گنجور

 
۷۳۸۱

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۴ - امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق

 

... کند بدر و برد اندوهش از دل

اگر خسرو نبندد پایم از راه

به هر مه بردمم زین کوه چون ماه ...

... به راه عاشقی بی پای مانده ست

بنتواند ز جا برخاست کامی

ندارد جز قعود بی قیامی ...

... متاع خویش را دیگر به خسرو

بنفروشم که دارد دلبری نو

بیا آسان کن از خود مشکلم را ...

... عیان شد چون به محفل جام جمشید

پرستاران شیرین هم ز بستر

برآوردند سر چون خفت اختر ...

... که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ

زبان زین گفتگو بربند یکچند

که توتی از زبان مانده ست در بند

وصال و وحشی این افسانه خواندند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۸۲

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۲ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... مرحبا ای بلبل دستان حی

کآمدی از جانب بستان حی

یا برید الحی اخبرنی بما ...

... ای نواهای تو نار مؤصده

زد به هر بندم هزار آتشکده

مرحباای طوطی شکر شکن ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۳

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۹ - فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان

 

... تا به کی ای هدهد شهر سبا

در غریبی مانده باشی بسته پا

جهد کن این بند از پا باز کن

بر فراز لامکان پرواز کن ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۴

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۱۱ - حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه

 

عابدی در کوه لبنان بد مقیم

در بن غاری چو اصحاب الرقیم

روی دل از غیر حق برتافته ...

... گبر او را یک دو نان جو بداد

بستد آن نان را و شکر او بگفت

وز وصول طعمه اش خاطر شکفت ...

... صاحبت غیر دو نان جو نداد

وان دونان خود بستدی ای کج نهاد

دیگرم از پی دویدن بهر چیست ...

... چون که نامد یک شبی نانت به دست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزاق رو بر تافتی ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۵

شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۲۰ - فی الترغیب فی حفظ اللسان و هو من احسن صفات الانسان

 

... وین زبان پردازی بی حال تو

گوش بگشا لب فرو بند از مقال

هفته هفته ماه ماه و سال سال ...

... ای خوش آنکو رفت در حصن سکوت

بسته دل در یاد حی لایموت

رو نشین خاموش چندان ای فلان ...

... وارهان خود را از این همصحبتان

جمله مهتابند و دین تو کتان

صحبت نیکانت ار نبود نصیب ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۶

شیخ بهایی » شیر و شکر » بخش ۵ - فی العلم النافع فی العماد

 

... به علوم غریبه تفاخر چند

زین گفت و شنود زبان در بند

سهل است نحاس که زر کردی ...

... آن علم ز تفرقه برهاند

آن علم تو را ز تو بستاند

آن علم تو را ببرد به رهی ...

... در ده به بهایی دلخسته

آن دل به قیود جهان بسته

تا کنده جاه ز پا شکند ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۷

شیخ بهایی » نان و پنیر » بخش ۴ - قال المولوی المعنوی

 

... طبع خواهد تا کشد از خصم کین

عقل بر نفس است بند آهنین

آید و منعش کند واداردش ...

... نی شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نقبش بود بسته چه غم

کو همی جوشد ز خانه دم به دم ...

... کان رود در خانه ای از کویها

چون که راهش بسته شد شد بینوا

تشنه ماند و زار با صد ابتلا ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۸

شیخ بهایی » موش و گربه » مقدمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین و الصلواة و السلام على أشرف المرسلین و آله الطیبین الطاهرین و بعد چنین گوید محمد المشتهر ببهاء الدین آورده اند که موش پرهوشى سفید در گوشه بى قرار گرفته و از گوشه یى توشه تمتع کرده ناگاه گربه یى در کلبه ى او در آمد موش را دست و پا بهم بر آمد و در زیر چشم نگاهى میکرد و از سوز سینه آهى میکشید گربه بر آشفت و گفت اى دزد نابکار از براى چه آه کشیدى و از من چه دیدى که سلام نکردى موش در جواب گفت اى شهریار عالیمقدار طرفه سؤآلى کردى که از جواب شما عاجزم زیرا که هرگز کسى شنیده و دیده باشد که در حالت نزول ملک الموت کسى بر او سلام کرده باشد از این جواب گربه بسیار آزرده خاطر شد و گفت اى نابکار کجا از من ستمى بتو رسیده و کجا از من بتو آزارى واقع شده که از این قبیل سخنان جواب میگویى مرا بخاطر رسید که چون سلام آثار سلامتى است و سلام کردن در کتابها نوشته شده سنت است و جواب سلام واجب پس اگر تو سلام کنى امر سنتى بجا آورده باشى و مرا متعهد امر واجبى کرده یى زیرا که دیگر کسى در میان ما و تو نیست که جواب سلام گوید تا که فرض کفایه بجا آید پس اى موش صرفه تو را میشد دیگر آنکه سبقت در سلام ثواب عظیم دارد و خواستم که ثواب جهت تو حاصل شود نقلى وارد شده که در ایام حضرت نبوى شخصى در جایى پنهان شده بود که شاید در سلام بر آن حضرت سبقت گیرد مقارن اینحال جبرییل آمد و آن حضرت را خبر داد و گفت حق تعالى میفرماید که فلان شخص در فلان موضع پنهان است تا در سلام بر تو سبقت گیرد و ما نخواستیم که مدعاى آن شخص حاصل شود شما باید بر آن شخص در سلام سبقت کنى پس در این باب مرا نفعى نمیباشد و ضررى هم واقع نمیشود موش در جواب گفت اینمعنى بر شما ظاهرست که تکلیف بقدر استطاعت است و زیاده بر آن مالایطاق خواهد بود گربه گفت بلى راست میگویى باز موش از سر مکر و حیله گفت اى بزرگوار بنمک دیرینه قسم که بسیار حرفها را به خاطر میرسد اما جرأت بیان آنرا ندارم چرا که در این وقت که نظرم بر جمال مردانه شما افتاد قطع قواى جمیع اعضاى من شد چنانکه بینایى چشم و شنوایى گوش و گویایى زبان و قدرت رفتار بکلى از من قطع شد پس هر گاه استطاعت بر گفتن و شنیدن نباشد و شما امر کنید البته مالایطاق خواهد بود پس گربه گفت اى موش بدلیل آیه إنما المؤمنون إخوة خواستم از راه برادرى با تو سلوک مسلوک دارم موش گفت مکرر عرض کردم که شوکت و عظمت بزرگان باعث ترس و هول زیر دستانست چون شهریار سؤآل نماید و بنده متوهم چگونه میتوانم جواب بگویم گربه گفت دغدغه بخاطر راه مده و آنچه بخاطرت میرسد بگو موش گفت ایخداوند آیه إنما المؤمنون إخوة صحیح است اما کسى آیه إنما المؤمنون إخوة جبرا و قهرا نشنیده برادرى بر دو قسم است یکى برادرى حقیقى و یکى برادرى طریقى هر گاه مرا یارایى و توانایى آن نباشد که با احدى از خود قوى تر برابرى کنم و برادرى نمایم چگونه قبول برادرى کنم پس آنگاه تکلیف چنین لازم میآید که مثلا شاهبازى بگنجشکى گوید بیا با من پرواز کن و یا شیرى بروباهى تکلیف کند که بیا تا با هم جدال کنیم یقین که اینها تمام خبرست که گفته میشود ولکن امکان عقلى ندارد اگر شهریار مرا معذور میدارد و مرخص مى فرماید که ببنده خانه رفته باشم زهى کرم و منتهاى احسان میباشد که درباره ى ضعیفان بحا آورده باشد چرا که مرا چند فرزند خرده میباشند که همگى چشم در راه و در انتظارند که ایشان را ملاقات نموده و سرکشى نمایم و باز بملازمت مشرف شوم گربه در جواب گفت اى موش طریقه ى برادرى چنین نمیباشد که من وارد تو شده باشم تو مرا تکلیف ننمایى و بخانه ى خود نبرى و بر وى و دیگر از خانه بیرون نیایى و در اندرون با من گفتگو نمایى اکنون بیا تا من تو را بخانه ى خود برم ضیافت نمایم موش مضطرب شد چرا که میدانست اگر اقرار کند جان بیرون نخواهد برد یاراى گفتنش نماند تا آخر گفت اى شهریار سبب تکلیف نکردن بنده این بود که ترکیب مبارک شما قویست و درگاه خانه ى من بسیار تنگست پس شما را آمدن در خانه ى ما مشکل است و آزار بوجود شما میرسد بنابراین دو کلمه عرض گستاخى شده موش دیگر باره با خود گفت که هر گاه در اینوقت تزویرى و حیله یى ساختى از چنگ این ظالم خلاص شدى و گرنه خلاصى دیگر ممکن نخواهد بود پس آنگاه موش سر بر آورد و با گربه گفت اى مخدوم مرا کى گمان بود که با خدام و فقیران و زیر دستان اینقدر لطف و شفقت خواهد بود الحال که دانستم لطف شهریار نسبت بزیردستان تا چه حدست در اینوقت که امر عالم باشد بروم فرشى و نقلى و دو خوانچه ى حاضرى بجهت سرکار شهریار بیاورم که رفع خجالت و روسیاهى شود

