گنجور

 
۷۵۲۱

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

... در سینه مخمور وصالت نتوان یافت

زخمی که ز خمیازه توان بست دهانش

فریاد که هر غم که رسد بر در هستی

جان های شهیدان تو گیرند عنانش

عرفی لب غماز چه بندی که بود عشق

رازی که به گفتن نتوان کرد عیانش

عرفی
 
۷۵۲۲

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷

 

حال ما بنگر که آهوی حرم گم کرده ایم

رهبر امید را در هر قدم گم کرده ایم ...

... این ملامت بس که ما راه حرم گم کرده ایم

پیر ما از بستن زنار لاف کفر زد

کز عبادت ما در دیر و حرم گم کرده ایم

عرفی
 
۷۵۲۳

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

 

... تاب نفاقم نیست هم کز دل نهان یادش کنم

شیرین به خسرو بست دل عشق از ره ناموس گفت

آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم ...

... بیم است که از باران شید از هم بریزد صومعه

از خشت خم وز درد می تعمیر بنیادش کنم

ز آمیزش غم با دلت خوش می گذارد بی غمی ...

عرفی
 
۷۵۲۴

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۶

 

چند بر بستر از آن چشم فسون ساز افتم

تکیه بر بالش و بستر کنم و باز افتم

پاسم ای شمع چه داری نیم آن پروانه ...

... که ز انجام ره عشق به آغاز افتم

گفت و گوییست بنازم به لب خاموشی

که اگر لب بگشایم ز سخن باز افتم ...

عرفی
 
۷۵۲۵

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷

 

دل در شکن طره دلبند شکستیم

صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم

سودازده گی بین که دل هم نفسان را

صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم

ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد ...

... دل های پدر در غم فرزند شکستیم

دردا که از این عهد که دل با صنمی بست

صد داغ نهانی به خداوند شکستیم ...

عرفی
 
۷۵۲۶

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

 

عفوت آوردم دل شرمنده را آتش زدم

خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم

کاو کاو خانه کردم جنس بی قیمت نبود ...

... مرده را بیدار کردم زنده را آتش زدم

دیده از مقصود بستم چشمه لذت گشود

خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم ...

عرفی
 
۷۵۲۷

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹

 

از باغ جهان رخت ببستیم و گذشتیم

شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم ...

... لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم

پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت

خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم

گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است ...

... صد جا به کمند آمده بودیم در این راه

چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم

هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد ...

عرفی
 
۷۵۲۸

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

دلی از نقشبندی های عشق آزاد می خواهم

دلی چون نامه مجنون مادر زاد می خواهم ...

... وگر نه عندلیبم فرصت فریاد می خواهم

ندارم دستگیر امیدوار از بخت بنشینم

نبینم دادگر از خاک کسری داد می خواهم

به دلق آتش زدم زنار بستم یا صنم گفتم

ز زاهد طعنه از راهب مبارک باد می خواهم ...

عرفی
 
۷۵۲۹

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰

 

... گله از تهی کمندی نه روا بود همین بس

که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان

چه کند زبون شکاری ز چنین شکارگاهی ...

... چه گمان باطل است این که بود عزیز صیدی

که به عجز بسته گردد به کمند ارجمندان

به کرشمه ای بنازم که ز باد دامن او

زده موج زهر آفت به گلوی نوشخندان ...

عرفی
 
۷۵۳۰

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۰

 

در سردی یخ بند که لرزد خورشید

خون بسته شود چون بقم در رگ بید

گل دسته ای از دود شرر بسته شود

کاندر کف روزگار ماند جاوید

عرفی
 
۷۵۳۱

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۸ - در مدح حکیم ابوالفتح

 

... فلک بگلشن حسرت نوشت و داد بباد

هرآن گره که در آن نقد مدعا بستند

بدامن طلب مدعی نهاد گشاد ...

... دلم ز صفحه فهرست بر گرفته سواد

مخند اگر بفسون زمانه دل بستم

نه بهترم ز سلیمان که تکیه زد بر باد ...

... که ز مهریر بجوشد زکوره حداد

دگر بناله نمیریزم آبروی نفس

که چشمه چشمه از این آب داده ام بر باد

کدام ناله میانش بشعله بربستم

که روزگار بمنع اثر فرو نگشاد ...

... حسود جاه تو صدره زرنگ و بوی هوس

بدستیاری امید بست نقش مراد

زمانه بعد حصول مراد با وی کرد ...

