنودم که صاحب اسمعیل بن عباد روز شنبهی بود در دیوان چیزی همی نبشت روی سوی کاتبان کرد و گفت هر روز شنبهی من در کاتبی خویش نقصان می بینم از آنچ روز آدینه من به دیوان نیامده باشم و چیزی ننوشته باشم از یک روزه تقصیر را در خویشتن تأثیر می بینم

پس پیوسته به چیزی نوشتن مشغول باش به خط گشاده و متین و سر بر بالا به هم دربافته و در نامه ای که بسیار عرض و معانی باشد سخن دراز بکار مبر چنانک گفته اند مصراع ...

... نامه ای خوان پر معانی در مؤنت مختصر

و نامه خویش را در حدیث استعارات و امثال و آیت های قرآن و خبر های رسول علیه السلام آراسته دار و اگر نامه پارسی بود پارسی یی که مردمان درنیابند منویس که ناخوش بود خاصه پارسی یی که معروف نباشد آن خود نباید نوشتن به هیچ حال و آن ناگفته به و تکلف های نامه تازی خود معلوم است که چون باید نوشت و در نامه تازی سجع هنر است و سخت نیکو و خوش آید لکن در نامه پارسی سجع ناخوش آید اگر نگویی بهتر بود اما هر سخن که گویی عالی و مستعار و شیرین تر و مختصر گوی و کاتب باید که دراک بود و اسرار کاتبی معلوم دارد و سخن های مرموز زود دریابد

حکایت چنان شنودم که جد تو سلطان محمود رحمه الله نامه ای نوشت به خلیفه بغداد و گفت باید که ماوراءالنهر را به من بخشی و مرا بدان منشور دهی تا من بر عام منشور را عرضه کنم یا به شمشیر ولایت بستانم یا به فرمان و منشور تو رعیت فرمان من برند خلیفه بغداد گفت در همه ولایت اسلام مرا متدین تر و مطیع تر ازیشان نیست معاذالله که من آن کنم و اگر تو بی فرمان من قصد ایشان کنی من همه عالم را بر تو بشورانم سلطان محمود از آن سخن طیره شد و رسول را گفت که خلیفه را بگوی چه گویی من از ابومسلم کمترم مرا این شغل خود با تو افتاده ست اینک آمدم با هزار پیل تا دارالخلافه را به پای پیلان ویران کنم و خاک دارالخلافه را بر پشت پیلان به غزنی آرم و تهدیدی عظیم نمود به بارنامه پیلان خویش رسول برفت و بعد از چندگاه بازآمد و سلطان محمود بنشست و حاجبان و غلامان صف زدند و پیلان مست را بر در سرای بداشتند و لشکر ها تعبیه کردند و رسول خلیفه بغداد را بار دادند رسول بیامد و نامه قریب یک دسته قطع کاغذ منصوری نوشته و پیجیده و مهر کرده پیش سلطان محمود نهاد و گفت امیرالمؤمنین می گوید نامه را برخواندم و تجمل تو شنیدم و جواب نامه تو جمله اینست که درین نامه نوشته است خواجه بونصر مشکان که عمید دیوان رسایل بود دست دراز کرد و نامه را برداشت و بگشاد تا بخواند اول نامه نوشته بود که

بسم الله الرحمن الرحیم و آنگاه صدری نهاده چنین الم و آخر نامه نوشته الحمدلله و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین ...

... جواب پیلان خداوند می دهد شنودم که سلطان محمود را تغیر افتاد و تا دیری به هش نیامد و بسیار بگریست و زاری کرد چنانک دیانت آن پادشاه بود و عذر های بسیار خواست از امیرالمؤمنین و آن سخن دراز ست ابوبکر قهستانی را خلعتی گرانمایه فرمود و او را فرمود تا در میان ندیمان نشیند و قاعده درجه ش بیفزود بدین یک سخن دو درجه بزرگ یافت

