گنجور

 
۹۰۸۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۹ - به دوستی نگاشته

 

... آخر عمر من و اول بیماری دل

امروز با قطع آنکه ملتزمین رکاب اعلی همراهند و آسمان اردوی کیوان شکوه را به منزلت خورشید و ماه چاره حال تباه و روز سیاه را روی در فرگاه قربت آوردم خانه الفت را لانه کلفت دیدم و ایوان عشرت را شایان کربت بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم حضرت شیخ را که یاری بی دغا و دغل است و پیشکاری بزم صفا را خادم قلیان و منقل تنها نشسته یافتم و دیده جز راه رجعت از هر طریق و شارع بسته چنان با استغراق خیالت مانوس که دل مسکینم جاوید در زندان و زنجیر آن سیمین ساق سیمین ذقن و مشکین رسن محبوس باد و از رهایی مایوس از نهادش محسوس شنوی بیت

تا کی من و سودایی زین ذوق که می آیی

در گوشه تنهایی بنشینم و برخیزم

این فرد مرد سخن چون در خور این مقام است و مرا ورد صبح و شام خوشتر که ردیف افتد و ملحوظ انظار آن مهربان حریف بیت ...

... وربا تو بود دوزخ در سلسله آویزم

کاش این غزل را بی آنکه در انتخاب اول دانی از بر می فرمودی و به جای خود می سرودی فردی دیگر که فتح شهر بند فصاحت را مرد دیگر است نیز بکار افتاد بکار افکن بیت

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

خدایم در این دعوی صادق خواهد و دعوی را با معنی موافق که از چون من خاکساری گزاف لایق نیست آن غزل را که شهیدان کیند این همه خونین کفنان اگر تا رجعت حفظ نکرده ای جریمه تا خیر ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی را بر آن خواهم افزود اختیار هر دو در دست شما است این نامه را بهرسه نگاشته ام و بنابر حرمت توحید و حشمت تجرید با یکی راز روان گذاشته اگر معذور و مغفور دارند شاید بیت

در چمن گل چه عجب خود عجب است اینکه ترا

از خط و چهر بهارین به گل اندر چمن است

هر کرا از پیر و جوان یابند قنبرک سارش عرض نیازی گویند و در روی و رایش فرض نمازی جویند سردار اعلی الله مقامه گوید بیت

تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیر و جوان ...

... نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زراقی

قدح چون دور من افتد به هشیاران مجلس ده ...

یغمای جندقی
 
۹۰۸۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۰ - به یکی از بزرگان نوشته

 

... هزار بار به از کردنست ناکردن

دویم برخی مردم را قیاس از ارادت و مراوده با سرکار این است که وصول انعام خدام اجل امجدا کرم ولی النعم را به تیتال و تر فروشی می بافم رستگی از هر جا و بستگی با حضرت از این رهگذار است و این تصور بسیار بر من گران است زیرا که من هرگز از باب غرض و مرض خاصه اینگونه امراض با احدی نشست و برخاست نداشته ام و اندیشه فزود و کاست نبوده هر اوقات در خانه خویش یا همین منزل مجال احتمال زحمت من است احضارم فرما تا هم من از دولت حضور حضرت استیفای کام کنم و هم اصحاب تعرض را این خیال خام و تخیل بی معنی از دل به زبان نیاید بنده ام و قربت خویش را به احضار عالی حوالت کرده غالب اوقات در منزل سرکار عزیز خان و استادی میرزا محمد علی طهرانی به سر می برم و انتظار تفقد دارم صاحب اختیارند

این را هم بدانید میرزا جعفر تنخواه نفرستاده من بهمان احوال باقی و هنگام رجعت سرکار همچنان معطل و از التزام خدمت محروم خواهم بود کاغذی که این دو روزه از مشارالیه به من رسید ارسال خدمت داشتم با گرفتاری حضرت و عرض مردم و فقدان تنخواه جای هیچگونه سخن نیست اگر کسی در این حالت خدمتی به حضرت عرض نکند توقع نعمت کمال بی شرمی خواهد بود فضل خدا شما را مستخلص کند گرفتاری ما نقلی نیست

یغمای جندقی
 
۹۰۸۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۴ - تحریر مجدد قصه ای از کتاب زینت المجالس

 