... که چون مدیح تو نتواندم بلب استاد

خیال بندگیت دوش نقش می بستم

ز روی کسب شرف نی زروی استعداد ...

... کرشمه سنج و تبسم کنان در آمد وگفت

که عید بندگی صاحبت مبارکباد

من از تعجب این حرف دلگشا گفتم ...

... بشوی نامه عرفی که ایزد متعال

زبندگان خودش برگزید و کرد آزاد

اگر نه بندگی صاحبت بفال آمد

سبب چه بود که جبریل این ندا در داد ...

... برآستان تو باید نشست یا استاد

گرم تو بنده شمردی زخواجگی صد شکر

وگر قبول نکردی ز بی کسی فریاد ...

... که شرم این سخنم خون ز چهره بیرون داد

مرا رسد که بنازم بنسبت آباء

چنانکه تا بقیامت بطبع من اولاد ...

... که ریش های حریفان همیدهی بر باد

همیشه تالب الیاس و خضر سیرابست

زچشمه ای هنوزش کند سکندرباد ...

عرفی
 
۷۵۳۲

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۱۲ - درشکایت از وضع زمان

 

... که بر سر چادر دامان ندارد

چنان بر خضر بوی می گذر بست

که ره در چشمه حیوان ندارد ...

... جهان یک قطره بی طوفان ندارد

بیابان طی مکن کش هر بن خار

کم از صد غول سرگردان ندارد ...

عرفی
 
۷۵۳۳

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۱۴ - ترجمه الشوق در ستایش مولای متقیان علی علیه السلام

 

... که روزگار طبیب است و عافیت بیمار

مرا زمانه طناز دست بسته و تیغ

زند به فرقم و گوید که هان سری می خار ...

... بسعی زلزله در دیده ام خلاند خار

بصید موری اگر ناوکی بزه بندم

دهان مار کند در گزیدنم سوفار ...

... که نقدهای مرا نیست جز تو کس معیار

تهی کن از همه اندیشه خطا و بنه

بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار ...

... بحیرتم که چه صنعت بکار برد که کرد

بتنگنای جهان وضع این بنا معمار

که گر بقدر بلندی بیفکند سایه ...

... بداغ لاله توان دید یاسمن دروی

چو بسترد ز سرش مهر سایه دیوار

دریچه اش بضیا دیده سهیل یمن ...

... بطور عالم معنی گشوده شوق کلیم

بناز و نعمت حسن تو روزه دیدار

هنوز ناصیه آفتاب در عرق است ...

... چو خیمه دوره دامانم آسمان گویی

بصد طناب فرو بسته است و صد مسمار

بگلخن آمده از روضه مانده ام محروم ...

... که بر در تو بود دایمش بر رفتار

بدان خدای که در شهر بند امکان نیست

متاع معرفتش نیم ذره در بازار

بجزر و مد محیط عطای او که کشد

بنیم موجه دو عالم گناه را بکنار

بکنه او که تعجب نشد گران مایه

ازین که کرد ز درکش نبی بعجر اقرار

بکلک او که نوشت و بسا که بنویسد

بر وی صفحه عالم سطور لیل و نهار ...

... به آستان حریمش که هست ناصیه زار

بنعمت تو که اندازه را کند مغرول

بمدحت تو که اندیشه را کند ببمار ...

... به آن ترانه که منصور را کشید بدار

بناقه ای که بلیلی خیال مجنون برد

بان کرشمه که لیلی بر آن نمود نثار ...

... همه کرشمه تراشید و ریخت برکهسار

بنوش نوش ندیم صبوحی مستان

بکاو کاو کلید طبیعت هشیار ...

... بطبع گرسنه چشم محبت اندیشه

که جز بنعمت جود تو نشکند بازار

بخاک جبهه که باد بروت عابد ازوست

بتار سبحه که صوفی ازوست در زنار

بناز حسن که بندد نقاب در خلوت

بر از عشق که آید که برهنه در بازار

بنکته گیری ناموس روستایی طبع

بلب گزیدن افسوس خویشتن بی زار ...

... نه از میانه گلشن نه گوشه گلزار

بنافه ای که از آهوی صنع میافتد

بهر کجا نمکین تر بود ز چهره یار ...

... پس از پیاله کشیدن بساغر از لب یار

بکان کسب که زاید بنام بذل درم

بشان نصب که دوزد بدوش عزل غیار ...

