گنجور

 
۷۵۶۱

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - رنج و گنج

 

... زهر مریز از لب دعوی تراش

میدهم الماس بداغش بنه

آینه بستان بدماغش بنه

ایکه چو خود هرزه درا دانیم ...

... گرم عنان تر بره ناصواب

دامن عصمت بندامت مکش

فتنه فردای قیامت مکش ...

... گریه برون از جگر لاله ده

ناله سبک خیز ره بندگی

گریه عرق ریز زشرمندگی ...

... گنج که امید بوی زنده است

بر اثر رنج شتابنده است

گام ریاضت بره رنج نه ...

عرفی
 
۷۵۶۲

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۰ - مقام سخن

 

... از غم این چشمه ریزان بخاک

مرغ چمن زد نفس تابناک

هر برو برگی که نماییش هست ...

... فضله خاشاک گلستان اوست

خارکن گلبن بستان اوست

فاتح گنجینه اسرار غیب ...

... شاهد جان در حرمش منزوی

نغمه گشای لب دل بستگان

تب شکن صبر جگر خستگان ...

... ای ز دلم نخل معانی بلند

وز گل و سنبل قلم نخلبند

نغمه طعبم که دم از اوج زد ...

... برخس و خاشاک گل و یاسمن

برگ گلش چیدم و بستم بدل

نیش خطش تیز شکستم بدل ...

... برگ مراد از شجری میبرد

آنکه خسش بند کند آستین

از سر طوبی نشود میوه چین ...

... دامن همت نگذارد بخس

گر همه طوبی بنشانم بباغ

یا همه نشتر شکنم در دماغ ...

... دیر نشین زود مخیز از کمین

دام فرو گستر و شو پای بست

صید هما هست و زغن نیز هست

عرفی
 
۷۵۶۳

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۱ - حکایت

 

... طوطی باغ قدمش بود صید

نغمه طرازنده بستان دوست

طایر سر حلقه مرغان دوست ...

... حیف برآن است که برقید نیست

بسته این دام کلید مراد

رشته بندش گره بی گشاد

بسته او گر زغن وگر تذرو

خرم و آزاد بر آید چو سرو ...

عرفی
 
۷۵۶۴

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۲ - حسن و عشق

 

... غمزه روان سوز دل مستمند

عشوه بی ماتم او نخلبند

بسکه بهر گوشه چشم سیاه ...

... حجله ناز تو بغایت بلند

سوی تو صد نوبت اگر بنگرم

نیم نگاهست چو جمع آورم ...

... آه که این نامه بغایت رسید

فصل بهاران بنهایت رسید

باد خزان میل وزیدن کند ...

... وی گهر حسن بدرج عدم

آینه بستان و نگاهی بکن

یاد جوانی کن و آهی بکن

باغ ترا کو اثر از آب و رنگ

شهد ترا کو بنوازش درنگ

جلوه گری های لب بام کو ...

... لیک بود شربت من نوشخند

این نفس بسته بناموس عهد

زهر نماییست فروشنده شهد ...

عرفی
 
۷۵۶۵

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۵ - شیرین و فرهاد

 

... بپوشان چهره ام را خلعت زرد

بنوشان سینه ام را شربت درد

چه شربت آب کوثر امت او ...

... فغان نوش نوش از غم بر آید

بنام آنحکیم مصلحت کار

قدم لغزان به پیش عقل بردار ...

... گه از موجش در افشاند زپایاب

بنام آن برون سوز درون سنج

گشاد آموز مفتاح در گنج ...

... که هان ای تشنه اینک جرعه مینوش

بنام آن طبیب راحت افروز

دل بیگانگانرا صحبت آموز ...

... از او جز او بزاری خواستنها

گسستن سبحه و زنار بستن

صنم گفتن وز او خامش نشستن ...

... بدنبال مراد ما شتابد

بنوعی تحفه امید گیرد

که نومیدی زغم نازاده میرد ...

... زبانرا مرغ دستان سنج دل کرد

ترنم را بنام او بحل کرد

خرد را کاوش مغز سخن داد

وز آن سرچشمه سر برزد بمن داد

عنایت کرد گنج بندگی نام

وزو سرمایه آغاز و انجام

بهشتی با دو عالم سرو آزاد

بمزد هیچ یعنی بندگی داد

محبت را کلید گنج دل کرد ...

... فضولی را مده زنهار دامن

بیا عرفی لب آلوده در بند

بدستانی که می سنجی فروخند ...

... طلب کن همت پاک از مغاکش

زیارت نامه بستان زخاکش

که نزد آن شهنشاه معانی ...

... چگویم کاورم در گنجه شیراز

ترا بنمایم آن گنجینه راز

بگویم فاش و برقع برگشایم ...

