گنجور

 
عرفی

دید یکی باشه دراج قوت

تافتن و بافتن عنکبوت

ریخت ببافند گیش زهر خند

کی هوس اندیشه کوته کمند

شربت دل ریزی و خون جگر

تا مگسی را بربائی مگر

حیف که سرمایه این پود و تار

از تو بود دام مگس را بکار

دام چنین صید نیرزد بهیچ

پیش بر آن رشته تنیدن مپیچ

طعنه زنان چون خذف هرزه سفت

دام طرازنده بجوشید و گفت

رشته این دام تنیدن خطاست

صید تو معلوم که چندش بهاست

آنکه بود جذب کمندش بلند

نیست غم ار گوتهش افتد کمند

خود ثمر کوتهی آنجا نرست

کوتهی ار هست بر باع تست

این دم سرد از جگرم دور کن

شرمی از این جنبش منصور کن

دام من آنست که در راف غار

کرد رسول عربی را شکار

باز آلهیش در آمد بقید

طوطی باغ قدمش بود صید

نغمه طرازنده بستان دوست

طایر سر حلقه مرغان دوست

سایه نیفکنده بر این چار باغ

سایه فکن بر یر طاووس زاغ

دام چنین صید مگس گیر نیست

ور فتدش داخل نخجیر نیست

دام من آنست که طاووس جان

در کنفش داشته است آشیان

عرفی اگر دام تر صید نیست

حیف برآن است که برقید نیست

بسته این دام کلید مراد

رشته بندش گره بی گشاد

بسته او گر زغن وگر تذرو

خرم و آزاد بر آید چو سرو

سرو که آزادیش آمد به کف

خوانده ز مکتوب حزن لاتخف