گنجور

 
۶۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هفتم

 

... سیم شخصی که طاعت بسیار کرده باشد از هر نوع اما بر کسی ظلم کرده بود و یکی را دشنام داده و از یکی بمظلمه ای برده و یکی را غیبت کرده و بهتان نهاده و یکی را زده ورنجانیده چون در عرصات آید این خصمان میآیند یکی نماز میبرد ویکی روزه میبرد و یکی زکوه میبرد یکی حج تا آن شخص مفلس ماند از گناه آن خصمان برگیرند و بر گردان او نهند و او را بدوزخ میبرند و خصمان را ببهشت گوید آوخ طاعت بسیار من کردم و گناه ایشان مرا بگناه ایشان بدوزخ میبرند و ایشان را بطاعت من ببهشت چهارم صاحب مالی بود که مال بود که مال به رنج فراوان بدست آورد و نخورد و با خود نبرد اینجا بوارثی بگذارد وارث بدان مال خیرات کند و صدقات دهد تا جمله در راه خدای صرف کند هر دو را در عرصات آورند آن صاحب مال را بحساب آن مواخذت کنند و بسوبال آن بدوزخ برند و آن وارث را بخیرات آن ببهشت برند صاحب مال گوید آوخ رنج من بردم و مال از حلال وحرام جمع کردم بوبال آن مرا بدوزخ میباید شد و از انتفاع آن دیگری بهشت میرود هیچ قومی را این حسرت نبود که این چهار قوم را پس سعی بلیغ باید کرد تا حق تعالی ازین آفات محفوظ دارد

و بازرگان امین براستکاری و راست گفتاری و راست کرداری بدرجه رستگاری و رستگاران رسد چنانک خواجه علیه السلام فرمود التاجر الصدوق الحدیث و راستکاری آن است که دل ونیت با خدای راست دارد و آنچ کند از بهر خدای کند و راست گفتاری آن است که با خلق راست گوید و راست رو باشد و مکر و حیلت و خدیعت نکند و راست کرداری آن است که بر جاده شریعت باشد و از روش طریقت نیز با خبر بود

و گوش دارد تا جانب مصالح دنیا بر جانب مصالح دین درهیچ وقت مرجح نداردو در هیچ حالت بشغل دنیاوی از کار دینی باز نماند و در کل احوال ذاکر حق و طالب آخرت بود تا ازان زمره باشد که حق جل وعلا میفرماید رجال لا تلهیهم تجاره ولابیع عن ذکرالله وحق تعالی ایشان را مردان میخواند یعنی هر که نه بدین مثابت است مرد نیست هرکرا عقل و دین جمع شود جز بمقام مردی سر فرو نیارد و بجماشی این گنده پیر رعنای قتاله دنیا فریفته نشود للشیخ شیخنا مجدالدین البغدادی قدس الله روحه العزیز ...

نجم‌الدین رازی
 
۶۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هشتم

 

... همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی

حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول الله است صلی الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود گفت این چیست صاحب گندم گفت یا رسول الله بارانش رسیده است خواجه علیه الصلوه فرمود چرا آنچ تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که من غشنا فلیس منا یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست

و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد در روایت میآید که داود علیه السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود چون داود علیه السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته ای در بهشت گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم داود علیه السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی پس داود علیه السلام گفت بیا بنزدیک من می باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی ...

نجم‌الدین رازی
 
۶۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور

 

... من رایح غیر معتاد و مبتکر

بهرام گور چون به مستقر دولت خود باز رسید فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان بنوشتند و دخترش را به اکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که روزگار تبعیت نیت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعیت ندارد تفرق به فرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صلی الله علیه و آله که در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود بدین خطاب چگونه مخاطب است و لو کنت فظا غلیظ القبب لانفصوا من حولک و چون یکی بگناهی موسوم شود عقویت عام نفرماید و لا تزز وازره وزر اخری که آنگه آخر الامر حال رعیت به استیکال انجامد و به استیصال کلی گراید تا به گناه خانه ای دیهی و به گناه دیهی شهری و به گناه شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرمان دهان پیشین برین سیاق رفتندی سلک امور پادشاهی اتساق نپذیرفتی و از متقدمان به متأخران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی وی نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضوی است از اعضا هم محتاج ترین عضویست به اعضا چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید سر را هیچ غرض به حصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحت جوارح شرط است و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست رای و راست کار و ثواب اندوز و ثنا دوست و پیش بین و آخراندیش و عدل پرور و رعیت نواز باشند و هر یک بر جاده ی انصاف راسخ قدم و به نگاه داشت حد شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند بدان عسل مصفی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش به نوش صفو آن نتوان رسید

رضابه الشهد لکن عز مورده ...

