گنجور

 
عرفی

ای نفس طبع ادب سوز شو

نغمه زنی را گهر افروز شو

نغمه روح‌اللهیت ساز کن

زمزمه نعت شه آغاز کن

صدرنشین شه پیغمبری

جوهریان را به گهر جوهری

صیرفی گوهر ارباب درد

برده ز بس رنج کشی آب درد

گوهر گنجینه فیضی گشای

جوهر آئینه معنی نمای

جوهر او سینه تنگ آشنا

گوهر او آفت سنگ آشنا

گو چه شد آن سنگ ستم خیز تو

آن خزف در گهر آویز تو

تاش بسایم بقدم زیر پای

وآنگه ازو دیده کنم سرمه سای

بلکه بسایم نه بکام ستم

زانکه بحل میکندش از کرم

گوهر خود را بشکست آزمود

جوهر او را بدو عالم نمود

یعنی اگر هست ترا گوهری

بشکن و از وی بنما جوهری

یعنی ازان میخرازان می خراش

آن بستان این بفشان زود باش

وان شجرتر ثمر از نور یافت

روضه یکی در شجر طور یافت

گنج معانی به ثنای خدای

بسکه برافشاند ونبودش سرای

سنگ طلب کرد که با روی زرد

گوهر خوبشکند از تاب درد

سنگ کجا ترک ادب می کند

گوهر او سنگ طلب می کند

تا گهر وی تهی از رشته گشت

لعل بخون جگر آغشته گشت

بسکه ز جوشیدن خون رنگ داشت

سنگ بفصادی گوهر گماشت

بسکه زهر زخم برد لذتی

بر گهرش سنگ نهد منتی

عرفی اگر گوهر پاکیت هست

لذت منت ببرد هر شکست

جوهر خود بشکن وعزت شمار

زمزمه امتی از وی برآر

ای ز تو آرایش وعصمت زتو

شرع مگس ران طبیعت زتو

حسن نبوت بتو زیبنده است

رنج محبت بتو دل زنده است

ناصیه فقر زمین بوس تو

عصمت ما سایه ناموس تو

مرحمتت چون گنهم بیشمار

تشنگیت چون نفسم آبدار

خنده مگر سوی تواش راه نیست

کز مزه شهد تو آگاه نیست

لب مگشا تا بر آب حیات

باز چشد تلخی لب از نبات

گر لبت افسون بمداوا دهد

از نفس مرگ مسیحا دهد

ور بمگس گرم برانی نفس

شعله بخرطوم رباید مگس

باد سلیمان چو بباغت وزید

جلوه شمشاد روان تو دید

گوشه اورنگ سلیمان گذاشت

چهره بجارو بکشی برگماشت

باغ ترا روح امین عندلیب

باد مسیح از چمنت برده طیب

آب مسیحا شده خاک رهت

تا بشتابد به تیمم گهت

نالش این بی تو دلاشوب دهر

آب من از هجر تو آشوب زهر

از حرم راز برون مانده ایم

منفعل از اهل درون مانده ایم

نعت تو از آینه ام ننگ برد

تا همه از دیده طبعم سترد

من کیم و جوهر طبعم کدام

تا برم از گوهر نعت تو نام

شوق من این بی ادبی می کند

دعوی چندین سببی می کند

عقل که باغ صفت آرای تست

تشنه زینت گری رای تست

قبض ترا نامیه مزد ورباد

باغ تو از فیض تو معمور باد

ای که دهی گنج عطارایگان

گوهر گنجینه بعرفی فشان

ور گهرش هست سزاوار گنج

لطف تو میداند و ایثار گنج

ای نگران خفته هشیار مست

شاهد معنی بعماری نشست

رقص کنان بهر وداع آمده

ناقه و محمل بسماع آمده

خیز و دو روزیش عنانگیر خیز

جمله خرابیم بتعمیر خیز

شرم ملامت برد از ننگ ما

گوهر ایمان شکند سنگ ما

هر دو از این صومعه رم کرده ایم

رو بحرمگاه عدم کرده ایم

ما سفری راهرنان در کمین

مایه ما گوهر ایمان ودین

خیز که ما را سر این کرد نیست

همره این غافله یک مرد نیست

جمله متاع از پی غارت بریم

جنس خرابی بعمارت بریم

ای تو عمارتگر مشتی خراب

وی زتو قارون زمین گنج یاب

مجلس ما تیره تر است از دماغ

نیست بگنجی نه روا شب چراغ

شرع تو آسوده در این دام چند

رنج محبت بوی آرام چند

این قمر از بهر چنین برج نیست

این گهر آرایش این درج نیست

محمل آرام بجمازه بند

زیور این مژده بآوازه بند

بسکه بره شمع دعا سوختم

گوشه محمل بنما سوختم

بسکه کنم یاد لبت گریه ناک

بی تو کشم جرعه روحی فداک

چشم من و چشمه حیوان یکی است

آب من و خون شهیدان یکی است

تا بکی از منبر ظلمت تصیب

نغمه تزویر برآرد خطیب

خیز و ترنم بپیش درفکن

وز نفست موج بگو هر فکن

صومعه آراسته اند از ریا

شرع نواست این بتماشا بیا

خیز و بر افکن ز جبینش نقاب

تا بشتاسیم شب از آفتاب

شرع تو را جمله در افزایشند

در صدد زینت و آرایشند

بسکه در افزوده در او برگ و ساز

گر بنمایم نشناسیش باز

گرچه از این طایفه پنهان به است

شرع تو چون تیغ تو عریان به است

این رربی غش که بر او نام توست

دست بدست آمدنش سکه شست

بر لب وی تازه کن این نام را

سکه نو زن زر اسلام را

ما همه رنجور و مسیحا توئی

داروی بیدردی دلها توئی

نیم دعا بهر دو عالم بس است

بل زتو آهنگ دعا هم بس است

با نفس نایب طوفان نوح

کین خس و خاشاک بروبد ز روح

با نفس مست می مرحمت

کز ره ما رفته شود معصیت

دست برآور که محل دعاست

بر نفست روح اجابت نواست

شستن آلایش مشت غبار

سهل بود بر تو چو ابر بهار

حاصل این باغ مسلم کراست

سود و زیانش که بر دغم کراست

گرچه به صد معصیت آلوده‌ایم

چون تو شفیعی چه غم آسوده ایم

سینه عرفی که غم اندیش توست

راحتی عز تو و ریش توست

ره شفا خانه رازش بده

مرهم ناسور نوازش بده