جان شیرین که نثار قدم یار نباشد ...

... شنیدم که در روز امید و بیم

بدان را بنیکان ببخشد کریم

گربه گفت اى حرامزاده نابکار بدى من و خوبى تو از کجا معلوم است موش گفت اى شهریار نیکى من آنستکه مظلوم و بدى شما آنستکه ظالمى گربه گفت اى بیخبر نادان از احوال و هول قیامت خبر ندارى اگر خواهى از براى تو بیان کنم موش گفت بیان فرمایید گربه گفت در کتب معتبره خوانده ام که فرداى قیامت چون اسرافیل صور بدمد و اعیان اموات از جن و انس زنده شوند و در آسمانها گشوده شود و ستاره ها بحکم مفاد إذا السماء انفطرت و إذا النجوم انکدرت زیر و زبر شوند و زمین و آنچه در آنست هموار گردند و از ملایکه و جن و انس صفها بسته شود و بامر الهى محرابى از نور مهیا گردد ملایکه ى هفت آسمان و زمین در آن محراب بنماز مشغول شوند و خلقان سرها برهنه در آن آفتاب قیامت ایستاده باشند و هر کس را بقدر استطاعت آفتاب بر او اثر میکند و بعضى عرق تا کعب و بعضى تا قبه پا و بعضى تا ساق و همچنین تا کمر و گردن و هر کس محبت خدا در دل داشته باشد آفتاب بر او اثر نکند ولکن وحشت و ترس و حیرانى تمام مردم را مظطرب حال نماید اول حضرت آدم صفى الله دم درکشد و مرغ روح نوح نوحه آغاز کند و عیسى بن مریم به یا مالک الملک و الملکوت ذاکر شود و زکریا به یا سامع المناجات مناجات کند و یعقوب از عقوبت خلق درمانده باشد و یوسف ریسمان تأسف از بن هر مژگان گشاده کند و سلیمان بساط و تخت بر باد دهد و این ندا از سراچه ى غیب در رسد

نباشد تا خدا راضى ز امت ...

شیخ بهایی
 
۷۳۸۹

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۴

 

چون آیه توبه نازل شد خداوند عالمیان آن مرد نباش را مغفرت داد اما هنگامیکه آن آیه در شأن حضرت رسول الله نازل شد در آنوقت ابلیس پرتلبیس حاضر شد بسیار بگریست و مضطرب بود خود را در سر کوه بلندى رسانید و هر دو دست خود را برداشته فریاد می کرد فرزندان او همگى حاضر شدند و دیدند که پدر ایشان بسیار مضطرب است پرسیدند اى شیخ تو را چه می شود که چنین مبتلا شده اى گفت اى فرزندان مرا قصه ى مهمى رخ نموده است که حد و وصف ندارد من به سبب سجده نکردن به آدم رانده ى درگاه شدم و مردود شدم و آن وقت که مرا از درگاه راندند کمر عداوت فرزندان آدم را بر میان بسته و خوشدل شدم و با خود گفتم که شب و روز سعى در فریب دادن فرزندان آدم می کنم و نمی گذارم که یکى از فرزندان آدم متابعت امر الهى نمایند و به بهشت روند بلکه همه را گمراه کرده به دوزخ اندازم حالا خداوند عالمیان آیه ى توبه به رسول خود محمد فرستاده و هر کس گناهى کرده باشد چون توبه کند خداى تعالى توبه ى او را قبول می کند و می آمرزد در این صورت کار من تباه شده و نمی دانم در این کار چه تدبیر کنم هر یک از فرزندان آن لعین وجه ها و عذرها گفتند ابلیس قبول نمی کرد ناگاه پسر بزرگ شیطان که خناس نام داشت برخاست و گفت اى پدر بزگوار چون فریب و گمراهى آدمیان بدست ماست و همچنین که فریب می دهیم در امرهاى قبیح که رضاى خدا در او نیست همچنین فریب مى دهیم ایشان در نکردن توبه که دفع الوقت نمایند تا وقت مقتضى گردد و بى توبه از دنیا روند ابلیس چون این سخن را از پسر بزرگ خود خناس شنید برخاست و پیشانى او را بوسید و گفت در میان همه فرزندان من ارشد و رشیدتر تویى پس اى موش اگر فریب شیطان نخورده اى چرا حالا در حضور من توبه می کنى موش گفت اى شهریار بسیار آگاهى دادى مرا اما خواجه حافظ علیه الرحمه سخنهاى خوب در دیوان خودش گفته اگر کسى فهم نموده و به آنها کار کرده باشد خوب است گربه گفت من نقل از قرآن می کنم و حدیث می گویم و تو از قول خواجه حافظ سخن میگویى موش گفت اما تو حقیقت معنى نمی گویى در غزلى حافظ در باب توبه فرمودن و توبه نکردن سخنى گفته گربه گفت از این صریح تر بیان کن تا فهمیده شود موش گفت اى شهریار روزه دارم و در روزه غزل خواندن هر چند باطل می کند و می ترسم که مبادا خاطر شهریار را ملالى بهم رساند معهذا می گویم

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند ...

... کسى ز شدت گرما بر آفتاب نرفت

موش گفت اى شهریار قضا را در آنوقت بجا آوردن از فرط بنده نوازى و کمال کار سازى می باشد نشنیده اى که گفته اند

چه نقصان کز پریشانى ز باغى ...

... که کاف ترک تعلق کلید هر گنج است

اى موش دنیا محل فناست اهل دنیا نادان و غافل و بی خبر چنان مردمان جاهل بى زاد و راحله و بى رفیق در بیابان پر خار و عمیق از عالم بی خودى در سنگلاخ بیابان سفر کنند و در عقبشان دزدان خونخوار در کمینگاه و طراران پر مکر و حیله وران در پیش روى ایشان چاه عمیق و آنها از بی خودى غفلت که دارند به عقب و حوالى و حواشى خود نمی گردند تا آنکه دزدان ایشان را گرفته برهنه می کنند موش گفت اى شهریار تو از کجا این حالها را مشاهده کرده اى و این مرتبه از چه کس یافته اى اگر بیان نمایى کمال مرحمت کرده باشى گربه گفت می خواهم که از براى تو نظیرى بیاورم صحیح و صریح به کمال بلاغت نظم و نثر به حقیقت آراسته اما اگر هوسى دارى بیان کنم که گفته اند از براى نادان دانش بکار بردن و بر کم فهمان عبارت پردازى کردن عقد گوهر بر گردن خر بستن است موش گفت اى شهریار دانش سنگ محک است شهریار را آنچه بخاطر می رسد بیان کند هر که را بصیرتى هست درک می کند و می داند و کسى را که بصیرت ندارد نقصان به کمال عقل اهل دانش نمی رسد اگر جواهر فروش بساط گستراند و اوباشى جواهر او را نشناسد بر جوهر جوهرى کسرى و نقصانى نخواهد بود و تو در بیان نمودن شفقت فرما گربه گفت اى موش دانسته و آگاه باش که

شیخ بهایی
 
۷۳۹۰

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

روزى چون دیوانگان گذرم به ویرانه اى افتاد جغدى دیدم که در کنگره ى قصر خرابه اى نشسته و در آبادى بر روى خود بسته گفتم از چه روى ویرانه را گزیده اى و ویرانه را به نقد عمر خود خریده اى جغد گفت روزى از روى امتحان به سویى گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پى صحبت می باشند و یکى را دیدم که قد در دعوى برافراشته که من چنارم نار از غیرت چهره برافروخته و گلنارى نشان داده بانگ بر وى زد و گفت تو که چنارى فى الواقع بگو بارت کو

تو که در بوستانت نیست باری ...

... چه راحت از تو حاصل که ترنجى

جغد گفت من این وضع را دیدم از سیر باغ و بوستان گذشتم و به سیر گلستان پرداختم گل سرخ را دیدم بر تخت زمرد تکیه زده از قطرات ژاله در گرانمایه بر گوش افکنده جواهرى گوناگون بر روى بساط زبرجد سبز ریخته و گل زرد را دیدم به مثابه ى طلاى دست افشار بر آفتاب حیات آمیخته بر چهره ى گلستان رنگارنگ انداخته و سنبل را دیدم بسان گل عذاران زلف را از بن هر موى با چندین دل عشاق آویخته و سوسن و نرگس را دیدم که زبان به تعریف باغ گشوده و قصرى در آن باغ بود که کیوان را از رشگ او در دل داغ بود من پرواز کردم و بر بام آن قصر نشستم تا زمانى تماشا کنم باز گشتم و از کنگره ى قصر نگاه کردم و به مفاد لیس فى الدار غیره دیار اثرى از آثار آنها ندیدم همین است که مى بینى دیگر چه گویم از بی وفایى روزگار بى اعتبار و گلهاى ناپایدار

چو بلبل دل منه بر شاخ گلزار ...

... هر آن قصرى که سقفش بر ثریاست

چو نیکو بنگرى ویرانه ى ماست

چون بوستان را چنان دیدم از آن روز در خرابه جا گرفتم و دست از آبادى برداشتم گربه گفت چون من این سخن شنیدم باریکه ى فنایى رسیدم و دست از مال و نعمت دنیا کشیده و از روى نیاز مهر بربریدم و در زاویه ی قناعت پاى در دامن شکیبایى کشیدم و از صحبت خلایق دورى گزیدم و در شاهراه یتوکل المتوکلون نشستم و به تنهایى بسر بردم و دست در آغوش صبر نموده و شکیبایى پیشه گرفتم که در این باب گفته اند ...

... کز خلایق با کسان صحبت نباشد غیر دل

اى موش تو نیز دست از مال مردم کوتاه کن صبر و قناعت را تحمل نما و بردبارى را پیشه کن تا اثر پرتو شعشعه ى آیه فاصبر صبرا جمیلا و نسیم فضل حدیث الصبر مفتاح الفرج بر روزنه ى دل و دماغ تو لامع و ساطع گردد موش گفت اى شهریار عجب دارم از علم و فراست و کیاست شما گاهى چیزى چند بیان می کنى که در آن ریا و مکر و دروغ ظاهر می شود گربه گفت بگو آنچه حمل بر دروغ می کنى کدام است موش گفت لله الحمد و المنه که شهریار طالب علم است مگر به مفاد آیه قرآن مجید لم تقولون ما لا تفعلون چرا آنچه می گویى بجا نمی آورى گربه گفت آنچه باید بجا آورده شود کدام است موش گفت کجا اینچنین لایق دانشمندان و بزرگان باشد که چون من حقیر را بر کنجى پیچیده اى و هر ساعت به تیر خطاب دلدوز و به صولت محنت اندوز به من دست اندازى و شتم سازى می کنى آیا این حال لایق ذره پرورى و دادگسترى باشد که این همه در حق من روا دارى آخر یک التماس من قبول کن گربه گفت التماس تو کدام است موش گفت توقع از تو دارم که مرا مرخص نمایى تا در این اطراف سعى نموده نقلى به جهت سر کار بهم رسانم و بیاورم و عهد کنم که به خانه خود نروم مبادا شهریار را دغدغه اى بخاطر رسد گربه گفت در این اطراف نقل از کجا بهم می رسد که تو براى من بیاورى موش گفت در این حوالى دکان بقالى هست و جوال گردکان دارد هرگاه خواهش دارى همه را در خدمت تو حاضر کنم گربه گفت اى موش گردکان به چه کار من می آید موش گفت اى شهریار حلواى رنگینک و حلواى آرد که شنیده اى از همین مغز گردکان است و وصف بسیار در باب گردکان دارم گربه گفت بیان کن تا بشنویم موش گفت آب گردکان را اگر کسى بر چشم چکاند هرگز نابینا نشود پوست گردکان خشک را یک جفت چکمه است لایق پاهاى مبارک شهریار که در روز برف و باران اگر از منزل خود اراده ى مطبخ و گوشه و کنار خانه کنى در پاى مبارکت کشى که اقدام شما از رطوبت محفوظ مانده گل آلوده نشود این نکته پردازى در شاهنامه خوانده ام که رستم داستان کله ى دیو سفید مازندران را پیمانه ى شراب خود ساخته بود بنده نیز از روى شوخى پوست گردکان را به نقره ى خام گرفته پیمانه شراب ساخته ام عجب تحفه ای است اما چه فایده که شهریار صایم است وگرنه به رسم ارمغان به خدمت می آوردم و در عالم شوخى اگر شهریار را میل به بازى افتد چند عدد گردکان را از نشیب به فراز و از فراز به نشیب اندازم و غلطیدن آنها شوق و و رغبت تمام دارد

صبحدم بقال بگشاید به رویم گر دکان ...

... نایاب بشد دست و زبان دیده و گوش

بستى لب و چشم خویش گشتى خاموش

حیران و پریشان دلى از حیله ى موش ...

