گنجور

 
۹۵۲۱

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵ - در مدح امیرالامرا‌‌ء العظام شاهرخ خان قاجار می‌فرماید

 

... خیز و این گردنکش ناکام را گردن فکن

از شبستان شو به بستان ای ترا بستان غلام

تا سمن پیشت نماز آرد چو پیش بت شمن ...

... زاغ یک خروار عنبر باغ یک دامان سمن

خنده یک بنگاله شکر لعل یک عمان گهر

زلف یک اهو از عقرب طره یک عالم شکن ...

... ای چو دوزخ خشمت اندر کفر سوزی ممتحن

کلک لاغر در بنانت ماهی و بحر محیط

شکل جوهر بر سنانت گوهر و بحر عدن ...

... تو عزیز مصر احسانی و او یوسف صفت

خسته گرگ شجون و بسته سجن شجن

چند چون ایوب باشد همدم رنج و عنا ...

قاآنی
 
۹۵۲۲

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷ - د‌ر مدح فریدون میرزا

 

... گر فرو ریزد اگر طلعت فروزی در بهار

سرو بنشیند اگر قامت فرازی در چمن

ای نه اندامست زیر جامه ات کاموده ای

پیرهن از یک چمن نسرین و یک بستان سمن

حاش لله نیست نسرین را چنین فر و بهار

روح پاکست اینکه دادی جای اندر پیرهن

این چه مشکین زلف دلبند رسا باشدکز او

یک جهان دل را اسیر آورده یی در یک رسن ...

... ای جوان بختی که بی شیرینی اوصاف تو

هیچ کودک برنگیرد در جهان لب از لبن

گردش گردون به قدر و جاه شخصت معترف ...

قاآنی
 
۹۵۲۳

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰ - د‌ر منقبت هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید

 

... پیش از آن کت خاک پوشاند کفن

عشق خواهی جام ناکامی بنوش

فقر خواهی کوس بدنامی بزن ...

... عنکبوت آسا به هر سقفی متن

چون مگس جهدی نما شهدی بنوش

چون شتر باری ببر خاری بکن ...

... بینی آن یک را قبیح این را حسن

لیک چون کل را سراپا بنگری

جمله را بینی به جای خویشتن ...

... هر زمان سازی خدای رنگ رنگ

همچو نقش نقشبندان ختن

وین بترکاو را پس از تصویر وهم ...

... نام او در مهد از پستان مام

در لب کودک درآید با لبن

می نخیزد یک عقیق الاکه زرد ...

... مهر بردار از زبان ای مرتضی

نکته یی بنما ز سر مختزن

حل کن این اشکال های تو به تو ...

... هر دو عالم پر غریوست و غرن

در جنان بر صلح چون بستند دل

در جهان بر کینه چون دادند تن ...

... الله الله ای علی مرتضی

جلوه یی بنما وکوته کن سخن

صلح و کین را ده به یکبار آشتی ...

... در صدفها هرچه مروارید بود

ابر بستد تا فشاند بر سمن

توده توده مشک دارد ضیمران

شوشه شوشه سیم آرد یاسمن

ارغنون بستست بلبل در گلو

تا به گل خواند نوای خارکن ...

... زنده بادا تا ابد خصمش ولیک

در عذاب و محنت و بند و شکن

قاآنی
 
۹۵۲۴

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه

 

... دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ

چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن

دلست این نه علی الله مصیبتی است عظیم ...

... گهی به یاد رخی کرده مدح نسترون

کرا دلیست چنین گو بیا به من بنما

دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن ...

... پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن

چه مایه پندکه از بند سودمندترست

که پند قاسر روحست و بند قابض تن

دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین

که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن

وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد

کشان کشان برمش تا به بند شاه زمن

جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک ...

... وگر نظر تو جوید ستاره ریمن

به مکر می نتوان بست باد در چنبر

به زرق می نتوان سود آب در هاون ...

قاآنی
 
۹۵۲۵

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی ا‌لمدیحه

 

... عاجزم از مدح شاه و می نتوانم

کش بستایم همی به مهماامکن

گرچه زبانم بسی دراز ولیکن ...

... وین چه ثنا کم نمود کودک برزن

صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار

هرچه سرایم به مدح شاه جهان من ...

... چرخ نگردد به کامه دل دشمن

باد نبنددکسی ز ریو به چنبر

آب نساید کسی ز رنگ به هاون ...