سعدالدین وراوینی
 
۶۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب اول » بخش ۷ - داستان گرگِ خنیاگر دوست با شُبان

 

... حتی إذا فات أمر عاتب القدرا

این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آیین اسلاف باز داشتن صفتی است ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستی است که ملک مکتسب را نیست چه آنکه پادشاهی به عون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمه شمشیر دهد ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کار همو شاید اما آنکه بی معانات طلب و مقاسات تعب من حیث لا یحتسب و لا یکتسب به پادشاهی رسد و ساخته و پرداخته دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جاده محدود ایشان به خطوه تخطی کند خلل ها به مبانی ملک و دولت راه یابد و از قلت مبالات او در آن تغافل و توانی کثرت خرابی در اساس مملکت لازم آید

و ما لعضادات العروش بقیه ...

سعدالدین وراوینی
 
۶۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب سیوم » داستانِ شاه اردشیر با دانای مهران به

 

... دل من أینما تکونوا خوان

و اما مبالغت در استلذاذ بشراب و طعام و تنعم بملابس و مفارش که می نمایی بدانک نفس را دو شاگرد ناهموارند حرص و شهوت نام یکی شکم خواری دردکشی و یکی رعنایی خودآرایی اگر همه روز در چهارخانه عناصر ابای آرزوهای آن سازند خورد و سیری نداند و لا یملأ جوف ابن آدم إلا التراب و اگر همه عمر در هفت کارگاه افلاک لباس رعونت این بافند پوشد و هنوز زیادت خواهد و المؤمن لا یکون وباصا و لا شحابا پس عنان اختیار هردو کشیده داشتن تا جز بر طریق اقتصاد که مسلک روندگان راه حقیقتست نروند اولیتر اگر نیک تأمل کنی پاسبانان گنج مکنت مقتصدانند که در امور معاش تا قدم بر جاده وسط دارند هرگز رخنه زوال و نقب اختلال بدان راه نیابد لازلت غنیا مادمت سویاه و بدان ای ملک که من لشکری و نعمتی بهتر ازین که تو داری دارم گفت چگونه دانای مهران به گفت این نعمت که داری چون ببخشی با تو بماند گفت نی گفت چون خواهی که بنهی بنگهبان محتاج باشی گفت بلی گفت اگر کسی از تو قوی تر متعرض شود از دست تو انتزاع تواند کرد گفت بلی گفت چون ازین جهان بگذری با خود توانی برد گفت نی گفت ای ملک آن نعمت که من دارم علمست و حکمت و تا خلق را بهره تعلیم بیشتر دهم و افاضت آن بر خواهندگان بیشتر کنم از عالم بی نهایتی مایه بیشتر گیرد و در خزانه حافظه من بهیچ امینی و حفیظی نیاز ندارد و دست هیچ متغلبی جبار و جابری قهار بدو نرسد و بوقت گذشتن ازین منزل انقطاع و جدایی او صورت نبندد و ثمره انتفاع آنجا زیادت دهد ملک گفت این بهتر دانا گفت این سپاه که تو داری امکان دارد که از تو آرزوهای بی اندازه خواهند و اگر از مواجب و راتب نفقه ایشان کم کنی و مجال طمع برایشان تنگ گردانی مطیع تو باشند گفت نی گفت اگر مثلا دشمنی را بر تو غالب ببینند ممکن بود که از تو برگردند و او را بر تو اختیار کنند گفت بلی گفت لشکر من صبرست و قناعت که از من همه چیزی بوقت و اندازه خواهند اگر دارم و بدهم شکر گویند و اگر ندارم و یا ندهم شکیبایی و خرسندی نمایند و اگر همه اهل روی زمین خصم من شوند از متابعت من عنان نپیچانند ملک گفت این بهتر دانا گفت ای ملک دست از نجاست و خساست این جهان بشوی و خاک بر سر او کن ع کان خاک نیرزد که برو میگذری و تا چه کنی دوستی آنک چون او را ستایش کنی منت نپذیرد و اگر بنکوهی از آن باک ندارد بدهد بی موجبی و بازستاند بی سببی تقبل اقبال الطالب و تدبر ادبار الهارب تصل وصال الملول و تفارق فراق العجول بوعده که کند اومید وفا نباید داشت از عقد دوستی که بندد توقع ثبات نشاید کرد و این دوست نمای دل دشمن اعنی حرص که دندان در شکم دارد او را در نفس خود راه مده که چون درآید تا خانه فروش عافیت تمام نروبد بیرون نرود و بدانک جبر و استیلاء او بر تو از هر دشمنی که دانی صعب ترست چه وقت مغلوبی از دشمن توان گریختن و اگر ازو زنهار خواهی باشد که بپذیرد و اگر بهدیه استعطاف او کنی باشد که مهربان گردد اما او چون دست استحواذ یافت چندانک ازو گریزی سایه وار از پیش و پس تو می آید و اگرش از در بیرون کنی چون آفتاب از روزن درآید و چون درآویخت هرچند فریاد کنی خلاصت ندهد و تا هلاکت نکند از تو باز نگردد چنانک آن سه انباز راکرد ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۶۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ پادشاه با منجّم

