گنجور

 
قاآنی

به راغ و باغ گذرکرد ابر فروردین

شراره ریخت بر آن و ستاره ریخت براین

از آن شراره همه راغ گشت پر لاله

وزین ستاره همه باغ‌گشت پر نسرین

چمن از آن شده پرنور وادی ایمن

دمن ازین شده پر نار آذر برزین

مگر چمن زگل آتش‌ گرفت ‌کز باران

زند بر آتش آن آب ابر فروردین

درین بهار مرا شیر گیر آهو کی است

گوزن چشم و پلنگینه خشم وگور سرین

میان عقل و جنون داده عشق او پدید

میان چشم و نظرکرده حسن او تفتین

دو طٌره‌اش چو دو برگشته چنگل شهباز

دو مژه‌اش چو دوگیرنده پنجهٔ شاهین

قدش به قاعده موزون نه ‌کوته و نه بلند

تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمین

دوچشم زیر دوابرو و دوخال زیر دوچشم

گمان بری ‌که همی در نگارخانهٔ چین

دو ترک خفته و در زیر سر نهان ‌کمان

دو بچه هندو ی بیدار هردو را به‌ کمین

شب ‌گذشته ‌کز آیینه پارهای نجوم

سیه عماری شب را سپهر بست آیین

رسید بی‌خبر از راه و من ز رنج رمد

به چهره بسته نقابی چو زلف او مشکین

دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان

دمیده از بر هر لاله یک چمن نسرین

شده دو جزع یمانی دو لعل و از هریک

چکیده ز اشک‌ روان خوشه‌خوشه درّ ثمین

ندیده طلعت او دیدم از جوارح من

ز هرکرانه همی خاست نالهای حزین

مژه به چشمم همی خار زد که ها بنگر

جنون به مغزم هی بانگ زد که ها منشین

ز جای جستم و با صد تعب‌ گشودم چشم

رخی معاینه دیدم به از بهشت برین

شعاع نور جبینش ز سطح خاک نژند

رسیده تا فلک زهره همچو ظلّ زمین

به‌ کف بطی ز میش لعل رنگ و مشکین بوی

بسان آتش موسی به آب خضر عجین

از ‌آن شراب‌ که با نور او توان دیدن

نزاده در شکم مادر آرزوی جنین

چه دید دید مرا همچو باز دوخته چشم

دو لاله‌ گشته عیان از دو نرگس مسکین

چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آسمان فضل و هنر

ز فرقدین تو چندین چرا چکد پروین

چه سوزی این همه نارت که ریخت بر بستر

چه پیچی این همه مارت ‌که هشت بر بالین

مگر خیال سر زلف من نمودی دوش

که‌بر تنت همه‌تابست و بر رخت همه چین

بگفتمش به شبی ‌کابر پیلگون از برف

همی فشاند ز خرطوم پنبهٔ سیمین

ز بس که سودهٔ کافور بر زمانه فشاند

زمین ز حمل سترون شد آسمان عنین

به چشم من دو سه الماس سوده ریخت ز برف

سحرگهان ‌که ز مشرق وزید باد بزین

ز درد چشم چنانم‌کنون‌که پنداری

به چشم من مژه از خشم می‌زند زوبین

چو این شنید ز جا جست و نام خواجه دمید

بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسکین

فروغ چشم معالی نظام ملت و ملک

جمال چهر مکارم قوام دولت و دین

خدایگان امم صدراعظم ابر کرم

که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین

به یک نفس همه انفاس خلق را شمرد

ز صبح روز ازل تا به شام بازپسین

به یک نظر همه اسرار دهر را نگرد

ز اولین دم ایجاد تا به یوم‌الدین

زهی ز یمن یمینت زمانه برده یسار

خهی به یسر یسارت ستاره خورده یمین

مداد خامهٔ تو خال چهر روح‌القدس

سواد نامهٔ توکحل چشم حورالعین

ز بهر پاس ممالک به عون عزم قوی

برای امن مسالک به یمن رای رزین

ز بال پشّه نهی پیش باد سد سدید

ز نار تفته‌کشی‌گرد آب حصن حصین

ستاره با همه رفعت ترا برد سجده

زمانه با همه قدرت تراکند تمکین

از آن زمان‌که مکان و مکین شدند ایجاد

ندید هیچ مکان چون تو در زمانه مکین

تو جزو عالمی و به ز عالمی چون آن

که جزو خاتم و هم به زخاتمست نگین

به نور رای تو ناگشته نطفه خون به رحم

توان نمود معین بنات را ز بنین

پی فزونی عمر تو دهر باز آرد

هرآنچه رفته ازین پیش از شهور و سنین

ز بیم عدل تو نقاش را بلرزد دست

کشد چو نقش‌کبوتر به پنجهٔ شاهین

در آفرینش عالم تو ز آن عزیزتری

که در میان بیابان تموز ماء مین

وجود را نبد ار ذات چون تویی زیور

هزار مرتبه کردی عدم بر او نفرین

زمین به قوت حکم تو حکمران سپهر

گمان بیاری رای تو اوستاد یقین

خزان‌گلشن تو نوبهار باغ بهشت

زمین درگه تو آسمان چرخ برین

گرت هزار ملامت‌ کند حسود عنود

بدو نگیری خشم و بدو نورزی‌کین

از آنکه پایهٔ سیمرغ از آن رفیع‌تر است

که التفات ‌کند گر کشد ذباب طنین

به‌ کفهٔ‌ کرمت چرخ و خاک همسنگند

اگر چه آن یک بالا فتاده این پایین

بلند و پستی دو کفه را مکن مقیاس

بدان نگرکه همی راست ایستد شاهین

شنیده بودم مارست‌کاژدهاگردد

چو چند قرن بگردد بر او سپهر برین

ز خامهٔ تو شد این حرف مر مرا باور

از آنکه خامهٔ تو مار بود شد تنین

به‌حکم آنکه چوثعبان موسوی نگذاشت

به هیچ رو اثر از سحر ساحران لعین

برون ز ربقهٔ حکم تونیست خشک و تری

درست شدکه تویی معنی‌کتاب مبین

همیشه تا نشود جهل با خرد همسر

هماره تا نبود زهر چون شکر شیرین

خرد به روی تو مجنون چو قیس از لیلی

هنر ز شور تو شیدا چو خسرو از شیرین

کف ‌گشاده روانت ستوده جان بی‌غم

دلت شکفته تنت بی‌گزنده و بخت سیمین