گنجور

 
۸۳۸۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۱

 

... عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان

چون سحر صد نردبان بندی که آهی بگذرد

برنمی دارد چوگردون عمر تمکین وحشتم ...

... بی فنا ممکن بدان بیدل گذشتن زین محیط

بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۲

 

... دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق

بند قبال نازی پیراهنم قباکرد

در عقده تعلق فرسوده بود فطرت ...

... رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت

یاس این کدو به خود بست تا زندگی شناکرد

دست ترحم کیست مژگان بیدل ما ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۹

 

دل سحرگاهی به گلشن یاد آن رخسار کرد

اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد

ناز غفلت می کشیم از التفات آن نگاه ...

... دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود

صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد

آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق

جای گندم آدمیت می توان انبارکرد

سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار

آنقدر پستی که نتوان از دنایت عار کرد

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۸

 

... عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار

تا بند گریبان تو هر گور نگیرد

قطع امل الفت دل عقد محال است ...

... نام تو همان به که لب گور نگیرد

بر منتظر وصل مفرما مژه بستن

انصاف قدح از کف مخمور نگیرد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۶

 

... به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن

غبار از پهلوی خود بستر سنجاب می سازد

ز موی پیری ام گمراهی دل کم نمی گردد ...

... که اجزای ترا هم مطلب نایاب می سازد

سحر ایجاد شبنم می کند من هم گمان دارم

که شوقت آخر از خاکسترم سیماب می سازد

به رنگ شمع گرد غارت اشک است اجزایم

چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب می سازد

چنین کز عضو عضوم موج غفلت می دمد بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹

 

... فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد

خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد

به تن ز موج دود رعشه ناگهان اش و لرزد ...

... به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد

حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد

چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۲

 

... بر سر یاران پرکلنگ توان زد

چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن

آینه باش آنقدر که زنگ توان زد

دور چه ساغر زند کسی به تخیل

خنده مگر بر جهان بنگ توان زد

دامن مقصد که می کشد ز کف ما ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۵

 

تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد

همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد ...

... دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد

که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۱

 

... به هندستان اگر این است سامان رعونتها

توان در مفلسی هم چیره کلکی بست و مرعا شد

سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن

غم اینجا ساغری دارد که باید داغ صهبا شد

خیال هرچه بندی شوق پیدا می کند رنگش

ز بس جاکرد لیلی در دل مجنون سویدا شد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۲

 

... به داغ آرزویی می توان تعمیر دل کردن

بنای خانه آیینه یک دیوار بس باشد

امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی

نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد

ضعیفان دستگیر سرفرازان می شوند آخر ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۹

 

خلوتسرای تحقیق کاشانه که باشد

در بسته ششجهت باز این خانه که باشد

گردون دربن بیابان عمری ست بی سروباست

این گردباد یارب دیوانه که باشد

بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی

تا مسکن تو فردا وبرانه که باشد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۰

 

... نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد

توان از یک تغافل صد دهان هرزه گو بستن

چه لازم رغبت طبعت به طشت پر ز قی باشد ...

... نیابی جز امل شیرازه سختی کشان بیدل

مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۵

 

... غفلت از منتظر وصل خیالی است محال

چشم اگر بسته شود دل نگران می باشد

رهبر عالم بالاست خیال قد یار ...

... جنس ما را به کف دست دکان می باشد

بلبل طفل مزاجم به کجا دل بندم

گل این باغ ز رنگین قفسان می باشد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲۱

 

... گرد نفسی چند که در سینه شکستیم

تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد

آن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت ...

... بی مطلبی اندبشه نما شد چه بجا شد

عمری به هوا شبنم ما هرزه دوی کرد

آخر ز حیا آبله پا شد چه بجا شد

آن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان

امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۳

 

... چندی به سر نیامده مویینه باف شد

میل غذاست مرکز بنیاد زندگی

پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد ...

... آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش

لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد

پیری گره ز رشته جان سختی ام گشود ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۹

 

... که می ترسم شکست بال من منقار جوشاند

چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی

مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند ...

... که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند

دل هر دانه می باشد به چندین ریشه آبستن

گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند

من و آن بستر ضعفی که افسون ادب آنجا

صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳۰

 

... ناله شوقم چه شدگر نی سوارم کرده اند

زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته ام

دستگاه صد چراغان انتظارم کرده اند ...

... آتشم خاکستری را پرده دارم کرده اند

بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد

تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده اند ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۰

 

چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند

ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بند

موج آب گوهر از ننگ تپیدن فارغ است

لاف عزلت می زنی بال و پر پرواز بند

غنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است

ای بهار فکر مضمونی به ابن انداز بند

خارج آهنگ بساط کفر و ایمانت که کرد

بی تکلف خویش را چون نغمه برهرسازبند

خرده گیران تیغ برکف پیش و پس استاده اند

یک نفس چون شمع خامش شو زبان گاز بند

برطلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است

عقده ای از دل اگر واکرده باشی باز بند

نام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا

همچو عنقا آشیان در عالم آواز بند

بی نیازی از خم و پیچ تعلق رستن است

از سر خود هرچه واگردی به دوش ناز بند

موج از بی طاقتیها کرد ایجاد حباب

بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند

وصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا

قرب شه خواهی ز عالم چشم چون شهباز بند

بیدل دهلوی
 
۸۳۹۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۱

 

محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند

یک نفس از خامشی هم رشته ای بر ساز بند

خود گدازی کعبه مقصود دارد در بغل

کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند

عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق

آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند

نیست غیر از خاکساری پرده دار راز عشق

گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند

با خراش قلب ممنون صفا نتوان شدن

خون شو ای آیینه راه منت پرداز بند

موج می باشدکلید قفل وسواس حباب

عقده دل وانمی گردد به تار ساز بند

ننگ آزادی ست بر وهم نفس دل بستنت

این گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند

زان لب خاموش شور دل گریبان می درد

حیف باشد غنچه ها را بر قبای ناز بند

ناله می گویند پروازش به جایی می رسد

ای اثر مکتوب ما بر شعله آواز بند

دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته گیر

هرچه می بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند

بیدل این جا یأس مطلب فتح باب مدعاست

از شکست دل گشادی بر طلسم راز بند

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۴

 

... رنگ وهمی از نوای عندلیبان ریختند

خار بستی کرد پیدا کوچه باغ انتظار

بس که مشتاقان به جای اشک مژگان ریختند ...

... از گداز این شمع ها گردی ز دامان ریختند

بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب کرم

کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند

سجده گاه همت اهل فنا را بنده ام

کآبروی هرچه هست این خاکساران ریختند

شبنم ما را درین گلشن تماشا مفت نیست

صد نگه شد آب تا یک چشم حیران ریختند ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۱۸
۴۱۹
۴۲۰
۴۲۱
۴۲۲
۵۵۱