عبدالله پسر جعفر طیار گوید روزی به دیدار معاویه شدم دریده گریبان و ژولیده موی از خانه برآمد چون چشمش بر من افتاد سخت پراکنده گشت و گران شرمنده نشان آشفتگی از رخسارش روشن روشن پدیدار افتاد گفتم دانم این کار از کجاست و این کالا از کدام بازار خاتون خانه ترا با کنیزی یافته و بدین بی اندامی و گستاخی شتافته مرا نیز بارها چنین کارها افتاده است و آشوب ها زاده گفت بر گوی گفتم شبی باکنیزی پیمان بستر دادم و خود را نوید پیوندی دیگر او در چشمداشت همی زیست و من پاس اندیش هنگام بودم چون دیری برگذشت پنداشتم چشم خاتون به خواب است و دیده بخت خواجه بیدار آهسته آهسته از بستر ساز گریز کردم و انداز آرام جای کنیز همانا خاتون هشیار بود و با صد دیده بیدار کار خشم آلود از پی روان شد و چشم پالود بر هنجار و اندیشه ما نگران آواز پای ویم در گوش رفت هوش از سر بر کران زیست و پراکندگی رخت در میان افکند راه بگردانیدم و آهنگ پا گاه کردم چون از همه راهم پای دست آویز شکسته بود و دست پایداری بسته بیخود بر شتری گرگین و بی پالان که روغن در او مالیده بودند بر نشستم و از جای برانگیختم خاتون خشم آلود فرا رسید و از فرازم به زیر انداخت که ای سایه پرست سیاه نامه این کار و کردت را در ترازوی خرد سنگی نیست و نزد خردمندان رنگی نه پس کفش از پای بر آورد و برکند و کوب من سخت بایستاد چنگم در گریبان زد و چاک جامه ام از سینه به دامان برد و دست از دهان برداشت و هیچ از خودکامی و بی اندامی فرو نگذاشت

با خود گفتم زنان را فرهنگی استوار و دیدی درست نیست خوشتر آنکه بر این نافرمانی و خودرایی کار بند خودداری و بردباری گردم و تباه کاری وی را به آمرزگاری پاداش سازم کیش بخشایش آوردم و در گذشت و گذاشت خود و او را هر دو آسایش

معاویه از این گفت گهر سفت چون باغ از باد نوروزی بر شکفت و از هنجار شرم و آشفتگی نیک نیک باز آمد خندان خندان درخانه شد و خاتون را به پوزش و نوازش های روان پذیر دل باز جست چون به خانه رسیدم دو کنیزک دیدم که هر یک کیسه زر بر سیمین سینی نهاده درآمدند که خاتون ترا به خوشی و نیکی یاد کرد و پیام داد که خواجه امروز به فر داستانی که بروی سرودی از انداز خشم و رنجش باز آمد و بر گرده من در بخشایش فراز افکند لغزش و گناه را دامن کشید و بر جای بدکاری نیک کرداری آورد این خود کمین پاداش آن پاک دهن است و کمترین نیاز آن پاکیزه سخن

یغمای جندقی
 
۹۰۸۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۶ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

چندی است پیمان پیک و پیام از دو سو فراموش است و خامه نامه نگار از هر گونه نگارش و گزارش خاموش نه راه پویی ازاین سر بدان در پی سپار است و نه تیمار پایی از آن بوم باین برگام گذار نیازهای زبانی نهفته ماند و رازهای نهانی نگفته شگفتی های جدایی مغز سخن زای را بند خموشی بر نای بست و نامه گزاران پارسی و تازی را دام درنگ کمند بر دو پای افتاد

خوش آن روزگاران که بی سپاس خامه و نامه ساز آمیزش و دیداری بود و بی پاس آشنا و هراس بیگانه راز گفت و گزاری روان از بند هر اندیشه جز پیوند دوست رستگی ها داشت و با هر پیشه که دلخواه اوست بستگی ها از گفت رنگینش بزم یاران بهشتی همه بهار بود و آورده خوی و پرورده نهادش انجمن را دریایی گوهر خیز و سپهری اختر نگار داشت ندانم چه ناسپاسی خواست که آمیز یکدست و آویز پیوست ما به دستی که دیده و دانند در پای رفت واین خوان جان گوار که بهشتی خورش بود و فرشتی جان را پرورش ترکتاز سپهرش یغما ساخت راستی را بیش از این بر رنج شکیب آرامش نتوانم و از هر مایه شادی جز با سرکار دوست زیستن و رفتن و گفتن و شنفتن رامش ندانم گروهی مردم از دیدار به پندار ساخته اند و از خورشید به سایه پرداخته شعر

من نیستم ار کسی دگر هست ...