... اگر به دست بیاید بدان که عقل ندارد

الحال مرا باید انتظار کشیدن تا ببینم چه می شود و الحاصل یا خوشحالى و شاد کامی است یا آنکه باعث تاسف و پشیمانى و ندامت و و حسرت و غصه و سرزنش است و یا تمسخر بار می آورد گربه دل در این گفتگو بسته با جگر خسته حیران و به هر حرکتى پاى مورچه را قیاس پاى موش می کرد تا به حدى که دیده ى انتظارى او از آمدن موش سفید گشته چون سگ چهار چشم گردیده که ناگاه در سوراخ دیوار چشمش به گربه افتاد دید که گربه در انتظار است و دم از گفتگو بسته موش در آن حال گفت السلام و علیک اى شهریار گربه گفت علیک السلام اى موش چرا دیر آمدى بسیار انتظار کشیدم به سبب ملاقات و مؤانست که میان ما و تو واقع شده آنچنان مهر شما در سینه ى من جا گیر شده از ساعتى که از یکدیگر جدا شده ایم آرام نگرفته ام و این شعر را برخواند

دوستان چون برگ هاى غنچه از یک خلوتند

تا جدا گردند از دیگر پریشان می شوند

بارى اى موش به کجا رفتى موش گفت رفتم که به جهت شهریار کلوچه قندى و یخنى بیاورم گربه گفت آوردى  موش گفت اى شهریار معذورم بدار که در خانه اطفال خورده بودند و چیزى بهم نمی رسید چون بنده مدتى مدید در خدمت شما بودم اطفال گمان کرده بودند که من جایى به مهمانى رفته ام و آنها خورده بودند چند نفر را بازداشتم که بره اى بکشند اول دل و جگرش را قلیه سازند تا شهریار ناشتایى کند آنگاه تتمه ى او را صرف چاشت و شام بکنند و قدغن شده که یک ران راستش را قورمه نمایند و ران دیگر را یخنى سازند و تتمه ى او را چلوکباب بسازند و تا مدتى مدید در مقام تعریف و هر لمحه اى تمسخر و ریشخندى می نمود گربه گاهى از جهت خام طمعى با خود می گفت اگر چه مدتى صبر واقع می شود اما عجب سفره رنگینى خواهد کشید و جاى دوستان و عزیزان خالى خواهد بود و گاهى می گفت که مکر و حرامزادگى موش زیاده از آنست زیرا که تزویر و حیله جبلى ذات شریف اوست می ترسم کة انتظار بکشم و عاقبت چیزى در جایى نباشد گربه گفت اى موش جزاى من این بود که چنین مروتى در حق تو کردم و تو حالا به من در مقام مکر و تزویر سخن می گویى و همچنین می نماید که قول و بول تو یک حال دارد هر وقت که خواهد بیاید هر وقت که نخواهد نیاید موش گفت اى گربه اگر تو را عقل می بود آنوقت از دستم نمی دادى اى عزیزان این گفتگوى موش و گربه را گمان نبرید که بیهوده است موش نفس اماره ى شماست که به مکر و حیله ها می خواهد از دست عقل خلاصى یابد و پیروى شیطان کرده فساد کند بعد از آن به این تمسخر و ریشخند نماید و هر زمان به نانى و هر لحظه به نعمتى اختیار از دست عقل برباید اى دوستان به این طریق صولت و شوکت گربه موش را به تصرف خود در آورد ولى عاقبت نن و یخنى که از موش شنید آنچنان ملایم شد و طمع پرده ى فراموشى بر دیده ى بصیرتش گذاشت که فریب خورده موش را از دست بداد اگر عنان از دست بدست نفس اماره ندادى از نیل بمقصود باز نماندى و مطلب از این حکایت اینست که در هر لفظى چندین وجه از نصیحت ظاهر می گردد اما توقع آنکه قیاس نکنى که بهر کس برسى بگویى شخص خوش طبعى است بارى از روى خواهش دل و هوش نصیحت بر آر از قصه ى گربه و موش تا حقیقت نفس شهوت که جواز اینها از شدت رغبت و خواهش او به هم می رسد بدانى و بیابى و بحقیقت فنایى دنیا و اوضاع او که بزبان گربه نقل کرده دریابى دیگر از موش و گربه از هر باب نقلها خواهى شنید و از تصوف موش و گربه مباحثه و مجادله ى بسیار خواهى دید اما چه حاصل می ترسم به مطالبى که به کمال درک و شعور آراسته نرسید و نصیب کم طبعان کم خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد

آورده ام از بحر برون در گهر بار ...

... کز بیم باین ششدر معنى بگشایم

مطلب آنکه خوانندگان و مستمعان به کمال تدبر و تفکر در این نظر نمایند تا روزنه ى خاطر خود را از پرتو این انوار معانى روشن گردانند باز آمدیم بر سر صحبت موش و گربه گربه خون دل می خورد و می گفت اى موش طریق دوستى و مهربانى چنین نباشد که تو با من کرده اى موش گفت چه کرده ام خواستم ببینم اعتقاد تو در حق من در چه مرتبه است و اگر نه به دوستى قدیم قسم که چند نفر را باز داشته ام در هر وقت که اطعمه پخته شود مرا خبر کنند چون دانستم که شما را تنها نشستن مشکل است آمدم تا صحبت بدارم گربه گفت اى موش چیزى خوانده اى موش گفت کوره سوادى دارم اما در نحو وقوف و مهارتى تمام دارم گربه گوش بقول موش نموده با هم به صحبت مشغول گردیدند گربه گفت اى موش دیوان خواجه حافظ را خوانده اى موش گفت بلى هر گاه می خواهم از خانه بیرون آیم فالى از دیوان حافظ می گیرم و چندى از مقام راک و پنجگاه می خوانم و بیرون می آیم گربه گفت اى موش پس آوازى هم دارى موش گفت بلى گربه گفت در پرده شناسى آیا مهارتى دارى موش گفت بلى علم موسیقى را هم خوب می دانم گربه گفت پس معلوم است که در مقامات دستى دارى موش گفت بنده در مقامات مهارت تمام دارم گربه با خود خیال کرد و گفت می توان به طریقى در سفره آوردن و نیاوردن موش اطلاع یافت و هر چند سفره نیاوردن موش بر من معین است لکن شک دارم در لا و نعم بلکه شکى در لا و یقینى در نعم دیگر گفت اى موش دیوان خواجه حافظ نزد بنده هست خواهى در باب نمک خورى و و صافى و راستى با یکدیگر فالى باز کنیم موش گفت بسیار خوب است گربه کتاب را برداشت و نیت کرد که آیا موش این وعده سفره که با من کرده است راست و یا دروغ است و یا اینکه مکر و حیله کرده است کتاب را باز کرد این غزل آمد

نقد صوفى نه همین صافى بی غش باشد ...

... تا سیه روى شود هر که درو غش باشد

چون این فال را به آهنگ شهناز بر خواند یافت که موش دروغ می گوید موش نیز از این معنى متفکر شده گفت عجب فالى به موافق دروغ آمده است گربه گفت اى موش تو در این فال چه می گویى موش گفت این فال را به نیت مشوش برداشته اى باید بنده خود نیت کنم تا چه برآید گربه گفت خوب است شما نیت کنید موش کتاب را برداشت و نیت کرد این غزل آمد

صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه ...