... بفیض سرمه مکی بگرد کوچه یار

بخوی فشانی شبنم بخود فروشی گل

بنیزه بازی سوسن بدشنه سازی خار

بیکه تازی وحدت بعرصه توحید ...

... بشیوه دانی شهر و بساده خویی ده

بنخل بندی کشت و بخوشه چینی کار

بصبح قاتم پوش و بشام اکسون باف ...

... بصدق تنگ معاش و خوش آمد جرار

بناگواری نزع و بناگزیری مرگ

به بی مداری عمروبه بیوفایی یار ...

... بتنگنای گریبان بوسعت دامن

بخاکساری کفش و بنخوت دستار

بداع پهلوی بیمارممتنع حرکت ...

... مگر بدامن جود تو دست زد قلمم

که گنجش از بن ناخن دمید نرگس وار

چو کرم پیله بخود بر تند مدایح تو ...

عرفی
 
۷۵۳۴

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۰ - درستایش حضرت امیر علیه السلام

 

... کای اوج عرش سطح حضیض ترا مماس

منقار بند کرده ز سستی هزار جا

تا اولین دریچه آن طایر قیاس

آورده گوشوار مرصع بهدیه عرش

کز وی علوشان بستاند بالتماس

نی سایه اش لباس ببر کرده از علو ...

عرفی
 
۷۵۳۵

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۱ - عمان الجواهر- در نعت حضرت رسول «ص»

 

... نیابت ز آن معلم جوی اندر حکمت آموزی

که لوح جوهر کل ساده یابی در دبستانش

صفا می جوید از قصر دلی معموره جنت ...

... چراغ دل بیفروزند در بزم سیه رویی

که شمع آفتاب از دود میرد درشبستانش

برآن شاید گشودن چشمه معنی که چون بروی ...

... ز ایمان گر دلت آسیب می یابد بدیرش بر

که بر بندند حرز کفر بر بازوی ایمانش

بدرس عشق خواندن گر کلیم و گر خلیل آید ...

... بروح الله نخندانند حسن آفتاب ما

مگر بینند گریانش مگر یابند بریانش

بر نجوری کسی ارزد که هر گه میرد از شادی ...

... که گردد عرش و کرسی صرف تابوت شهیدانش

ز گنج عشق دامان گهر بستان که چون دل را

بتارک بر فشانی اوفتد بر جیب ایمانش ...

... که بشماری بدون انتساب فصل حیوانش

بنازم مرشد گریان و بریان را که می خندد

بطوق گردن شیطان زهی طوق گریبانش ...

... بباغستان معنی رو که تأپیر هوا آرد

سراویل تذرو از بهر طاووسان بستانش

بمژگان رخنه در کشتی کن ارطوفان سبک باشد

درآن دریای بی ساحل که تسلیم است پایانش

دل از حسن عمل بستان و بشکن در کف عصیان

بعصمت هر که نازد معصیت دان نرک عصیانش ...

... برنگ لاله از تارک بروید جام مرجانش

بنوش آن می که گر آیینه گردد کفر و ایمان را

بچشم هم امام و برهمن گردند حیرانش

بنوش آن می که گر بر صورت شیرین برافشانی

برون آرد ز قید بیستون سرمست و رقصانش ...

... خضر برسنگ دلها زد سبوی آب حیوانش

اگر از حرمت اندیشی بیا تا حکم بنمایم

ز سلطان شریعت لیک ننمایی به خاقانش ...

... شهنشاهی که چون آماده شد جمازه جاهش

فرو بستند از عرش برین محمل بکوهانش

بجنت گر برات نعمت جاوید بنویسد

سواد از دیده آلاید بنوک خامه رضوانش

درآن حالت که ریزد نوش بر نوش از لب دانش ...

... ز نخ بر علم افلاطون زند شاگرد نادانش

بنازم عزت و شان را که در ایوان سلطانی

علی آرایش بزم است و جبریل است مهمانش ...

... ز طوبی تاج می گیرد پی بازیچه ریحانش

نخوردند از محبت ابنیا لذت رسان زخمی

که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش ...

... هرآن نامه که بسم الله بود تذهیب عنوانش

زهی رحمت که بنمودی بخلق آییینه روی

که ایزد در نقاب حسن خود می داشت پنهانش ...

