گنجور

 
۶۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

... جز آرزوی روی تو کار دگرم نیست

بهر تو چو دیده که مقیم است و مسافر

ره میروم و گویی عزم سفرم نیست

سید حسن غزنوی
 
۶۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید

 

... بر کف ساقیان مهوش باد

مردم دیده مسافر من

زیر پایت مقیم مفرش باد ...

سید حسن غزنوی
 
۶۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳

 

... چون ز هم ریخت بال و پر چکنم

چون مسافر تویی و من هیچم

من هیچ آخر این سفر چکنم ...

عطار
 
۶۴

عطار » الهی نامه » بخش پنجم » (۷) حکایت گبر که پُل ساخت

 

... یکی پل او زمال خویشتن کرد

مسافر را محب از جان و تن کرد

مگر سلطان دین محمود یک روز ...

عطار
 
۶۵

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۱

 

چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود

کی بشناسی اول و آخر که چه بود ...

عطار
 
۶۶

عطار » مصیبت نامه » آغاز کتاب » بخش ۳۳ - الحكایة ‌و التمثیل

 

... در میان و از میان بیرون شده

ساکن دایم مسافر آمده

غایبی پیوسته حاضر آمده ...

عطار
 
۶۷

عطار » مصیبت نامه » بخش پنجم » بخش ۱ - المقالة الخامسه

 

... در بطون ذوالعرش را حاضر شده

هم مقیم و هم مسافر هردوی

غایبی از خویش و حاضر هر دوی ...

عطار
 
۶۸

عطار » وصلت نامه » بخش ۳۳ - حکایت درویش مسافر

 

بود درویشی مسافر ای غلام

سال و مه اندر سفر بودی مدام ...

... سالکان را مرشدی بود از عیان

آن مسافر آمد از ره پیش شیخ

آبله بر پا فتاده همچو میخ ...

عطار
 
۶۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... یکی گفت این طالبان از سیاحت نمی آسایند

گفت آنچه مقصود است مقیم است نه مسافر مقیم را طلبیدن محال بود در سفر

گفتند صحبت با که داریم ...

عطار
 
۷۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه

 

آن مجرد باطن و ظاهر آن مسافر غایب و حاضر آن در ورع و معرفت عامل آن درصد گونه صفت کامل آن در دریای دانایی ابوسلیمان دارایی رحمةالله علیه یگانه وقت بود و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفته اند و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندار الجایعین گفتندی که هیچ کس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نغس خطی عظیم وافر داشت و او را کلماتی است عالی واشارتی لطیف و دیگر دارا دیهی است در دمشق او از آنجا بود احمد حواری که مرید او بود گفت شبی در خلوت نماز می کردم و در آن میانه راحتی عظیم یافتم دیگر روز با سلیمان گفتم گفت ضعیف مردی ای که تو را هنوزخلق در پیش است تا در خلا دیگرگونه ای و در ملا دیگرگونه و در دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند باز داشت

و ابوسلیمان گفت شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود در وقت دعا یک دست پنهان کردم راحتی عظیم از راه این دست به من رسید هاتفی آواز دادکه یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود که بیرون کرده بودی دادیم ...

عطار
 
۷۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر معروف کرخی رحمةالله علیه

 

... سری گفت این کار من کفایت کنم و دل ترا فارغ کنم کودک را بردم و جامه درو پوشیدم و جور خریدم و دل وی شاد کردم در حال نوری دیدم که در دلم پدید آمد و حالم از لونی دیگر شد

نقلست که روزی معروف را مسافری رسید در خانقاه و قبله را نمی دانست روی بسویی دیگر کرد و نماز کرد چون وقت نماز درآمد اصحاب روی سوی قبله کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد گفت آخر مرا چرا خبر نکردید شیخ گفت ما درویشیم و درویش را با تصوف چه کار

آن مسافر را چندان مراعات کرد که صفت نتوان کرد

نقلست که معروف را خالی بود که والی شهر بود روزی بجایی خراب می گذشت معروف را دید آنجا نشسته و نان می خورد و سگی در پیش وی و او یک لقمه در دهان خود می نهاد و یک لقمه در دهان سگ ...