... گربه گفت اى موش از این بهتر و خوشتر فالى نمی باشد زیرا که تو صوفى و من طالب علم مرا اهل راز کردند زیرا که ما اهل درس و بحثیم الحال بر من ظاهر شد که تو دروغ می گویى و در مهربانى موافق نیستى موش گفت اى شهریار مرا شرمندگى می دهى من نام تو را صریح بخوانم و خیانت و بی مهرى را ظاهر گردانم گربه گفت کدام است موش این شعر را برخواند

اى کبک خوش خرام که خوش می روى بناز

غره مشو که گربه ى عابد زاهد نماز کرد

اى گربه چرا ما و تو هر دو سرگردان و در انتظار یکدیگر نشسته باشیم و بیهوده در مکر و حیله بر یکدیگر گشاده حقیقت آنکه دل من با تو صاف است اما دل تو را صاف نمى بینم و اگر نه چه معنى دارد که مکرر حرف آزمایش می زنى آخر الامر محبت بنده بر تو ظاهر می شود بارى اگر اى شهریار دماغى دارى تا رسیدن سفره داستانى بیان کنم گربه گفت خوب است بیان فرمایید موش گفت

شیخ بهایی
 
۷۳۹۱

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت در حال طفولیت آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضا چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده اى در جواب پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من اما چون اطاعت پدر امری است واجب لا علاج راضى به پسر وزیر شدم اما در شب عروسى وعده ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل هاى باغچه حرم است چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد در همان شب برادر زاده ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید قضا را مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت چون نیمى از شب بگذشت و خدمه ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید بدین بهانه خود را خلاص و بى نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است دختر با تفکرات بسیار در خیابان می رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد دختر را دید رفت و خود را در قدم دختر انداخت دختر گفت الحال محل تواضع نیست بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم پسر با دختر آمد قضا را مهتران در خواب بودند دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید دید که دختر دیر کرد از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید پریشان گردید و ترک خانه ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد موش گفت اى گربه حال این قضیه نقل ما و توست اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی داشت اکنون چرا سرگردان می شد گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت اى موش بر من استهزاء می کنى و حالا که مرا در خانه ى خود نگاهداشته اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته اى امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند موش گفت اى شهریار بزرگان را حوصله از این زیاده می بایست باشد به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى خاطر جمع دار که مخلصت برجاست چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد تتمه ى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می خواندند

کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم ...

... باد طوفان شکند یا که نشیند در گل

قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقه ى زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده چون این واقعه را پسر شنید سنگى بر آن کشتى بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقه ى زر را یافته بردارد و برگردد

بعد از رفتن پسر طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت این دختر را خدای تعالى نصیب من کرده است از نادانى آن شخص بود که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت ...

... هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است

اى گربه خاطر جمع دار و از راه بدگمانى عنان معطوف دار و به شاهراه صدق و صفا طى مرحله ى انصاف و مروت کن و به طمع خامى چرا هوش از دست بدادى بنده از براى تو نقل می کنم بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانى که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد اى گربه چه شود که دمى ساکت شوى تا بنده این نقل از براى تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم اى گربه چون کشتیبان دختر را برداشته می رفت و به ساحل دریا رسید دختر گفت اى مرد تو را در وطن خود قوم و خویشى هست یا نه کشتیبان گفت بلى دختر گفت پس کشتى را در اینجا باید لنگر افکنى و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاورى و مرا به خانه خود برى آن مرد کشتیبان سخن دختر را قبول کرد و روانه ى وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد اما چون کشتیبان روانه شد دختر گفت خداوندا به تو پناه می برم و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بى آب و آذوقه کشتى را می راند تا به جزیره اى رسید دید درختان سر به فلک دوار کشیده دختر آن کشتى را ببست و در آن جزیره رفت جزیره معمورى به نظر در آورد که اقسام میوه هاى لطیف و آبهاى روان که شاعر در تعریف آن گفته

بهشتى بود گویا آن جزیره ...

... که حق کرده عطا بى مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم پس او را برداشت زوجه ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش کش او کرد چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید آن دختر عذرى خواست و گفت اى پادشاه عالم توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم پس پادشاه از بس که او را دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى او صحبت و عشرت نمی نمودند شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده ى سیر دریا شد پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد اى گربه مقدمه ى کشتیبان شبیه است به مقدمه ى من و تو اگر کشتیبان دختر را از دست نمی داد الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی دادى این معطلى را نمی کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می آید کوتاهى نکن اگر آن کشتیبان دختر را بدست می آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت اى موش چنین می نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می آورى که سبب مأیوسى من می شود چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى ترست موش گفت اى گربه مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می دهى از امیدى که دارى منقطع می سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می شوى پس اگر خواهى برو تا رشته ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد موش گفت چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می باشد و ستارگان دور او را گرفته اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم پادشاه از دختر پرسید که تو را هم خواهش دریا می شود دختر گفت اى شهریار چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید سبب لطف و مرحمت خواهد بود پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی گردد دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می رفت و خواجه ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت هر قدر بیش جستند کمتر یافتند برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله ى دریا را گرفت اى گربه اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى فرستاد و اینهمه آزار نمی کشید حالا اى گربه قضیه اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می شود اى گربه اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى کرد سرگردانى و آزار و الم نمى کشید و اگر تو هم دست از من برنمی داشتى حالا پشیمان نبودى گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه اش شعله ور گردید فریاد و فغان برکشید و گفت اى موش ستمکار در مقام لطیفه گویى بر آمده اى امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند موش پشیمان شده با خود گفت دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه ى عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت اى گربه یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم باز گفت اى گربه دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده گربه گفت نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است موش گفت انشاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه ى کمال خواهیم نمود نشنیده اى که گفته اند

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد

شک نیست که در اصل خطا داشته باشد

اکنون زمانى مستمع باش که تا مثل تمام شود سفره رسیده باشد و حالا بشنو بر سر دختر و اهل حرم چه آمد چون دختر لنگر را برداشت و کشتى روان شد بعد از هفت یوم کشتى به جزیره یى رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند قضا را هیمه کشتى ایشان را بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت سرگذشت خود را نقل نمایید دختر سرگذشت خود را نقل کرد پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانه ى خود پس برده جاى داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازه بانان شهر و کدخدایان و رؤساى محله که هر گاه غریبى داخل این شهر گردد او را به دیوان خانه ى پادشاه حاضر سازند چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازه بان آمد عرض کرد که شخص غریبى آمده او را به دیوانخانه پادشاه حاضر ساختند چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است پادشاه پرسید از کجا می آیى آن مرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد بى زیاد و کم پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود دختر گفت راست می گوید پادشاه مهماندارى براى او تعیین نموده گفت او را نگاهدارى نمایید چون مدت یک ماه بگذشت دروازه بان آمد و عرض کرد که شخص غریبى دیگر آمد امر شد که او را داخل بارگاه کنند چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید پس پادشاه از او استفسار نمود پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود پادشاه از دختر پرسید که راست می گوید دختر عرض کرد بلى پادشاه مهماندارى براى او تعیین نمود که او را عزت نماید چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازه بان آمد و مرد غریبى را به اتفاق خود آورد دختر نگاه کرد مرد کشتیبان را بشناخت پادشاه حقیقت حال را از او پرسید کشتیبان خلاف عرض کرد من مردى تاجرم با جمعى بکشتى نشستیم از قضا کشتى من طوفانى شد و من بر تخته پاره اى ماندم و حال به این موضع رسیده ام پادشاه از دختر سؤال کرد دختر عرض کرد که خلاف می گوید این همان کشتیبان است که دندان طمع بر من کشیده بود پادشاه شخصى را فرمود که او را در خانه ى خود نگاه داشته روزى یک نان به او بدهد اینقدر که از گرسنگى نمیرد چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبى را آوردند پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود او گفت اى شهریار نامدار در طریقه ى خود می دانم که در هر حدیثى دروغ باعث خفت است اما گاهى به جهت امورى چند دروغ لازم می آید چرا که اگر کسى از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگی ام به جهت تقیه یا آنکه مسافرى در بیابان به دزدى برخورد و دزد احوال پرسد که چیزى دارى و آن مسافر به جهت رفع مظنه گوید که چیزى ندارم و از ترس قسم ها یاد کند با وجود آنکه داشته باشد خلاصه اى پادشاه بنده به عقیده خودم از راستى چیزى بهتر نمی دانم اما راستى که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بی عقلی است لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد چنانکه شیخ سعدى علیه الرحمه در گلستانش فرموده است دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است

راستى موجب رضاى خداست ...

