گنجور

 
بیدل دهلوی

ازین صحرای بی‌حاصل دگر با خود چه بردارم

نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم

محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم

به رنگ رشتهٔ تسبیح ‌چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان

کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم

نه برق شعله‌ای دارم نه ابر شوخی دودی

چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم

ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی‌ها

چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد

اگر آیینه‌ام سازد همان حیرت به بر دارم

سویدای دل است این یا سواد عالم امکان

که تا وا می‌کنم چشمی غباری در نظر دارم

مجو صاف طرب از طینت‌ کلفت سرشت من

کف خاکم غبار از هر چه‌گویی بیشتر دارم

نمی‌گردد فلک هم چاره فرمای شکست من

به رنگ موی چینی طرفه شام بی‌سحر دارم

دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی‌بندد

ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم

سراغم می‌توان از دست بر هم سوده پرسیدن

رم وحشی غزال فرصتم‌گرد دگر دارم

نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی

چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی‌که بر دارم

توانم جست از دام فریب این چمن بیدل

چوشبنم‌گر به جای‌گام من هم چشم بردارم