عطار
 
۷۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابومحمد رویم قدس الله روحه العزیز

 

... و گفت خدیا چون ترا گفتار و کردار روزی کند و آنگاه گفتارت بازستاند و کردار بر تو بگذارد نعمتی بود و چون کردار بازستاند وگفتار بگذارد مصیبتی بود وچون هر دو باز ستاند آفتی بود و گفت گشتن تو با هر گروهی که بود از مردمان به سلامت تر بود که با صوفیان که همه خلق را مطالبت از ظاهر شرع بود مگر این طایفه را که مطالبت ایشان به حقیقت ورع بود و دوام صدق و هر که با ایشان نشیند و ایشان را بر آنچه ایشان محق اند خلافی کند خدای تعالی نور ایمان از دل او باز گیرد و حکم حکیم اینست که حکما بر برادران فراخ کند و بر خود تنگ گیرد که بر ایشان فراخ کردن ایمان و علم بود و بر خود تنگ گرفتن از حکم ورع بود

گفتند آداب سفر چگونه باید گفت آنکه مسافر را اندیشه از قدم درنگذرد و آنجا که دلش آرام گرفت منزلش بود

وگفت آرام گیر بر بساط و پرهیز کن از انبساط و صبر کن بربرب سیاط تا وقتی که بگذری از صراط ...

عطار
 
۷۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابویعقوب النهر جوری قدس الله روحه العزیز

 

... وگفت مردی یک چشم رادیدم در طواف که می گفت اعوذبک منک پناه می جویم از تو بتو گفتند این چه دعا است گفت روزی نظری کردم به یکی که در نظرم خوش آمد طپانچه از هوادرآمد و برین یک چشم من زد که بدو نگریسته بودم آوازی شنیدم که نگرستنی طپانچه اگر زیادت دیدی زیادت کردیمی و اگر نگری خوری

و گفت دنیا دریا است کناره او آخرت است و کشتی او تقوی و مردمان همه مسافر

و گفت هر کرا سپری به طعام بود همیشه گرسنه بود و هر کرا توانگری به مال بود همیشه درویش بود و هر که در حاجت خود قصد خلق کند همیشه محروم بود و هر که در کار خود یاری از خدای نخواهد همیشه مخذول بود ...

عطار
 
۷۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعبدالله محمدبن الخفیف قدس الله روحه العزیز

 

... نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت یا احمدمه گفت لبیک گفت آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت اکنون رها کن پس گفت یا احمدکه گفت لبیک گفت آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعه باطن می توان کرد

نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقه سیاه پوشیده و شمله سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت یا اخی چرا جامه سیاه داری گفت از آنکه خدایانم بمرده اند یعنی نفس و هوا گفت افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون می کردند و باز می آوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی

نقلست که دو صوفی از جایی دور به زیارت شیخ آمدند شیخ را در خانقاه نیافتند پرسیدند که کجاست گفتند بسرای عضدالدوله گفتند شیخ را با سرای سلاطین چه کار دریغا آن ظن ما بدین شیخ پس گفتند که در شهر طوفی کنیم در بازار شدند در دکان خیاطی رفتند تا جیب خرقه بدوزند خیاط را مقراض ضایع شد ایشان را گفتند که شما گرفته اید پس بدست سرهنگی دادند به سرای عضدالدوله بردند عضدالدوله فرمود که دست ایشان بازکنید شیخ عبدالله خفیف حاضر بود گفت صبرکنید که این کار ایشان نیست ایشان را خلاص دادند پس با صوفیان گفت ای جوانمردان آن ظن شما راست بود اما آمدن ما بسرای سلاطین به جهت چنین کارهاست هر دو صوفی مرید آنشدند تا بدانی که هر که دست در دامن مردان زند او را ضایع نگذارند و دست او بر باد برندهند

نقلست که شیخ را مسافری رسید که اسهالش می آمد بدست خود آن شب طاس او برداشت و یک ساعت نخفت تا نزدیک صبح شیخ یک نفس چشم بر هم نهاد آن مسافر آواز داد و گفت کجایی که لعنت بر تو باد شیخ در حال برجست ترسان ولرزان و طاس آنجابرد بامداد مریدان با شیخ گفتند آخر این چه مسافر است که لفظی چنین و چنین گفت وما را طاقت تحمل نماندو تو تااین غایت صبر می کنی شیخ گفت من چنین شنیدم که رحمت بر توباد

و سخن اوست که حق تعالی ملایکه را بیافرید و جن و انس را و عصمت و حیلت و کفایت بیافرید پس ملایکه را گفتند اختیار کنید از اینها ایشان عصمت اختیار کردند پس جن را گفتند شما نیز اختیار کنید عصمت اختیار می کردند گفتند ملایکه سبقت نموده اند کفایت اختیار کردند گفتند جن سبقت گرفته اند پس حیلت اختیار کردند و به جهد خویش حیلتی می کنند ...

