گنجور

 
بیدل دهلوی

باغ هستی نیست جز رنگی‌ که‌ گرداند عدم

ما و این پرواز تا هر جا پَر افشاند عدم

چون سحر نشو و نماها یک‌قلم سازِ هواست

زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم

گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته‌ام

آه از آن روزی ‌که بر ما دامن افشاند عدم

خواه‌ عشرت‌، خواه‌ غم‌، خواهی‌ خزان، خواهی بهار

هرچه پیش آید وجود است آنچه پس مانَد عدم

قاصد مُلک خیالم از تک و پویم مپرس

هرکجایم می‌فرستد بازمی‌خوانَد عدم

خلوتِ تنزیه و این سامان ‌کدورت‌حیرت است

گرد ما عمری است از خود دور می‌راند عدم

یک نَفَس اظهار و یک عالم غبار ما و من

چشم‌ ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم

مرگ هم از فتنهٔ خُلد و جحیم آسوده نیست

کاش این‌ گردی‌ که ما داریم بنشاند عدم

ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم ‌کرد

می‌ نویسد هستی‌ام سطری ‌که می‌خواند عدم

همچو بوی‌ گل ز نقد ما فناسرمایگان

هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم

گفتگو بسیار دارد آن دهانِ بی‌نشان

هوش معذور است اینجا تا چه فهمانَد عد‌م

لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت ‌کجاست

گر همه هستی‌ شود چیزی نمی‌داند عدم