... بسا کین دولت از گفتار خیزد

در این فرخنده هنگام که روندگان پای از سر ساخته بدان همایون درکه سپهرش زمین دیگر باد پی سپر بودند گشایش درهای پیک و پیام را خامه کلید آمد و جان خسته روان را بدین دست آویز از نگارش های زیبا و گزارش های شیوای سرکاری مژده امید ما را پس از این در پاس نامه و چاپار تن آسایی نخواهد زاد و در پیوست نامه و نامه گزار نگین بر زبان و بند بر شست نخواهد بود

امیدوارم سرکار دوست پیمان درست بنیاد دوستان را به از این پاسداری آرند و بستگان کمند دلنگرانی را از بند ناکامی به گسیل پیک و پیامی زودتر از آن که کام اندیشم رستگاری بخشنداگر دانی تا کجا آرزومندم و از آن کلک و زبان به گفتی دو اگر همه دشنام باشد چه مایه سپاس اندیش و خرسند به یک چشمزد خامه از شست نهی و نامه از دست بر پرند ساده از مشک سوده خرمن هاکنی و خارستان بزمم به گل های رنگین شرم چمن ها هر گونه کار و فرمایش نیز که سر انگشت دوستدارش گشایش تواند اگر بی هیچ افسوس نگار آری کردن جان را سپاسی دیگر خواهد رست

یغمای جندقی
 
۹۰۸۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۷ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

پیش از این که داستان پیک و پیام را نشان و نامی نبود فرسوده روان آرامی داشت و بیچاره دل بی تماشای روی و مویت تیره یا روشن بام وشامی بدین یک نامه که آنهم آزمایش کلک را نگار افتاده نه آسایش ما را دستی گشاده باشد یا پاسخ بسته ها نگارش و دسته ها گزارش را بنیادی نهاده یکباره از جای برکنده شدم و چون مشکین کمند دیوانه پسندت پای تا سر پراکنده کاوش در دم مژه گلگون وگونه زریری ساخت و یاد نرگس مردم فریبت از کاسه چشم لاله و خیری شکفت تار و پود آرامم درهم گسیخت و آبروی شکیبم بر باد داد و در خاک ریخت زخم های کهن تازه شد و ناله جان خاموش بلند آوازه رخت تاب و توانم به دریا فتاد و پیمان بردباری که به دست یاری او سامان و سری داشتم در پای رفت منش از خوی جدایی دامن فراهم چید و دل از دیوار شکیبایی روی برتافت ندانم از این پس چاره درد چیست و درمان جان تیمار پرورد کدام دانم به چنگ ده ویرانه دیوانه زنجیر خامی دربندی و بهرسو بند آزمای هزار کمندهرگز کام خویش بر دلخواه تو پیشی ندهم و با هر چه نه مایه آبرو و آرام تو اگر خود به خروارها رامش و به خرمن ها آرامش خویشی نخواهم ولی چون نو آموز کیش جداییم و تازه هنجار آیین تنهایی اگرم گاه گاهی راهی دهند و در سایه آن آستان که نماز جای راستان است پناهی بخشند گناهی نخواهد داشت

یغمای جندقی
 
۹۰۸۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۳ - به دوستی نگاشته

 

ندانم پیر راه و روند آگاه شبلی بغدادی یا بزرگی دیگر از خود رسته به خدا پیوسته جز نزدیکان از همه دور جز بینایان از همه کور روزی بر سر انجمن گفت همی دانستن خواهم تا حجاج یوسف با آن مغز تیره هش و خوی خیره کش که خون بی گناهانش آب جوی بود و مغز درویشان خاک کو گاه جان سپردن چه بر زبان راند و سرود باز پسینش دم مردن چه بود یکی از یاران بارش گفت بودم و دیدم یا جستم و شنیدم به ناخوبتر اندازی جان همی داد و مهربان مادرش انباز گریه و زاری و دمساز ناله و سوگواری همی زیست در آن بی هوشی به خود باز آمد و آسیمه سر و آشفته جان چشم و گوش فراز افکند مادر را موی گشاده و روی گره دید و انباشته درد و رنجی فراوان و فره پرسیدش این روی شخوده و موی گشوده چیست و فریاد آسمان پوی و اشک آسکون جوش کدام گفت همانا به خواب اندری که بیچارگان از ستم بارگی های تو چه دیدند و از آن خون خوارگی ها رسته و بسته چه کشیدند سنگی در همه دشت کجاست تا از تیغ الماس زنگت گونه بیجاده و یاقوت نیافت و خاری در همه هامون کو که از زخم ناوک جان شکارت باغ سوری و راغ آذرگون نرست با آن مایه شورانگیختن و خون ریختن بر تو بار خدا با همه بخشایش چشم آمرزگاری ندارم و به کیفر آن پرده دری ها که کمینه دریدگی آن صد هزار جامه جان است امید پرده داری رباعی

زیبد دل اگر زبون زاری است مرا ...

... بخش وارون برد ز بخشایش

حجاج را از این گفت روان سفت تن در تب وتاب افتاد و آب چشم در چشم بی آب گردیدن گرفت با اشکی گرم و افغانی سرد و رویی سیاه و رنگی زرد سر از در لابه و درد فرا آسمان داشت و از سر پوزشی خشم سوز و مهرانگیز بر زبان راند که بار خدایا نه مهربان مادرم تنها که تن ها بر این اندیشه یک پیمانند و جهانی در این پندار یک دل و یک زبان که این سیاه نامه گناه هنگامه را از گذاشت و گذشت خداوندیت که پست و بلند را دیده بدان باز است و خوار و ارجمند را دست در یوزه بدو دراز بهره رستگاری نخواهد بود و بستگانت را نیز که از خود رستگانند در گذشت گناهم زهره در خواه آمرزگاری قطعه

گرم خشمی سرد بخشایند کش با سرد و گرم ...

... دوزخی چونان سزای رستخیزی دیگر است

با این همه که گفتم ودانی بیا به فر خدایی و سپاس توانایی این خویشتن خواه خودکامه را برون از پندار همه بخش و کام رهایی ده و با این مایه کوری و ناشناسی و دوری و ناسپاسی که مراست با یاران شناخت که روان از همه پرداخته اند و از همگان به تو در ساخته آشنایی بخش این بگفت و جان از دام تن جست و یزدان از بند اهریمن شعر

چنان باد از درنگ آمد ستایش ...

یغمای جندقی
 
۹۰۸۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۶ - به یکی از فضلای دامغان نوشته

 

پس از ستایش بار خدای و درود پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندان آقای میر محمد علی پیشوای دامغان را رنج افزای خجسته روانم و رازگشای پیدا و نهانسالی دو سه پیش از این رهی را رنجی رست و شکنجی خاست که مرگ بر زیست پیشی جست و هست با نیست خویشی فرزندی اسمعیل را که بهتر دودمان و مهترزادگان بود جانشین ساختم و از هر در نگارش های شیوا و سفارش های زیبا اخت و انباز بارنامه آسمانی و کارنامه زندگانی بدو پرداخت ندانم چگونه و چون شد دیو درونش راه زد یا بخت نگون چاه کند همی دانم از اندیشه من و پیشه خویش پای و پوی دربست و رای و روی بر تافت خواست و خوی در چید های و هوی بر کرد که این کار و کام از من ساخته نیست و گرد این درد با آستین کیش و گوش من پرداخته نه پاک یزدان گواه است که از نهفته های جان و دلش آگاهم و با نگفته های آب و گلش همراه ولی چون کیش راه نمایان و پیشه پیشوایان ما پرده گریست نه پرده دری خاموشی و فراموشی خوشتر

باری گروهی انبوه زن و فرزند و بسته و پیوند و سامان زندگی و دربای بندگی را بی کس و کار و یاور ویار ماندن شیوه بی دردی و دیوانگی بود نه آیین جوانمردی و فرزانگی ناگزر فرزندی احمد را که خداترس و آیین پرست است و در داد و خواست و کاشت و درود و خاست و نشست و هرگونه راه و روش پاک دیده و پاکیزه دست از در دید و دانش و بود و بینش پایه جانشینی و فرمان روایی دادم و سررشته کار و بار و ساز و سامان و زن و فرزند هر چه هست و بود با سر پنجه دید و دانست و تاب و توانست او باز نهادم هر یک از بستگان را هر چه بایست داد پوست کنده و پارسی نام برده ام و با خامه و بادامه خویش نامه سپرده به کار و کام خود اندر نیز با نام و نشان هر چه باید و شاید نگاشته ام و این زاده آزاده را که پاک یزدان پشت و پناه باد در آستین گذاشته در مرگ و زیست و هست و نیست و دارایی و بینوایی و سایه پرستی و پارسایی من آنچه اندیشد و گوید و سزا بیند و جوید خواست و فرمان و آز و ارمان او راست مرا در دو کیهان انجمنی نیست و جز خرسندی و خشنودی با وی سخنی نه

این بنده تبه کار پراکنده روزگار را از دیرباز چهارده پانزده نگین است و چهل سال افزون همی رفت تا همه آنها به کوی من اندرگاه فرامشت آن و گاه در انگشت این خود روشن و پیداست که چونان نشان ها را کدام گوهر و سنگ است و تا کجا دارای آب و رنگ آری پیش از این ها زنان و فرزندان را برخی بخشش ها کرده ام و از ساز و سامان خود به دل و زبان بیرون و از ایشان شمرده احمدیکان یکان را به نام و نشان در پارچه پرندی نگاشته است و من نیز به خامه خویش و این بادامه که در پایان نامه همی بینی گواهی گذاشته به درستی همه آنها راست است و بیرون از کم و کاست اگر بدین نگین ها آذین یافته باشد در پذیرند و خرده نگیرند از آن گذشته هر چه هست و هر یک از بستگان من پدید آرند بادبرک کودکان کوی و برزن شمارند نه کارنامه روز و روزگار من همه ژاژ و شاخچه و لاغ و دروغ است و اگر خود در روشنایی و فرجام جمشیدستی و آیینه خورشید چون کرمک شب تاب چراغی بی فروغ

آن هنگام که من بنده در ری و دیگر جای همی زیست و احمد و برادرها نارسیده بودند فرزندی اسمعیل از من پیشکاری و کارگزاری داشت آنچه در جندق و بیابانک آب و زمین و خانه و باغ و دیگر چیزها خریداری کرد سیم و زر من میدادم و او نوشته ها را بیشتر به نام خویش همی گرفت اگر چه مردم آن سامان مرد و زن دوست و دشمن همگان آگاهند و گواه بیرون از مرز و بوم نیز گروهی انبوه این داستان را نشیده اند و در آیینه گفت و گزار پیشکار نامیده دیدار این راز را بی پرده دیده ولی چون پوشیده و پیدای خود را بر سر کار شما بی کاست و فزود راز سروده ام و باز نموده این یک رویداد را نیز چهره گشایی زیباتر دیدم تا بدانند اسمعیل و دیگر زادگان مرا جز آنچه خود با نام و نشان بخشوده ام هیچیک دارای چیزی و خداوند پشیزی نیند برخی بخشش ها و دیگر نگارش فرزندی احمد را در آستین است هر هنگام شما را چشم سپار و گوش گزار آرد از خامه مشک آگین و بادامه مهر آذین خویش پیرایه فزایش و سرمایه آرایش بخشند این مایه راز گشایی و فزون سرایی بدان خاست که کار و کردار مرا آگاه کردند و گواه باشند و احمد را به مهربانی راه بخشند و از کینه و کاوش خویش و بیگانه پناه زیند اگر خدای نخواسته یاران خانواده نر یا ماده رنگین یا ساده به داوری خیزند او را یاوری فرمایند و چنانچه دانسته و توانسته یاوری در پای رود در آن پهنه دیر انجام با سرکار شما داوری خواهم کرد سنه ۱۲۶۵ بنده خاکسار یغما

یغمای جندقی
 
۹۰۸۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین

بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین

روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم چه کوی و کدام کاخ دور از دیدار همایون لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار تخت بی جمشید و شاخ بی بهار دادم از دل برخاست و دود از سر آبم از دیده ریخت و خون از جگر دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن خرد شیدایی انگیخت و شکیب رسوایی ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینایی کر و کور اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه

این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویایی و جویایی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید

احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد پناه و گریزگاهی نیست در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جویی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه رباعی

با این همه سوز سازگاری چکنم ...

... گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم

دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود

دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشتآزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز

راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازویی بیرون از روزگار پیشین سنجیده به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیستاو هم نباشد یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما

یغمای جندقی
 
۹۰۸۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۸ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته

 

سرکار حاجی را از همه چیز رستگانیم و بی همه چیز از بستگان روز گذشته شامگه راهنمای راستین رازگشای راستان استادی شباهنگم مژده داد که پیش پوی جویندگان و پیش جوی پویندگان با همه بی نشانی از تو نامی بر زبان رانده و از در مهربانی نه اندیشه کاری با خویشتن خوانده اختر بختم از این خوش نوید با همه مهر سوزی و تیره روزی تاب رخشندگی افزود و مشت خاکم بدین فرخ امید با همه نیستی آب چشمه زندگی پرداخت اگر اندیشه این بنده به خواست بار خدا بر خواست بار خدا پیشی نجست و نیروی مرگ پولاد پنجه بر بازوی آبگینه گوهر جان دستی پیشی نیافت روز آدینه که نوبت آزادی است همراه بزرگ استاد خویش یا خود تنها سیم سیاه جان و خاک تباه تن را به فر زمین بوس فرگاه درویشانه شرم توده کیمیا و داغ سوده توتیا خواهم ساخت چون خانه تاریک است و هنگام دریافت همایون دیدار نزدیک دراز درایی را که جز زیان رامش و انگیز تیمار سودی نیست بر کران مانده اگر رازی و نیازی هست هم در بزم بار دل به زبان بی زبانی راز خواهد گشود و باز خواهد نمود مصرع من چگویم یک رگم هشیار نیست جاودان جان را از آن در دیری و دوری مباد و دیده و گوش را از آن گفت شیوا و روی زیبا کری و کور

یغمای جندقی
 
۹۰۹۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته

 

... ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود امشب با تو کاری واجب دارم اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست البته شرفیاب حضور خواهم گشت والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند والا با وجود بی گناهی سر مویی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