حکایت و نیز شنودم که به روزگار سامانیان امیر بوعلی سیمجور در نیشابور بود گفتی که من مطیع امیر اسفهسالار خراسانم ولیکن به درگاه نرفتی و آخر دولت و عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را به عنف به دست آوردندی پس به اضطرار ازو به خطبه و سکه و هدیه راضی بودندی و عبدالجبار خوجانی که خطیب خوجان بود و مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی جلد و زیرک تمام و با رای سدید و به همه کار کافی امیر بوعلی او را از خوجان بیاورد و کاتبی حضرت بدو داد و او را تمکینی تمام بداد در شغل و هیچ شغل بی مشورت او نبود از بهر آنکه مردی سخت کافی بود و احمد بن رافع الیعقوبی کاتب حضرت امیر خراسان بود مردی بود سخت فاضل و محتشم و شغل ماوراءالنهر زیر قلم او بود و این احمد رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بوده بود به مناسبت فصل مکاتبت دوستی داشتندی روزی وزیر امیر خراسان با امیر خراسان گفت اگر عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلی سیمجور نباشد بوعلی را به دست تواند آورد که این همه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبار ست نامه ای باید نوشتن به بوعلی که اگر تو طاعت دار منی و چاکر منی چنان باید که چون نامه به تو رسد بی توقف سر عبدالجبار خوجانی را به دست این قاصد بفرستی به درگاه ما تا ما بدانیم که تو در طاعت مایی که هر چه تو می کنی معلوم ماست که به مشورت او می کنی و الا من که امیر خراسانم اینک آمدم به تن خویش ساخته باش چون این تدبیر بکردند گفتند به همه حال این نامه به خط احمد رافع باید که احمد رافع دوست عبدالجبارست ناچاره کس فرستد و این حال بازنماید و عبدالجبار بگریزد امیر خراسان احمد رافع را بخواند و بفرمود تا نامه ای به بوعلی نویسد درین باب و گفت چون نامه نوشتی نخواهم که سه شباروز از خانه من بیرون بیایی و نخواهم که هیچ کس تو و از آن من ترا ببیند که عبدالجبار دوست توست اگر به دست نیاید دانم که تو وی را آگاه کرده باشی و بازنموده تو باشد احمد رافع هیچ نتوانست گفتن می گریست و با خود می گفت کاشکی که من هرگز کاتب نبودمی تا دوستی با چندین فضل و علم بخط من کشته نشدی و این کار را هیچ تدبیر نمی دانم آخرالامر این آیت یادش آمد که ان یقتلوا أو یصلبوا با خویشتن گفت هر چند که او این رمز نداند و بسر این نیفتد من آنچ شرط دوستی بود بجای آرم چون نامه بنوشت عنوان بکرد و بر کناره نامه به قلم باریک الفی نوشت و بر دیگر جانب نونی یعنی که ان یقتلوا نامه بر امیر خراسان عرضه کردند کس عنوان نگاه نکرد چون نامه برخواندند و مهر کردند و به جمازه بان خاص خود دادند و جمازه بان را ازین حال آگاه نکردند گفتند رو و این نامه را به علی سیمجور ده آنچ به تو دهد بستان و بیار و احمد رافع سه شباروز به خانه خویشتن نرفت با یک دلی پر خون چون مجمز به نشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد چنانک رسم باشد ابوعلی برخاست و نامه را بگرفت و بوسه داد و گفت کی حال امیر خراسان چگونه است و عبدالجبار خطیب نشسته بود نامه را به وی داد و گفت مهر بردار و فرمان عرضه کن عبدالجبار نامه را برداشت و در عنوان نگاه کرد پیش از آنکه مهر برگرفت بر کران نامه نوشته دید الفی و بر دیگر کران نونی در حال این آیت یادش آمد که ان یقتلوا دانست نامه در باب کشتن اوست نامه را از دست بنهاد و دست بر بینی نهاد یعنی که مرا خون از بینی بگشاد گفت بروم و بشویم و باز آیم همچنان از پیش بوعلی بیرون رفت دست بر بینی نهاده و چون از در بیرون رفت و جایی متواری شد زمانی منتظر او بودند بوعلی گفت خواجه را بخوانیت همه جای طلب کردند و نیافتند گفتند بر اسب ننشست همچنان پیاده برفت و به خانه خویش نرفت کس نمی داند که کجا رفت بوعلی گفت دبیری دیگر را بخوانیت بخواندند و نامه را در پیش مجمز برخواندند چون حال معلوم شد همه خلق به تعجب بماندند که با وی که گفت که اندرین نامه چه نوشته است امیر ابوعلی اگر چه شادمانه بود در پیش جمازه بان لختی ضجرت نمود و منادی کردند در شهر و عبدالجبار کس فرستاد در نهان که من فلان جای متواری نشسته ام بوعلی بدان شادی کرد و فرمود که همانجا که هستی می باش چون روزی چند برآمد جمازه بان را صلتی نیک بداد و نامه ای بنوشتند که حال برین جمله بود و سوگندان یاد کردند که ما خبر ازین نداشته ایم چون مجمز پرسید و ازین حال معلوم شد امیر خراسان درین کار عاجز شد خطی و مهری فرستاد که من او را عفو کردم بدان شرط که بگوییت که به چه دانست که در آن نامه چه نوشته است احمد رافع گفت مرا به جان زینهار دهیت تا بگویم امیر خراسان وی را زینهار داد وی بگفت که حال چگونه بود امیر خراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامه خویش بازخواست تا آن رمز بویند نامه را باز آوردند بدید همچنان بود که احمد رافع گفته بود همه خلق از ادراک آن عاجز بماندند

و دیگر شرط کاتبی آن است که مادام مجاور حضرت باشی و یادگیرنده و تیز فهم و نافراموش کار و متفحص باشی بر همه کاری و تذکره همی دار از آنچ ترا فرمایند و از آنچ ترا نفرمایند و بر همه حال اهل دیوان واقف باش و از معاملت همه عاملان آگاه باش و تجسس کن و به همه گونه تعرف احوال می کن اگر چه در وقت به کارت نیاید وقت باشد که به کارت آید ولیکن این سر با کسی مگوی مگر وقتی که ناگزیر بود و به ظاهر تفحص شغل وزیر مکن ولکن به باطن از همه کارها آگاه باش و بر حساب قادر باش و یک ساعت از تصرف و کدخدایی و نامه های معاملات نوشتن خالی مباش که این همه در کاتبان هنر ست و بهترین هنری مر کاتبان را زبان نگاه داشتن است و سر ولی نعمت نگاه داشتن است و خداوند خویش را از همه شغل ها آگاه کردن اما اگر چنانکه بر خطاطی قادر باشی و هر گونه خطی که بنگری همچنان بنویسی این چنین دانش به غایت نیکو و پسندیده است لیکن با هر کسی پیدا مکن تا به تزویر کردن معروف نگردی کی اعتماد ولی نعمت از تو برخیزد و اگر کسی دیگر تزویر کند چون ندانند که کی کرده ست بر تو بندند و بهر به هر محقراتی تزویر مکن تا روزی به کار آیدت و منافعی بزرگ خواهد بود اگر بکنی کس بر تو گمان نبرد که بسیار کاتبان فاضل محتشم وزیران عالم را هلاک کردند به خط تزویر چنانکه شنیده آمده است

حکایت ربیع بن مظیر العصری کاتبی محتشم و فاضل بود در دیوان صاحب تزویر کردی و این خبر به صاحب رسید صاحب فروماند و گفت دریغ باشد که این چنین مرد را هلاک کنم که به غایت فاضل و کامل بود و نه پیدا توانست کردن با وی می اندیشید که با وی چه کند اتفاق را اندرین میانه صاحب را عارضه ای پدید آمد و مردمان به عیادت می رفتند تا ربیع بن مظیر بیامد و در پیش صاحب بنشست و چنانک رسم است صاحب را پرسید که شراب چه می خوریت صاحب گفت فلان شراب گفت طعام چه می خورید گفت از آنچ تو می سازی یعنی مزوری کاتب دانست که صاحب از آن آگاه شده ست گفت ای خداوند به سر تو که دیگر نکنم صاحب گفت اگر توبه کنی آنچ کردی عفوت کردم

پس بدانکه این مزوری کردن کاری بزرگ است از آن بپرهیز و در هر پیشه و در هر شغلی تمام داد از خویشتن بده که من به هر بابی تمام داد از خویشتن نمی توانم داد که سخن دراز گردد و از مقصود بازمانم و ناگفته نیز یله نمی‎ توانم کرد پس از هر بابی سخنی چند که به کار آید بگوییم تا ترا معلوم شود که از هر نوعی طرفی گفتیم چون به گوش دل شنودی ترا خود ازینجا استخراج ها افتد که از چراغی بسیار چراغ توان افروختن اگر چنانکه خدای تعالی بر تو رحمت کند از درجه کاتبی به درجه وزارت برسی و شرط وزارت نیز بدان که شریف ترین بابی و علمی اینست

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی

 

بدان ای پسر که اگر پادشاه باشی پارسا باش و چشم و دست از حرم مردمان دور دار و پاک شلوار باش که پاک شلواری پاک دینی است و در هر کاری رای را فرمان بردار خود کن و هر کاری که بخواهی کرد با خرد مشورت کن که وزیر پادشاهی خرد ست و تا روی درنگ بینی شتاب زدگی مکن و هر کاری که درخواهی شدن نخست شمار بیرون آمدن آن برگیر و تا آخر نبینی اول مبین و در همه کاری مدارا نگاه دار و هر کاری که به مدارا برآید جز به مدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخن ها را به چشم داد بین تا در همه کارها حق و باطل بتوانی دیدن که چون پادشاه چشم خردمندی گشاده ندارد طریق حق و باطل بر وی گشاده نشود همیشه راست گوی باش ولیکن کم گوی و کم خنده باش تا کهتر ان تو با تو دلیر نگردند که گفته اند که بدترین کاری پادشاه را دلیر ی رعیت و نافرمانی حاشیت باشد و عطایی که ازو بباید به مستحقان برسد و عزیز دیدار باش تا به چشم رعیت و لشکری خوار نگردی و زینهار خویشتن را خوار مدار و بر خلقان حق تعالی رحیم باش اما بر بی رحمان رحمت مکن و بخشایش عادت مکن ولکن به سیاست باش خاصه با وزیر خویش البته خویشتن را تسلیم القلبی به وزیر خویش منمای و یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که نماید بشنو اما در وقت اجابت مکن بگوی که تا بنگریم آنگاه چنانک باید بفرماییم بعد از آن تفحص آن کار بفرمای کردن تا در آن کار صلاح تو می جوید یا نفع خویش چون معلوم کردی آنگاه چنانک صواب بینی جواب میده تا ترا زبون رای خویش نداند هر کس را که وزارت دادی در وزارت او را تمکینی تمام کن تا کارها و شغل و مملکت تو فرو بسته نماند {و اگر پیر باشی یا جوان وزیر پیر دار و جوان را وزارت مده از آنکه گفته اند اندرین باب ع

بجز پیر سالار لشکر مباد

اگر تو پیر باشی زشت باشد که جوانی مدبر پیر باشد و اگر تو جوان باشی و وزیر جوان آتش جوانی هر دو به هم یار شود و بهر دو آتش مملکت سوخته گردد و باید که وزیر بهی روی باشد و پیر یا کهل و تمام قوت و قوی ترکیب و بزرگ شکم وزیر نحیف و کوتاه و سیاه ریش را هیچ شکوهی نبود وزیر باید که بزرگ ریش بود به حقیقت

حکایت چنانکه سلطان طغرل بیک خواست که از وزرای خراسان کسی را وزارت دهد دانشمندی را اختیار کردند و آن دانشمند را ریشی تا به ناف بود سخت طویل و عریض او را حاضر کردند و پیغام سلطان به وی دادند که وزارت خویش نامزد تو کردیم باید کدخدایی ما به دست گیری از تو شایسته تر کسی را نمی بینم درین وزارت دانشمند گفت خداوند عالم را بگویید که ترا هزار سال بقا باد وزارت پیشه ای ست که آنرا بسیار آلت به کار همی باید و از همه آلت با بنده جز ریش نیست خداوند به ریش بندۂ دعا گو غره نشود و این خدمت کسی دیگر را فرماید

و با او و با پیوستگان او نیکویی کن در معاش دادن و خوبی کردن تقصیر مکن اما خویشان و پیوستگان وزیر را هیچ عمل مفرمای که یک باره ببه به گربه نتوان سپرد که وی به هیچ حال حساب پیوستگان خویش به حق نکند و از بهر مال تو خویشان خود را نیازارد و نیز کسان وزیر به قوت وزیر صد بیدادی کنند بر مردمان که بیگانه از آن صد یکی نکند وزیر از کسان خویش امضا کند و از بیگانه نکند و بر دزد رحمت مکن و عفو کردن خونی روا مدار که اگر مستحق خون نباشد تو نیز به قیامت گرفتار باشی اما بر چاکران خود به رحمت باش و ایشان را از بد نگاه نان باش که خداوند چون شبان باشد و کهتر چون رمه اگر شبان بر رمه خویش بی رحمت بود و ایشان را از سباع نگاه ندارد زود هلاک شوند و هر کسی را قسطی پیدا کن و اعتماد بر آن مکن که بدید کرده باشی و هر کسی را شغلی فرمای و شغلی ازیشان باز مدار تا آن نفع که از آن شغل بیابند با قسط خویش مضاف کنند و بی تقصیرتر زیند و تو در باب ایشان بی اندیشه تر باشی که چاکر ان از بهر شغل دارند ولیکن چون تو چاکری را شغلی دهی نیک بنگر و شغل را به سزاوار شغل ده و کسی که نه مستحق شغل باشد وی را مفرمای چنانک کسی شراب داری را شاید فراشی مفرمای و آنک خزینه داری را شاید حاجبی مده و هر کاری را به کسی نتوان داد که گفته اند لکل عمل رجال تا زبان طاعنان در تو دراز نگردد و در شغل خلل درنیارد از بهر آنک چون چاکری را کاری فرمایی و او نداند و برای نفع خویش به هیچ حال نگوید که نمی دانم و می کند و لیکن شغل با فساد باشد پس کار به کاردان سپار تا از درد سر رسته باشی بیت

ترا توفیق خواهم در دعا تا ...

