گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

نخستین بیامد به جای نماز

چنین گفت با داور پاک راز

که ای آفریننده داد و دین

ز تو داد یابد زمان و زمین

به گیتی تو دادی مرا دستگاه

سرم بگذارندی به خورشید و ماه

بجز تو که بردارد افکنده را

رساند به آزادگی بنده را

تو کردی مرا در جهان بهره‌مند

به شمشیر و تیر و کمان و کمند

به نیروی تو دست افراختم

بسا سر که از تن برانداختم

تو کردی مرا خود در این رهبری

که بستم طلسم و ره کافری

چو خواهم که این فرش را برکنم

توانایی آن بده در تنم

که من دست و رویی به جا آورم

سر سروران زیر پای آورم

چو کرد این دعا جست از جای زود

هنرهای گردان ز بازو نمود

چو بفشرد بر گوشه فرش چنگ

بیفتاد از او ریخت مردان جنگ

همان چارصد مرد گرد دلیر

فتادند از فرش بالا به زیر

ولی گیو بد جای چون کوه سخت

مگر در زمین رسته بد چون بالا به زیر

چنان سفره او را به زیر اندرش

جدا فرش چون پیرهن از سرش

تو گفتی که چون کوه رست از زمین

بکردند گردان بر او آفرین

به داد و به انصاف او بود شاد

به دامادی رستم پاک زاد

تهمتن ببوسید روی دلیر

چو داماد خود دید آن نره شیر

به زابلستان برد شاه و سپاه

سراپرده زد بر دو فرسنگ راه

یکی تخت فیروزه آن شهریار

نشست و برش نامور سی هزار

سه فرسنگ ره خوان گسترده بود

نبد هیچ نزلی که ناورده بود

چو نان می‌دهی این چنین نام کن

بدان گونه نام اندر ایام کن

هر آن کاو به زادی برآورد نام

نکونام گردد برِ خاص و عام

شنیدم که یک سائلی در گذر

تمنای زر کرد از زال زر

به سائل بداد او ز دینار صد

چنین گفت رستم که ای پرخرد

کرم زین نشان درخور مرد نیست

کرم دار را هیچ دل سرد نیست

چو بخشی درم آن چنان کن کرم

که ابر بهاری ببارد درم

کرم مردی و خلق از مردمیست

کسی را که هر دو بود آدمیست

نشان نام اویم بود در جهان

کرم کن که نامت نباشد نهان

کرم یادگاریست در روزگار

بکن جهد تا ماند این یادگار

همی بخش اگر نام خواهی درم

که هست از درم نامجویی کرم

چو نان خورده شد مجلس آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

بفرمود تا ساقی سیمتن

به ساغر درآرد عقیق یمن

به جام افکند آتش ناب را

به جوش آورد آتشی آب را

نواگر بتان در خروش آمدند

صنوبر قدان باده نوش آمدند

ز گردش به رقص آمده جام می

شده مست جام و طرب شاه کی

رخ از آتش می چو گل برفروخت

دل لاله از آتش او بسوخت

طرنم سرایان پرده سرای

فکندند دستان به پرده سرای

به هم برکشیدند رود و سرود

رساندند بر زهره آوای درد

الا ای مغنی بده می به خلق

که یابند شادی همه بر تو خلق

چه باشد که دایم تکلم کنی

تبسم نمایی تنعم کنی

بده ساقی آن باده دلربای

که مردافکن است و حریف آزمای

همه مشربان بی خود افتاده‌اند

ز خوشگوی مجلس به ما داده‌اند

بده ساقیا جام می از شکوه

که از تاب او خم شد پشت کوه

بر افلاک بر ناله آه دل

بزن مطرب خوشنوا شاه دل

تو می‌خوان که من اشکباری کنم

ز سوز نوای تو زاری کنم

چو یک هفته بردند با هم به سر

به هم شاد گردان همه سربه سر

به هشتم سرموبدان را بخواند

ابا موبدانشان به عزت نشاند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode