گنجور

 
بیدل دهلوی

رمی‌’ بیتابیی‌، تغییر رنگی‌،‌گردش حالی

فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی

به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن

پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی

بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد

همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی

حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمی‌باشد

بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی

به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان

همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی

تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمی‌دارد

نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی

من از سود و زبان آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم

که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی

به هر جا رفته‌ایم از خود اثر رفته‌ست پیش از ما

غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی

به رسوایی‌کشید از شوخی چاک‌گریبانت

تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی

به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی‌بندد

چو مضمون بلند افتاده‌ام در خاطر لالی

مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم

که از طبع سپند من تپیدن می‌کشد بالی

تپش در طبع امواجست سعی‌گوهر آرایی

تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی

چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی

مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی

به ناسور جگر عمری‌ست گرد ناله می‌ریزم

خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی

ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت ‌کن

که ‌گل اینجا همین یک جامه می‌یابد پس از سالی