گنجور

 
۷۵۴۱

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۳۵ - در مدح جلال الدین اکبر شاه

 

... برسم عبرتش اکنون سپهر گرداند

بگرد خطه عالم بنیزه بهرام

از آن زمان که سراپرده معالی او

ورای منظر کون و مکان گرفته مقام

بروی بستر لیل و نهار میغلطد

فلک ز رنج حسد چون مریض بی آرام ...

عرفی
 
۷۵۴۲

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۳۶ - تجدید مطلع

 

... زهی وجود سخاوت مشخص از کف تو

چنانچه ذات بصورت چنانچه شخص بنام

بود برات عطایت بدست هر فردی ...

... چو استقامت زر درخزینه های لیام

بنای دولت خصم توست و بی بیناد

چو دوستی هوسناک و اعتقاد عوام ...

... دو قرص نان که یکی پخته است و دیگر خام

زبان حادثه تا کی قضا تواند بست

اگر بحجت تیغ تو ندهدش الزام ...

عرفی
 
۷۵۴۳

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۳۹ - در مدیح حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام

 

... شاها تویی که فیض هوای طبیعتت

سازد بنوبهار مبدل خزان علم

از دست پخت طبع تو با لذت است و بس ...

... ای فضل مایه بخش تو سلطان نشان علم

با آنکه دست بسته میدان دانشم

گر نامزد کنی بکف من عنان علم ...

عرفی
 
۷۵۴۴

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۴۰ - بیان مفاخر

 

... وز دین غنیم گرچه باظهار فقیرم

از کلک بنان لوح خراشنده ماهم

وز تیغ زبان خامه تراشنده تیرم ...

... درآب و هوای چمن خلد سرورم

در بست وگشاد در فردوس صریرم

توفیق چه صورت شکند قوت دستم ...

عرفی
 
۷۵۴۵

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۰ - در منقبت حضرت ختمی مرتبت (ص)

 

... در نگاه شاهد معنی عالم غوطه زن

تا بجولانگاه صورت بسته ای دام نگاه

مرحبا نیک آمدی ای یأس تا بیرون دهم ...

... داور کونینی و انواع احسانت سپاه

دست حفظت بهر چابک خیزی و بربستگی

بر میان شعله بر بندد تطاق از برگ کاه

شاخ شاخ و برگ برگش تازه بر هم ریختند ...

عرفی
 
۷۵۴۶

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۱ - عزت نفس

 

... صد جا شهید شو دیت از دشمنان مخواه

بستان زجاج و در جگر افشان و نم مجوی

بشکن سفال و در دهن انداز و نان مخواه ...

... یعنی که بال و پر بکن وسایبان مخواه

مجلس بنوحه گرم کن از نی نوامجوی

خنجر بسینه تیز کن از کس فسان مخواه ...

... کین از فلان مجوی وز به همان فلان مخواه

لب بستن از طلب روش همت است و بس

گفتم مخواه تن زن و صد داستان مخواه

عرفی
 
۷۵۴۷

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۳ - تجدید مطلع

 

... تو زیب محفل و من بینمت که در میدان

سر زمانه بفتراک بسته میرانی

نهال بخت تو در گلشنی بود سر سبز ...

... زحد گذشته حد خدمت فلک ترسم

که زیر مسند خویشش چو عرش بنشانی

زمانه جمع کندشش جهت بیک جانب ...

... چو رخش کینه بتازی بروزگار سزد

که گرد تخت ثری بر سپهر بنشانی

قلم براه صلاح تو میرود ورنه ...

... ز بهر شدت خذلان او بدل کردند

طبیعت ملکی را بنفس شیطانی

سه گانه گوهر والانژاد دوده کون ...

... متاع من همه دریایی است و یا کانی

ز بسکه لعل فشاندم بنزد اهل قیاس

یکی است نسبت شیرازی و بدخشانی ...

... بجای شعر بکاغذ شراب روحانی

بنوش و باک مدار این شراب خامه رسا

که نیست خوردن این باده را پشیمانی ...

... کنونکه رتبه حکمت گرفت شعر از من

کند بنسبت این اعتبار یونانی

هنوز هست امیدش که یابد از فیضم ...

... مرا به مدح تو فرمود گوهر افشانی

تو چون گذر کنی آنجا بنظم رنگینم

که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی

ضمیر وی بمن اینجا نشان دهد هر جا ...

... که زلف شاهد نطقم کند پریشانی

حدیث آب و علف خود بنزد من باداست

که نظم و نثر مرا کرده آبی و نانی

تمام همت و سرتا قدم مراد دلم

اگر دهی نستانم دهم چو بستانی

دگر چه مانده دعایی کنون بگو چکنم ...

عرفی
 
۷۵۴۸

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۶ - تجدید مطلع

 

... در از گنجینه دریا و لعل از جیب کان بینی

بچشم مصلحت بنگر مصاف نظم هستی را

که هر خاری در آن وادی درفش کاویان بینی ...