... بیهوده کشى از طمع خود خوارى

گربه به دست بر سر می زد و می گفت اگر در این وقت ملک الموت مرا قبض روح می کرد بهتر از این گفتگوى تو بود مرا گمان چنین بود که چون بدر خانه ى تو آمدم با این همه نیکى و مروت که من در حق تو کردم عاقبت تو هم نیکى در حق من خواهى کرد اکنون معلوم من شد که تو چه در خاطر دارى موش گفت اى گربه نمی دانم چرا اینقدر کم حوصله اى در مصاحبت و رفاقت خوش طبعى و دروغ و راست بسیار گفته می شود و تو بر یک طریق ایستاده و همه را به راست حمل می کنى مشکل است که رفاقت ما و تو بى رنجش خاطر بسر رود و اگر نه دو کلمه ى دیگر از تمثیل بیش نمانده است که به اتمام رسد و قورمه هم پخته شده و یخنى هم آورده خواهد شد حال مستمع باش تا به دیوان پادشاه عادل برسى و ببینى که به چه قسم به عدالت کوشید اولا پسر وزیر را طلب کرد و گفت اى پسر وزیر چون مدت مدید زحمت کشیدى تو را از امراى خود دختر بدهم و جمعیت بسیار همراه تو کنم تا تو را به وطن خود برسانند پسر وزیر چون آزار مسافرت بسیار کشیده بود خوشحال گردید پس پادشاه تهیه ى اسباب عروسى را مهیا نمود و دخترى از وزراى خود را به جهت پسر عقد بست و عروسى نمود و به پسر داد بعد از آن پسر را طلبیده جمعیت بسیارى همراه او نمود و گفت اى پسر چون به وطن خود می روى شاید آن دختر پادشاه که به عقد تو بود زنده باشد و در مملکت دیگر بدست کسى گرفتار باشد و تو او را نتوانى یافت چنانچه به تصرف کسى آید از براى دنیا و آخرت تو هر دو نقصان دارد و مورد سرزنش خواهى بود پسر گفت اى پادشاه او را به مصلحت شما مطلقه می سازم فى الحال صیغه ى طلاق او را جارى نمود و دختر را طلاق داد و پادشاه پسر وزیر را روانه کرد اى گربه تو هم باید طلاق خام طمعى را بدهى و عروس غیر را برداشته با توکل و قناعت متوجه وطن اندوه شوى

به هر کارى که باشد ابتداى او به نادانى

در آخر حاصلش نبود بجز درد پشیمانى

گربه فریاد برآورد و گفت اى موش این مرتبه خوش طبعى را از حد گذرانیدى موش گفت اى شهریار در تمام عمر خود روزى مثل امروز بر من خوب نگذشته است در اول روز به چنگال تو بی مروت ظالم گرفتار و در آخر روز من فارغ و تو به درگاه بخشش و کرم من امیدوار گربه با خود گفت دیگر بیش از این طعنه و سرزنش از زیردستان نمی توان شنید بیا برو تا وقت دیگر باز با خود گفت اینهمه صبر کردى لمحه ى دیگر سهل است شاید که کارى ساخته شود والا که در آخر الامر میتوان رفت بعد از آن گربه گفت بیش از این آزار ما کردن جایز نیست چرا تو اینقدر بر ما استهزاء می کنى موش گفت همان حرف اولى را می زنى نه من تو را خبر کردم که خوش طبعى بسیار ممدوح است و می بایست تو از هیچ سخنى نرنجى اکنون گوش دار تا ببینى که پادشاه عادل با دختر و کشتیبان و پادشاه طامع و پسر چه کرد پس روزى دیگر پادشاه کشتیبان را طلبیده خطاب کرد که اى حرامزاده سخن خلاف چرا گفتى من از باطن کردار تو آگاهم در صورتیکه شخصى تو را محرم خود بداند خیانت لایق آنکس است اکنون تو را به جزاى خود می رسانم پس فرمود تا او را به سیاست تمام بکشند اى گربه گویا یکی است مقدمه ى تو و آن کشتیبان که خیانت در حق آن پسر کرد تو مرا به کنج عجز پیچیده بودى و می خواستى به ضرب چنگال پاره پاره نمایى و خیانت نسبت به من در خاطر داشتى اکنون جزاى تو حسرت و ندامت است اما کشتن از من نمی آید تا وقتیکه خود به جزاى خود برسى گربه گفت آه از گردش روزگار و از ب یعقلى و لاابالیگرى من که به حیله اى خود را اسیر تو ساختم موش گفت اى گربه این طبع نازکى و مغرورى تا تو را هست با کسى رفاقت مکن گربه گفت بیش از این چگونه تاب بیاورم موش دیگر سلوک سکوت اختیار کرد گربه موش را آواز داد موش جواب نداد لمحه اى که بر آمد صداى موش به گوش گربه رسید پرسید که کجا بودى موش در جواب گفت اى شهریار رفتم تا ببینم که کار سفره به چه سرانجام رسیده دیدم گوشت پخته و حلوا آماده گردید اما هنوز درست بریان نشده تا این دو کلمه نقل شود سفره آماده شده است پس اى گربه مستمع باش تا ببینى روز دیگر پادشاه عادل پادشاه خاین را طلبیده و آن چهل حرمسرا را فرمود که آوردند و گفت اى مرد حقیقت کار تو بر من معلوم شده که از آن خیانت که در خاطر داشتى این همه رنج و تعب را کشیدى و مدتى از ملک و لشکر بازماندى چنانچه از تو خیانت به ظهور رسیده حالا که آن چهل حرم تو بدست تو آمد دیگر توبه کن از این امر قبیح چرا که پادشاهان پاسدار عصمت مردمند گنج بسیارى به او بخشید و او را روانه ى ملک خودش نمود اى گربه تو نیز با من خیانت در نظر داشتى اکنون من تو را به اعزاز و اکرام تمام بسر منزل خود می فرستم گربه آه بر کشید و فریاد کرد و گفت خداواند روزى باشد که این قضیه بر تو گذشته باشد موش گفت اى گربه ى نادان دماغ سرشار سفره در راه است اینقدر صبر کن که مثال تمام شود بعد از آن معلوم تو خواهد شد که مهربانى این حقیر به آن شهریار چه مقدارست زمانى مستمع باش پادشاه آن پسر را طلبیده گفت اى پسر تو دختر را ببینى می شناسى یا نه گفت بلى می شناسم پادشاه آن پرده را از پیش برداشت پس چون پسر دختر را دید تا مدتى حیران و متعجب بود که آیا این واقعه را در خواب مى بینم یا در بیدارى آخر الامر پادشاه دختر را عقد او بسته با مال و اسباب بی شمار روانه ى ملک خودشان گردانید ایشان مال را برداشته متوجه منزل و دیار خود گردیدند اى گربه به دلیل کل طویل احمق صادق می آید حماقت تو که با این همه عداوت که با من کردى هنوز توقع مهربانى از من دارى گربه گفت به دلیل کل قصیر فتنة درست می آید و این رباعى را بخواند

گویى تو به من کل طویل احمق ...