... پس اگر ترا در حق کسی عنایتی باشد و خواهی که او را محتشم گردانی بی عمل او را نعمت و حشمت توان دادن بی آنک او را شغلی نا واجب فرمایی تا بر نادانی خویش گواهی نداده باشی و در پادشاهی خویش مگذار که کسی فرمان ترا خوار دارد که ترا خوار داشته باشد که در پادشاهی راحت در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعیت برابر است و فرق میان پادشاه و رعیت آنست که وی فرمان ده است و رعیت فرمان بردار

حکایت ای پسر شنودم که به روزگار جد تو سلطان محمود را عاملی بود ابوالفتح بستی گفتندی عاملی نساء به وی داده بودند از نسا مردی را بگرفت و نعمتی از وی بستاند و ضیاع وی را موقوف کرد و مرد را زندان کرد بعد ازین مرد حیلتی کرد و از زندان بگریخت و می رفت تا به غزنین و پیش سلطان راه جست و داد خواست سلطان فرمود تا وی را نامه دیوانی نوشتند مرد می آمد تا نسا و نامه عرضه کرد این عامل گفت که این مرد دگر باره به غزنین نرود و سلطان را نبیند آن ضیاع وی باز نداد و به نامه هیچ کار نکرد مرد دیگر باره راه غزنین پیش گرفت و می رفت چون به غزنین برسید هر روز به در سرای سلطان محمود رفتی تا عاقبت یک روز سلطان از باغ بیرون می آمد فریاد برداشت و از عامل نسا بنالید سلطان دیگر باره نامه فرمود مرد گفت یک بار آمدم و نامه بردم به نامه کار نمی کند سلطان دلتنگ شد و در آن ساعت دل مشغول بود و دلتنگ بود سلطان گفت بر من نامه دادن ست اگر فرمان نکنند من چه کنم برو و خاک بر سر کن مرد گفت ای پادشاه عامل تو به فرمان تو کار نکند مرا خاک بر سر باید کرد سلطان محمود گفت نه ای خواجه غلط گفتم مرا خاک بر سر باید کرد در حال دو غلام سرایی را نام زد کرد تا به نسا رفتند و شحنه نواحی را حاضر کردند و آن نامه در گردن ابوالفتح آویختند و بر در دیه بر دار کردند و منادی کردند که این سزای آنکس است که به فرمان خداوندگار خود کار نکند بعد از آن هیچ کس را زهره نبود که به فرمان خداوندگار کار نکند و امر ها نافذ گشت و مردمان در راحت افتادند

حکایت بدان ای پسر که چون مسعود به پادشاهی نشست طریق شجاعت و مردانگی بر دست بگرفت اما طریق ملک داشتن هیچ نمی دانست و از پادشاهی با کنیزکان عشرت اختیار کرد چون لشکر و عمال دیدند که او به چه مشغول می باشد طریق نافرمانی بر دست گرفتند و شغل های مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند تا روزی از رباط فراوه زنی مظلومه بیآمد و بنالید از عامل آن ولایت سلطان مسعود او را نامه داد عامل بدان کار نکرد و گفت این پیرزن دیگر باره به غزنین نشود پیرزن دیگر باره به غزنین رفت و به مظالم شد و بار خواست و داد خواست سلطان مسعود او را نامه ای فرمود پیرزن گفت یک بار نامه بردم کار نمی کند مسعود گفت من چه توانم کردن پیرزن گفت ولایت چندان دار که به نامه تو کار کنند و دیگر رها کن تا کسی دارد که به نامه او کار کنند و تو هم چنین بر سر عشرت همی باشی تا بندگان خدای تعالی در بلاء ظلم عمال تو نمانند مسعود سخت خجل شد بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را به دروازه بیاویختند پس از آن از خواب غفلت بیدار شد و کسی را زهره نبود که در فرمان او تقصیر کردی

پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد هم چنانک میان او و میان مردمان فرق ست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید که نظام ملک در روانی فرمان ست و روانی فرمان جز به سیاست نباشد پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغل ها بی تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن هم چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار از بهر آنکه پادشاه چون آفتاب ست نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت به عدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد که دخل از رعیت حاصل می شود پس بیداد را در مملکت راه مده که خانه ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانه بیدادگر ان زود نیست شود از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی دادی زود ویران شود چنانک حکما گفته اند چشمه خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمه دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد اما لشکر همه از یک جنس مدار که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را به یکدیگر نتوان مالید چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندو ان تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را به نان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمی ها نمودن ولیکن چون کسی را صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد به زفان خویش بر سر ملا مگوی در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی که من هشت سال به غزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام هرگز از وی سه چیز ندیدم اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی مگر به پروانه دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد اما ایشان را رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست چنانک اگر ملوک روم کسی را به دست خویش بزنند هرگز کسی را زهره آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که او را ملک به دست خویش زده است همچون او ملکی باید تا او را بزند اکنون باز به سخن خود آمدم دیگر به حدیث سخا ترا نتوانم گفت که بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش به مردمان منمای که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گویی اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود به مستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی

حکایت من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و به هیچ جای مقام نتوانست کردن به درگاه پدر من آمد ملک قابوس به زنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمه مرا به وی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند از آنک جده من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دختر زاده حسن فیروزان بودند پس عضدالدوله رسولی فرستاد به نزدیک شمس المعالی و نامه ای بداد و در تحمید نامه گفته بود که عضدالدوله بسیار سلام می فرستد و می گوید که برادرم امیرعلی آنجا آمده ست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانواده هر دو یکی است و این برادر من دشمن من ست باید که او را به نزدیک من فرستی تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی به تو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده تا غرض من به حاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود امیر شمس المعالی گفت سبحان الله چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند پس رسول گفت مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد که آن روز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانه سخن بوقت گفت خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود شمس المعالی در گرمابه شد در خانه میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد من دلتنگ شدم و گفتم مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت بقاش باد منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد از ماه چندین شده بود آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و به حجره حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایه نردبان فرود افتاد من نیز از جهت او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد

