گنجور

 
بیدل دهلوی

حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد

چو شیشه دل‌که‌کشد تیغ از میانش و لرزد

قیامت است بر آن بلبلی ‌که از ادب ‌گل

پر شکسته‌کشد سر ز آشیانش و لرزد

به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان

چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد

به وحشتی‌است درین عرصه برق‌تازی فرصت

که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد

به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم

چو مفلسی ‌که شود گنج زر عیانش و لرزد

اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی

ز ناله رشته‌کشد مغز استخوانش و لرزد

ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی

چو نبض تب‌زده برخود تپد زبانش و لرزد

به عرصه‌ای ‌که شود پرفشان نهیب خدنگت

فلک چو شست ببوسد زه‌ کمانش و لرزد

خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد

به تن ز موج دود رعشه ناگهان‌اش و لرزد

گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت

چو شب‌روی ‌که ‌کند بیم پاسبانش و لرزد

شکسته‌رنگی عاشق اگر رسد به خیالش

چو شاخ‌گل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد

غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود

به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد

حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد

چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد