گنجور

 
عطار

سالک آمد پشت بر فرش آورید

حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید

گفت ای عرش خدا بر دوش تو

عرش روشن ازدل پرجوش تو

زیر بار عرش اعظم آمدی

بارکش تر از دو عالم آمدی

عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست

وی عجب در زیر پایت هیچ نیست

گر بخواهد گشت طی این هفت فرش

برنخواهی داشت رو از ساق عرش

تو بتن ساکن تری از کوه قاف

لیک از دل همچو بحری در طواف

تن ستاده دل رونده چون تو کیست

بال و پر بسته پرنده چون تو کیست

در ظهوری عرش را ظاهر شده

در بطون ذوالعرش را حاضر شده

هم مقیم و هم مسافر هردوی

غایبی از خویش و حاضر هر دوی

چون تو بار عرش اکبر میکشی

هم توانی بار من گر میکشی

روز عمر من نگر بیگه شده

رفته همراهان و من گمره شده

چون کنم گمره بیک کس بازگشت

پیش نتوان رفت و ز پس بازگشت

حملهٔ عرش این سخن چون گوش کرد

عرش را از دوش خود پرجوش کرد

گفت من در زیر بارم ماندهٔ

همچو تو در درد کارم ماندهٔ

عرش بر دوش است و پایم بر هواست

طاقت این در همه عالم کراست

بیم لرزش باشدم از نور عرش

ور بلرزم میفرو افتم بفرش

آنچنان باری زبردر زیر هیچ

چون توان استاد خوش بی پیچ پیچ

زیر بارم گر نه چالاک اوفتم

بیم آن باشد که بر خاک اوفتم

در چنین معرض که هستم من بپا

کژنشین و راست گو کو کیمیا

زیر بار عرش در جان باختن

کیمیای عشق نتوان ساختن

چون ملایک در زمین و آسمان

بسته دارند از پی مردم میان

جمله دل در خدمت او باختند

خویشتن را خادم او ساختند

عشق چون خاصیت انسان بود

گر ملک عاشق شود انس آن بود

انس انسان را بود از ما مخواه

آنچه اینجانیست زین جا وامخواه

سالک آمد پیش پیر نامدار

قصهٔ خود کرد بر وی آشکار

پیر گفتش حمله و خیل ملک

عالم کارند وطاعت یک بیک

دایماً در طاعت حق حاضرند

با دلی پرخون و جانی ناظرند

چون شوند از شوق حضرت بیقرار

جان کنند آخر برآن حضرت نثار