گنجور

 
۱۰۶۸۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳ - دار مجازات

 

... ز بس نظارگیان درتنیده یک به دگر

ببسته راه شد آمد به عابران سبیل

پیادگان و سواران ستاده صف در صف ...

... ز بهر صید گنهکاران فروهشته

ستبر بندی ابریشمین و زفت و فتیل

چو بانگ زد نهمین زنگ صبح روز سوم ...

... سر شرارت کاشان زعیم راهزنان

به پای دار در استاد بسته دست و ذلیل

به پیش مرگی وی پیشکار ناکس او ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵ - وثوق و لقمان

 

... ممالک ز تاثیر او منتظم

زبان بنانش به جبر حساب

سخن گفته در گوش جذر اصم ...

... عجب تر که شعری به مدحم سرود

چو یک رشته الماس بسته بهم

درم داد بسیار و از مکرمت ...

... تو بودی که نه سال ازین پیش کند

ازبن ملک پاس تو بیخ ستم

تو بودی که از رهزنان بستدی

وطن را چو از گرگ جابر غنم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶ - خزانیه

 

... یک چند ز مهر بود با خواجه

پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی تر ...

... قومی که فروترند ازین سلم

دیدم وزرا هم اندربن معنی

هستند شریک خلق بیش و کم ...

... از شدت خبث جمله را ردکرد

بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا ...

... از قوت معلمین فاضل کاست

بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار ...

... او زر به شفای بوعلی بخشد

تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمه شفا چه سود امروز ...

... نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبه کار او است خود بنگر

تا چیست بقیتش ز کیف و کم ...

... بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را

در دوستی تو داشتم خرم ...

... در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی

هنگامه بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹ - گروه لئام

 

... بر هرکه می کنند سلام

بنشسته بر بساط طرب

از شام تا سپیده بام ...

... شب آشنای شرب مدام

بسته ز کید و مکر و فریب

همچون زنان به روی پنام

نه دستیار عز و شرف

نه پای بند شهرت و نام

جمعی فضول و منکر فضل ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه

 

... ز جمع حاصل املاک سیستان رستم

گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه

نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم ...

... مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم

سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد

ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم ...

... نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار

به خوانچه ای بنهادند و شد چران رستم

چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید ...

... بگفت کاش نبودی در این جهان رستم

من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب

وگرنه بود به جان بنده بغان رستم

گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان ...

... به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم

نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان

به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم

جوان چو آنهمه زربنه دید کرد طمع

که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم ...

... که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم

اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی

شود دلیری و گردش بی نشان رستم ...

... بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم

بجست در بن چاهی که داشت ره به حصار

ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم

کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور

حصار داد به آیین جنگیان رستم ...

... سوارکرد و شد از دیده ها نهان رستم

محاصران در دز بستدند و نعره زدند

وزین طرف به سوی هند شد پران رستم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۷ - بث الشکوی

 

... زیرا به هنر فرید دورانم

زیراک به نقش بندی معنی

سیلابه روح بر ورق رانم ...

... و امروز عمید ملک شاهنشاه

بسته است زبان گوهرافشانم

فرخ حسن بن یوسف آنک از قهر

افکنده نگون به جاه کنعانم ...

... گفتم که مگر به نیروی قانون

آزادی را به تخت بنشانم

و امروز چنان شدم که برکاغذ ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸ - گو نکنم

 

... بره انده و تیمار مرو وین تن من

بسته انده و تیمار مکن گو نکنم

گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن ...

... خواهش طره طرار مکن گو نکنم

ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار

قصه بستگی اظهار مکن گو نکنم

ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن ...

... بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم

سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی

به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم

شعر من در یتیمی است براین در یتیم

ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم

تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه

روز و شب جز به طرب کار مکن گو نکنم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۳ - بوسه

 

... بیش ازین بر دل من نیش مزن

عهد بستی که دل من شکنی

بشکن عهد و دل من مشکن

شد کهن رسم رفیق آزاری

نوجوانا بنه آیین کهن

جای خون عشق تو دارم در دل ...