یغمای جندقی
 
۹۰۹۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۰ - به یکی از دوستان نزدیک نوشته

 

... حیف باشد که بر آن خاطر خرم گذرد

پاک یزدان خجسته وجود محمود مولای بستگان و دوای خستگان را مغلوب غم و مرهوب الم نخواهد بیت

من ودل گر فدا شویم چه غم

غرض اندر میان سلامت تست

اگر چه با قلت سن و علت جوانی آن مایه توسل وتوکل در نهاد فقر بنیاد حضرت هست که از این عوارض حیران و ملول و درهم و پریشان و دژم نباشد ولی از آنجا که انس بشری و الفت پدری است می دانم از قیاس عارضه نورچشمی آقا بیرون نیستند بار خدا را شکر دیشب عرق ناقص کرد وامروز صحتی کامل دارد انشاء الله تعالی در ملاقات حضرت که نفس سلامت است و اصل استقامت شفای کلی خواهد یافت زیاده اطالت را جز ملالت چه ثمر و کدام اثر خواهد بود

یغمای جندقی
 
۹۰۹۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۳ - به دوستی نگارش رفت

 

هنگامی که از بیداد سردار در فراخای جهان در بدر بودم و آسیمه سر پی سپر سالی را در اصفهان ناچارم به مرز عرب نامه نگار بایستی شد و گزارش نامی از وی ناگزر بود چون دلی از دستش سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته دست و خامه بر آن شد که از او به نکوهش و دشنام یاد آورده و خاک نام و ناموسش بی هیچ دریغ و افسوس برباد دهد خرد خرده دان بانگ برزد که این کار نه بر هنجار کاردانی است و بر بازو نشره کامرانی مایه پریشانی و پشیمانیپند خود را کاربند آمدم و از روی ستایش درودی دانا پسند راندم پیوند نامه بدان دوست و رسیدن کاروان سمنان چون کردار و پاداش دوش به دوش افتاد یکی از مردم کاروان که با من آشنا بود تا فرزندش به دبستان بر خواند از آن مرد خواست و گرفت و با خود برد بردر الکای خوار که فرمان فرمای آن سمنان سار با سردار بود میرزا محمد خواری که همواره دوست و نیکخواه رهی بود از روزگار پریشان من آگهی جست خداوند نامه گفتش در اصفهان است نامه ای هم به کربلا بر نگاشته اینک بر من است و همان بر چگونگی روزگارش گواهی روشن

خان خوار از یار سمنان نامه باز جست و خود را برداشت هنوز از انجمن به خانه نفرموده سردار او را چاراسبه به سمنان خواست هنگامی رسید که سردار از آتش خشم دودش به سر همی شد و گفتارش با این بنده افتاده از گرز و نیزه و تیغ و تیر همی رفت سواری چند نیز از در چاپاری و بیچاره آزاری زین بر راه انجام نهاده به کند و کوب خانه و بند و چوب خویشان و بستگان من ایستاده اند یار خواری راه خشم و پرخاش ودست آویز پیدا و فاش را جویا شد گفتند یغما سخنی دو در نکوهش سرکار سردار درهم بسته سخن چینی که بی گناهی پیدا از او خسته بود ودل از مهرش رسته داشت از در دو بهم زنی ها که کیش بدگهران است و آیین بی هنران در گوش سردار سرودمایه این همه جوش و خروش آن داستان است و اینک گرد هستی وی و کسانش بر آسمان آیین مردمی کیش گرفت و نامه را بر دست نهاده فرا پیش رفت که نیک خواهی که نامه ای بدین روش از بوم عجم به مرز عرب فرستند بی هیچ گفتگو چنین چیزها که دشمن خاک در دهان گوید از عراق به سمنان نخواهد فرستاد

چون دبیر از شیوا زبان نامه فرو خواند سردار در اندیشه فرو ماند دیگر دوستان نیز از گوشه و کنار یار خواری را در راست داشتن یاری کرده یکباره از مکافاتش چالش برگشت و به آزار و مالش سخن چین یاوه درا فرمان راند هر چه خواست کرد هر چه داشت برد و بیش از آنچه در بند نگارش و گزارش آید به باره من اندر سخن های زیبا فرمود چندی بر این روش انجمن ها ساخت تا زنده بود با من راه خشنودی سپردی و به پاسداری و سپاسگزاری نام بردی

