گنجور

 
۹۰۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

... تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او

بندۀ عارض او روح معلا دیدم

دل من خستۀ خرماست که در اول کار ...

... چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را

بندۀ آن سر زلف چو چلیپا دیدم

بدو دم جان ز من رفته بمن باز آورد ...

... میر میران که فلک را ز مجره شب و روز

کمر طاعت او بسته چو جوزا دیدم

گوهر افسر اقبال که بر افعالش ...

... ای بزرگیکه در آینۀ رایت امروز

بنخستین نظری چهرۀ فردا دیدم

چرخ عالی را از قدر تو پنهان دیدم ...

ازرقی هروی
 
۹۰۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

... غرض ز مشک نسیمست رنگ نیست غرض

تو رنگ او چه کنی زو بسنده کن بنسیم

یقین شناس که با خط مقاوت نکند ...

... بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر

بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم

چنان شوی که کس از دوستانت نستاند ...

... همی ببخت من ایدر لگام من دل من

ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم

بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا

کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم

عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام

که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم ...

... گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم

ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند

که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم ...

... نجات خلق بقهر تو و سیاست تست

ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم

مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست ...

... تو در سواد نشابور بوده ای که خرد

بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم

خدایگان اگر این چند بیت بپسندد ...

... همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم

زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد

رفیق دولت عالی و رهنمای علیم ...

ازرقی هروی
 
۹۰۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۲

 

ای گلبن روان و روان را بجای تن

پیش آر جام و تازه کن از راح روح من ...

... در زنگبار پیرزنی چون کند خضاب

ماند بنفشه نیز بدان موی پیرزن

بیجاده رنگ خواهد هر شب ز ارغوان ...

... دور اعتقاد او ز خلل خالی از فتن

بنموده دست دولت او سینة سپهر

فرسوده پای همت او تارک پرن ...

... از دل نعیم او بزداید همی عنا

وز جان ثنای او بنشاند همی حزن

با رای او ندارد زهره بسی ضیا

با لفظ او ندارد لؤلؤ بسی شمن

جز بر سخاش بستن ساده بود امید

جز در ثناش گفتن یاوه بود سخن ...

... با او بهیچ بد نتوان برد ظن که چرخ

در هیچ کس جز او بنکویی نبرد ظن

با زخم تیغ اوست قدر سست و ناتوان ...

... زان پس که چند گونه گشادی فتاده است

اکنون همی ببند میان خود از رسن

اندرز کرده بود بسی از پس ملام ...

ازرقی هروی
 
۹۰۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

... گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن

مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او

شدست جزع بآب فسرده آبستن

بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود ...

... بتی شدست که جانست پیش او چو شمن

ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان

ز روی ناخن من بر دمد همی روین ...

... اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او

بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن

خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را

کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن

چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری

که مغز گردد در استخوان او روین

اگر بآینه در بنگرد مخالف او

خیال رویش خیزد بپیش او دشمن ...

... ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری

ز بی تنی نتوان بست ذره را به رسن

بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد ...

... اگر چه مایه ی اهریمن است کفر و ضلال

بنور رای تو دین دار گردد اهریمن

ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو ...

... بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن

بمار زرین ماند بنوک سر پران

که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن ...

... بکام زی و بشادی بمان و خرم باش

ولی بناز و بشادی عدو بگرم و حزن

ازرقی هروی
 
۹۰۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

... در چشم ابر لؤلؤی شهوار بی کران

زلف بنفشه عنبر این سوده در شکن

رخسار لاله لولوی آن کرده در دهان ...

... بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان

از صحن باغ کنگرۀ او چو بنگری

زان هر یکی خیال خیالی کند عیان ...

... تعبان سیم پیکر پیروزه استخوان

باغی بدین نشان و بنایی بدین نسق

پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان ...

... جمشید وار شاه نشسته میان باغ

بربسته آدمی و پری پیش او میان

شمس دول گزیدۀ ایام فخر ملک ...

... یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب

مینای سبز بر سر او بسته سایبان

از صوت شعر خوان دل افلاک پر خروش ...

... با طبع او هوای سبک چون زمین گران

ای سروری که نام ترا بندگی کنند

در حد روم قیصر و در خاک ترک خان ...

... بر صد هزار گنج فزونست قهرمان

من بنده از زمانه نژند زمانه ام

گردم مگر بفضل خداوند شادمان

بیرون نکرد خواهم تا عمر من بود

خدمت زجان مدیح زدل خامه از بنان

تا ارغوان نگار بود خاک نوبهار ...

ازرقی هروی
 
۹۰۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

... بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان

از عجایب بتواریخ درون بنویسند

که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان

و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند

گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان ...

... مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی

بختیی را که سردست زدی در بن ران

تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را ...

... بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد

در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان

جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد ...

... ای امیری که در ایام تو خویشان ترا

چاکرانند کمر بسته به از نوشروان

پیش بازوی تو باریک بود چوب علم ...

... تا بهار آید چون فصل زمستان برود

تا خزان آید چون در گذرد تابستان

تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار ...

ازرقی هروی
 
۹۰۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

... ز پردلی چه قلم پیش روی تو چه عنان

هزار کار فرو بسته وز تو یک تدبیر

هزار عالم آشفته وز تو یک فرمان ...

... در هدایت و عقلی و نیستی ایمان

نه بر زمین چو تو بنمود پیکری گردون

نه در گهر چو تو بنگاشت صورتی یزدان

ایا زمانۀ آزادگی زمانۀ تو ...

... زمن گسسته شود دست سختی حدثان

بنام فرخ تو قصه ای تمام کنم

که تا بحشر معانی ازو دهند نشان ...

... همیشه تا نه خزانیست در بهار چمن

مدام تا نه بهاریست در خزان بستان

خزان ناصح جاهت مباد جز که بهار ...

ازرقی هروی
 
۹۰۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۱

 

... بر سپهر کوه پیکر هر طرف پر گنده بود

لالۀ شمشاد پوش و گلبن پروین نشان

جعدشان بر سوسن سیمین فکنده عودتر ...

... این معلق آن مجعد این ز مشک آن زعفران

بر زمبن چشم گوزنان راست گویی ضف زده

اختران جزع پیکر در عقیقن آسمان ...

... در زمین هند رای و در بلاد ترک خان

هر چه در بالا و پهنای جهان جنبنده ایست

نیستند از خویشتن بی مهر تو هم داستان

بندۀ مهر تو از جان خدمتی ساز دهنی

خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان ...

... بر گشاید طبع دانا را هزاران داستان

پر طاوسست بر وی بسته مرواریدتر

شکل پروینست در وی رسته برگ ارغوان ...

... گر یپرد ختن خداوند جهان فرمان دهد

بنده اندر دانش از اندیشه بگذارد روان

خدمتی سازم که جان مرد دانش پیشه را ...

ازرقی هروی
 
۹۰۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۲

 

... شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان

درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی

شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان ...

... یکی ز سوسن و نسرین یکی ز عنبر و بان

پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود

سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان ...

... عجب مدار که آن مهتر سپهر آیین

هزار بنده فزون دارد آفتاب توان

بدست همت با آسمان کند بازی ...

... چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان

بنام خشمش روباه ماده در گسلد

ز شیر پنجه و ساعد ز پیل گردن و ران ...

... و یا جهان خرد را طبایع و ارکان

هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد

خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان ...

... ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان

دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر

دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان ...

... پلاس آخر سازی بجنگ خیمۀ خان

بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند

بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان ...

... حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند

که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان

هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد

ز روزگار بیابی مثال آن بعیان

خدایگانا من بستۀ هوای توام

بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان ...

ازرقی هروی
 
۹۱۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۴

 

آسمان گون قرطه پوشیدآن چو ماه آسمان

مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان

خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای ...