 

... و تحدث من بعد الامور امور

ملک گرگ را اشارت فرمود که تو چه می گویی گفت من از پیش اندیشان کار آزموده چنین شنیدم که چون ترا دشمنی قوی حال پیش آید در آن باید کوشید که به چربی زبان قلم در انفاذ مراسلات و مجاملات و انفاد اموال و ایراد حسن مقال او را از راه تعدی و عزم تصدی مر خصومت را بگردانی و سود و زیان را فدیه نفس عزیز خویش سازی و خیر المال ماوقی به النفس بر خوانی ملک روی به روباه آورد که ازین اقسام اختیار کدام است گفت کار ازین هر سه قسم که گفتند بیرون نیست صلح اما جنگ اما حیلت لکن پیش دشمن بی باک و قاصد افاک سفاک باز شدن و قدم اقتحام بمارعت در چنین کاری نهادن به چند سبب لازم می شود و به چند موجب واجب آید یکی اندیشه تنگی آب و تعذر علف که اگر از خصم محاصر شوند به عجز ادا کند یا از آنکه لشکر به وقت اعتراض خصم افزونی معاش خویش خواهند و پادشاه را نبود یا از مظاهران و معاونان خصم خویش ترسد که هنگام حرب یار او شوند و از احزاب او گردند یا بر سپاه خود اعتماد ندارد و اندیشد که به دعوت دشمن و تطمیع و تغریر او بفریبند و عنان از جاده تبعیت ما برتابند و بحمدالله ازین اسباب اینجا هیچ نیست و مشرع این ملک و دولت ازین قذیات و دامن معاملت این رعایا و سپاه ازین قاذورات پاک و آسوده است پس ما را چون هیچ باعثی ضروری بر مبادرت این کار نیست پیش دستی نباید کردن و عنان تندی و شتابزدگی با دست گرفتن چه هرکه مقدار ضعف و قوت سپاه خویش نشناسد و نداند که از هر یک چه کار آید و همه را جنگی و به کار آمده انگارد و شایسته روز حرب شمارد بدو آن رسد که بدان سوار نخچیر گیر رسید ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۶۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان

 

... کما حار فی الحزن عاف وقع

بدانک جز بی رحمی شتربان که خداوند من است و زمام تسخیر و تذلیل من به دست او داده اند چیزی دیگر چون نزول مکروهی بر ساحت احوال و عدول مزاج از جاده اعتدال که از موجبات این شکل تواند بود نیست لیکن مدتی دراز ست تا هر روز به حکم تکلیف و تعنیف از مسافت دور با این همه نحافت و هزال که می بینی خرواری نمک بیش از مقدار عادت بر پشت من نهد تا به شهر کشم هرگز بر دل او نگذرد که پاره ای ازین بار عذاب ازو وضع کنم مثقال ذره ای ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم لاجرم پشت طاقتم بدین صفت که می بینی شکسته شد نزدیک است که به طمع طعمه خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من به تیر نمی توان زد کرگس در محاجر دیدگانم بیضه نهد کلاغ بر قلعه قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند نعیب نعی برآرد هیچ تدبیری دفع این داهیه را نمی شناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیش آورد روزگار می سازم دست به قبله دعا می دارم و انین و حنین از حنایای سینه به حضرت سمیع مجیب می فرستم و می گویم

ای دل چو کشید هجر در زنجیر ت ...