قاآنی
 
۹۵۲۶

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۴ - در مدح کامران میرزای مرحوم ابن فتحعلی شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید

 

... بود روزم چو موی او ز هجرش تیره و درهم

بود اشکم چو عشق او ز مهرش سیل بنیان کن

گرفتار این دل شیدا به بند دلبر رعنا

شدم از عشق او رسوا به هر وادی و هر برزن ...

... که دیده چشمه شیرین میان خرمن آتش

که دیده لعل رمانی ز مروارید آبستن

بدان سان کاندهان نوش در آن روی چون سوری ...

... چو بر روی صنم رنگش دو زلفین چو اهریمن

ندیدم سرو بستانی که آرد بر همی سنبل

ندیدم مهر تابنده برآرد سر ز پیراهن

چنان کان قامت موزون آن سرو ضمیران مو ...

... ز خون پردلان گردد زمین چون کان بهرامن

به هرجا بنگری بینی دلیری را ز زین وارون

به هرسو بگذری یابی شجاعی از فرس آون ...

... رسدکی توسن وهمم در اقلیم صفات او

همان بهتر فرو بندم لب از این گفتگوها من

پس اینک در دعا کوشم که گشتم عاجز و مانده ...

قاآنی
 
۹۵۲۷

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۵ - در مدح محمدشاه مبرور و لشکر کشیدن به سمت هرات گوید

 

... ز کوه و دشت چنان در گذشت موکب شاه

که ازکریوه کهسار سیل بنیان کن

همه ز جلدی و چستی به دشت چون آهو ...

... که روز گرما در دست خلق بابیزن

بخواست مرکب و از جای جست و بست کمر

پی گریز و به بدرود برگشاد دهن ...

... گریختن نتوانی ز شاه شیر اوژن

ز چار سوی تو بربسته اند راه گریز

تو ابلهانه نمد زین نهاده برکودن ...

... الا به جلوه گه برق می منه خرمن

به زرق می نتوان بست باد در چنبر

به کید می نتوان سود آب در هاون ...

... لجاج محض نماید بدو علاج عنن

مگر حصار نه بنیان او ز آب وگلست

چسان درنگ کند پیش سیل بنیان کن

چو ماکیان بکراچید از غضب دستور ...

... غبار معرکه بررفت تا دوصد جوجن

در حصار به رخ بست مرزبان هری

گشاد قفل و برون ریخت گوهر از مخزن ...

... سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز

ببست راه شد آمد بر آن سپاه کشن

شه آفرین خدا خواند و رخش راند و کشید

بلارکی که به مرگ فجاست آبستن

کف آورید به لب از غضب بلی نه عجب ...

... ز صد هزاره هزاره یکی نماند به جای

که می نگشت گرفتار قید و بند و شکن

همه شکسته دل و مستمند و زار و اسیر ...

... به عجز و لابه و تیمار و آه و محنت و رن

وسیله یی بگمار و رسیله یی بنگار

فروغ صدق بجوی و در دروغ مزن ...

... نه منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلی

نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن

نه رامپور و نه احمد نگر نه تانیسر

نه کانپور و نه ملتان نه دارویی نه فتن

همه بنادر هندوستان کند ویران

چه بمبیی چه بنارس چه مجهلی چه و من

کند خراب اگر داکه است اگر کوچی ...

... چنان که آمد و نگذاشت در دیار هری

نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن

به هیچ باغ نه سوری بماند نه سنبل

به هیچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

تو گر نیایی و ما را ز بند نرهانی

زکاخ وکوخ هری بر هوارود هوزن ...

... گرم حیات دهی اینک این هرات بگیر

درخت رحمت بنشان و بیخ قهر بکن

به شرط آنکه سفیری زانگلیس خدای ...

... ز بسکه مویه و افغان و اشک و آه و اسف

ز بسکه ناله و فریاد و ریو و بند و شکن

بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم

فراخ کرد بر او تنگنای بند و شکن

به ری برید فرستاد و در رسید سفیر ...

... یلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند

به شهربند هری از چهار جانب و جن

چهار برج زنند از چهار سوی حصار ...

... چنان که شغل شفیعست و رسم بابیزن

به جهدهای مین بست عهدهای متین

بیان ز شکر احلی زبان و موم الین ...

... که می بزاید ازین فتح صدهزار شکن

نخست باید بستن مسیل چشمه آب

که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان کن

بسا نحیف نهالا که گر نپیراییش ...