... با نگار نوش لب جشن ملک نو شیروان

بنگر این ابر گران باران بگردون بر سبک

در چنین روزی سبک تر باده ای باید گران ...

... گشته هر یک تختۀ زر عیار از وی عیان

زعفران رنگست و کاغذ پوشش این بستان و باغ

برگ زر چون کاغذی کاندر زنی در زعفران ...

... کرده از شاخش برون هر یک زمرد گون زبان

تا بسان بندگان هر یک بشرط بندگی

تهنیت گویند خسرو را بجشن مهرگان ...

... آن فخار جمع شاهان مفخر سلجوقیان

شاه میرانشاه بن قاورد بن جغری کزوست

لفظ دولت را معانیشرح نصرۀ را بیان ...

... تا بگویم عین حال قصۀ مازندران

گر بدیدی زنده او را پیش او بستی کمر

بهمن و اسفندیار و اردشیر بابکان ...

... صد هزاران آسمانی خسروا در یک مکان

صورت خود را خداوندا عیان بنگر یکی

گر ندیدستی مصور جان باقی را عیان ...

... لوح محفوظست پنداری ترا اندر گمان

چرخ و دریا در بنان و همتت مضمر شدند

شادباشای چرخ همت خسرو دریا بنان

کلکت از قدرت قدر شد اسبت از تیزی قضا ...

ازرقی هروی
 
۹۱۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

... و شاق حلقۀ زلف ترا بشهر ختن

شود بنافه درون حلقه حلقه مشک سیاه

غلام و بندۀ آن ساعتم کجا سرمست

همی روی سوی درگاه بامداد پگاه

ز خواب خاسته در وقت و چشم خواب آلود

ز ناز بسته کمر تنگ و کژ نهاده کلاه

نه لاله برگی و هستی برنگ لالۀ سرخ ...

... ستاره و فلک و جوهر و تراب و میاه

که بو شجاع امیرانشه بن قارودست

سپهر همت و دریای جود و عنصر جاه ...

... ز دست دشمن تو نوش خوردن اکراهست

بنام تو بتوان خورد زهر بی اکراه

در آن زمان که چو دریای موج برخیزند ...

... بروز کینه چو پای تو در شود برکاب

رکاب وزین بداندیش بند گردد و چاه

نیاز فتنۀ یأجوج بود در گیتی

بفر جود بر آن فتنه تنگ بستی راه

سکندری توازین کآرزوی حضرت تست ...

... تویی که روز عدو را کنی بخشم تباه

خدایگانا تا روز چند بنمایم

که با ستاره کند راز خاک آن درگاه ...

ازرقی هروی
 
۹۱۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

... ور بیندیشم بدل کین خوی بد تا کی بود

آستین بر روی گیری آب مژگان بستری

گر بنام سخت خوش خندی و گویی زارنال

ور بگریم زار نندیشی و گویی خون گری ...

... خواست اسکندر بخاور جستن آب حیوة

بست روز و شب عنان با آفتاب خاوری

هاتفی آواز داد آخر که ای بیهوده جوی ...

... اندرین معنی ترا رنج سفر ناید بکار

آب حیوان زاید آتش گر بآتش بنگری

نام تو از بس که گردد در جهان اسکندرست ...

... ور بود با روح زیور روح ما را زیوری

شهریارا بنده اندر موجب فرمان تو

گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری

هر که ببیند شهریارا پند های سند باد ...

... بیش کس را در جهان با کس نباشد داوری

دفتر مدح تو اندر پیش بنهم روز و شب

خانه بفروزم بآتش پر کنم کوی از پری ...

... بهره سازد خوبکاری مایه گیرد دلبری

تا نگردد شاخ نیلوفر ببستان زر ناب

تا نگردد زر ناب اندر صدف نیلوفری ...

ازرقی هروی
 
۹۱۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۶

 

... پری ندارد رخساره از گل سوری

پری ندارد زلف از بنفشۀ طبری

پری ندارد رنگ گل شکفتۀ سرخ ...

... سدید دین شرف دولت آفتاب کرم

ابوالحسن علی بن محمد بن سری

خدایگانی آزاده ای که درگه جود ...

... هزار فکرت اگر بر دل سخا برود

چو بنگری تو ز افعال عین آن فکری

ز رأی عالی روشن روانی و خردی ...

... تو در بزرگ مهمات من بلند اثری

خدایگانا گر باغ زرد شد بستان

ز دست سبزنگاری شراب معصفری ...

ازرقی هروی
 
۹۱۴

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

آن دل که ببند عشق کس بسته نبود

عشق تو بیامد و ببست و بربود

ای ماه ز رشک روی تو ناخشنود

در حال دل بنده چه خواهی فرمود

ازرقی هروی
 
۹۱۵

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۸ - در صفت جان و تن گوید

 

... فتاده درین ژرف جای مغاک

یکی نور بنیاد تابندگی

پدید آر بیداری و زندگی ...

... نه از جای بیرون و نه جای گیر

سپهر و زمین بسته بند اوست

جهان ایستاده به پیوند اوست ...

... فروهشته زین خانه زنجیر چار

چراغ اندر او بسته قندیل وار

هر آن گه که زنجیر شد سست بند

زهر گوشه ناگه بخیزد گزند ...

... مپندار جان را که گردد نچیز

که هرگز نچیز او نگردد بنیز

تباهی به چیزی رسد ناگزیر ...

اسدی توسی
 
۹۱۶

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۰ - در ستایش شاه بودلف گوید

 

... به فرش توان رفت بر مشتری

به نامش توان بست دیو و پری

تن و همتش را سرانجام برست ...

... به شمشیر بت را به دین آورد

جهان را اگر بنده خواند ز پیش

ز بهرش کند حلقه در گوش خویش ...

... برادرش چون ماه آن پاکزاد

براهیم بن صفر با فر و داد

پناه جهان خسرو ارجمند ...

... نه کس زین شهنشاه دل خسته شد

به بر هیچ مهمان درش بسته شد

هر آن کز غم جان و بیم گناه ...

... سلب روز و شب وین جهانش سرای

ز بالای تابنده ماه افسرش

ز پهنای گیتی فزون کشورش ...

اسدی توسی
 
۹۱۷

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان

 

... و گر زیر آب اندرون با نهنگ

به خشکی چو یوزش ببندید دست

برآرید از آبش چو ماهی بشست

به درگاه ما هرکش آرد به بند

نباشد پس از ما چو او ارجمند ...

... پری را به رخ کردی از دل بری

شبستان چو بستان ز دیدار اوی

ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی ...

... هم از نامه پیش دانان سخن

شنیدم که جم ساخت هر دو ز بن

نبد پر بر تیر آنگه ز پیش ...

... که افسون و نیرنگ را مایه بود

ببستی ز دو اژدها را به دم

از آب آتش آوردی از خاره نم ...

... بر آن جویبار و رزان بر گذشت

دو صف سرو بن دید و آبی و ناز

زده نغز دکانی از هر کنار ...

... همی خورد می با کنیزان خویش

پرستنده ای سوی در بنگرید

ز باغ اندرون چهره جم بدید ...

... جوانی به آیین ایرانیان

گشاده کش و تنگ بسته میان

شده زرد گلنارش از درد و داغ ...

... دو گویا عقیق گهرپوش را

که بنده بدش چشمه نوش را

به می درسرشت وبه در در شکفت ...

... به آهستگی رأی خوردن گرفت

نه بنشسته از پای و نه نیز مست

همی خورد کش لب نیالود و دست ...

... همی دید کش فر و برزکییست

ولیکن ندانستش از بن که کیست

به دل گفت شاهیست این پر خرد

کزینسان نشست از شهان در خورد

ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند

برآمیخت شنگرف و گوهر به قند ...