... بشادی دشمنش یابی به انده مهربان بینی

برون از تشنگی درآتش است اما درون بنگر

که نهر سلسبیلش در گلوی دل روان بینی ...

... از آن راهت بباغ آرد که گل را در خزان بینی

دعای عقد اخوت با اجابت بست هان عرفی

دعا کن از ثنا بگذر که دیگر وقت آن بینی ...

عرفی
 
۷۵۴۹

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۸ - در منقبت مولای متقیان

 

دمی که لشکر غم صف کشد به خونخواری

دلم بناله دهد منصب علمداری

خراب نرگس مستانه توام که نهد ...

... زخوش متاعی بازار عشق می ترسم

که دست حسن ببندد کساد بازاری

در آن دیار بسودا رود دلم که دهند ...

... نهند برگ تساوی بجیب سیاری

بدیده ای که بنوک سنان او نگرد

کند بگاه اعادت نگاه مسماری ...

... چو نور سایه بدزدد بگرم رفتاری

سبکروی که زمین را بپویه بنوازد

چو نور سایه او در محل سیاری ...

... فلک بسهوم اگر داد راه بردرکام

کلید عهد بوی بسته عهد مسماری

دلم بعون شکایت زغم تهی نشود ...

عرفی
 
۷۵۵۰

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۹ - حکمت و موعظت

 

... بکاوش نفس تیز واپسین مگشای

جهان و هرچه در اوهست سر بسردربند

در معارضه با حکمت آفرین مگشای ...

... بدست دل بگشا قفل معنی از در جان

هرآن دری که بود بسته غیر از این مگشای

دلی که باید از افتادگی گشاده شود ...

... دلی که صحبت عشق است مایه طربش

بنظم و نثر مکن خوش نهاد و هین مگشای

زآب و رنگ چه خیزد بغنچه لاله

بگو که بند قبا پیش یاسمین مگشای

بتیغ غمزه جانان گشای پهلوی دل ...

... اگر بهاش سلیمان دهد نگین مگشای

بنای عفو بر الطاف دوست نه نه زمان

در شهور مزن غرفه سنین مگشای ...

عرفی
 
۷۵۵۱

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱ - ساقی نامه

 

... بیا ساقی از راه عقلم بگیر

که تاب شبستان ندارد بصیر

بده کوثر لعلی سومنات ...

... بیا ساقی آن می که حور بهشت

شرابا طهورا بنامش نوشت

بمن ده که تفسیر آیت کنم ...

... بمن ده که رنجور و دلخسته ام

بهر موی دردی فرو بسته ام

بیا ساقی آن شمع قندیل روح ...

... بده تا ببارم قدم در رکاب

بفتراک بندم سر آفتاب

بیا ساقی آن شیر ام الفرح ...

عرفی
 
۷۵۵۲

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲ - مثنویات

 

... زان کنم آرایش قندیل عرش

به که بنام صمد بی نیاز

نامه نوازیم و عنان طراز ...

... حسن فزاینده عصمت وران

شهر گشاینده بستان صبح

یاسمن افشان گریبان صبح ...

... گوهر خود زاده چه دریاست این

خاک نشین در او بندگی

مرده بیماری او زندگی

بندگی از داغ قبولش فکار

گردن آزادی از او طوق دار ...

... شهر عدم را صنم آباد کرد

زیور صورت بکف خاک بست

آهوی معینش بفتراک بست

کوشش اندیشه بافلاک داد ...

... داد بآوازه شراب نوید

بست ز خمیازه دهان امید

هاضمه را نامزد علم کرد ...

عرفی
 
۷۵۵۳

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۳ - در ستایش آفریدگار

 

... یا قدری مایه از زندگی

یا بشان چاشنی بندگی

وه که بر این طایفه ناتمام ...

... ما همه لب تشنه فرمان تو

برگ رضا بسته ز بستان تو

شاد نشینان ملول توایم ...

عرفی
 
۷۵۵۴

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۵ - در مدح مالک قاب و قوسین

 

... هر سر مویم صمنستان شود

این زر اندوده بنه در گداز

سکه اصلیش بر افروز باز ...

... نغمه مستانه گشاید لبم

باز شود قفل زبان بستگی

زمزمه سنجد لب شایستگی ...

عرفی
 
۷۵۵۵

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۷ - معراج

 

ساعتی اندوده بنور عطا

خلوتیان حرم کبریا ...

... برد بمیدان فلک تر کتاز

بست بتوسن ز قمر طبل باز

زد بقدمگاه عطارد قدم ...

... بهر سجود ره او توامان

صد سرش از هربن موشد عیان

چون سرطان بوسه ز پایش ربود ...