عرفی
 
۷۵۶۶

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۶ - بامداد شیرین

 

... که شادی مست بود اندوه مستور

تتق می بست ابر نو بهاران

چمن مشتاق شیرین بود و یاران ...

... بمهد ناز شیرین در شکر خواب

گلش را خوی ز شبنم کرده شاداب

گهی بیدار وگه در خواب بودی

گهی بستی نظر گاهی گشودی

صبا بوی گلش دادی ره آورد ...

... نسیم باغ و می معجون روحست

هوای ابرو بیم آفتابست

همانا ترک آرایش صوابست

اگر بی سرمه ماند چشم غم نیست ...

... بدل کردند گلگونرا بتوسن

چنان چابک بران بنشست و بشتافت

که دستش را عنان در نیمره یافت ...

... برنگ جامه فانوس روشن

درون آمد چو شمعی در شبستان

دمی استاد بر درگاه بستان

رسوم حاجبی و دیده بانی ...

... که آنجا بار طاووس است نی زاغ

اگر حور آمد این دروازه بستست

بکوبد در کلید او شکست است ...

... که از رشک زمین کشت آسمان را

دلش از بند نامحرم رها شد

نقابش غنچه و دستش صبا شد ...

... ز می مستی فزاتر تاک خشکش

بنوعی سنبلش مغرور و فتان

که تمثیلش بزلف حور نتوان ...

... ز روی سبزه سنبل رفته در تاب

ز بوی گل بنفشه جسته از خواب

هوا ساقی و خار و گل قدح نوش ...

... تو گویی باغبانی در رحم داشت

که شکل نطفه ها زینگونه بنگاشت

صنم دلشاد از این عیش نهانی ...

... گشاد آن درکه محکم برکند باز

بناگه فیلسوفی نامه در دست

ز طراران شاه از در درون جست ...

... همین دم گرم رویی آمد از راه

بدستش نامه سربسته شاه

اگر فرمان دهد شاه سبکدل ...

... بدرویشی که شاهش همترازوست

بنوشی طعنه زن یعنی لب شاه

بجوش حسن من یعنی بت ماه

بنازی کز عتاب شاه کم نیست

بحکمی کش علامت در عدم نیست ...

... بهاروتی گر نرگس دانش چاهست

بنا موسی که بر شیرین وبالست

بطاووسی که پایش رشک بالست

بشمعی کش سخن با آفتابست

بفانوسی که یک نامش نقابست

بتشویشی که با من هم سرشتست ...

عرفی
 
۷۵۶۷

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۹ - نقش فرهاد

 

... چنین گویند کاندر سنگ خارا

چنان بنکاشت فرهاد آن دلارا

که بر وی تهمت آید هجر شیرین

ندارد غم گرش ناید بتحسین

چنان بنکاشتش بروجه دلخواه

که از آیینه مستغی شد آنماه ...

... شراب از اوست مستی از شراب است

نکو بنکاشتش کین صنعت اوست

اگر تمثال شیرینست نیکوست ...

... به بیند مرغکی تقلید پیشه

بهر نوعش که بنگارد بمنقار

شود مانی بصد جانش خریدار ...

... زعشق ار بهره ور بودی و عبرت

نبستی نقش او بر لوح شهرت

وگربستی بحکم شهرت خویش

فرو بستی نقابی هم فراپیش

چو بر کس بخت بد فیروز گردد ...

... زعشق ارطینت او داشتی ننگ

بدل بستی مثال او نه برسنگ

چه میگویم مثال او کدامست ...

عرفی
 
۷۵۶۸

عرفی » قطعات » شمارهٔ ۲ - درشکایت از ابناء روزگار

 

... وآنکس که هرزه گرد و پریشان علف بود

خود بارکش خری است که از بند رسته است

وآنکس که پای بسته راه و روش فتاد

اسبی است کز اصالت خود پای بسته است

گر ناگه آدمی ز خری زاده در میان ...

... آنرا از این خران رسد آفت که چون خران

معنی چو صورتش بجهان باز بسته است

آن کو قرین عالم معنی است صورتش ...

عرفی
 
۷۵۶۹

عرفی » قطعات » شمارهٔ ۲۰ - آخرین سخن

 

فسانه ای بشنو عرفی از من بیمار

که باشدت بنفاق معاشران رهبر

زعافیت بمکافات معصیت دوسه روز ...

... من اوفتاده بدین حال و دوستان دوروی

بدور بالش و بستر ستاده چون منبر

یکی بریش کشد دست و کج کند گردن

که روزگار وفا با که کردجان پدر

بجاه و مال فرومایه دل نشاید بست

کجاست دولت جمشید و ملک اسکندر ...