... دل او در هوای عالم قدس است می دانم

که چون رخت از جهان بندد توان گفتی مسلمانش

دلم بر هرزه گردیهای این گمراه می سوزد ...

... بتحسین تنگ فهمان و احساس لییمانش

بیک ارزان گرانش می شمارم گرتو بستانی

دهد گر خرمن مه آسمان بشمارم ارزانش ...

عرفی
 
۷۵۳۶

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۳ - درستایش حکیم ابوالفتح

 

... رسته از قید آب و آتش و خاک

بند برقع گشاده و سرمست

نیم پوشیده حله دیباک ...

... سونش از گرد بیش گردی پاک

رفتم آهسته پیش و بنمودم

خویش را در مقام استدراک ...

... نطق ما گوش و گوش ما هوشت

تا گرفتی بنطق عرصه خاک

روی اندیشه از تو در مقصود ...

... محرمم خود تو از که داری باک

تلخ شدگفت ابنت حدس آتگه

از سمک لاف فضل تا بسماک ...

... گوهرش دست برده از دریا

سایه اش نور بسته برفتراک

قهر او بی ستم برانگیزد

فعل زهر از طبیعت تریاک

جود او بی نفاق بنماید

نام حاتم ز نامه امساک ...

عرفی
 
۷۵۳۷

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۶ - در مدح حکیم ابوالفتح

 

... بعد از این ترجمه روز شود صاحب کل

بعد از این شب بنگین نقش کند عبداقل

وقت آنست کنون کز اثر عیش و نشاط ...

... ناقص از کارگه آرند بباغ از مخمل

عرق از شبنم گل داغ شود بر رخ حور

اخگر از فیض هوا سبز شود در منقل ...

... سیرت این چمن از خلد ببیند مجمل

حور گیسو بمیان بسته درآید بچمن

تا لبالب کند از سنبل وگل جیب و بغل ...

... شاید ار باز شود عقده ما لاینحل

لیلی از گوشه محمل بنمود است جمال

یا بود لاله که سر برزده از دامن تل ...

عرفی
 
۷۵۳۸

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۷ - تجدید مطلع

 

... گر ضمیرش زر خورشید در آرد بعمل

عنفش اندر کنف عدل بخوابست و بود

رازدار عدم و مصلحت اندیش اجل ...

... قطره ها کش دم رفتن چکد ازپیشانی

شبنم آساش نشیند گه رجعت بکفل

گر بخورشید دهد سرعت او در یک دم ...

... حرکات فلک از سرعت او مستعمل

گر سر خصم تو بندند بپایش گه نظم

تا قیامت بگلویش نرسد دست اجل ...

... تا بساید فلک از بهر صداعش صندل

داد یک شهر ز عرفی بستان کین مغرور

کبرو نازش نه باندازه قدرست و محل ...

... لله الحمد که تا قدر تو نشناخت نبود

جوهر بندگیش چون هنرش مستعمل

ای که در عهد تو عهد جم و کی گر بودی ...

عرفی
 
۷۵۳۹

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۸ - در مدح شاهزاده سلیم

 

... کرد بی عزت بهار آخر بهر بازار گل

بسکه طبع کاینات از خرمی آبستن است

بر دماند باد زآه مجرمان بردار گل ...

... در زمین شوریده میروید زنوک خار گل

شاید ار گلبن صفت بر گلخن از فیض هوا

پرده های عنکبوت انگیزد از هر کار گل ...

... ای که از اندیشه عدل صلاح اندیش تو

بر نفس بندد ره غمازی اسرار گل

از دماغ باغ بگشاید شمیمش سیل خون ...

... چون دل بلبل کند الماس را افکار گل

گر ضمیرت مایه آرایش بستان دهد

آسمان آسا شود سرچشمه انوار گل ...

عرفی
 
۷۵۴۰

عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۳۲ - در مدح میرابوالفتح

 

... آتشی در عندلیبان می زنم

حجله گل بهر من بستند و من

سر به دیوار گلستان می زنم

در بن هر خار خنجر می خورم

بر سر هر نیش جولان می زنم ...

... تیشه ای در پای ایمان می زنم

بت پرستان می فریبندم بسی

شیشه ای بر سنگ ایشان می زنم ...

... آتش طورم می و جام آفتاب

حیف کاین می در شبستان می زنم

گردم از راحت زنم بر من مخند ...

عرفی
 
 
۱
۳۷۵
۳۷۶
۳۷۷
۳۷۸
۳۷۹
۵۵۱