... نیش ستم در دل عقرب شکست

بر اثرش راه نحوست ببست

ناوکش از قوس چنان تیز جست ...

... کرد سلامی زادب نرم تر

بنده نوازانه جوابیش گفت

تا برمسند رهش از گرد رفت

عطر فشان رفت بنزدیک مهد

عزت آن بست به آن دره عهد

چهره بر آن سدره نیاسودنی ...

... نوبتی آن لب گویا شنید

آن که بود امتش اما بنام

آن که بود امتی وی حرام ...

... چون بحرم رفت همان باز گشت

بستر خود چون بنشست از سماع

گر مترک یافت ز وقت وداع ...

عرفی
 
۷۵۵۶

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۸ - در مدح نبی اکرم

 

... یعنی اگر هست ترا گوهری

بشکن و از وی بنما جوهری

یعنی ازان میخرازان می خراش

آن بستان این بفشان زود باش

وان شجرتر ثمر از نور یافت ...

... شرع مگس ران طبیعت زتو

حسن نبوت بتو زیبنده است

رنج محبت بتو دل زنده است ...

... این گهر آرایش این درج نیست

محمل آرام بجمازه بند

زیور این مژده بآوازه بند

بسکه بره شمع دعا سوختم

گوشه محمل بنما سوختم

بسکه کنم یاد لبت گریه ناک ...

... بسکه در افزوده در او برگ و ساز

گر بنمایم نشناسیش باز

گرچه از این طایفه پنهان به است ...

عرفی
 
۷۵۵۷

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - نعت حق سبحانه تعالی

 

... گر ندمی بر لب یوسف نفس

تیز نجوشد بنباتش مگس

گر نه ز دست تو کشد خضر جام ...

... از گهر شرع تراشم نگین

تا بنگارم بوی اسمای دین

طرح صنمحانه چین میکنم ...

... نیشتری بر رگ جان میزنم

رشته خونش بنهان میزنم

تا مگر از جنبش رای صواب ...

... نغمه او کس نشمارد حرام

سوزن عیسی همه بندد گره

لیک دمش مرهم ناسورده ...

... آنکه ره کعبه نماید بکور

دیده همانا به نبندد زدور

گرچه قدم سوده ور و تافته

باطنم از کعبه نشان یافته

افتان خیزان بنشان میرسم

گر دهدم عمر امان میرسم ...

... غمزه لب عربده بوسی کند

نیست فریبنده تر از من کسی

عمر ببازیچه بدزدم بسی ...

... نورس بازیچه چرخ کهن

فاخته عشوه ده سرو بن

حسن مجاز آتش افسرده است ...

... مرهم صد داغ کن این ریش را

کز غم مرهم بستد خویش را

من که دلم تازه کند زخم نیش ...

عرفی
 
۷۵۵۸

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - حکایت

 

صبحدمی شعبده بازی که هست

حلیه نیرنگ بناهید بست

گفت که ای مطرب بزم حجاز ...

عرفی
 
۷۵۵۹

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - غفلت

 

... وی اثر رنج طلب نام ما

در طلب آویز چه بنشسته

بسته دامی ز چه وارسته

گرچه فلک بسته در کامها

کرده به نگشودنش ابرامها ...

... بیضه هم آورد برون و شکست

بچه او باطیران عهد بست

باز شعور تو همان بسته بال

بخت تو در خواب که خوابش حلال ...

... روی شعور تو بمی شسته اند

جلوه لیلیت زحی بسته اند

چون تو بدین صید نه ارزنده ...

... مستی و از فیض طلب رسته

بی اثری را بطلب بسته

مستی غفلت نه پذیرفته اند ...

... لیک ره راست یکی زان شمار

تا بنگاهی شوی آگه زراه

مست و سراسیمه نماند نگاه ...

... تا در گنجینه ترا خوانده اند

دیده در بسته زهم باز کن

قاعده رهروی آغاز کن ...

عرفی
 
۷۵۶۰

عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۵ - حکایت

 

... در حرم دوستی آورده عهد

وز غم دل با غم دل بسته عهد

برده بهمسایگی دوست دل ...

... ای همه آرایش این بوستان

هر که ببستان منش کار هست

با منش اندیشه بازار هست ...

... ارزش دل بیشتر آمد ز جان

آن بفروش این بستان رایگان

روح یکی ذره بی حاصل است ...

... مهر کی از چشمه کس جوید آب

جان دوسه روزی که بود شهر بند

جنبش دل آوردش در کمند ...

... گر برود از الم آزاد باد

وز بنشیند ز غمم شاد باد

دل که بود چشمه سودای دوست ...

... آنکه دهد روح بوی ساز و برگ

گوبستان مایه مهلت ز مرگ

عرفی از اندیشه جان باز گرد ...

عرفی
 
 
۱
۳۷۶
۳۷۷
۳۷۸
۳۷۹
۳۸۰
۵۵۱