سعدالدین وراوینی
 
۶۸

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل ششم

 

... و حکما گفته اند از این سه نفس یکی صاحب ادب و کرم است در حقیقت و جوهر و آن نفس ملکی است و دوم هر چند ادیب نیست اما قابل ادب است و انقیاد مؤدب نماید در وقت تأدیب و آن نفس سبعی است و سیم عادم ادب است و عادم قبول آن و آن نفس بهیمی است و حکمت در وجود نفس بهیمی بقای بدن است که موضوع و مرکب نفس ملکی است مدتی که در آن مدت کمال خویش حاصل تواند کرد و به مقصد برسید و حکمت در وجود نفس غضبی کسر و قهر نفس بهیمی است تا فسادی که از استیلای او متوقع است مندفع شود چه بهیمی قابل ادب نیست و این معنی نزدیک است به تأویل آنچه از تنزیل نقل افتاد و افلاطون در اشارت به نفس سبعی و بهیمی گفته است أما هذه فهی بمنزله الذهب فی اللین و الانعطاف و أما تلک فبمنزله الحدید فی الصلابه و الامتناع و همچنین در موضعی دیگر گفته است ما أصعب فی الشهوانی أن یکون فاضلا پس هر که ایثار فعل جمیل کند اگر قوت شهوانی با او مساعدت نکند استعانت باید جست برو به غضب که مهیج حمیت بود تا او را قهر و کسر کند پس اگر با وجود استعانت و استمداد غلبه هم شهوت را بود اگر بعد از تقدیم مقتضای او صاحبش را حسرت و پشیمانی دامنگیر شود هنوز در طریق استصلاح بود و صلاحش امیدوار بود امضای عزیمت در قطع طمع شهوت از معاودت مثل آن حالت استعمال باید کرد و الا مثل او همچنان بود که حکیم اول گفت بیشتر مردمان را چنان می بینم که دعوی محبت افعال جمیل می کنند و از تحمل مؤونتش با معرفت فضیلتش اعراض می نمایند تا کسالت و بطالت در ایشان تمکن می یابد و آنگاه فرقی نیست میان ایشان و میان کسی که به محبت فعل جمیل و معرفت فضیلتش موسوم نبود چه اگر بینایی و نابینایی در چاهی افتند هر دو هلاکت مساهم باشند و بینا به استحقاق مذمت و ملامت متفرد

و مثل این سه نفس قدمای حکما چون مثل سه حیوان مختلف نهاده اند در یک مربط جمع کرده فرشته ای و سگی و خوکی تا هر کدام که غالب شود حکم او را بود و بعضی گفته اند مثل مردم با این سه نفس چون مثل انسانی بود راکب بهیمه ای بقوت که سگی یا یوزی با او راکب بود و در طلب صید بیرون آیند اگر حکم مردم را بود هم چهارپای و هم سبع را بر وجه اعتدال استعمال کند و شرط استراحت ایشان و خویش به وقت حاجت رعایت کند و ترتیب علوفه و مالابد همه جماعت بر قاعده عدالت کند پس همگنان در مطعم و مشرب و دیگر مصالح معاش مزاح العله باشند و اگر بهیمه غالب شود تمکین راکب نکند پس به هر موضع که علفی بهتر بیند از دور بدان جانب دویدن گیرد و از ناهمواری حرکت در نشیب و بالا و تعسف از جاده و تعجیل نه به جایگاه هم خویشتن را و هم یاران را رنجه کند و چون به علف خویش رسد دیگران را بی برگ گذارد تا از گرسنگی ضعیف شوند و در معرض هلاکت افتند و گاه بود که در اثنای دویدن به درختی یا خارستانی یا رودی جرف یا آبی هولناک رسد به صدمه یا به سقطه یا آفتی دیگر خود را و ایشان را هلاک کند و همچنین اگر سبع غالب شود به وقت مشاهده صیدی راکب و مرکوب را به فضل قوت بر آن سوی میل دهد و رنج و خوف تلف مانند آنچه گفته آمد حاصل آید بلکه محتمل بود که در اثنای مقاومت و محاربت آن حیوان که مطلوب اوست جراحتی یا زخمی یابند که هلاک شوند اما چون در فرمان حاکمی باشند که مستحق حکومت اوست یعنی سوار از این آفات و عوارض ایمن مانند