... بجز خدابکن ازهرچه هست قطع نظر

یکی بنرمی آواز و گفتگوی خزین

کند شروع و کشد آستین بدیده تر ...

... چه آنکه یاسمنش راز سبز نیست خبر

جوان و پیر بنزداجل بیک نرخ است

به بیشه برق چوآتش زند چه خشک و چه تر ...

... چنانچه هستی مجموعه کمال و سیر

بنظم و نثر در آویزم و دل انگیزم

اگرچه حصر کمال تو نیست حد بشر ...

عرفی
 
۷۵۷۰

عرفی » ترجیع بند

 

... دست من و دامن خیالت

جان بسته لعل نوشخندت

دل شیفته قد بلندت ...

... آهوی فتاده در کمندت

تا زلف تو گشت بند دلها

آزاد نشد دلی ز بندت

شطرنج هوس مباز ای دل ...

... در راه طلب فتادم از پا

چندت طلبم بناله چندت

چون دست نمیدهد وصالت ...

... آمد سحری خیال وصلت

بنواخت مرا و گشت دمساز

برجستم و دامنش گرفتم ...

... یا قد تو در حریر چینی

برگرد تو حلقه بسته خوبان

چون خاتم حسن را نگینی ...

عرفی
 
۷۵۷۱

میرداماد » دیوان اشراق » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... آسودگی نداند گویی چو چشم ما

دارد خسک ز عشق تو در بستر آفتاب

ای دست جور عشق ترا نایب آسمان ...

... هرگز ز نور ماه کند زیور آفتاب

کی ساخت از بنان سخا ابرو کی فکند

بر جای قطره در صدف اسکندر آفتاب

مهتاب را روشنی دیده شب است

با قدر خود نسازد هم بستر آفتاب

ای خسروی که در رصد سیر صیت تو ...

... بر درگه نفاذ تو افلاک تند سیر

بنشسته چون به شارع پیغمبر آفتاب

روزی که بهر غیبت گردان جنگجوی ...

میرداماد
 
۷۵۷۲

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

جانم در سینه بر رخ غم بسته ست

در زاویه تن چو بلا بنشسته ست

گویی که ز سنگ عشق پای دل من ...

میرداماد
 
۷۵۷۳

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۸۵

 

دانی ز جهان چه طرف بر بستم هیچ

وز حاصل ایام چه در دستم هیچ

شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ

و آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ

میرداماد
 
۷۵۷۴

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

تا با غم دوست عهد صحبت بستم

عهد خود از این سوی برون نشکستم

آسوده ز غوغای جهان چون معنی

در خانه اندرون خود بنشستم

میرداماد
 
۷۵۷۵

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

تانیت صحبت وصالت بستم

قفل در کاخ نقد جان بشکستم

همچون معنی اساس و اسباب وجود

در خانه دل نهادم و بنشستم

میرداماد
 
۷۵۷۶

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

رخت خود از اینسوی برون بربستم

چون فکر تو در درون خود بنشستم

با دست خیال تو از اینسان یعنی

تا دامن حشر عهد صحبت بستم

میرداماد
 
۷۵۷۷

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

کو عمر که داد عیش بستانم ازو

کو وصل که درد هجر بنشانم ازو

کو یار که گر پای خیالش بمثل ...

میرداماد
 
۷۵۷۸

میرداماد » دیوان اشراق » مشرق‌الانوار » بخش ۶ - نعت

 

... قلزم هستی کف دریای تو

در حرم بندگی تو قوا

جمع چو در قوت بنطاسیا

جمله قوا عالیه و سافله

در ره اخلاص تو همقافله

گوش فلک حلقه کش بندگیت

خنده صبح ار لب فرخنده گیت ...

... چونکه نسیم تو حمایتگر است

شعله ز بستان ارم خوشتراست

روضه دین تو چو باغ ارم ...

میرداماد
 
۷۵۷۹

میرداماد » دیوان اشراق » مشرق‌الانوار » بخش ۸ - ایضاً در منقبت

 

... و آنکه به شب بردگری دیده دوخت

خاک سیه بستد و گوهر فروخت

از تو منور حرم اهل بیت ...

... نور شما بدرقه راه یافت

مر صد اشراق رصد بند تو

دین تو و یازده فرزند تو

میرداماد
 
۷۵۸۰

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۲ - مناجات به درگاه قاضی الحاجات

 

... گره از رشته زار دل درو کن

سرم را تاج بخش از بستر درد

لبم را راح ده از ساغر درد

چه بستر خوابگاه ماه و خورشید

چه ساغر جرعه بخش جام جمشید ...

... عروجی ده به معراج قبولم

رهی بنما به درگاه رسولم

نوعی خبوشانی
 
 
۱
۳۷۷
۳۷۸
۳۷۹
۳۸۰
۳۸۱
۵۵۱