گنجور

 
قاآنی

مگر شقیق عقیقست و کوه ‌کان یمن

که پر عقیق یمن شدکه از شقیق دمن

مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز

سپاه سبزه وگل صف‌کشید درگلشن

مگر رگه سر پستان نموده دایهٔ ابر

که طفل غنچهٔ بی‌شیر بارکرده دهن

ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال

ز ابرکوه به سر هشتّه عنبرین ‌گرزن

نهاده غنچه ز یاقوت تکمه بر خفتان

فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن

اگر چراغ خَمُش ‌گردد از نسیم چرا

شد از نسیم بهاری چراغ ‌گل روشن

به سرخ لاله سیه داغها بدان ماند

که رنگ سودهٔ عنبر به بسدین هاون

عروس غنچه به مستوری آنقدر می‌خورد

که آخر از سر مستی درید پیراهن

چه نعمتست درین فصل وصل سیم تنی

سهیل‌طلعت و خورشیدچهر و زهره‌ذقن

دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار

دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن

به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار

به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن

به طعنه سیمش‌گوید به‌دل‌که لاتیاس

به عشوه مشکش ‌گوید به جان‌ که لاتأمن

خوش آنکه همره شوخی چنین چمانه به دست

چمان شود به چمن بی‌ملال و رنج و محن

اساس عیش مرتب نموده از هر باب

حریف بزم مهیا نموده از هر فن

می و چمانه و تار و ترانه و طنبور

نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن

ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام

گل‌و شقایق و نسرین و سنبل و سوسن

عبیر و غالیه و زعفران و مشک وگلاب

سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن

نبیذ و نقل و شراب وکباب و رود و رباب

شمامه و شکر و شبر و شهد و شمع و لگن

سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب

حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوی و من

نه‌در روان ‌غم و آزار و درد و رنج و ملال

نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن

نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب

نه‌خوف‌شحنه‌و مفتی نه صوت زاغ و زغن

هوای صبح و نسیم بهار و نالهٔ مرغ

فضای باغ و تماشای راغ و سیر چمن

خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔ‌کبک

صدای صلصل و صوت هزار و بوی سمن

تذرو و طوطی و سار و چکاوک و طاووس

گوزن و تیهو و دراج و آهو و پازن

همی دوان و نوان ‌گه به باغ و گاه به راغ

همی چمان و چران گه‌ به ‌کوه و گَه به دمن

نسیم شبدر و شب‌بو پس از ترشح ابر

نشاط سیر و تفرّج پس از خمار شکن

عتاب دوست به ساقی‌که هی شراب بیار

خطاب یار به مطرب‌ که هی رباب بزن

ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به

مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن

نظام ملک ملک حضرت نظام‌الملک

سپهر مجد و معالی جهان فهم و فطن

امین تاج و نگین افتخار دولت و دین

پناه چرخ و زمین پیشکار سز و علن

سواد خامهٔ او کحل دیدهٔ غلمان

بیاض طلعت او نور وادی ایمن

نه بی‌اجازه او هیچ باد هامون‌گرد

نه بی‌اشارهٔ او هیچ سیل بنیان‌ کن

یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر

غریب باکرمش شاکر از فراق وطن

زهی به فیض نوال تو زنده عظم رمیم

زهی ز فرّ جمال تو تازه دهر کهن

بدان رسیده که از ایمنی سیاست تو

به بحر از تن ماهی برون‌ کند جوشن

به نور رای تو کوران به نیمشب بنند

سواد چشم جنین را به بطن آبستن

خلاف معجز داود معجزی دارد

هر آن‌ کسی‌که به جان مر تو را بود دشمن

اگر ز معجز داود گشتی آهن موم

فسرده جانی او موم را کند آهن

به پیش‌کاخ جلال تو آسمان کبود

به تیره‌دودی ماند که خیزد از گلخن

چه‌کاهد و چه فزاید به قدرت از دو جهان

ز دانه‌یی دو کم و بیش کی شود خرمن

هرآنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر

چو ذوذؤابه به موی سرش کند آون

ستاره را به مثل چون فروغی اندر چشم

زمانه را به صفت چون روانی اندر تن

ز شوق چهر تو بینا شود همی اعمی

ز حرص مدح تو گویا شود همی الکن

به روزگار تو از هیبت عدالت تو

به چشم و زلف نکویان پناه برده فتن

ز چشم و زلف بتان‌‌ گر جریمه‌یی خواهی

به جای جایزهٔ شعر من ببخش به من

که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان

برای چارهٔ ماخولیا کشم روغن

به قدر بینش بیننده است رتبهٔ تو

چو نور مهر که افتد به‌ گونگون روزن

ظهور قدر تو در این جهان بدان ماند

که نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن

سپهر را چه‌ گنه‌ گر مشبکش بیند

کسی‌که بنگرد او را ز پشت پرویزن

ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست

مگر به دیدهٔ بی‌نور دشمن ریمن

کسوف شمس و قمر نیست جز ز پستی ما

از آنکه درکرهٔ خاکمان بود مسکن

همیشه ماه به یک حالتست و ما او را

گهی به شکل‌ کمان دیده‌ گه به شکل مجن

هلا افادهٔ حکمت بس است قاآنی

مپاش در بر سیمرغ دانهٔ ارزن

شراره‌خیز بود تاکه برق در نیسان

ستاره‌ریز بود تاکه ابر در بهمن

شراره‌خیز بود جان حاسدت ز حسد

ستاره‌ریز بود کام مادحت ز سخن