فرزند من از این داستان دور و دراز نه راز کاردانی راندن خود است و نه افسانه مهربانی سردار خواند همه از آن است که بدانی نامه چنان باید نگاشت که اگر به دست دوست یا دشمن افتد یا داستان هزار انجمن گردد روانی فرسوده نشود تو از خرده گیری های مردم باریک بین آسوده مانی مصرع هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن و کارهای جهان را بر هنجاری که باید و شاید نیازموده اگر اندرز من که نادره روزگارم خوار گیری و در نپذیری پشیمانی خواهد زاد زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده

یغمای جندقی
 
۹۰۹۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

یادآوری فرع نسیان است در صورتیکه هرگز از خاطر مستمندم فراموش نباشید اگر در یادآوری تقصیری رفته جای آموزگاری است نه بهتان فراموش کاری اگر چه مکرر سیاحت و تفرج ساحت شمیران کرده اند و باغ و راغش را از طلعت زیبا و قامت رعنا شرم بهشت و غیرت طوبی آورده ولی هرگز بر جویبار دیده کمترین بنده خویش نخرامیده اند و نسیم وار بر لاله و گل نغلطیده باغی است ملکی این مملوک در حقیقت متعلق به سرکار خاص تفرج ساخته اند و محض تماشا پرداخته فردا عصر پنجشنبه بنابر قانون مقرر آغاز آزادی است و اول اختیار و شادی استدعا آن است که بی افاضه عذر و تاخیر تامل و تدبیر از شبستان بدان گلستان خرامند و از تنعم کاخ به تفرج شاخ فرمایند بیت

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

اگر انشاء الله تعالی به شادی و رامش و آزادی و آرامش گذشت اسد آباد را فردا و همیشه به مقدم فرخ و طلعت میمون چون برج اسدخانه خورشید و چون ملک و سلیمان مسند جمشید توان ساخت چنانچه خدای نخواسته تلخکامی زاد و پخته امید ما سوختگان هنجار خامی گرفت نه راه دارالخلافه بسته اند و نه رخش والا را پی گسسته اختیار رجعت و ترک صحبت باقی است البته محض بنده نوازی مملوک خود را دولت سرافرازی خواهند بخشید بیت

قدحی دارم بر کف به خدا تا تونیایی

همه تا روز قیامت نه بریزم نه بنوشم

یغمای جندقی
 
۹۰۹۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته

 

سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و مویی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل بیت

گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار

کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست

چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت

یغمای جندقی
 
۹۰۹۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۲ - به دوستی نگارش رفت

 

دلم می خواهد این نامه به آیین زمانه نگارش افتد و روزگار پریشان خود را به کیش و کردار ایشان گزارش کنم جانم خاک رهت باد و روانم گرد گذرگاهت کجایی چه جایی چه می دهی و چه می ستانی چه می زنی و چه می خوانی بختت مهربان است یا سرگران همرهان یار دلند یا بار دل از خواجه و شیخ چه اندوخته ای و از این و آن چه آموخته ای مردم را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ بدان فرگاه که چرخش خاک درگاه است و اختر میخ خرگاه چونانکه روزگار رفته راهی داری یا داستان بیماری های دروغ دیر بسته خاک گذرگاه است و کاوش باز است و دست چالش دراز آن دشمن دستان دست بهرام بازو دوست گردیده یا همچنان ساز اندیش نیرو است و در پهنه پرخاش رزم آورد آن کارهای دیگر ناگفته گویاست بر چه روش و سبک است و کدام منش و رنگ بدان خدای که مرا بندگی داد و ترا خداوندی اندوه و خرسندی خواری و ارجمندی کاهش و فزایش بی تابی و آسایش بلندی و پستی هشیاری و مستی هر چه هست بی کاست و فزود نگارش و همراه هر که دانی و توانی به بنده خاکسار خویش فرست که سراپای تن و جانم دیده و از چشمداشت سفید است

یغمای جندقی
 
۹۰۹۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۳ - به دوستی نوشته شد

 

فدایت گردم صبای مصر هدهد سبا وقتی که برگذرگاه مردم نسبت فاطمه صغری نامه به کف مترصد نشسته بودم و چشم براطراف بسته در رسید و نامه مرسله باز سپرد چگویم چه حالت زاد و چه مایه ملالت رفت و رامش رست جزای کردگار نیک و پاداش دلجویی های خوش که خاصه سرکار است مگر از خدا جویم اگر نه از چون من فقیری هیچ کدام خدمت شایسته در وجود آید ای انوریت بنده و چن انوری هزار آن فرد پیر و جوان را حامل گفت آقا فرمود جوانی به دومعنی است حق است این سخن حق نشاید نهفت ولی به عقیده من بیک معنی است البته فراموش نخواهم کرد مصرع چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی مصرع هر که این دولت نخواهد زندگی بر وی حرام

اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی سرایر ضمیرم در آیینه خاطر حقیقت بینت پیداست مصرع من چگونه یک رگم هشیار نیست هر چه کنی مختاری در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام بیت

غالب آنان را که مردم ترستایی در قیاس

چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند

مصرع واقف کشتی خود باش که پایی نخوری باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست بیت ...

