گنجور

 
مولانا

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر

یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر

گرچه جسم نازکت را زور نیست

لیک بی خورشید ما را نور نیست

گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای

لیک سرخیل دلی سررشته‌ای

چون سر رشته به دست و کام تست

درهای عقد دل ز انعام تست

بر نویس احوال پیر راه‌دان

پیر را بگزین و عین راه دان

پیر تابستان و خلقان تیر ماه

خلق مانند شبند و پیر ماه

کرده‌ام بخت جوان را نام پیر

کو ز حق پیرست نه از ایام پیر

او چنان پیرست کش آغاز نیست

با چنان در یتیم انباز نیست

خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن

خاصه آن خمری که باشد من لدن

پیر را بگزین که بی پیر این سفر

هست بس پر آفت و خوف و خطر

آن رهی که بارها تو رفته‌ای

بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ

هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ

گر نباشد سایهٔ او بر تو گول

پس ترا سرگشته دارد بانگ غول

غولت از ره افکند اندر گزند

از تو داهی‌تر درین ره بس بدند

از نبی بشنو ضلال ره‌روان

که چه شان کرد آن بلیس بدروان

صد هزاران ساله راه از جاده دور

بردشان و کردشان ادبیر و عور

استخوانهاشان ببین و مویشان

عبرتی گیر و مران خر سویشان

گردن خر گیر و سوی راه کش

سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش

هین مهل خر را و دست از وی مدار

زانک عشق اوست سوی سبزه‌زار

گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش

او رود فرسنگها سوی حشیش

دشمن راهست خر مست علف

ای که بس خر بنده را کرد او تلف

گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست

عکس آن کن خود بود آن راه راست

شاوروهن و آنگه خالفوا

ان من لم یعصهن تالف

با هوا و آرزو کم باش دوست

چون یضلک عن سبیل الله اوست

این هوا را نشکند اندر جهان

هیچ چیزی همچو سایهٔ همرهان