... چه گفت گفت که هان نوبت گذشت گذشت

زمان زجر و عقابست و قید و بند و شکن

که ناگهان خبر آمد به شه ز خطه فارس ...

... به بحر فارس فرستاد ده سفینه سپاه

همه مصالح پیکار در وی آبستن

سفینگان همه هریک ز خود و خنجر و تیغ

بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن

ملک ازین خبرش غم زدود و زهره فزود ...

... به آنکه رخت سپاریم از هرات به ری

مهی دو از دل و جان بستریم زنگ حزن

مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا ...

... امیرزاده فریدون که شکر شاه جهان

به عهد مهد سرودی نشسته لب ز لبن

بر آن سرست که بر جای زر فشاند سر ...

... ستایش تو به ملک هری بدان ماند

که تاکسی بستاید اویس را به قرن

ز فتح مکه نگویدکسی ثنای رسول ...

قاآنی
 
۹۵۲۸

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷ - در ستایش جناب جلالت مآب نظام المک فرماید

 

... که طفل غنچه بی شیر بارکرده دهن

ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال

ز ابرکوه به سر هشته عنبرین گرزن ...

... دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن

به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار

به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن ...

... نه در روان غم و آزار و درد و رنج و ملال

نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن

نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب ...

... نه بی اجازه او هیچ باد هامون گرد

نه بی اشاره او هیچ سیل بنیان کن

یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر ...

... به بحر از تن ماهی برون کند جوشن

به نور رای تو کوران به نیمشب بنند

سواد چشم جنین را به بطن آبستن

خلاف معجز داود معجزی دارد ...

... به جای جایزه شعر من ببخش به من

که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان

برای چاره ماخولیا کشم روغن ...

... سپهر را چه گنه گر مشبکش بیند

کسی که بنگرد او را ز پشت پرویزن

ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست ...

قاآنی
 
۹۵۲۹

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فی‌المدیحه

 

... ناگاه یکی مژده رسان آمد وگفتا

کای سوده تن از حادثه بر بستر حرمان

برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ ...

... برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق

برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران

برخیز و بخوان آیت منشور صدارت ...

... صدرا برت آن کس که متاع هنر آرد

شکر سوی بنگاله برد زیره به کرمان

قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل ...

قاآنی
 
۹۵۳۰

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱ - در ستایش شاهنشاه با داد و دین شاه ناصرالدین ‌ادام ا‌لله اقباله و اقام اجلاله فرماید

 

... قوس ابروی ترا جان جهانی قربان

گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم

پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان ...

... تاکی ای موی میان از من مهجور کنار

به کنارم بنشین تا رود انده ز میان

هست در سینه من آنچه تو داری به عذار ...

... سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند

گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان

ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد ...

... تا به کی از سر ما آتش سودا خیزد

لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان

تو ز مو مشک بیفشان و من از شعر شکر

دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان

مل بخورگل بفشان مشک بسا عود بسوز

می بنه نقل بده نام بهل کام بران

از سحرکم کم و دم دم خورمی تا به عشا ...

... زور تن نور بصر قوت تن قوت روان

رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله

بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان ...

... حالی این خرقه پشمینه مرا نیست به کار

که بهار آمد و از پی بودش تابستان

می درون گرم کند جامه برون آر آن به ...

قاآنی
 
۹۵۳۱

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور انارلله برهانه می‌فرماید

 

... که کیا جان و تویی تن نزید تن بی جان

فرودینست شنهشاه و تو بستان لیکن

فرودین چون برود فر برود از بستان

حلم شه لنگر و تو کشتی و گیهان دریا ...

... یعنی ایوانت درگه شد و درگه ایوان

زیبق آکندی در گوش و بنشنیدی پند

ناز زلزال تنت لرزان شد زیبق سان ...

قاآنی
 
۹۵۳۲

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - ‌در مدح شاهزادهٔ آز‌اده هلاکوخان‌بن شجاع السلطنه می‌فرماید

 

بر یاد صبوحی به رسم مستان

از خانه سحرگه شدم به بستان

دل ساغر و خون باده غصه ساقی ...

... لحتی بگذر رسم کینه بگذار

برخی بنشین گرد فتنه بنشان

ای قاصد یار ای برید دلبر ...

... ایدون چه شود کز طریق یاری

ای محرم هر کاخ و هر شبستان

از ری که مهین پای تخت خسرو ...

... گردی ننشیند به هیچ دامان

لختی بنپایی به هیچ منزل

آنی بنمانی به هیچ سامان

آسوده نخسبی چو بخت دانا ...