... دل من تنگ شد و حوصله تنگ

تنگ بنشین برم ای تنگ دهن

دام تقوی به ره دل مگذار ...

... یاوه ای گفت اگر گفت کسی

بوسه باشد به کنار آبستن

بوسه پیغمبر مهر است و وداد ...

... که دهد قوت و باقیست به تن

بوسه خوبست و شگرفست و روا

خاصه برکنج لب و زیر ذقن

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - از زندان شاه

 

... آفت صد لشکر است بر زبر زین

هست دلش بسته سعادت کشور

چون دل خسرو به دام طره شیرین ...

... خشم تو بر من فرود مقدرت توست

قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین

شاهین گنجشک را شکار نسازد ...

... چندی بودم به سمج دیگر محبوس

همچون گنجشک بسته قفس کین

آوردندم کنون به محبس بالا ...

... تق تق نجار و دمدم حلبی ساز

عربده بنز همچو کوس سلاطین

زنگ بیسیکلت هفاهف موتوسیکلت ...

... تا طبق کالشان تمام نگردد

هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین

انجیری تا دو دانه ای بفروشد ...

... عکس فلان کنت کاو به سال گذشته

بسته به رم با فلانه کنتس کابین

ناخن اگر روی مس کشند چگونه است ...

... هست خیابان ز هول بیشه ارمن

بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین

وز در دیگر صدای پای قلاور ...

... قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین

سجین گردد چو در ببندم و چون باز

در بگشایم چو محشری ز مجانین ...

... بار دگر اندرین عروق و شرایین

ملک ز کف رفته بازگیری و بندند

پیش سپاه تو شهرها همه آنین

بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو

گشاید به تازه تازه مضامین ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی

 

... جهاندار نادر شه تیزچنگ

خدیو عدو بند لشکرشکن

به کردارهای گزین مشتهر ...

... به خونخواهی رزمگاه پشن

ترا گفت یزدان که بستان خراج

ز شام و حلب تاختا و ختن ...

... به دنبال افغان سوی قندهار

شد و کرد بنگاهشان مرغزن

شنید آن که دارای دهلی کند ...

... به ره بر بکشتند ده تن رسول

به دهلی ببستند هم چند تن

ندیدند فرجام آن کار زشت

کشان چشم بربسته بود اهرمن

توگفتی بنازند از آن تنگ سخت

که خیبر بود نامش اندر زمن ...

... دمان بر لب آب زاوی گرفت

سر ره بر آن سیل بنیاد کن

ز یک حمله لشگر شهریار ...

... بگرد سپه توپ های بزرگ

رده بسته چون باره ای از چدن

ازبن مژده خسرو چنان راند تفت

که تازد سوی حجله زیبا ختن ...

... محمد شه از خسرو ممتحن

شهش داد زنهار و بنواختش

پذیره شدش در بر خویشتن ...

... به ایران زمین رحمت آورکه هست

ز تو زنده چون شیرخوار از لبن

همان کس که در وقعت اصفهان ...

... بکوش و بتاز و بگیر و ببخش

بپای و ببال و بنوش و بدن

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶ - بهار اصفهان

 

... از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن

هفت سین را به یکی سفره دلخواه بنه

هفت شین را به در خانه بدخواه فکن ...

... می دهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن

دیو مانند رده بسته درختان ز دو سو

چون دلیران یل پیل تن شیر اوژن ...

... وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن

گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی

کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن ...

... از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر

بنگه محتشمان است وکریمان زمن

اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند

همگی صاحب رای و همگی صاحب فن ...

... کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن

ور دلت بسته یاران دیارست بخواه

آمد کار خود از بارخدای ذوالمن ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸ - پیری

 

... شد لاشه عمر پیر و فرسوده

وبن کره بخت همچنان توسن

خندان خندان جوانیم دزدید ...

... آن یک به هزار نعمت آماده

این یک به هزار نکبت آبستن

آن رفت و نهاد بیم باد افراه ...

... نه لابه رستمم در آن مستی

بنمودی ره نه پند پشیوتن

ناگاه زکید زال گردون زد ...

