گنجور

 
عرفی

ای مرا بر زشتی اعمال ، نومیدی گواه

دورم از حسن عمل چون رو سپیدی از گناه

صورت امید می بینم چو آب موج زن

بسکه میگردد زشرمم رعشه در نور نگاه

گر بصورت کاه را گویم که همرنگ منی

کهربا چون مردم چشم بتان گردد سیاه

میل فعل زشت را با طبع من آمیزش است

وین شبیه ربط کفر است و مکافات اله

ور بعصیان در نمی آمیزم از بی قوتی است

وین بعینه چون حریص شهوتست و ضعف باه

ای که داری نامه اعمال را از فعل زشت

چون مصیبت خانه عاشق زدود دل سیاه

چهره را از آب یاقوت ندامت بر فروز

چون گل روی دل آرایان ز تاثیر نگاه

در نگاه شاهد معنی عالم غوطه زن

تا بجولانگاه صورت بسته ای دام نگاه

مرحبا نیک آمدی ای یأس تا بیرون دهم

گریه گرمی که شوید تیرگی را از گناه

هان سمند آهسته ران ای گمره ناهوشمند

منحرف میتازی و مستی و تاریکست راه

حبذا ای نوبهار عجز کز تأثیر تو

معصیت را میدهد آمرزش از طرف کلاه

میتوان کردن تلافی عمر ضایع کرده را

گر زنو برگ گیاه تازه گردد برگ کاه

شاهد معنی عیان و ما بصورت ملتفت

ای درون جهل ما چون روی نادانی سیاه

بسکه بی تأثیر ضایع گشت در دیر مجاز

گریه های تلخ شام و ناله های صبحگاه

بعد از این در معبدی نالم که بی منت نهد

گوهر کام ابد در دامن تأثیر آه

حالتی یابم که از تکفیر من کافر شوند

گر تراود از زبانم لیس فی دلقی سواه

مقصدت دور است عرفی گرباین ره میروی

کام همت را روائی باید از امداد شاه

قهرمان عرش مسند داور امی لقب

صورتش مرات معنی معنیش صنع اله

گر محیط رای او بر چرخ گردد موج زن

دامن موجش بروید چشمه خورشید و ماه

در شب معراج کان یکتای بی شبه و نظیر

جامه صورت زروش افکنده در آرامگاه

زان کسی محرم نبود اندر حریم ایزدی

تابود و هم غلط بین در امان از اشتباه

ای زروی نسبت ذاتت ولایت را شرف

وی بزیر سایه جاهت نبوت راپناه

سایه یزدانی و انوار سیمایت دلیل

داور کونینی و انواع احسانت سپاه

دست حفظت بهر چابک خیزی و بربستگی

بر میان شعله بر بندد تطاق از برگ کاه

شاخ شاخ و برگ برگش تازه بر هم ریختند

تاز باغ همتت خواندیم طوبی را گیاه

شاهد عدلت بدست خلق در ایوان دهر

سنبل ریحان فشاند فتنه را در خوابگاه

بسکه دست رحمتت آرایش هر چهره کرد

عشق میورزد بحسن یأس و امید اشتباه

توشه گیر انتفاع از ریزش جود ، توجود

خوشه چین ارتفاع از مزرع جاه تو جاه

از خیال هیبتت اندیشه میرد در ضمیر

وزنشان آستانت سجده رقصد در جباه

با ازل گوید ابد کین نا امید از ساحل است

کر کند در بحر علمت گوهر اول شناه

ای که از احوالم آگاهی مهل اینسان مرا

همچو سعیم در حصول طاعت و عفت تباه

می تراود آب شور از تیره بختم گر کسی

تا ابد در ساحت تحت الثری میکند چاه

سینه مد الف بشکافد و بیرون جهد

چون در اثنای پریشانی نویسم تیر آه

یوسف نفس مرا زآسیب اخوان دوردار

کین حسودان مروت سوز با این بیگناه

با فریب غول همزادند در راه سلوک

بافساد گرگ انبازند در نزدیک چاه

تا اسیران محبت را بجولانگاه دوست

احتمال سجده کردن مضمر است اندر جباه

احتمال رو سپیدی دور باد از آنکه او

جز به درگاه تو ساید چهره در عذر گناه