... مانا نرسد تا ابد به پایان

دروازه آن باره بسته بینی

جز بر رخ جویندگان احسان ...

... غمدانشده زو بارگاه غمدان

چون رای سکندر منیع بنیاد

چون فکر ارسطو وسیع بنیان

کرمان نه اگر مصر از چه در وی ...

... در وقعه سقرلاط را ز سندان

تیغ تو و الوند مهر و شبنم

گرز تو و البرز ماه و کتان ...

... دم سردی بدخواه و تف تیغت

این تابستانست و آن زمستان

بدخواه تو درکودکی ز سهمت ...

... چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان

قاآنی از مدح لب فروبند

کز نعت نبی عاجزست حسان ...

قاآنی
 
۹۵۳۳

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶ - د‌ر ستایش شاه مبرور محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه‌ گوید

 

... فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست

دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان

بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم ...

... ز سرخ باده چنان آتشی برافروزیم

که خانه رشک برد بر هوای تابستان

به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر ...

... گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران

گره گره ز سر زلف تو گشایم بند

نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان ...

... سخن چه گویی چون از دهانت نیست اثر

کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان

دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت ...

... اگر میانت باید چه لازمست سرین

وگر سرینت شاید چه واجبست میان

کسی به تار قصب بسته است تل سمن

کسی به موی سبک بسته است کوه گران

ترا که گفت که از گنج شاه دزدی سیم ...

قاآنی
 
۹۵۳۴

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - د‌ر ستایش ‌دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید

 

... مر آن کاموس پهلو را بدرد روز کین پهلو

مر این یک پور دستان را ببندد در وغا دستان

ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم پایه ...

... ز بذل این عری گشتند خلق از جامه خلقان

ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا

در آرد این سر نه چرخ را چون گوی در چوگان ...

... اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن

وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان

گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر

نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان ...

... بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان

همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل

نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان ...

... هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان

به خاک آن کرد بنیانی و شد بنیان چرخ از هم

به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان

ز تف قهر آن خیزد به گردون شعله آتش ...

قاآنی
 
۹۵۳۵

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۴ - فی‌المدیحه ایضاً

 

... غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان

از فسون چشم بربستم زبان آری به سحر

ساحر از بادام مردم را کند عقد اللسان ...

... کوه را دزدی و پوشی در قصب کاینم سرین

موی را آری و بندی درکمر کاینم میان

تاکی از دردت بمیرم گفت بخ بخ گو بمیر ...

... صورت زشت ترا صورتگری گر برکشد

کلکش از تأثیر آن صورت بخوشد در بنان

بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله ...

... ور توگویی وصل من بس دلکشست و دلپذیر

یک نفس با چون خودی بنشین ز روی امتحان

تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشین ...

... راستی را در شگرفستم ز ادوار جهان

کز چه هرجا غرچه یی دنگی دبنگی دیورنگ

ابلهی گولی فضولی ناقبولی قلتبان ...

... گاه با منظور گوید اینت ظلم بی کران

دلبر مظلوم از خجلت بنسراید سخن

شاهد محجوب از حسرت بنگشاید زبان

خود نماید جور و از معشوق نالد هر نفس

خود اید ظلم و از محبوب موید هر زمان

جور آن این ببن که گردد با نگاری مقترن

ظلم آن این بس که جوید با جوانی اقتران ...

... خوشدلی را مایه یی باید مرا بسرای هین

نیکویی را آیتی شاید مرا بنمای هان

ای دریغاکاکی سمای خود دیدی به چشم ...

... ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان

سروکی بالد به بستان گر ننالد فاخته

گل کجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان ...

قاآنی
 
۹۵۳۶

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرو‌ر شجاع ا‌لسلطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه می‌فرماید

 

... مور به تاریک شب نماند پنهان

آتش سردی که گر بنوشد حبلی

مهر درخشان شودش بچه به زهدان ...

... گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست

کاینهمه گر زهر مار باشد بستان

گاه به آیین دلبران پی سوگند ...

... گاه به ایما به میر مجلس گوید

کاین سر خر را که راه داد به بستان

گاه به نجوی به اهل بزم سراید ...

... دل شده یک قطره خون که آخر تاکی

از جا برخیز و درکنارش بنشان

عقلم گوید دلا مگر نشندی ...

