گنجور

 
عرفی

صبحدم کز دریچه ادراک

نگرستم به ساحت افلاک

شاهد طبع خویشتن دیدم

رسته از قید آب و آتش و خاک

بند برقع گشاده و سرمست

نیم پوشیده حله دیباک

گاه اندیشمند و حیران وش

گه عبارت نورد و زمزمه ناک

گاه چین یرجبین و از نایافت

زده بر فهم طعنه امساک

گاه ابرو گشاده از دریافت

غزل شکر خوانده بر ادراک

حله لفظ بر قد معنی

صد روش دوختی و کردی چاک

گوهر نیم سفته را هر دم

سونش از گرد بیش گردی پاک

رفتم آهسته پیش و بنمودم

خویش را در مقام استدراک

خنده آمیز و چین بابرو گفت

کای کهن محرم من و ادراک

چیست کاندر چنین دم آوردی

که نفس راست از شداید پاک

گفتمش عفو کن که ممکن نیست

از تو دوری باحتمال هلاک

تویی امروز در ممالک فضل

ناگزیر طبایع ادراک

نطق ما گوش و گوش ما هوشت

تا گرفتی بنطق عرصه خاک

روی اندیشه از تو در مقصود

طره دانش از تو در پیچاک

داری اندیشه ای بگوی و مپوش

محرمم خود تو از که داری باک

تلخ شدگفت ابنت حدس آتگه

از سمک لاف فضل تا بسماک

این ندعید است و من نه مادح میر

او نه صراف نظم و من سباک

روشن است این که بی ثناش امروز

کار اندیشه میکشد بهلاک

باز گفتم دلیر و شرم زده

کای تو گلزار فضل و ما خاشاک

لطف کن تا ببینم آن معجون

شهدش افزون تر است یا تریاک

بپذیرفت چون از آن تلخی

اندکی گشته بود خجلت ناک

مطلعش گوئیا بلند نبود

چنک در بیت اسم زد چالاک

میر ابوالفتح آنکه از قلمش

لؤلؤ آید برون چو خوشه تاک

گوهرش دست برده از دریا

سایه اش نور بسته برفتراک

قهر او بی ستم برانگیزد

فعل زهر از طبیعت تریاک

جود او بی نفاق بنماید

نام حاتم ز نامه امساک

چون دمد لطف او درآتش دم

ماهی از کوره برکشد سکاک

چون کند نام او بخاتم نقش

خامه دزدد عطارد از حکاک

عرش در فرش خانه قدرش

آستان را گزیده بر افلاک

چرخ در ملک نامه عزش

حرکت را نوشته از املاک

رمح او کز انامل عدل است

هفت اندام ظلم را شباک

بخت او کز نژاد توفیق است

زر و سیم مراد راسباک

جبروتش نپوشد آن نعلین

که زقوس النهار یافت شراک

آسمان در رفاقت عزش

بتواضع کند بچرخ سواک

چرخ در عرض لشکرش میگفت

هست بهرام رزم اورا شاک

دست مظلوم راچو کرد دراز

صد شبیخون بشعله زد خاشاک

ای ابد را بعهدت استظهار

وی ازل را بعلمت استمساک

بزمگاه تو حجله یوسف

رزمگاه تو شانه ضحاک

از خم مدت تو جام نخست

جرعه ای دور آخر افلاک

از نشاط زمانه تو خجل

نشئه روز اول تریاک

بذل گوهر بس است از حد رفت

شورش بحر ممسک غراک

فقر از زر غنا شد اکنون بس

کاوش کان کاسب کاواک

بر حسود تو رحم جایز بود

گر نمی بود احتمال هلاک

دست رفعت دراز کن تاچند

کهنه دلق فلک نگردد چاک

داورا عرفی از از ثنای تو رفت

از حضیض سمک بر اوج سماک

معنی از کلک او چنان بارد

که سوانح ز گردش افلاک

زد در آن بحر غوطه کز آتش

بوالفرج را نشد گلو نمناک

بدعا میرود کنون که دهد

خصم را زهر و دوست را تریاک

تا توان گفت زهره را رقاص

تا توان گفت غنچه را ضحاک

رقص عیش تو باد گردش چرخ

گور خصم تو باد خنده خاک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode