گنجور

 
۸۵۰۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۹

 

مژه واری ز خواب ناز جستی

دو عالم نرگسستان نقش بستی

تغافل مهر گنج کاف و نون بود ...

... مگر با آن میان ربطی ندارد

سخن بر معنی نایاب بستی

محیط آنگه محاط قطره حرف است ...

... تو دیرستان ناز خود پرستی

تحیر چشم بند سحرکاری ست

بهار بی نشانی گل به دستی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۸

 

... که خاکی خورد مجنونی و کوهی کند فرهادی

طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان

مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی ...

... درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی

تو هر رنگی که خواهی حیرت دل نقش می بندد

ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۷

 

خیالت هر کجا تمهید راحت پروری کردی

به خواب بیخودی بوی بهارم بستری کردی

نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم ...

... شکست شیشه هم سر درگریبان پری کردی

جنون چون شمع در رنگ بنای من نزد آتش

که تا نقش قدم گشتن سرا پایم سری کردی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۸

 

دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری

خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری

مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز ...

... خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت

زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری

اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس ...

... از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده اند

با زمین چون بند نی چسبیده ام بر شکری

آرزوها در سواد وهم جولان می کند ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸۹

 

... فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست

غنچه خسبی ها مقدم گیر بر گل بستری

گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می دهد

گر همه کهسار باشی زین صداها می پری ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۸

 

ای گشاد و بست مژگانت معمای پری

جام در دستست از چشم تو مینای پری ...

... تا کجا گردد غبار وحشت اسباب جمع

بگذر از شیرازه بندیهای اجزای پری

ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن ...

... سخت محجوب است حسن آیینه دار شرم باش

ازتو چشم بسته می خواهد تماشای پری

هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشه ای ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۷

 

... گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر

ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی

به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را ...

... حیا را هم نقاب معنی رازت نمی خواهم

که می ترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی

نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳۱

 

ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی

نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی

تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم

نگاه ناتوانم غرقه توفان خاموشی

زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم

اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی ...

... چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی

ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی بندد

تو بر خود جلوه کن ما را کجا چشمی کجا هوشی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳۴

 

... همین آواز دارد تیشه فرهاد خاموشی

به ضبط نفس موقوف ست آیین گهر بستن

فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی ...

... همه گر ننگ باشد بی زبانی را غنیمت دان

مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی

نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر

رسانیدم به گوش آینه فریاد خاموشی

لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن

درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵۱

 

... بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد

همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی

حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمی باشد ...

... تبسم از سحر همچون شکنج از چهره زالی

به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی بندد

چو مضمون بلند افتاده ام در خاطر لالی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶۳

 

... در آن محفل که بود آیینه ام گلچین دیدارش

ادب می خواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی

اگر هوشی ست پرسیدن ندارد صورت حالم ...

... دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل

محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶۷

 

... ز خویش رفتن ما محملی نمی خواهد

سحر به دوش نفس بسته است آسانی

به عالمی که خیال تو نقش می بندد

نفس نمی کشد از شرم خامه مانی ...

... که رنگ نشیه آن نیست جز پریشانی

خراب آینه رنگ بنای مجنونم

فلک در آب وگلم صرف کرده ویرانی ...

... به عافیت نتوان نقش این بساط شدن

مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی

نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۲

 

... به یک دم خامشی نتوان ز کلفت ها برون جستن

نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی

جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان ...

... حباب آیینه دریاست از تشریف عریانی

خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من

عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۴

 

... ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد

که شکل چتر بسته ست از بلندی موی مجنونی

مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را ...

... بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی

رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت

اگر وا کرده ای بند نقاب جامه گلگونی

صفای کسوت آلوده ما بر نمی یابد ...

... ز تشویش حوادث نیست بی سعی فنا رستن

پل از کشتی شکستن بسته ام بر روی جیحونی

تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۵

 

... آن به که خاک باشید در سجده گاه تسلیم

بر آسمان مبندید از طبع پست دونی

در حرف و صوت دنیا گم گشت فهم عقبا ...

... در عشق جان کنی هم دارد ثبات جاوید

بنیاد نام فرهاد کرده ست بیستونی

نامحرمی به گردن بی اعتباری ام بست

شد صفر حلقه در از خجلت برونی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲۴

 

تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

ای آینه بر ما نتوان بست دورویی

ناموس حیا بر تو بنازدکه پس از مرگ

با خاک اگر حشر زند جوش نرویی ...