و چنانک از پادشاهان عالم خبر داری بر ولایت خویش و بر حال لشکر و رعیت خویش نیز باید که واقف باشی که چگونه است

حکایت بدان ای پسر که به روزگار خال تو مودود بن مسعود در غزنین بود من به غزنین شدم مرا اعزاز و اکرام کرد چون چندگاه برآمد مرا بدید و بیآزمود مرا منادمت خاص داد و ندیم خاص آن بود که هیچ روز از مجلس او غایب نباشد پس به وقت طعام و شراب مرا حاضر بایستی بود پیوسته اگر ندیمان دیگر بودندی یا نی روزی بامداد پگاه صبوحی کرده بود و هم چنان در نبیذ لشکر را بار داد و خلق درآمدند و خدمت کردند و بازگشتند خواجه بزرگ عبدالرزاق بن حسن المیمندی اندر آمد وزیر او بود او را نیز بار گرفت چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفه {ای} على بن ربیع خادم را داد و خادم به سلطان داد وی همی خواند پس روی سوی وزیر کرد و گفت این منهی را پانصد چوب ادب فرمای تا دیگر بار آنها شرح کند که در این خط نبشته است که دوش در غزنی به دوازده هزار خانه سماق یافته اند و من ندانم که آن خانه کی بود و به کدام محلت ها بود هر چند خواهی باش وزیر گفت بقاء خداوند باد برای تخفیف به جمع گفته است که اگر به شرح گفتی کتابی شدی که درو به یک دو روز خوانده نیامدی اگر خداوند رحمت کند و این را عفو فرماید تا بگویم که بار دیگر به تفصیل نویسد گفت این بار عفو کردم بار دیگر چنان باید که بنویسد که خواجه می گوید

پس باید که از حال لشکر و رعیت نیک آگاه باشی و از حال مملکت خویش بی خبر نباشی خاصه از حال وزیر خود و باید که وزیر تو آب خورد تو بدانی که خان ومان خود بدو سپرده ای اگر از وی غافل باشی از خان ومان خود غافل بوده باشی نه از کار و حال وزیر خویش و با پادشاهان عالم که همسران تو باشند اگر دوستی کنی نیم دوست مباش و اگر دشمنی کنی دشمن ظاهر باش و به آشکارا دشمنی توانی نمود با هم شکل خویش پنهان دشمنی مکن از آنچ ...

عنصرالمعالی
 
۱۲۴۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی

 

بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدان که جوانمرد ی چیست و از چه خیزد پس بدان که سه چیز است از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند اگر چه حق تعالی کم کس را داده ست این سه چیز و هر که را این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد اول خرد دوم راستی سیوم مردمی پس به حقیقت دیگری به دعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی به دروغ نمی کند از بهر آنکه هیچ جانور ی نیست که این سه صفت در وی نیست ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته می دارد که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود چنانکه در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتی اند به مراتب نه به ترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالم هاست پس خالق این جمع به بندها قایم کرد ایشان را به یک دیگر قایم کرد و ببست چنانکه درین جهان بزرگ می بینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت به جنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند پس خاک واسطه گشت میان آب و آتش بندی افتاد خاک را به خشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی به هوا و هوا به نرمی با آب و به گرمی با آتش و آتش را به جوهر به اثیر {و اثیر را} به تابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس به جوهر ست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد به فیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع به مادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد صورت و چهره و حیات و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنج گانه جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریف تر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایه اینهمه عقل است و خرد از فیض عقل علوی آمد در تن پس تن بجان زنده است و جان به نفس و نفس به فعل هر که را تن چنان بینی از جان لابد ست و هر که را گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجود ست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود از جان به تن مادتی نرسد یعنی جنبش و قوت و هر که را میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام یعنی حواس پنج گانه و هر که را میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل به نفس نرسد یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی پس به حقیقت هیچ جسد ی بی خردی و مردمی نباشد ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود دعوی یابی و معنی نه پس هیچ کس نیست به دنیا که مردمی دعوی نکند ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بی معنی نکنی و فیض علوی مبعد روحانی گشاده داری به تعلیم و تفهیم تا تو را همه معنى بی دعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند به الفاظ به جسد که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستی ست و جوانی اش دانش و معانی اش صفاتش صورت را ببخشیدند بر خلق گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیا ران و بازاریان اند که مردمان ایشان را نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف که مردمان ایشان را ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیا ند که مردم ایشان را دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبران اند پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن به حقیقت چنانکه گفته اند که اصل جوانمردی سه چیز است اول آنکه هر چه بگویی بکنی دوم آنک راستی خلاف نکنی سیوم آنکه شکیب را کاربندی از بهر آنکه هر صفتی کی به جوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیز ست پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازه هر یک پدید کنم تا بدانی

فصل بدانکه جوانمرد ترین عیار ان آن بود که او را از چند گونه هنر بود یکی آنکه دلیر و مردانه بود و شکیبا به هر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و به کس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیر ان دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیز ست که یاد کردم چنانکه در حکایت می آرند ...

... صفت علماء دین آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دین اند و فقراء تصوف که مردمی ایشان را معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است از بهر آنکه جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امان ست یعنی راستی پس از حق ادب این گروه از خداوندان معرفت دین اند چون علما با مردمی آنکه این صفت ها درو بود یکی آنکه گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم به کس نشود جز به کار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدسته دادن تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز به فتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچاره سهوی بیفتد و به نزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و به طبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیک نامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز به خون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است از بهر آنکه همه فتوی هاء خطا در توان یافت الا خون که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد

صفت اهل تصوف شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من به تمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب که از مشایخ یاد کرده اند در کتاب های دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادن ست و روزبهی جستن است ولکن شرط تنبیه به جای آوردم تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم از بهر آنکه بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن به حق و حرمت که به این طایفه که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود علیه السلام تا بدانجا رسید که جهود ان لعنهم الله او را ابن الله گفتند {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان به خلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی} پس کار جوانمردی این طایفه دشوار تر ست از طایفه های دیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد یکی خاصه فقرا ء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمام ترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است

