گنجور

 
قاآنی

دلی مباد گرفتار عشق چون دل من

که هر دمش به سماک از سمک رود شیون

هر آنکه هست بدو دوستی کند دل او

خلاف من که به من دشمنی کند دل من

دلست این نه معاذالله آفتیست بزرگ

چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن

دلست این نه علی‌الله مصیبتی است عظیم

کلید انده و باب بلا و فال فتن

دلست این نه عناییست‌ کم بتافت عنان

دلست این نه بلاییست کم بکاست بدن

من و چنین دل دیوانه‌یی معاذالله

تفو به سیرت شیطان و خوی اهریمن

به هیچ عهد چنین دل نیافریده خدای

به هیچ قرن چنین دل نپروریده زمن

مهی نمانده که او را دلم نکرده سجود

بتی نبوده که او را دلم نگشته شمن

به هرکجا لب لعلی در اوگرفته قرار

به هرکجا سر زلفی در او گرفته وطن

گهی به بوی خطی ‌گفته وصف سیسنبر

گهی به یاد رخی ‌کرده مدح نسترون

کرا دلیست چنین‌گو بیا به من بنما

دلی که دیدنش اینست بایدش دیدن

دلی ندیده‌ام از هرچه در جهان بیزار

بجز شمایل سنگین‌دلان عهدشکن

دلی ندیده‌ام از صبح تا به شام دوان

چو سایه از پی خورشید چهرگان ختن

دل منست ‌که ‌گویی درم خریدهٔ اوست

هر آنچه در همه آفاق‌ کلفتست و محن

دل منست‌ که از بسکه صا‌برست و حمول

هنوز در عجبم ‌کاو دلست یا آهن

دل منست ‌که در شهر هرکجا قمریست

چو هاله حلقه‌زنان آیدش به پیرامن

دل منست‌ که همچو شتر به رقص آید

به هرکجا که رود از حدیث عشق سخن

دل منست ‌که بعد از هزار سال دگر

به بوی عشق بتان سر برآورد زکفن

دل منست‌ که از خار خار عشق بتان

چو مرغ در قفس افتاده می‌طپد به بدن

دل منست ‌که نشناسمش ز زلف بتان

ز بسکه در رخ او هست پیچ و تاب و شکن

دل منست ‌که مانند غنچه تنگدلست

ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه‌دهن

ندانما چه‌کنم با چنین دلی ‌که مراست

که هم مقرب مرگست و هم معذب تن

مرا مشاورتی باید اندرین معنی

به رای مصلحتی را ز دوستان ‌کهن

چه سخت‌کار کز مشورت شود آسان

چه سست رایا کز مصلحت شود متقن

نخست پرسم از دوستان که دلتان را

چه حالتست و چه ‌حیلت چه ‌فطرتست و چه فن

به راه عشق و هوس هیچ می‌گذارد پای

به خط مهر بتان هیچ می‌نهد گردن

ز زلف لاله‌رخان هیچ می‌چرد سنبل

ز روی سروقدان هیچ می‌چند سوسن

اگر دل همه ماند بدین دلی‌که مراست

که دیدن رخ خوبانشان بود دیدن

عبث عبث دل مسکین خود نیازارم

به جرم آنکه به‌کوی بتان‌کند مسکن

عزیز دارمش آنسان که دیگران دارند

که منع عادت فطری بود خلاف فطن

به هر کجا که رود او شتابمش ز قفا

اگر به ساحت سقسین و گر به ملک دکن

به هر کجا که خرامد متابعت کنمش

اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع یمن

گرفتم آنکه بلاییست عشق روی بتان

بلا چو عام بود دلکش‌ست و مستحسن

دل تمام جهان چون رخ نکو خواهد

دل منست ‌که مایل شده به وجه حسن

وگر دل دگران را طبیعتی است دگر

پی نصیحت دل بر کمر زنم دامن

چه مایه پندکه از بند سودمندترست

که پند قاسر روحست و بند قابض تن

دل ار شنید نصیحت ز من چه بهتر ازین

که احتیاج نیفتد به قید و بند و شکن

وگر نصیحت نشنید و خیرگی آورد

کشان‌کشان برمش تا به بند شاه زمن

جهانگشای محمد شه آفتاب ملوک

که نور چهره او گشت سایه ذوالمن

به جود عالم‌بخش و به تیغ عالم‌گیر

به‌ گرز سندان‌ کوب و به برز خاره‌شکن

اگر به طرف چمن باد همتش بوزد

به جای لاله و گل لعل دردمد ز چمن

وگر فتد به دمن عکس روی دشمن او

به جای لاله همه کهربا دمد ز دمن

ز تیر جان‌شکرش بدسگال جان نبرد

گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن

چو ابرگریه‌کند از سخای او دریا

چو رعد ناله‌ کشد از عطای او معدن

به ساعد ملک از نعل خنگ او یاره

به تارک فلک از گرد جیش او گرزن

لهیب خنجر سوزان او به روز وغا

جهان به چشم عدوکرده چشمهٔ سوزن

ظفر به‌گیسوی مفتول پر چمش مفتون

فلک ز حلقهٔ فتراک پر خمش آون

ز جود او که ازو ملک باغ بهرامج

ز تیغ او که ازو دشت ‌کان بهرامن

به باد داده قضاگنج‌نامهٔ قارون

به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن

گهی بگرید کلکش چو ابر در آذار

گهی بخندد تیغش چو برق در بهمن

همی بخندد ازان ‌گریه جان اقلیدس

همی بگیرد ازین خنده روح رویین‌تن

ایا ز خوی تو ایام رشک باغ بهشت

ایا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن

اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو

وگر نظر تو جوید ستارهٔ ریمن

به مکر می‌نتوان بست باد در چنبر

به زرق می‌نتوان سود آب در هاون

هرآن زمین‌که تو روزی درو نبرد کنی

نروید از گل او تا به حشر جز روین

هنر به عهد تو رایج‌ترست از دینار

گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن

سقر ز خلق نضیرت نظیر جنت عدن

شَبَه ز نطق نزیهت شبیه درّ عدن

به خدعه تا نتوان برد گرمی از آتش

به حیله تا نتوان برد چربی از روغن

همیشه دیدهٔ حاسد ز رشک تو دریا

هماره دامن سایل ز جود تو مخزن