... القصه در این زمانه با صد فرهنگ

یک کشته بنام به ز صد مرده به ننگ

بر دوستان مستمع روشن باد که قبل از این عرض کردم که موش مراد از نفس اماره است و گربه قوت متخیله که همیشه نفس از راه خیال هاى باطل عقل را زایل می گرداند آنگاه دست در غارت خانه ى دل دراز می کند و به اندک روزگارى خراب می سازد و گاه قوت متخیله زیادتى بر اراده ى نفس می کند همچنین که قوه ى متخیله ى گربه زیادتى بر موش می کند بعد از این خواهى شنید که گربه موش را سیاست خواهد کرد یعنى قوت خیالات را فى الحقیقه با نفس اماره زیادتى می کند به دستیارى عقل که صاحب خانه است اینها به وجه احسن بیان خواهند شد اکنون آمدیم بر سر صحبت موش و گربه پس گربه از موش پرسید اى موش در این مباحثه سؤال می نمایم آیا درس خوانده اى گفت بلى نحو و صرف خوانده ام گربه پرسید که نصر چه صیغه ای است موش گفت آنوقت که تو قدم نامبارک خود را از این مقام ببرى نصر بر من درست می آید گربه گفت چرا اى موش صریح نمی گویى گفت نماندن تو در این مقام یارى تمام است پس چون نصر به معنى این است که یارى کرد یکى مرا در زمان سابق پس چون بروى معنى نصر بر من معلوم خواهد شد گربه گفت اى موش وعده ى سفره چه شد موش گفت اى گربه بسیار بی عقلى تو مرا اینقدر نادان یافته اى که آنچه در یک ماه صرف می کنم و تو در یک روز می خورى به تو دهم حالا چرا روزى یک ماه من صرف یک روز تو شود و من فقیر و بى توشه بمانم و آنوقت لابد که از جهت معاش از خانه بیرون آیم البته بدست تو گرفتار خواهم شد و اگر ذخیره کنم تا یک ماه معاش نموده در خانه ى خود آسایش نمایم و تو در درب خانه سرگردان هر قدر خواهى بمان چرا که دستى به من ندارى هرگز نشنیده اى که تا در قلعه اى آذوقه باشد کسى با لشکریان بسیار آن قلعه را تسخیر نماید گربه گفت تو اى موش از اوضاع خود خجالت ندارى موش گفت من از این معنى بسیار خوشحالم که من به قناعت صرف کرده باشم ...

... می خورم ماهى به ذوق و عیش و ناز

موش لحظه اى سر به جیب تفکر فرو برد پس گربه گفت اى موش چه در خاطر دارى ما را جواب نخواهى گفت یا آنکه سفره خواهى آورد موش گفت بنده ى شما در این مدت عمر هیچ کارى بى استخاره نکرده ام اکنون لمحه اى صبر کن که تسبیح در خانه هست رفته بیاورم تا که در حضور تو استخاره کنم اگر چنانچه راه می دهد سفره بیاورم والا متوقعم که دیگر حمل بر بخل بنده نباشد پس درون رفت که یعنى تسبیح بیاورد تا چونکه گرسنه بود به این حیله خود را به درون خانه انداخته از نان و یخنى سیر خورده و بیرون آمد و به گربه گفت اکنون استخاره نمودم در مرتبه اى خوب آمد و در مرتبه اى بد آمد در دفعه ى بد گمان من این است که گویا ساعت سعد نیست و قمر در عقرب است تأملى کن تا ساعت نیک شود آنوقت استخاره نمایم تا چه برآید گربه گفت اى نابکار من حساب کرده ام قمر در برج مشتری است تا تأمل می نمایى به مریخ می رود و اگر در آن دم دریا در دست تو باشد قطره اى به من ندهى موش گفت هر گاه که می دانى بعد از این ساعت نحس می شود برو انشاء الله تعالى وقت دیگر ضیافت شما پیش بنده است

بعد از این گر شوى مرا مهمان

میزبان تو باشم از دل و جان

گربه با خود گفت اگر بروم موش گوید گربه را ریشخند کردم و اگر نروم زیاده تر تمسخر و استهزاء نماید پس اولى آنست که از نو صحبتى بنا کنى که شاید خداوند عالمیان وسیله اى سازد که او را به چنگ آورم پس گربه گفت اى موش از تصوف خبر دارى موش گفت در مرتبه ى تصوف اینقدر مهارت دارم که اگر شخصى یک مرتبه بجهد بنده سى چهل چرخ می زنم گربه گفت از تصوف همین چرخ زدن را دانسته اى یا دیگر چیزى هم می دانى موش گفت از جمیع احوال و اقوال تصوف خبر دارم از اوراد و چله داشتن و قاعده ى ذکر کردن و اشاره ها و رموز کشف و کرامات و واصل شدن و وعده و وجود ظاهرى و صورى و باطن معنوى تمام خوانده ام و از همه جهت آگاهى دارم اى گربه تو کاش نیز از تصوف خبر می داشتى تا با هم عجیب صحبتى می داشتیم گربه گفت هر چند از تصوف خبر ندارم اما چنین عارى و مبتدى و بیکاره هم نیستم و اگر شما دماغى داشته باشى صحبتى می داریم موش گفت گرسنه ام و در این حال صحبت نمی توان داشت گربه گفت ما از اهل مدرسه ایم و اهل مدرسه به قناعت عادت تمام دارند و نیز چنان عادت کرده ام که اگر یک یوم هیچ نخورم مضایقه ندارم موش گفت بنده هم از سلسله ى صوفیانم و آن جماعت در خوردن نعمت الهى تقصیر نمی کنند گاه هنگام سلوک و چله نشینى و گاه از صبح تا شام حلیم و کوفته و نان جو و سرکه همه را می خورند و باز شب هر جا به ضیافت می روند اینقدر هم می خورند که تا روز دیگر معده ایشان خالى نخواهد ماند گربه گفت اى موش حقیقت سلوک ایشان را بگو موش گفت سلوک ایشان بسیار خوب است گربه در باب بعضى از آن جماعت غزلى بخاطرش رسید

زاهد که به خلوتگه این کعبه مقیم است ...

... از ما به خدا ره بسى نیست

اى گربه این جماعت اهل الله اند و خوب باشند و این صفتها که شنیدى جز یک حرف از صفت ایشان نیست انشاء الله تعالى دیگر از اوصاف حمیده ى ایشان خبرها خواهى یافت و صفت ایشان بسیار باشد و گاه باشد از اینجا بروند به ترکستان و از آنجا به خطا ختا و از آنجا به عراق به یک گام و ضمیرشان از فیض عبادت و اسرار الله منور است و از عیوبات عالم ایشان را خبر است خراباتیان سر مویى کج نروند تا آنکه به مرتبه یى برسند همچنانکه اطفال را در مکتب خانه به شناختن یک نقطه و دو نقطه و دانستن مد و یافتن شد و اینکه الف چیزى ندارد تعلیم دهند تا در سند و خاطر نشان کنند و هرگاه معلم خواهد دایره دنباله ج ح ع غ را بنویسد اینها را به آنان یاد و تعلیم می دهد تا آنکه آنان را به آنها دانا می گرداند

گربه گفت ...