حکایت چنان شنودم که وقتی دو صوفی به هم می رفتند یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت مجرد دلیر همی رفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلطید ی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن به نفس موافق او بودی تا وقتی بسر چاهی رسیدند جایی مخوف بود و سر چند راه بود صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن همی گفت چه کنم پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت صوفی مجرد گفت پنج دینار به من ده بدو داد وی به تک چاه انداخت گفت برستی ایمن بخسب و بنشین که مفلس در حصار رویین است

پس به اجماع مشایخ تصوف سه چیزست تجرید و تسلیم و تصدیق چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بی منع باشی عین طریقت تو آنست پس درویش که تسلیم به کار دارد در حق خویش با هیچ برادر مکاشفت نکند مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و به چشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی به صدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود اگر چه ناممکن بود چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار {که صدق اثری است که آنرا نه به عقل و نه به تکلف در دل خود جای نتوان داد مگر به عطا ی خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که به عین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و به ظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند تا در آتش تفکر سوخته نگردد که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش به سماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت سماع آب ست آب آنجا باید که آتش باشد آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است تا آن دو به یک صورت آراسته بود پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بی آفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلت هاء سفر و حضر و درویشان تمام چون عصا و رکوه و کوزه طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف باید که از درزی و جامهشوی بی نیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها به سفر نشود و به جایگاه تنها در نشود که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پای افزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند به دستوری نشیند و به دستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخن های طامات یاد می کند تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و به ستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری به رضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگرچه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و به قصد بازار نرود و اگر به کاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن به دستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد اگر همه یک بادام باشد که آن را زشتی خوانند و نام چیزی به حس ظاهر نبرد مگر به نامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند هم چنین و تا بتواند خرقه کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند که درین دو کار شرط هاست که هر کس به جای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن به غنیمت دارد و پای بر خرقه و سجاده کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتی که سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقه ای دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامه ای دوزد یا بشوید بی شکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی به درویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد خاصه از درویشان مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفی گری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش به گنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست به نان نکند و دست از نان باز نگیرد الا به اتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر به علتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزه خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بی تمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار این است که گفتم اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و به مثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و به حرمت بر جای نشیند خرقه ایشان را آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و به کاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند به دعوی یی یا به طعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و به خداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید تا ایشان خود کار خود به صلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید وقت نماز آمد یا برخیزید تا نماز کنیم باعث طاعت نباشد که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گرانجان و ترش رو ی نباشد که چنین کس را پای افزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد اگر چه اندک بود پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم که حلوا به صوفیان اولی تر

من صوفی ام ای روی تو از خوبان فرد ...

... حلوا در کار صوفیان باید کرد

هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید یعنی جوانمردی و راست و دانش آن پیغامبر ان اند هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم از بهر آنکه هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود هنر جسدانی راستی و معرفت ست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را ز بر معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم بدان که معرفت به پارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و به پارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرایی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گویی فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است از بهر آنکه او غذا و بچه خویش بشناسد و آدمی هم چنین ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست نبینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورش گاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود از بهر آنکه او آتش را به جنسیتی شمارد نه به چگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد پس معلوم شد که دانش ز بر معرفت است ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود از بهر آنکه پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم از بهر آنکه بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمام ترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس آدمی بداند که چون سوزد و تمام ترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است اما تمام ترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوانمردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد از بهر آنکه درجه آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد پس چون به حقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او هم چون او بود و شناس او به معامله بود به قول و تجربه که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود او ازو به او بود او با او بود آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بی غرض و بی طلب بود از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد بقای او در فنا بود از فنا به فنا با بقا بود در فنا با بقا باقی بود در صفا بی صفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند جز از خود را بی خود نه بیند و در عین به عین بی عینی نگرد پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد پس ای پسر جهد کن تا به هر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی تا از جهان گزین باشی و از هر طایفه ای که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو اگر خود عزیز ترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو چون خود را تسلیم کرد و به عجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی به انتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی دراز است و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد اما سخنی مختصر بگویم که هر چه گفتم تبع این سخن است بدانکه تمام ترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار که بزرگ ترین و مردم ترین جوانمردی اینست هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار می کنم اگر خواهی که مادام دل تنگ نباشی قانع باش و حسود مباش تا همیشه دل تو خوش باشد که اصل غمناکی حسد ست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم می رسد و استاد من گفتی که مرد باید که بیش بین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده تا اگر از فلک ضعفی رسد به گردن بگیرد و اگر لقمه ای رسد به دهان بگیرد چنانکه حق سبحانه و تعالی می فرماید فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد به نیک و بد راضی باش و بدان که همه طایفه که هستند همه بنده یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدم اند علیه السلام یکی از یکی کمتر نیست چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بی نیاز باشد

به گسستی ایا به سر طمع آسان شد

منزلگه ت از قناعت آبادان شد

پس محتشم ترین کسی در جهان او باشد که او را به کس نیاز نبود و خوار تر و فرومایه تر آن کس باشد که به خلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند

حکایت شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجد ی شد تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید در مسجد کودکان دبیرستان بودند اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک به نزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی پسر منعم نان و حلوا می خورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست پسر منعم گفت اگر ترا پاره ای حلوا بدهم تو سگ من باشی گفت باشم گفت بانگ کن تا ترا حلوا بدهم آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا به وی همی داد چند کرت هم چنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره می کرد و می گریست مرید ان گفتند ای شیخ ترا چه رسید که گریان شدی گفت نگاه کنید که طامعی و بی قناعتی به مردم چه می کند چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود

پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار تا بزرگ ترین و پاک ترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم چنانکه توانستم با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پند ی بدادم مگر در باب خردمند ی که هیچ نمی توانم گفتن که بستم عاقل باش از آنکه بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانکه عقل از دو گونه است یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت اما عقل غریزی هدیه خدای است عزوجل به تعلیم نتوان آموختن اگر چنانکه حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنج بر و بیاموز و مکتسبی با غریزی یار کن تا بدیع الزمان باشی پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانکه طاقت باشد بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بی خردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد که گفته اند که چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را به حکمت توان آموخت