... گوید کلا چه تهمتست و چه بهان

گوید بستان بخور به جان فلانی

گویم نی نی فلان که باشد و بهمان ...

... کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان

هرچه جز ابن خرقه اش که بینی بر تن

دوش به یک جرعه باده کرده گروگان ...

قاآنی
 
۹۵۳۷

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۴ - در مدح هژبر سالب علی‌بن ابیطالب صلوات ا‌لله و سلامه علیه ‌گوید

 

... یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن

یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان

زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن ...

... دست حسرت چون مگس ازدور برسر داشتن

بندگی کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو

از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن ...

... از کرامت عار آید مرد را کانصاف نیست

دیده از معشوق بر بستن به زیور داشتن

گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست ...

... تا توانی برگ بی برگی میسر داشتن

چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند

ای برادر کار طفلانست فرفر داشتن ...

... در لباس خسروی خود را قلندر داشتن

دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند

سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن ...

قاآنی
 
۹۵۳۸

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۵ - در مدح حاج میرزا آقاسی طاب ا‌لله ثراه گوید

 

... سرکه کردن روی و در دل شکرستان داشتن

چون سکندر بست اندر دل خیال روم و روس

روی کرباس سرادق زی خراسان داشتن

گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن

گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن ...

... بایدت بر دل نیفتد سایه دیوار حرص

ورنه باکی نبست بر گل کاخ و اوان داشتن

“خواجه برگل می نهد بنیان نو بر دل می نهی

فرق دارد جان من این داشتن زان داشتن ...

... آه چون عارف کشیدن ذکر عرفان داشتن

با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن

نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن ...

... می بجنباند چوکودک جمله را در مهد طبع

تا بدان جنبن رها یابد ز نقصان داشتن

خاک را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی ...

... چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن

با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن

تا بدانی می توان در دیو غلمان داشتن ...

... وهم می گفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید

عقل گفتا شرط تقدیربست امکان داشتن

قاآنی
 
۹۵۳۹

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۳ - د‌ر ستایش حاج میرزا آقاسی رحمه‌لله فرماید

 

... کز خلد برون چمیده حورالعین

بر سبزه چو بنگر ی دهی انصاف

کاور ده نسیم بوی مشک از چین ...

... ای فتنه دانش ای بلای دین

ای مشک ترا ز ارغوان بستر

وی ماه ترا ز ضیمران بالین ...

... در هر مژه تو زخم صد زوبین

زان روی شکفته گرد غم بنشان

چون ماه دو هفته پیش ما بنشین

دانی که روان ما نیاساید ...

... از خانه یکی به سوی صحرا رو

از غرفه یکی به سوی بستان بین

کز سنبل راغ گشته پر زیور ...

... لختی بگشای طره بر سنبل

برخی بنمای چهره بر نسرین

تا برندمد به بوی زلفت آن ...

... تا بر نزند بدان رخ سیمین

وان زلف بنفشه را ز بن برکن

مگذار ز زلفکانت دزدد چین ...

... ابرار به اعتضاد مهر او

یابند همی مکان بعلیین

فجار به انتقام قهر او ...

... هرسال بهار خاک را مشکین

از آینه ضمیر او بندد

هر شام ستاره چرخ را آیین ...

... نه جود ترا گمان کند تخمین

بحری که به خشم بنگری در وی

زو شعله برآر آذر برزین ...

... وی ن بکر سخن که نوعروس تست

از رحمت خویشتن دهش کاببن

تا مهر چو آسیا همی گردد ...

قاآنی
 
۹۵۴۰

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۵ - د‌ر ستایش صدراعظم د‌ام اجلاله فرماید

 

... شب گذشته کز آیینه پارهای نجوم

سیه عماری شب را سپهر بست آیین

رسید بی خبر از راه و من ز رنج رمد

به چهره بسته نقابی چو زلف او مشکین

دو عبهرم شده از خون دو لاله نعمان ...

... ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین

مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر

جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین ...

... ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین

چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر

چه پیچی این همه مارت که هشت بر بالین

مگر خیال سر زلف من نمودی دوش

که بر تنت همه تابست و بر رخت همه چین

بگفتمش به شبی کابر پیلگون از برف ...

... به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم

توان نمود معین بنات را ز بنین

پی فزونی عمر تو دهر باز آرد ...

قاآنی
 
 
۱
۴۷۵
۴۷۶
۴۷۷
۴۷۸
۴۷۹
۵۵۱