گنجور

 
قاآنی

به عید قربان قربان‌کنند خلق جهان

بتا تو عید منی من ترا شوم قربان

فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست

دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان

بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم

مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان

ز سرخ‌باده چنان آتشی برافروزیم

که خانه رشک برد بر هوای تابستان

به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر

به تو درآویزم من همچو دیو با انسان

گهی ز موی تو پر ضیمران‌ کنم بالین

گهی ز روی تو پر نسترن ‌کنم دامان

گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری

گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان

گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی

گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران

گره ‌گره ز سر زلف تو گشایم بند

نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان

مراست مسأله‌یی چند ای پسر مشکل

مگر هم از تو شود مشکلات من آسان

سخن چه ‌گویی چون از دهانت نیست اثر

کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان

دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت

میان نداری بر خود چرا نهی بهتان

اگر میانت باید چه لازمست سرین

وگر سرینت شاید چه واجبست میان

کسی به تار قصب بسته است تل سمن

کسی به موی سبک بسته است ‌کوه‌گران

ترا که‌ گفت‌ که از گنج شاه دزدی سیم

به جای ساعد سازی در آستین پنهان

و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین

به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان

میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب

ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان

مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش

که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان

ز شوق ‌گرد سرینت بر آن سرم‌ که ز ری

روم به مصر به دیدار گنبد هرمان

بدین سرین‌که تو داری میان خلق مرو

که ترسم اینکه به یغما رود چو‌ گنج روان

بس ‌است ‌طبیت ‌و شوخی پی حلاوت شعر

بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان

مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم

که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان

به زر شود دل ویران دوستان آباد

به زر شود دل آباد دشمنان ویران

به چنگ زر چو تو سیمین‌بری به چنگ آید

که شعر خالی پر نان نمی کند انبان

تراس مایه جمال و مراس مایه‌ کمال

کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان

ز شعر مشکین تو مشک را کنی ‌کاسد

ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان

ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن

مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان

ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو

مرا به مدحت خود کامران‌ کند سلطان

جهان‌گشای محمد شه آنکه مژّهٔ او

به ‌گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان

اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر

فنا به برکند از سهم تیر او خفتان

خطای محض بود بی‌رضای او توبه

ثواب صرف بود با ولای او عصیان

ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن

ز حرص جودش کودک برآورد دندان

سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر

نسیم رأفت او لاله را کند مرجان

به روز باران ‌گر رای او عتاب‌ کند

ز بیم هیبت او بازپس رود باران

جهان‌ستاناکشورگشا شها ملکا

تویی ‌که جاه تو راند گواژه بر کیوان

به وقت طوفان‌گر لطف تو خطاب‌کند

ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان

به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو

تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان

به روز بزم‌کنی جن و انس را دعوت

به‌گاه رزم‌ کنی وحش و طیر را مهمان

مثال‌ کثرت عالم تویی به وحدت خویش

وگر قبول نداری بیاورم برهان

به ‌گاه همت ابری به‌گاه‌ کینه هژبر

به وقت حزم زمینی به‌گاه عزم زمان

به حلم خاک حمولی به عزم باد عجو‌ل

به خشم آتش تیزی به لطف آب روان

چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش

چو مهر عالم‌گیری چو چرخ ملک‌ستان

چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر

لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان

شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر

بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان

ز مهر روی تو ببریده‌ام ز حب وطن

اگر چه دانی حب‌الوطن من‌الایمان

ولی زکید حسودان ز بس ملولستم

بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان

وبال جان من آمد کمال و دانش من

چو کرم پیله‌ که از خود بدو رسد خسران

دو سال رفته ‌که فرمان من چو پیک عجول

به فارس رفته و برگشته باز زی طهران

گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند

غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان

گهی به قهقهه خندان‌که شه به هر سالی

چرا مبالغ چندین دهد بدین‌ کشخان

جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر

که ‌گر بگویم ‌گویند ها مگو هذیان

سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید

که همچو عمر شهم شکوه‌ایست بی‌پایان

بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا

بود وبال زحل تا هماره در سرطان

حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب

خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان