گنجور

 
بیدل دهلوی

نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد

خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد

به دل غیر از خیال جلوه‌ات نقشی نمی‌یابم

به جز حیرت‌کسی در خانهٔ آیینه‌ کی باشد

ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را

محبت غیر خون گشتن نمی‌دانم چه شی باشد

ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن

که می‌ترسم نگاه عبرت‌آلودی ز پی باشد

گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت

که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد

به بادی هم نمی‌سنجم نوای عیش امکان را

به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد

ندارد از حوادث توسن فرصت عنان‌داری

نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد

توان از یک تغافل صد دهان هرزه‌گو بستن

چه لازم رغبت طبعت به طشت‌ پر ز قی باشد

جنون‌جوش است امشب مجلس‌کیفیت مستان

مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد

ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه می‌گیرد

هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد

قفس‌فرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو

که می‌داند زمان رخصت پرواز کی باشد

نیابی جز امل شیرازهٔ سختی‌کشان بیدل

مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode