گنجور

 
بیدل دهلوی

آگاهی دل انجمن اختلاف شد

عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد

کام و زبان به سرمه‌اش از خاک پرکند

گویاییی‌که تشنهٔ لاف وگزاف شد

بر چینی‌ات مناز که خاقان به آن غرور

چندی به سر نیامده مویینه‌باف شد

میل غذاست مرکز بنیاد زندگی

پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد

مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی

برگرد خویش گردش رنگم طواف شد

آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش

لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد

پیری‌گره ز رشتهٔ جان سختی‌ام ‌گشود

قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد

مردان به شرم جوهر غیرت نهفته‌اند

تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد

فهمیده نِه قدم که‌کمالات راستی

ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد

با خامشی بساز که خواهد گشاد لب

میدان هم‌کشیدن اهل مصاف شد

بیدل به چارسوی برودت رواج دهر

گردکساد، جنس وفا را لحاف شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode