گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دل من‌، شرح غم یار مکن گو نکنم

آتش عشق پدیدار مکن گو نکنم

بره انده و تیمار مرو، وین تن من

بستهٔ انده و تیمار مکن گو نکنم

گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن

شرح آن نرگس بیمار مکن گو نکنم

پندی از من بشنو ای دل‌، تا بتوانی

قصدآن ترک ستمکار مکن گونکنم

خوار دارد همه ‌دل‌ها را آن‌ ترک پسر

خوبش را چون‌دکران خوارمکن گو نکنم

مست آن نرگس مخمور نشو گو نشوم

خانه درکوچه خمار مکن گو نکنم

گرتو دانی که‌همه وعدهٔ‌دلدار خطاست

تکیه بر وعده دلدار مکن گو نکنم

خوبرویان خراسان به جفاکارکنند

یاد ازین قوم جفاکار مکن گو نکنم

طرهٔ خوبان‌، طرار و بلاانگیز است

خواهش طرهٔ طرار مکن گو نکنم

ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار

قصهٔ بستگی اظهار مکن گو نکنم

ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن

لیک از صدر نکوکار مکن گو نکنم

اعتبارالملک آن کو به عیارکرمش

جز که دریا را معیار مکن گو نکنم

هرکه را روی ز دیدارش فرخنده نگشت

تا ابد رویش دیدار مکن گو نکنم

گرش از مهر نظر افتد بر اهریمن

وصف او جز بت فرخار مکن گو نکنم

وگرش افتد از قهر نظر سوی پری

نظر اندر وی‌، زنهار مکن گو نکنم

هرکجا بینی آن صدر بزرگ آئین را

بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم

سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی

به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم

شعر من در یتیمی است‌، براین در یتیم

ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم

تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه

روز و شب جز به‌طرب کار مکن گو نکنم

گفتم این شعر بر آئین ادیبی که سرود

تنم از رنج‌، گرانبار مکن گو نکنم