عطار
 
۷۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله علیه

 

آن ستوده رجال آن ربوده جلال آن صاحب دولت زمانه آن عالی همت یگانه آن مجرد شده از کینه وری شیخ وقت ممشاد دینوری پیر عهد بود و یگانه روزگار و ستوده بهمه کمالی و برگزیده به همه خصالی و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر بدر خانقاه رسیدی او در پس درآمدی و گفتی مسافری یا مقیم اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم آنگاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود

وقتی مردی به نزدیک او آمد وگفت دعایی در کار من کن گفت برو بکوی خدا شو تا بدعاء ممشادت حاجت نبود مرد گفت یا شیخ گوی خدا کجا است گفت آنجا که تو نباشی مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت ودولت اورا دریافت وهم نشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی عظیم آمد بدینور رسید خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند در آن میان آن جوانمرد را دیدندی آمد و سجاده بر روی آب افکنده و آب او را مر آورد چون ممشاد او را بدید گفت این چه حالتست جوانمرد گفت مرا این دادی و می پرسی اینک حق تعالی مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانیده و بدینجا رسانید که می بینی ...

عطار
 
۷۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی

 

... و گفت در ابتدا که تحصیل می کردم خواستم تا طریقت از شیخی بگیرم و خدمت و طریق آن شیخ را ملازم باشم دو رکعتی استخاره کردم و سر به سجده نهادم و گفتم خدایا مرا آگاه گردان از سه شیخ یکی عبدالله خفیف و حارث محاسبی و ابو عمرو بن علی رحمهم الله که رجوع به کدام شیخ کنم و در خواب شدم چنان دیدم که شیخ بیامد و اشتری با وی بود و حمل آن خرواری کتاب و مرا گفت این کتاب ها از آن شیخ ابی عبدالله خفیف است و تمام با این اشتر از بهر تو فرستاده است چون بیدار شدم دانستم که حواله به خدمت وی است بعد از آن شیخ حسین اکار رحمة الله بیامد و کتاب های شیخ ابی عبدالله پیش شیخ آورد یقین زیادت شد و طریقت او برگزیدم و متابعت او اختیار کردم

نقل است که پدرش گفت تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی مبادا که در این کار عاجز شوی شیخ هیچ نگفت تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت این را به درویشان و مسافران صرف کن چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت چندان که توانی خدمت خلایق می کن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد

نقل است که چون خواست که عمارات مسجد کند مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دید که آمده بود و بنیاد مسجد می نهاد روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد مصطفی را صلی الله علیه و سلم در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت می فرمود بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد ...

... و گفت آنچه من می پوشم برای خدا می پوشم

و گفت روزی اندیشه کردم که چرا مشغولم به ستدن صدقات و به درویشان مقیم و مسافر صرف کردن مرا با ستدن و داد چه کار است مبادا که تقصیری رود و در قیامت به عتاب و حساب آن درمانم خواستم که درویشان را بگویم که تا هر کس باز به وطن خود روند و به عبادت مشغول شوند در خواب شدم مصطفی صلی الله علیه و سلم دیدم که مرا گفت که یا ابراهیم بستان و بده و مترس

نقل است که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیایی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ می گفت در میانه سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که به طمع و غرض دنیایی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود پس جزوی از قرآن در دست داشت فرمود که به حق آن خدای که این کلام وی است که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر و نواهی به جای آورده ام قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود در خاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد شیخ روی به وی کرد و گفت حق تعالی این یکی از من عفو کرده است

و گفت وقت ها در صحرا عبادت می کنم چون در سجده سبحان ربی الاعلی می گویم از رمل و کلوخ آن زمین می شنوم که به موافقت من تسبیح می کنند

نقل است که جهودی به مسافری شیخ آمده بود و در پس ستون مسجد نشسته و پنهان می داشت شیخ هر روز سفره به وی می فرستاد بعد از مدتی اجازت خواست که برود گفت ای جهود چرا سفر می کنی جایت خوش نیست جهود شرم زده شد و گفت ای شیخ چون می دانستی که جهودم این اعزاز و اکرام چرا می کردی شیخ فرمود که هیچ سری نیست که بدو نان نه ارزد

نقل است که امیر ابوالفضل دیلمی به زیارت شیخ آمد فرمود که از خمر خوردن توبه کن گفت یا شیخ من ندیم وزیرم فخر الملک مبادا که توبه من شکسته شود شیخ فرمود توبه کن اگر بعد از آن در مجمع ایشان ترا زحمت دهند فرمان مرا یاد کن پس توبه کرد و برفت بعد از آن روزی در مجلس خمرخوارگان حاضر بود پیش وزیر الحال می کردند تا خمر خورد پس گفت ای شیخ کجایی در حال گربه ای در میان دوید و آن آلت خمر بشکست و بریخت و مجلس ایشان به هم برآمد ابوالفضل چون کرامات بدید بسیار بگریست وزیر گفت سبب گریه تو چیست حال خود با وزیر بگفت وزیر او را گفت همچنان بر توبه می باش و دیگر او را زحمت نداد ...