و حال این سه قوت در تسالم و امتزاج به خلاف حال اجسام بود چه از تدبیر نفس ملکی اتحاد آن دو نفس دیگر با او لازم آید چنانکه گویی هر سه در حقیقت یک چیزند و با این بهم قوی و آثار که از هر یکی متوقع باشد به وقت خویش صادر شود چنانکه گویی هر یک بانفراده بر حالت اول اند و از روی مطاوعت و مسالمت یکدیگر در آن حالت گویی مؤثر همان یک قوت تنهاست و هیچ منازع و ضد ندارد و از اینجاست اختلاف علما در آنکه ایشان سه قوت یک نفس اند یا خود سه نفس اما اگر تدبیر نه مفوض به نفس ملکی بود تنازع و تخالف پدید آید و هر ساعت در تزاید بود تا مؤدی شود به انحلال آلت و هلاکت هر سه و هیچ حال نبود تباه تر از آنچه در ضمن آن بود اهمال سیاست ربانی و تضییع نعم او که معنی فسق آن است و کفران ایادی و انکار حقوق او که کفر عبارت از آنست و وضع اشیا در غیر مواضع که ظلم بحقیقت همان است و رییس را مرؤوس و پادشاه را مملوک و خداوند را بنده گردانیدن که انتکاس خلق اشارت بدان است و این معنی مقتضای طاعت شیاطین و اقتفای سنت ابلیس و جنود او بود نعوذ بالله منه و نسأله العصمه و التوفیق

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۶۹

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم اول در مبادی » فصل هفتم

 

... و اصحاب مرتبه اول را نیز دو مرتبه است مرتبه ادنی جماعتی را که در رتبت جسمانیات باشند و فضایل این طرف در ایشان مستوفی و از غلبه شوق بر اسرار و ضمایر ایشان بر حرکت در جهت آن عالم مواظب و مرتبه اقصی جماعتی را که در رتبت روحانیت باشند و سعادات آن جناب در ایشان بالفعل حاصل و از فرط کمال به استکمال جواهری که مباشر ماده اند بالذات و به تنظیم امور عالم بالعرض ملتفت و مع ذلک به نظر در دلایل قدرت الهی و اطلاع بر علامات حکمت نامتناهی و اقتدا بدان به قدر طاقت و استطاعت متمتع و مبتهج

و هر که از این دو صنف خارج افتد از اشخاص نوع انسانی در زمره بهایم و سباع معدود باشد اولیک کالانعام بل هم اصل چه انعام در معرض چنین کمالی نیامده اند و به خساست نفس و دناءت همت ازان معرض شده بل هر طایفه ای به قدر استعدادی که از موهبت در بدو فطرت یافته اند به کمال خویش رسیده اند و این گروه را طریق رسیدن به کمال برایشان گشاده اند و ایشان را به چندین ترغیب و ترهیب با آن دعوت کرده و اسباب تیسیر و ازاحت علل به تقدیم رسانیده و ایشان در سعی و جهد اهمال کرده اند بلکه ایثار طرف ضد را شعار ساخته و روزگار در استعمال قوای شریفه در مکاسب دنیه مصروف داشته پس انعام را در حرمان از مجاورت ارواح مقدس و وصول به سعادت اشرف عذر واضح است و استحقاق مذمت و ملامت و حسرت و ندامت این جماعت را لازم چنانکه گفته آمد در مثل بینا و نابینا که از جاده منحرف شوند تا در چاه افتند چه هر چند در هلاکت مشارکت دارند اما بینا ملوم است و نابینا مرحوم

پس ظاهر شد که سعادت انسان مادام که انسان است در دو مرتبه مرتب است و مرتبه اول از شایبه آلام و حسرات مستخلص نبود چه به سبب حرمان از درجه اقصی و چه از جهت اشتغال به خدایع طبیعی و زخارف حسی پس آن سعادت به حقیقت ناقص باشد و سعادت تام اهل مرتبه دوم را بود که از این معانی خالی اند و به استنارت انوار الهی و استفاضت آثار نامتناهی حالی و هر که بدان منزلت رسد به نهایت مدراج سعادت رسیده باشد پس او را نه به فراق محبوبی مبالات افتد و نه بر فوات لذتی یا نعمتی تحسر نماید بلکه جملگی اموال و مآثر و خیرات دنیاوی تا بدن او که نزدیکترین چیزی است بدو وبالی باشد براو و نجات و خلاص ازان بزرگترین غبطتی شمرد و اگر اندک تصرفی کند در مواد فانی به حسب ضرورت این بنیت باشد که مربوط است برو و او را در انحلال و ازالت آن مجال اختیاری نه پس ازو به خلاف آنچه مقتضای ارادت و مشیت باری عز و علا بود چیزی صادر نشود و مخادعت طبیعت و مخالفت هوا و شهوت را درو اثری صورت نبندد پس نه از فقد محبوبی اندوهگین شود و نه بر فوت مطلوبی جزع نماید و نه به ظفر بر مرادی اهتزاز کند و نه به ادراک ملایمی منبسط گردد و در فصلی از کتابی که حکیم ارسطاطالیس راست در فضایل نفس و ابوعثمان دمشقی از یونانی به عربی نقل کرده است به احتیاطی هر چه تمامتر و استاد ابوعلی آن فصل بعینه در کتاب طهارت ایراد کرده اشارتی ظاهر است بدین حال و درجه و آن فصل را همچنان با پارسی نقل کرده شد و آن اینست ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۷۰