چنانکه ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که قوت خرد از چیست گفت همه کس را قوت از غذا باشد و غذای خرد حکمت است

اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشه ای که من دانستم فصلی یاد کردم در چهل و چهار باب این کتاب و بدانکه ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان به پایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس و سبعین و اربعمایه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همی بینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پند ها و عادت های من به گوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیک بخت آفریده باشد بخواند و بداند که جمله علامت نیک بختان است در دو جهان ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد به حق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین

کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمایه صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آل کر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق

عنصرالمعالی
 
۱۲۵۰

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۱۳

 

نسیمی کز بن آن کاکل آیو

مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو

چو شو گیرم خیالش را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو

باباطاهر
 
۱۲۵۱

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۷۸

 

بسوی باغ و بستان لاله وابی

همه موها مثال ژاله وا بی

وگر سوی خراسان کاروان را

رهانم مو سوی بنگاله وا بی

باباطاهر
 
۱۲۵۲

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول

 

... همه پهلوانان ایرانیان

به خدمت کمر بسته اندر میان

فراز یکی کرسی زرنگار ...

... بگفتا که ای شهریار جهان

کمر بسته دارم به خدمت میان

تو بر تخت بنشین و دل شاد دار

از آن جانور من برآرم دمار ...

... پدر گرچه رانده گهی دار و گیر

میان بسته دارد چو شیر دلیر

نباشد به نزدیک یزدان نکوی

تن آسوده پور و پدر جنگجوی

کنون من بدین رزم بندم کمر

تن آسوده باشد که باید پدر ...

... مگر کز تو از زور و تن کمترم

زبانت بریدن ز بن در خور است

لبانت به هم دوختن بهتر است ...

... سلیح نیاکان بیاور برم

بدان تا بدین سان یکی بنگرم

ببینم سلیح که افزون تر است ...

... بر آشفت رستم ز گفتار اوی

به سوی سلیح خانه بنهاد روی

بزد پا و از پاشنه در بکند ...

... درون رفت رستم چو نراژدهای

میان سلیح خانه چون بنگرید

سلیح نیاکان بسیار دید ...

... بگفت این و بر بارگی بر نشست

کمر بست نیزه گرفته به دست

جهاندیده گودرز کشواد گرد ...

... بپوشید اندر زمان ساز جنگ

میان را به زنجیر بربست تنگ

به گردن برآورد رومی عمود ...

... بکندش ز زین و بزد بر زمین

ببستش به خم کمند گزین

دلیران ایران چو شیر ژیان ...

... نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه

از ایشان دو صد تن گرفت و ببست

دگر لشکر از پیش رخشش نجست ...

... بگفتند با او ازین ره گذر

که البرز نامی به ما ره ببست

به تنها سپه را به هم برشکست

ببسته است کشواد و قارن به هم

زجنگی سواران دو صد بیش و کم ...

... خروشان و جوشان چو دریای چین

چو کشواد و قارن به بند گران

نشسته میانش چو کند آوران ...

... به چندان که زد پاشنه زال سام

دگر باره پایش نه بنهاد گام

شد اندوهگین زال سام سوار ...

... چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین

نتابند یک ضرب گرزم به جنگ

عمود مرا کس نگیرد به چنگ ...

... بدو بازوی کین نیفراشتم

بفرمود تا بندیان را ز بند

گشادند از تاب داده کمند ...

... ز گاه کیومرث تا این زمان

که بستد بگو باج از ایرانیان

که البرز خواهد ز ما باج را ...

... کمند کیان و من و تیغ و گرز

بگیرم ببندم به البرز برز

جهان را بدو چشم گریان کنم ...

... که بودش صد و شصت تیر خدنگ

به فتراک بر بست پیچان کمند

کمان را به بازوی تمکین فکند ...

... کمر کرده اندر میان پهلوان

کمر ترکش اندر میان تنگ بست

تو گفتی مگر کوه فولاد رست

کمربند زنجیر زد بر غلاف

ببست و گره زد ابر روی ناف

کمند خم اندر خم و چین به چین

به هم رفته چون زلف خوبان چین

به فتراک بر بست آن پهلوان

به کوهه برآورد گرز گران

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۳

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۷ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم

 

... سیه چهره نامش گلیمینه گوش

میان را به زنجیر بر بسته تنگ

فروهشته قلابه همچو سنگ ...

... فرود آمد از باره چون پیل مست

ز دامان گره بر کمرگاه بست

پیاده یکی جنگ را ساز کرد ...

... ابر سینه اش پهلوان کرد جای

ببستش به خم کمند یلی

گو شیرفش پهلو زابلی ...

... در این دشت باران جنگش چراست

گو شیر دل پهلو دیوبند

خردمند بیدار و اختر بلند ...

... چنان زور و بازو که آن دیو دید

بجز بنده کی چاره خود ندید

بدو گفت کای پهلوان جهان

منم بنده تو به هر دو جهان

بکن حلقه نعل اسبم به گوش ...

... ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو

کمر بست خدمتگری را میان

همی خیره شد او ابر پهلوان ...

... ابا هدیه و اسب زرین لگام

که این دیو دست توآمد به بند

نه با ماست کو خود مرا هست چند ...

... سه شب زال با رای با هم نشست

به روز سیم کوس بر پیل بست

شه هند با لشکری همچو کوه ...

... مشو بار من چون نیی یار من

برو گر کنم روی هامون بنفش

نشانه کنم کاویانی درفش ...

... بدین سان که شد تیر او را نکشت

فرود آمد از بارگی دیوبند

در خانه آهنین برفکند ...

... بیفتاد بر خاک و زار و نژند

برون شد ز خانه گو دیو بند

بیفشرد بازو به شمشیر تیز ...

... بیا تا که ما در بلندی رویم

به کوه و بیابان یکی بنگریم

ببینیم کو را چه آمد به پیش ...

... بدیدند آن اژدهایی درفش

زده زو شده روی هامون بنفش

شتابان از آن که به زیر آمدند ...