... ره رود با خامه زابلی

هوا ابر بست از بخور عبیر

بخندید بم و بنالید زیر

پرستار صف زد دو صد ماهروی ...

... بدانست دلدار کان ارجمند

بود پور طهمورث دیوبند

بسش آفرین خواند بر فر و هوش ...

... بشد دایه و آن نیلگون پرنیان

بیآورد و بنهاد اندر میان

تو گفتی که بر چرخ خورشید بود ...

... شدش دیدگان ژاله بارنده میغ

دو جزعش ز در هر زمان رشته بست

گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست ...

... ز مهر تو دیریست تا خسته ام

به بند هوای تو دل بسته ام

نگار تو اینک بهار منست ...

... بر آیین به جفت گیری مرا

دهم جان گر از دل به من بنگری

کنم خاک تن تا به بسپری ...

... مده روز فرخ به روز نژند

ز بهر جهان دل در انده مبند

جهان دام داریست نیرنگ ساز ...

... پیمبر بد از داور کردگار

به آیین پیمانش با او ببست

به پیوند بگرفت دستش به دست

اسدی توسی
 
۹۱۸

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۴ - ملامت کردن پدر دختر خویش را

 

... ز تست اینکه جم را به من داد بخت

کنون بر هیون بسته او را به گاه

فرستم به درگاه ضحاک شاه

که گفتست هر ک آرد او را به بند

به گنج و به کشور کنمش ارجمند ...

... بداندیش چون ماه بگرفته کاست

بر آمد جم از جای و بنواختش

به اندازه بستود و بنشاختش

به بهبود برگفت بر من گمان ...

... به جم گفت شه کای جهان شهریار

به من بنده بر بد گمانی مدار

به یزدان که گردون به پرگار زد ...

... به باد این زمین باز گسترد پست

به آبش گشاد و به آتش ببست

که جز کام تو تا زیم زین سپس ...

... که با دختر خویش تا زنده ام

پرستار تست او و من بنده ام

گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش ...

... که آن را نه خرسندی آسان کند

نبست ایچ در داور بی نیاز

کز آن به دری پیش نگشاد باز ...

... که روزی نگشت از دلش کام کم

نهان مانده در کاخ آن سرو بن

چو اندر دل رازداران سخن

اسدی توسی
 
۹۱۹

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۶ - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل

 

بر اورنگ بنشست شیدسب شاد

به شاهی در داد و بخشش گشاد ...

... یلی شد که در خم خام کمند

گسستی سر زنده پیلان ز بند

کس آهنگ پرتاب او درنیافت ...

... جهان آمد از نای رویین به جوش

دل کوس بستد ز تندر غریو

سر خشت برکند دندان دیو ...

... ز بانگ یلان مغز هامون بخست

از انبوه جان راه گردون ببست

زمین همچو کشتی شد از موج خون ...

... بیاویخت از بازویش گرز جنگ

بزد بر کمربندش از باد چنگ

ز زین درربود و همی تاختش ...

... هزیمت سوی راه بشتافتند

درفش و بنه پاک بگذاشتند

گریزان ز کین روی برگاشتند ...

... چو با تاج بر تخت شاهی نشست

به نیکی میان بست و بگشاد دست

به هر کار بد اخترش دلفروز ...

اسدی توسی
 
۹۲۰

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۸ - آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را

 

... همی دارد از رنج گیتی ستوه

میان بست بایدش بر تاختن

وزان زشت پتیاره کین آختن

چنین گفت گرشاسب کز فر شاه

ببندم بر اهریمن تیره راه

مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر ...

... چه باک آیدم ز اژدهای زمین

سر اژدها بسته دام گیر

تو اندیشه او مبر جام گیر ...

... همه روز ازین بد سخن تا به شب

چو در سبز بستان شکوفه برست

جهان زردی از رخ به عنبر بشست ...

... ببیند چو گردند با یکدگر

سواری او نیز ما بنگریم

به میدان هنرهای او بشمریم ...

اسدی توسی
 
 
۱
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۵۵۱