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل ششم

 

... تا هر روز و هر لحظه وثوق او به مودت و سکون نفس او به حضور و غیبت در زیادت بود و چون مسرت و ابتهاج به دیدار خود در شمایل آن کس مشاهده کند به مودت او متیقن گردد چه حفاوت حقیقی در وقت لقای اصدقا پوشیده نماند و معرفت سرور غیری به مکان خود در شکل او بس مشکل نباشد

و همین سیرت با کسانی که دلبستگی او به کار ایشان معلوم بود چون اصدقا و اولاد و اتباع و حواشی مبذول دارد و بر ثنا و محمدت او با ایشان بی اسرافی که مؤدی بود به ملق و تکلفی که مستدعی مقت باشد چه در حضور و چه در غیبت توفر نماید و صیانت این معنی از شایبه ملق و کدورت نفاق به تحری صدق بود در اقوال و افعال چه انحراف از جاده صدق بظاهر ملق بود و به معنی نفاق و هر دو مذموم باشند و باید که التزام این طریقت عادت گیرد و توانی و تهاون را به وجهی از وجوه بدان راه ندهد چه ملازمت این سیرت مستجلب محبت خالص و مستدعی ثقت تام بود و بدان محبت غربا و کسانی که با ایشان معرفتی سابق اتفاق نیفتاده باشد حاصل آید و چنانکه کبوتر که در مسکن کسی توطن سازد و با او انس گیرد و به حریم و حدود خانه او طواف کند اشکال و امثال را به نزدیک او جمع کند مردم نیز چون بر خلق کسی واقف شود و به اختلاط او راغب گردد و به مؤانست او مبتهج باشد اقران و اشباه خود را برو دلالت کند بلکه حیوان ناطق بر حیوان غیرناطق در حسن وصف و اشاعت ثنا و نشر محاسن راجح باشد

و بباید دانست که همچنان که شرکت دادن اصدقا را با خود در سرا و احتراز از اختصاص و انفراد به نعیم دنیا واجب بود مشارکت نمودن با ایشان در ضرا ازان واجب تر بود و ادای آن حق را در چشم مردم وقع بیشتر چنانکه گفته اند ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۷۱

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - کماندار چشم تو در ناتوانی

 

... سرشک حسودت پراکنده بر رخ

چو بر برگ بی جاده بهرمانی

شب و روز عمر ترا تا بمدت ...

امامی هروی
 
۷۲

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷

 

... در سایه لطف لایزالی گیرم

کس را گذر از جاده تقدیر تو نیست

تقدیر تو کرده ای تو کن تدبیرم

عراقی
 
۷۳

عراقی » عشاق‌نامه » فصل دوم » بخش ۵ - مثنوی

 

... نزد عشاق یادگار بیار

پای در نه به جاده تحقیق

از تو آغاز و از خدا توفیق ...

عراقی
 
۷۴

عراقی » عشاق‌نامه » فصل سوم و چهارم » بخش ۱ - سر آغاز

 

... سالکان طریقه علیا

راه داران جاده سفلا

زنده جانان مرده در غم یار ...

عراقی
 
۷۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶

 

... نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل

نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت

تو را که در دو جهان می نگنجی از عظمت ...

مولانا
 
۷۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

 

... ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل

علم ما داده ی او و ره ما جاده ی او

گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل ...

مولانا
 
۷۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۵

 

... بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به

بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده

این حلقه زرین را در گوش درآویزم ...

مولانا
 
۷۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۶

 

... این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون

بند ردا و خرقه ای مرد سر سجاده ای

باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو ...

... لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را

جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده ای

مولانا
 
۷۹

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۳۹ - در صفت پیر و مطاوعت وی

 

... که چه شان کرد آن بلیس بدروان

صد هزاران ساله راه از جاده دور

بردشان و کردشان ادبیر و عور ...

مولانا
 
۸۰

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

 

... دیده ای دلال بی مدلول هیچ

تا نباشد جاده نبود غول هیچ

هیچ نامی بی حقیقت دیده ای ...

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۳۰