... باور مکن این حرف که گویند تو اویی

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن

چون نی به نیستان همه تن بند گلویی

حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن

تا چشم به خود دوخته ای آبله رویی ...

... کو جوش خمستان و تماشای بهارت

زبن ساز که گل در سبدومی به سبویی

غواصی رازت به دلایل چه جنون است ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۷

بیدل دهلوی » ترجیع بند

 

... گاه از خویش رفته چون سیلاب

گاه تمکین بنا چو کهساریم

گاه معموره ی وجودی را ...

... ضد نار آب و ضد خاک هوا

از عناصر جماد صورت بست

شوق ننشست ساعتی از پا ...

... محمل موج و کف روان گردید

تخم بشکست و ریشه صورت بست

ریشه بالید و گلستان گردید ...

... نفس معجز مسیحا را

می نماید ز شاخ هر گلبن

شمع اسرار دست موسا را ...

... خاک مشکل که ناله بر دارد

مایه ی راحت است لب بستن

که نی از خامشی شکر دارد ...

... زلف پیدا شد و پریشان شد

نقش رنگ بنای ما بستند

نقض عهد و شکست پیمان شد ...

... بهر این گنج دهر ویران است

در شبستان غفلت آفاق

آدمی آفتاب تابان است ...

... وز نمی اشک ابر نیسان است

دل صافش چه نقش ها که نبست

بس که آیینه است حیران است ...

... شش جهت از توهم نظرت

گرد اوهام بنگ می گیرد

نه فلک را به یک تأمل تو

مژه ی بسته تنگ می گیرد

نفس صبح بی توجه تو ...

... گر خداوندی است سلطانی

بندگی هم وزارتی دگر است

طور این است تاب آتش عشق ...

... صرفه ات نیست جز حذر کردن

کمر جهد اختیار مبند

نیست کاری از این بتر کردن ...

... آرمیدن ز طبع ما برداشت

یعنی از بس که سست بنیادیم

خاک ما را نفس ز جا برداشت ...

... تا کند سطر معنی ای تحریر

قسمت دیده زین چمن بستان

بهره ی گوش از این نوا برگیر ...

... نغمه بی پرده بود و جلوه عیان

چشم بستیم و گوش اصم کردیم

مطلق از جهل ما مقید شد ...

... دیر و ناقوس کعبه و لبیک

ساز عالم بنال و بخروش است

چرخ از آه ناامیدی ما ...

... خلق چون دیگ لاله در جوش است

شبنم از چشم بی نگه همه شب

با عروسان گل هم آغوش است ...

... غم و شادی گذشتنی دارد

امشب هرکه بنگری دوش است

عاشقان را به بزم محویت ...

... ای تراشیده نسبت مظهر

دور عینیتت نماند بنال

آینه گر همه حضور شود ...

... پس سخن غیر هرزه نالی نیست

لب فروبند از این جواب و سؤال

شعله سان کاروان دعوی را ...

... این قدر جلوه هم در اخفا کرد

صورتی بست در مشیمه ی راز

ناگهانش به ظاهر ایما کرد ...

... نور هوشی بساط وهم مچین

پای بند طلسم خاک مباش

که نفس نیست آن قدر سنگین ...

... تا شود رشته ی تپش کوتاه

از دبستان غلغل آفاق

برده بودم به جیب خویش پناه ...

... فهم کن تا چه رنگ پیدایی

از عناصر بنای ظاهر توست

گرچه تو پاک تر از این هایی ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۱۸

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را

نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را

به جز آیینه کز عکس جمال اوست مستغنی ...

... ز خون نیم رنگ دیده گلگون می توان کردن

کف پایی که می بستم به خون دل حنایش را

قدم هر گه نهد بر چشمم آن نازک بدن ترسم ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۱۹

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

صیاد به من تنگ چنان کرده قفس را

کز تنگی جا بسته به من راه نفس را

این چشم پرآشوب نگاهی که تو داری

مستی است که بندد به قفا دست عسس را

چون بر نکشم آه و فغان از دل صد چاک ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۰

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... حیرت زده در باغ تو چون بلبل تصویر

نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را

در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست ...

... بر دوش کشی چند تو این بار گران را

بندد کمر بندگی قد تو شمشاد

چون جلوه دهی در چمن آن سرو روان را ...

قصاب کاشانی
 
 
۱
۴۲۴
۴۲۵
۴۲۶
۴۲۷
۴۲۸
۵۵۱