... و گفت باید که پیوسته به تحصیل علوم شرعی مشغول باشی که اهل طریقت و حقیقت را در همه حال از علوم گزیر نیست بعد از آن چون علم آموختی از ریا و سمعت پرهیز کن و هر چه دانی پنهان مکن و پیوسته در طلب رضای حق تعالی باش و جهد کن تا آن علم به عمل آوری و اگر نه چون کالبدی بی روح زینهار و صد زینهار تا به علم هیچ چیز از حطام دنیا طلب نکنی و بپرهیز از آنکه عمل و علم ترا پیشه بود و بدان جذب کنی و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که هر که به عمل آخرت طلب دنیا کند آبرویش برود و نامش به نیکی نبرند و نام وی در میان اهل دوزخ ثبت کنند و هر که به کار دنیا طلب آخرت کند او را در آخرت هیچ نصیب کم نبود و بعد از علم خواندن هیچ چیز فاضل تر از طلب حلال کردن نیست در طعام و لباس که عمل حرام خوار قبول نکنند و دعای وی اجابت نکنند و باید که پیوسته در طلب مسکنت باشی و ترک زینت و تجمل کنی و بدان که عز تو در طلب طاعت و بندگی حق تعالی است و باید که پیوسته قناعت پیش گیری و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که بدترین امت من آن گروهند که تنها ایشان در نعمت رسته باشد و در بند پرورش اعضا باشند و جهد کن که پیوسته صحبت با صالحان و درویشان داری که مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که حق تعالی پیوسته نگاهدار این امت است تا مادام که سه کار نکرده باشند یکی نیکان به زیارت بدان نشده باشند و بهتران مر بدتران را بزرگ نداشته باشند و از اقاربان اهل طریقت و اهل متابعت سنت با امیران و ظالمان میل نکرده باشند و اگر این افعال ها کنند حق تعالی خواری و درویشی و رسوایی بدیشان گمارد و جباری بدیشان مسلط کند تا پیوسته ایشان را می رنجاند و زینهار تا به زنان نامحرم و امردان نظر نکنی که آن تیریست از تیرهای شیطان و قطعا با اهل بدعت صحبت مکن و پیوسته امر به معروف فرو مگذار و نصیحت اصحاب می کن و جهد کن که بامداد و شبانگاه به قرآن خواند مشغول باشی و رحمت بر خواننده قرآن و مستمع می بارد و جهد کن که بر نماز شب مواظبت نمایی که فضیلت و اثری عظیم دارد بر تو باد که پیوسته از مردمان عزلت گیری و در عزلت جهد کن تا شیطان ترا در بیداری ها و رسوایی ها نیفکند و اگر نتوانی میان دربند چون مردان و به خدمت خلق خدای مشغول باش

نقل است که چون وفات شیخ نزدیک رسید اصحاب جمع شدند در خدمت شیخ و شیخ فرمود که به زودی از دنیا رحلت خواهم کرد اکنون چهار چیز وصیت می کنیم آن را قبول کنید و به جای آورید که اول هر آن کس که به خلافت به جای من بنشیند او را با وقار و تمکین دارید و فرمان او برید و در بامداد مداومت درس قرآن کنید و اگر غریبی و مسافری برسد جهد کنید تا وی را به اعزاز و تمکین فرود آرید و رها مکنید که به گوشه دیگر نشیند و دل با یکدیگر راست کنید

نقل است که جریده داشت که نام توبه کاران و مریدان و دوستان بر آن نوشته بود وصیت کرد تا با شیخ در قبر نهادند ...

عطار
 
۷۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر

 

... نقلست که سخنی چند دیگر می گفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو می شد وهمه جمع می گریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد

نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می رسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان می آیند شیخ را خبر داد گفت چه می خواهی گفت آنکه به دبیرستان نروم گفت مرو گفت هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی می دهی که ایشان وضو نمی دانند و از علوم شرعی بی بهره اند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت چه گویی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی داند گفت اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمی داند نظام الملک گفت او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و می خواند و نعره می زد و می گریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجه ی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد

نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت گویی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و می زد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام

عطار
 
۷۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۷

 

... تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج

وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم

تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین ...

ظهیر فاریابی
 
۷۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - مدح خواجه جمال الدین خجندی از رؤسای شافعیه اصفهان

 

... ز شرم گوهر پاک تو کونه کشته بود

هر آن نگین که مسافر شود ز کان خجند

بدست رخت کش پایگاه تو نشگفت ...

اثیر اخسیکتی
 
۸۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و ثنای مولای متقیان علی ابن ابی طالب علیه السلام

 

... پس دیده آشکار بر آن چهره ی عیان

آدم مسافر عدم و بانگ نام او

بر کاینات قافله سالار و ساربان ...

اثیر اخسیکتی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۶