یغمای جندقی
 
۹۰۹۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد

 

خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدایی و غوغای تنهایی آرامشی سازم هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست مصرع تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند هنگام جنبش از خانه فراموش کردم هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است ما را از خود اندیشه و پنداری نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۹۰۹۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته

 

امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود مصرع ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنایی بیست ساله و آمیزش نیم روز از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند

باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتایی پرستنده بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد بیت

بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم

بارگی شاه تند گردن ما در کند

بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت رویی و بی شمری و یاوه گویی است فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجویی جان امیدوارم خاموش مخواه فرمایشی که سرانگشت توانایی این خاکسارش گره گشایی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آیین پرستندگی کار خواهم بست

یغمای جندقی
 
۹۰۹۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۱

 

آقا محسن را باد شادی و زان باد و باغ آزادی بی خزان نامه همراهی آقا اسدالله رسید و پرده از چهر نهفته های نهادت بازگشاد دیدم و رسیدم در سرکار والا به هنگام خود چونانکه باید و کاری گشاید راز خواهم راند و روانش از سرگرانی و نامهربانی باز خواهم جست تا از بیغاره و پریشانی بازت خواند و گرد تیمار که دور از این آستان بر گونه کامت نشسته به آستین دل جویی بازفشاند ولی این را بدان که چون کار چشم به چشمک و بینایی به توتیا و ریش به رنگ و رفتن به دستواره و دست به موم و خوردن به ورزش و جفتی به داور و نوکری به میانداری کشید دست از همه شستن و کناره جستن خوشتر چهر مهر افزای تو رو در سیاهی نهاد و مهر چهرآرای او سر در تباهی در این پیوند او از تو به فرمان خداوندی بندگی خواهد جست و تو بر دستور پیشین از او چشم پرستندگی خواهی داشت این خودآمیز اذر و سیماب است و آویز مرغ شب و مهر جهانتاب هنوز ناپیوسته ساز گسستن است و نبسته تا ز شکستن سود تو در آن است و ما نیز بر آنیم که سودای نوکری درنوردی و به کیش پیشینگان خویش گرد پیشه و کاری گردی

زنهار اندیشه و آرزو دگر کن و دست در دامن آن پیر هاشمی گوهر زن تات به سامان راهی نماند و بی ترکتاز اوارجه ساز شهر و دست انداز پاکار رستا و سودی فزاید کمری تنگ دربند و دستی به چالاکی برگشای از آن فزون جویی ها که نه بر هنجار پیشه وری و پیله گری است خوی در بر و روی برتاب گشایش بخت و فزایش رخت از بار خدای جوی و شادخواری و چرب آخوری درمان گروهی انبوه در آن کشور بی کشت و کار و برگ و بار روز می برند و روزی می خورند ترا نیز راه گذران بسته و آب بازار هست و بود شکسته نخواهد ماند قطعه

از پی آرامش تن کام جان ...

یغمای جندقی
 
۹۱۰۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته

 

... دیدم

بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت

زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت ...

... اگر خود نیست چشمه زندگانی

اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد گوشه گیری و خاموشی بی پروایی و فراموشی سبک ساری و گرانجانی تلخ گویی و بدگمانی گریز از دور و نزدیکهراس از ترک و تازیک بی بخشی از رنگ و آب ناکامی از خورد و خواب لغزش دست و پای خراش سینه و نای تلواس پخته و خام خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر پریشانی ساز و سامان بی بهری دست و دامان خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی دل کس نخواهد سوخت

زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان فرا پوش اگرت ناگزر نوش دارویی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبویی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده گل روی و مشک بوی یاقوت گوهر بیجاده پیکر درد زدای و بی درد خوب گوار و خوش خورد جنگ پرداز و آشتی آورد کهن سال و دهقان پرورد از پارس یا کرمان فراهم فرمای کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد خداوند یاسا و آیین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش شگفت نشمارند و گرفت نیارند بیت

تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را ...

... تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را

آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آیین و کیش داده کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز

نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده بیت ...

... نه شگفت ار به جوی باز آید

ور برفت آبروی رای مبند

که دگر ره بروی باز آید

ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید شعر

پوزش روز گواه است که شب زان یله مست ...

... جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه

هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند و روندگان خار گذرگاه بندگی پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵۳
۴۵۴
۴۵۵
۴۵۶
۴۵۷
۵۵۱