... هر لحظه نقاهتی شود ملعن

یکسو رده بسته شش نر و ماده

چون کره خران چمون و خرگردن ...

... بی پیر مباد ملکت بهمن

خوبست که خردسالگان زین پس

ندهند دگر به سالخوردی تن

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت

 

کبر و سرکشی تا چند ای سلاله انسان

حال آخرین بنگر ذکر اولین برخوان

ای هیون آتش دم ای عقاب باد افسای ...

... دد پی غذا ریزد خون جانور لیکن

سیر چون شود بندد از درندگی دندان

تو پی هوا ربزی خون مردمان باری ...

... دامغان که چون بابل داشت صد در رویین

مشت آهنین چرخ درفکندش از بنیان

تیسفون و صیدا کو کو صبا و کو تدمر ...

... از دفاین آشور وز خزاین کلدان

آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد

از چه گمشد آثارش زیر شوش و اکباتان ...

... واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران

آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند

خاک همچنان ساکن آب همچنان جوشان ...

... لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان

حرص چون دهان بگشود عقل راببندد چشم

گم شود سرچشمه چون فزون شود باران ...

... تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان

ابلهان نخستین بار در به میهمان بستند

وان مبشران ماندند بی پناه و سرگردان ...

... آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن

چار تیره بنشستند نزد چار تن مهمان

هر یکی ز ضیف خویش گونه گون سخن گفتی ...

... آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست

وان مجادلت بنشاند بیخ کین در آن سامان

آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند ...

... بر تو پندها دادند در سعادت و عزت

تو ازآن نبستی طرف جز خرابی و خذلان

انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن ...

... هم ز نان خود میخور هم به خلق میده نان

تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین

ور کسی به بد خیزد کر توانیش بنشان

بر خود آنچه نپسندی آن به دیگران مپسند ...

... خلق کی شدی هرگز شیر مادر و پستان

ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق

وانگه از خدا دانید این مراحم شایان

لقمه های بی زحمت قهرهای یزدانی است

کاندربن جهان گردد هریک اژدری پیچان

هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز ...

... گوشه ای که بشتابم سوی او از این زندان

زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت

هم نفور شد روحم زین گروه بی وجدان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳ - جزر و مد سعادت

 

... پیدا شود ز غیب یکی صاحب قران

گوبند هر به الف برآید الف قدی

خود راستست و نیست خم و پیچی اندر آن ...

... چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان

بربست کاوه یکسره بازارهای شهر

برکف گرفت رایت منصورکاویان ...

... یعقوب لیث شیر بیابان سیستان

آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد

سهم عرب برون ز دل قوم آریان ...

... اندر میان دشمن رفتی و آمدند

از هر طرف سپاهی بسته به کین میان

جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز ...

... گردنکشان و دزدان گشتند بی نشان

جاماسب گفته است به جاماسبنامه در

یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان ...

... خوی نژاد ایران با صدق هم عنان

جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه

از من به یاد دار و بر این فال خوش بران

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع

 

... بس درد که درمان شود از کندن دندان

دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت

ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان ...

... ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس

واندر بن دندانی جا گیرد آسان

آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند ...

... یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل

بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان

دانا به ملک گو بیمار تو را سخت ...

... ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان

بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است

علت همه زانست و علاجش بود آسان

دندان طمع خوانند آن را و ببایست

برکندن آن از ته دل وز بن دندان

دندان خرد را چو خوردکرم طمع نیست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷ - نالهٔ بهار در زندان

 

... از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند

چون بنگرند رشته گوهر به خاکدان

گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر ...

... مسعود شد فریسه حبس اندر این میان

زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک

ببسود پای همت او فرق فرقدان ...

... جز من که دور مانده ام از جفت و آشیان

از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند

هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان ...

... کاین حبسگاه تیره شود قبله مغان

چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد

دل گیردم ز انده و اشگم شود روان ...

... چنگ شکسته را ننوازند بی گمان

غبنا که روزگار دغا تیغ کینه را

بار نخست بر تن من کرد امتحان ...

... اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا

آری به شیر بسته بتازد سگ شبان

عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ ...

... ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار

کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان

ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته اند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۸ - پیام به یاران تهران

 

... دوست گفتم زگفت خود خجلم

دوستی رخت بست از طهران

همه مانند کبک در دی ماه ...

... همه بیعار و یاوه گوی و چکه

همه بی بند و بار وکج پالان

همه صوفی مذاق و ابن الوقت

همه کوفی نهاد و کافرسان ...

... در سخن جمله بوذر و مقداد

در عمل جمله ابن سعد و سنان

همه بدخواه پهلوی در دل ...

... ور نهد بر دهانشان کس مشت

خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق ...

... همه در خلق و خوی چون پشه

موذی و پرصدا و بی بنیان

گر رها سازبش پرد به هوا ...

... دور از دوستان یکی انسان

بردی از یاد بنده راکه تو نیز

هستی از آن بزرگ شارستان ...

... لب کنی خشک و ترکنی مژگان

پس ز دلسوزی و وفا بندی

گنه مرگ من به این وآن ...

... خانه و باغ هم به فرع رود

بنده مانم به جای و یک تنبان

تو که بی پول نیستی آخر

از چه باغم نمی خری ارزان

ترسی ار باغ بنده را بخری

خانه ات را کند عدو تالان ...

... خود تو بهتر ز هرکسی دانی

که نبوده است بنده را عصیان

گر ترا بهر دیدن رفقا

گذر افتاد در بهارستان

عرض اخلاق بنده را به رییس

یعنی آقای دادگر برسان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶ - آفرین فردوسی

 

... نوز اقوام غز از آمویه ناکرده گذر

نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین

بویه نام آوری را هرطرف آزاده ای ...

... تا شدند از فر دین جای ملوک اندر مکین

خاندان های ملوک آربانی را ز بن

برفکند آسیب آنان چون دمنده بومهین ...

... سعی آل فرخان و آل یسار و آل لیث

بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین

دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان

رنج های بلعمی و آن فاضلان تیزبین ...

... لاجرم بی رغیت آن مهتران برتافتی

فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین

وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف ...

... گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس

اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین

نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند ...

... خسروان غور را در غارت غزنی فتاد

آن گهر در دست و بستردند گردش باستین

هرکه یک ره خواند شد سرمست جاویدان که بود ...

... مرهمی کرده به آب غیرت وهمت عجین

از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان

تا بدان خرم کنند این قوم دل های حزین ...

... هان هزاره تو به فرمان شه والاگهر

آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین

این هزاره تو همانا جنبش هوشیدر است ...

... محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان

همچنان کز جامه شوخی بسترد زخم کدین

خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم

راست چون انگشت ازهر در میان زولفین ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۹۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹ - جهنم

 

... جان می دهد خدا به گنه کار هر دمی

تا هر دمی ازو بستانند جان او

از مو ضعیف تر بود از تیغ تیزتر ...

... در دوزخ است روز قیامت مکان او

وزشیعه نیزهرکه فکل بست و شیک شد

سوزد به نار هیکل چون پرنیان او ...

... وانکس که روزنامه نویس است چیز فهم

آتش فتد به دفتر و کلک و بنان او

وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی ...

... موقوفه بهشت برین را به نام ما

بنموده وقف واقف جنت مکان او

آن باغ های پرگل و انهار پر شراب ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۰۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۲ - جغد جنگ

 

... اجل دوان چو جوجه از قفای او

کلنگ سان دژ پرنده بنگری

به هندسی صفوف خوشنمای او ...

... به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن

فتاد و گشت باژگون بنای او

تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان ...

... وگر دهند چیست ماجرای او

بنان ارزنت بساز و کن حذر

ز گندم و جو و مس و طلای او ...

... فنای جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی ...

... بدین قصیده برگذشت شعر من

ز بن درید و از اماصحای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۳
۵۳۴
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۵۵۱