گنجور

 
۸۴۴۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱۶

 

حضور معنی ام گم گشت تا دل بر صور بستم

مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم

ز غفلت بایدم فرسنگها طی کرد در منزل

که چون شمع از ره پیچیده دستاری به سر بستم

به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری

که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم

ز خاک آن کف پا بوسه ای می خواست مژگانم

سرشکی را حنایی کردم و بر چشم تر بستم

مقیم آستانش گرد خود گردیدنی دارد

شدم گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم

به صید خلق مجهول اینقدر افسون که می خواند

گرفتم پای گاوی چند با افسار خر بستم

دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن گوشی

ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم

به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر

تپیدم ناله کردم سوختم کاین نقش بر بستم

درین گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی

به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم

غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی

پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم

اسیر اعتبار عالم مطلق عنانی کو

گذشت آن محمل موجی که بر دوش گهر بستم

فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی

دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۲

 

... هرزه جولانی دماغ همت من برنداشت

چون شرر خود را ازبن ره جای پا برداشتم

بار هستی پیش از ایجادم دلیل عجز بود ...

... نوبهار بی نشانم از سلامت ننگ داشت

تا شکستی نقش بندم رنگها برداشتم

چون جرس از بس نزاکت محمل افتاده ست شوق

کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم

شبنم من زین چمن تا یک عرق آید به عرض

بار صد ابرام بر دوش حیا برداشتم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۷

 

... خرد بیهوده می سوزد دماغ فکر تعمیرم

غم آباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم

به توفان رفته شوقم ز آرامم چه می پرسی ...

... دل گمگشته ای دارم که از من می دهد یادم

غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی

که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۸

 

... پا به گل کرده اند آزادم

شبنم انفعال خاصیتم

همه آب است و خاک بنیادم

از فسون نفس مگوی و مپرس ...

... درد عشق امتحان راحت داشت

همچو آتش به بستر افتادم

دلش آزادی ام نمی خواهد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷۲

 

... تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم

بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت

لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم ...

... سیر عدم و هستی بی فاصله کردم

بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست

فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸۰

 

... غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد

اگر زین جوش بنشینم شراب ناب می گردم

خیال هستی ام صد پرده بر تحقیق می بافد

ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب می گردم

خمی بر دوش همت بسته ام از قامت پیری

کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب می گردم ...

... ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد

به چشم تر گهرها بسته چون دولاب می گردم

تمیز از طینت من ننگ غفلت می کشد بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۹

 

... زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم

گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته ام

آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم ...

... مرگ هم از فتنه خلد و جحیم آسوده نیست

کاش این گردی که ما داریم بنشاند عدم

ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد ...

... همچو بوی گل ز نقد ما فناسرمایگان

هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم

گفتگو بسیار دارد آن دهان بی نشان ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۵

 

... چندانکه ز دل آه کشم تار کشیدم

دیوانه ام امروز به پیش که بنالم

ای کاش عدم بشنود آواز بعیدم ...

... بیدل اگر این بود سرانجام محبت

دل بهر چه بستم به هوا آه امیدم

بیدل دهلوی
 
۸۴۴۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲۱

 

... خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمی آید

نوا بر سرمه بستم بسکه بی آهنگ گردیدم

به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را ...

... به هر بی دست وپایی سعی همت کارها دارد

بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم

به قید لفظ بودم عمرها بیگانه معنی ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۴

 

... پوشید چشم از دو جهان گرد رفتنش

آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم

بیمار یأس بر که برد شکوه الم

داغم ز ناله ای که تهی کرد بسترم

زبن عاجزی کسی چه به حالم نظر کند

سوزن به دیده می شکند جسم لاغرم ...

... اکنون کجاست حوصله و کو امید عیش

می پیش ازبن نبود که کم شد ز ساغرم

ای کاش در عدم به سراغم رضا دهند ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۰

 

... ز ناله چند خجالت کشم قفس تنگ است

به بال بسته چه سازد گشاد منقارم

هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم ...

... گذشت قافله و کس نکرد بیدارم

ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس

گسسته بود طنابی که داشت معمارم ...

... هزار آبله دارد هنوز رفتارم

چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست

ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم ...

... به درد عاجزی من که می رسد بیدل

که برنخاست ز بستر صدای بیمارم

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۱

 

... فرصت ثمر منتظر لغزش پایی ست

سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم

چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست ...

... در کارگه عجز ندانم به چه کارم

بارم سر خویشست به دوش که ببندم

خارم دل ریش است ز پای که برآرم ...

... مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست

زبن خامه خطی گر بنگارم چه نگارم

ای انجمن ناز تو خوش باش و طرب کن ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۲

 

... چکد آیینه ها بر خاک اگر مژگان بیفشارم

تغافل زبن شبستان نیست بی عبرت چراغانی

مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم

بنای نقش پایم در زمین نارساییها

به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم ...

... ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمی دارد

مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم

چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۵

 

... به رنگ رشته تسبیح چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان

کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم ...

... چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی بندد

اگر آیینه ام سازد همان حیرت به بر دارم ...

... به رنگ موی چینی طرفه شام بی سحر دارم

دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی بندد

ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم ...

... توانم جست از دام فریب این چمن بیدل

چوشبنم گر به جای گام من هم چشم بردارم

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۸

 

... از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم

شرارم چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم

محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم

به رنگ رشته تسبیح چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان

کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم ...

... به رنگ موی چینی طرفه شامی بی سحر دارم

به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد

به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی بندد

اگر آیینه ام سازی همان حیرت به بر دارم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۷

 

... به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم

نفس می سوزم و داغی به حسرت نقش می بندم

چراغی می کنم خاموش و تمهید لگن دارم ...

... در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم

ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن

در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۹

 

... جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم

طلسم ذره من بسته اند از نیستی اما

به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم

بنای عجز تعمیرم چو نقش پا زمینگیرم

سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم ...

... گه از امید دلتنگم گهی با یأ س در جنگم

خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم

جناب کبریا آیینه است و خلق تمثالش ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۳

 

... ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمی آید

به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم

به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی

به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم

نمی دانم چه سان از شرم نادانی برون آید ...

... کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد

حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم

چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمی آیم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۵۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۴

 

... کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم

سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من

چه سان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم ...

... خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل

بنای حسرتی در عالم امید معمورم

بیدل دهلوی
 
۸۴۶۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹

 

... به صد خورشید نازد سایه اقبال شام من

که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم

به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد ...

... وداع غنچه گل را نیست جز پرواز مخموری

دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم

چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد ...

... دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم

کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی

چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۲۱
۴۲۲
۴۲۳
۴۲۴
۴۲۵
۵۵۱