گنجور

 
یغمای جندقی

فدایت گردم، صبای مصر هدهد سبا وقتی که برگذرگاه مردم نسبت فاطمه صغری نامه به کف مترصد نشسته بودم و چشم براطراف بسته در رسید، و نامه مرسله باز سپرد. چگویم چه حالت زاد و چه مایه ملالت رفت و رامش رست، جزای کردگار نیک و پاداش دلجوئی های خوش که خاصه سرکار است مگر از خدا جویم. اگر نه از چون من فقیری هیچ، کدام خدمت شایسته در وجود آید. ای انوریت بنده و چن انوری هزار. آن فرد پیر و جوان را حامل گفت آقا فرمود جوانی به دومعنی است، حق است این سخن، حق نشاید نهفت، ولی به عقیده من بیک معنی است البته فراموش نخواهم کرد، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی، مصرع: هر که این دولت نخواهد زندگی بر وی حرام.

اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی. سرایر ضمیرم در آئینه خاطر حقیقت بینت پیداست، مصرع: من چگونه یک رگم هشیار نیست. هر چه کنی مختاری، در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام، بیت:

غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس

چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند

مصرع: واقف کشتی خود باش که پائی نخوری. باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد. عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند. زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست، بیت:

من نیستم ار کسی دیگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

اگر دولت رامش و نوبت آرامش دادستی به استخاره دوالی بر نقاره زنیم بی استشاره عقل رواست، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.