... ز شوق او رخش همچو باد دمان

رسیدش چو نزدیک آن دیوبند

دو دستش حمایل به گردن فکند ...

... همان شب نکاح مه و مشتری

ببستند با نیک هم اختری

به شاهین تذرو جهان پیر شد ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۴

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۸ - آغاز داستان فرامرز پور رستم زال و بانو گشسب خواهر او

 

... سه شیر نر افکند در مرغزار

دو شیر دگر زنده بست استوار

به ناگه یکی گوری آمد پدید ...

... به رخ ماه قد همچو سرو روان

به دیدار چون ماه تابنده بود

مطیع رخش شاه تابنده بود

یکی جام در دست آن نازنین ...

... گرفت او بدان نقش ماچین و چین

به هندوستان صورتش نقش بست

شه خاور از عشق او گشت مست ...

... که هرگز به بالاش سروی نخاست

به رخسار او ماه تابنده نی

چو شیرین لب لعل او قند نی ...

... چو بشنید رستم ز زال این سخن

بگفتا مگر این سخن را ز بن

به گفتار نیکو بدی ای پدر ...

... که من هر دو را در کمند آورم

به پیش تو شان را به بند آورم

تهمتن به نیرنگ چون کرد کار ...

... دگر جوشن گرد و برگستوان

به پولاد بست آن کمر بر میان

زره کرد بالای ببر بیان ...

... همان صاحب تخت و افسر شوم

نوازد اگر بنده را دادگر

دهد این چنین گنج بی دردسر

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۵

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۱ - باز نمودن راز خود، فرامرز و بانو گشسب با رستم زال و جنگ کردن ایشان

 

... که امروز دارید گویا ملال

غبار از چه بنشسته بر رویتان

پریشان چرا گشته این مویتان ...

... بیاریم بر جان بدخواه غم

ببندیمشان خوار و زار و نژند

بیاریمشان بسته اندر کمند

تهمتن بدو گفت فردا به گاه ...

... برفتند از آن پس به آرامگاه

ببستند بر دیده ها خواب راه

چو شب دست در دامن خاک زد ...

... درآمد چو غرنده ببر دلیر

تهمتن کمربند بانو گرفت

بدان سان که بانو ازو شد شگفت ...

... سرانجام رستم برافروخت جنگ

گرفتش کمربند آن ماه تنگ

به سوراخ موشی شد از دست اسب ...

... مجالش نداد آن گو زورمند

فروبست بازوی گرد بلند

فرامرز چون بسته همشیره دید

جهان بین خود را همی تیره دید ...

... که او از نژاد کریمان بود

تو خود گو شهان بندگی چون کنند

سران هم سرافکندگی چون کنند ...

... به هم هر دو جنگی نمودند زور

بنالید رستم به پروردگار

وزو خواست فیروزی و زینهار ...

... بزد بر زمین جوشنش کرد چاک

کمر بست بازوی او را به بند

فرامرز از آن بند شد دردمند

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۶

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۵ - سخن گفتن فرامرز با پیران برای مهمانداری و قبول کردن پیران و تورانیان و مهمانی کردن فرامرز، ایشان را

 

... فرو ماند بیچاره شاه ختن

چو شیده بدان روی او بنگرید

دلش چون کبوتر زتن بر تپید ...

... نیارست هیچ از دهانش ستود

دو ابروی او نقش بستم خیال

چو بر ماه تابنده شکل هلال

از اندیشه ابرویش پیش من ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۷

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۶ - عاشق شدن شیده پسر افراسیاب بر بانو گشسب در میدان شکار

 

ز بالاش بر سرو بستم سخن

خرد گفت کوتاه بینی مکن ...

... که از گوهران درج را قوت بود

زبان بسته طوطی ز گفتار او

سهی سرو در بند رفتار او

دل شب شدادی ز گیسوی او

مه نو خیالی ز ابروی او

دل آشوب در بند آفاق بود

به خوبی چون ابروی طاق بود ...

... وز آنجا که از عشق بیچاره ام

ولی بنده سرو آزاده ام

همی گفت و می ریخت از دیده خون ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۷ - لاف زدن تمرتاش پیش افراسیاب برای گرفتن بانو گشسب و دلخوش نمودن گرسیوز افراسیاب او را

 

... گشاده جهان از کمند من است

سران را سر اندر به بند من است

سمندم چه جولان کند روز کین ...

... سلیح بر تن خویش کرد استوار

کمر بست در دست تیغ و تبر

روان گشته با او عمود و سپر ...

... بیامد دمان تا بدان جا رسید

بدان خیمه با ساز زر بنگرید

ز مرکب فرود آمد از روی کین

فرو زد بن نیزه را بر زمین

ببست اندر آن نیزه اسب نبرد

پس آهنگ سوی همان خیمه کرد ...

... گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ

چو رخسار بانو نکو بنگرید

تو گفتی دگر خویشتن را ندید ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۵۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۲۰ - گفتار اندر خواستگاری کردن پادشاهان هندوستان برای بانو گشسب ونامه نوشتن ایشان برای زال زر

 

... چو جیپور وجیپال و رای گزین

بدان حسن بانوی بسته شدند

به عشقش اسیر از شنیده شدند ...

... سه نامه به یک معنی اندر سخن

تو گفتی سخن ها یکی بد زبن

سرنامه نام توانا خدای ...

... خداوند بخشنده و دادگر

ازو بنده را زور و فر و هنر

برآرنده کار خواهندگان ...

... بود دیده ما ز لطف تو باز

که در باره بنده کهتران

عنایت نکو باشد از مهتران ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۲۶۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۳۰ - نالیدن رستم از درگاه خداوند و زور خواستن او (و) و گوشه فرش گرفتن و پرت کردن، پهلوانان را

 

... بجز تو که بردارد افکنده را

رساند به آزادگی بنده را

تو کردی مرا در جهان بهره مند ...

... تو کردی مرا خود در این رهبری

که بستم طلسم و ره کافری

چو خواهم که این فرش را برکنم ...

... الا ای مغنی بده می به خلق

که یابند شادی همه بر تو خلق

چه باشد که دایم تکلم کنی ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
 
۱
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۶۵
۵۵۱