... فانى ز من و بر من و باقى همه دوست

چون به عالم روحانى واصل می شوند در این باب بحث بسیار است و رموز ایشان بی شمار و شناختن حقیقت امر محال و حدیث قدسى از آثار ایشان ظاهر و هویدا اى گربه چه فایده اگر چیزى از عالم تصوف می دانستى و به مرتبه ى کمال و وصال می رسیدى کشف و کرامات از تو به ظهور می رسید گربه گفت اى موش دیگر اگر چیزى از صفات ایشان می دانى بیان کن موش گفت اى گربه بنده اگر حرفى بزنم گمان به کفر خواهى کرد و هر گاه بگویم از تصوف خبر ندارى و نمى فهمى رنجش پیدا می کنى اکنون گوش دار شاید به نوع تقریبى شما را حالى نمایم چون قطره به دریا می رسد قدرش معلوم گردد حلواى تن تنانى تا نخورى ندانى گربه گفت اگر خواهم که من نیز از این مرتبه چیزى بیابم مرا چه باید کرد موش گفت اى گربه تو طالب علمى و صوفى را با طالب علم ملاقاتى نیست گربه گفت اى موش هر کس طالب علم را دوست ندارد موافق حدیث دین و ایمان ندارد شنیده اى که حضرت رسول الله علیه الصلاة و السلام فرموده که هر کس به قلم شکسته اى معاونت طالب علمى نماید خداوند عالمیان چندان حسنه را در نامه ى اعمال او بنویسد و هرگاه کسى رد طالب علم کند خداوند رد دین و مذهب او کرده باشد دیگر اینکه معلوم می شود که این فرقه نماز نمی کنند و روزه هم نمی گیرند و اگر نماز نگذارند و روزه ندارند اعتبارى نخواهند داشت موش گفت چرا گربه گفت اى موش الحال تو نیز می باید که به مرتبه اى انصاف داشته باشى تقلید و تعصب را فرو گذارى و خداى خود را حاضر و ناظر دانسته باشى آن وقت معلوم تو می شود که ایشان به کمال حماقت و نهایت تعصب آراسته اند زیرا که هر که رد علما کند رد امامان و پیغمبران کرده و همچنین رد امر الهى و کتب و ملایکه و اخبار و احکام و حساب و عقاب و عذاب و ثواب بهشت و عقاب دوزخ و حشر و نشر و میزان و صراط کرده موش گفت اى گربه منازل صوفیه پیش تر است به قرب الهى تا عالم گربه گفت چون است بیان کن تا بشنوم موش گفت مراتب فقر و سلوک و تعلقات در ما بین اهل الله و خلق الله هفت مرتبه است مرتبه ى رفیع اعلى مرتبه ى صوفیان است گربه گفت از کجا یافته اى بیان کن تا بدانیم موش گفت اى شهریار گوش دار تا بیان کنم اول عالمان دوم صالحان سوم سالکان چهارم عارفان پنجم خایفان ششم صادقان هفتم عاشقان این هفت مراتب که تو شنیدى همین مرتبه ى اول با عالم است و باقى شش مراتب به فیض انوار الهى و تاییداتش با صوفیان است ملا بابا جان چه خوش رباعى گفته است

از شب نم عشق خاک عالم گل شد ...

... پاى چوبین سخت بى تمکین بود

و دیگر از این مقوله گفتگو بسیار است اما تا کسى با ایشان ننشیند و اختلاط ننماید نمی داند گربه گفت آیا از معرفى الهى خبر دارند موش گفت هر گاه خدا را نشناخته باشند چگونه عبادت می کنند و رتبه از کجا بهم می رسانند البته می شناسند و مى دانند گربه گفت اى موش دیگر چیزى از تعریف و توصیف و اخبار و آثار و کردار و افعال ایشان می دانى بگو تا بشنویم شاید که در این باب مهارت تمام به هم رسد و کمال مراد حاصل شود اسرار حاصل نمودن ایشان آسان نیست به واسطه ى آنکه سلوک و ریاضت و علم شکستگى و بردبارى ایشان زیاده از حد و بیان است از آن جمله حلم و و ستارى در این مرتبه است که حسین منصور مرد حلاجى بود یک روز زنى در دکان او آمد که پنبه بخرد و آن زن پیر بود چون زن نشست در حالت نشستن بادى از آن پیر زن جدا شد چون حسین حلاج آن صدا را بشنید متوجه آن نشد و گرم حلاجى خود شد که مبادا آن پیره زن خجل شود و به سبب آن حلم و ستارى داراى آن مرتبه شد که می دانى گفت انا الحق گربه گفت اى موش دیگر از صفات ایشان و کشف و کراماتشان چیزى یافته اى باز بیان کن موش گفت بلى چرا که از بزرگان ایشان در بغداد از کثرت سلوکى که داشته اند مرتبه ى ایشان در عالم تقرب و وصال به جایى رسید که ما فى جبتى سوى الله را گفته اند گربه گفت دیگر بیان فرما موش گفت از بسیارى رنج و تعب و کثرت ریاضت و عبادت گفت سبحانى ما اعظم شأنى و این منزلت را نیافت جز به صرف عبادت و ایشان از این قبیل کلمات بسیار گفته اند گربه گفت اى موش خوب کردى که مرا آگاه ساختى از مرتبه ى ایشان پس سهل چیزى مانده که رتبه ى ایشان را به فرعون برسانى زیرا ایشان هم دعوى خدایى کرده اند موش گفت اى شهریار شما ایشان را از فرعون کمتر می شمارید فرعون دعوى خدایی کرد ایشان نیز کردند چرا شما بکند چیزها نمیرسد به کنه چیزها نمی رسید مگر ایشان از فرعون کمتر بودند ایشان گفتند ما اعظم شأنى و لیس فى جببتى سوى الله و انا الحق و امثال اینها اما فرعون یک مرتبه گفت ألیس لى ملک مصر و مرتبه ى دیگر گفت انا ربکم الا على و لکن مشایخ کبار صوفیه از آن روز که واصل شدند تا روز وفات می گفتند سبحانى ما اعظم شأنى بنا بر این رتبه و منزلت مشایخ از فرعون بیشتر است گربه گفت اى موش از براى صوفى شدن و بندگى کردن و به گمان غلط خود را از خلق ممتاز ساختن مرا حکایتى بخاطر آمده که سخت مناسب است باین نقل تو موش گفت بگو تا بشنوم گربه گفت روایت کرده اند که یکى از مردم احشامات به شهر اصفهان رفت که گله ى گوسفند بفروشد قضا را آنوقت جلاب بسیار آمده بود و گوسفند فراوان و نمى خریدند آن شخص احشامى گوسفند را به قراء و بلوکات برده و به وعده بفروخت و از آن گوسفندان که فارغ شد آن مرد احشامى بخاطرش رسید که تا هنگام اتمام وعده مدتى خواهد بود و مرا هم منزلى و دکانى و جایى نیست بهتر آن است که کدخدا شویم شاید تا ایام وعده سرانجامى داشته باشیم بارى آن شخص زنى را از جایى سراغ نمود و دلاله یى را فرستاد اهل آن زن این معنى را قبول نمودند اما اقوام آن زن قبول ننمودند و گفتند که داماد را باید ببینیم پس از این دلاله گفت الحال چون ریش تو سفید و رخت تو کثیف شده باید به حمام بروى و ریشت را رنگ ببندى و دارو بکشى و رخت پاکیزه بپوشى تا آندم من ترا ببرم و مردم عروس تو را ببینند آن مرد احشامى لر به حمام رفت و گفت دارو بیاورید و از احمقى که داشت نپرسید که این داروى ریشست یا موضع دیگر از نادانى او را برداشته بریش و سبیل خود مالیده بعد از چند دقیقه به گمان آنکه ریشش رنگ گرفته است آب ریخت پس از آن موى ریش و سبیل او فرو ریخت آن مرد به خیال آنکه رنگ بستن به همین نحو و منوال است پس از آنکه از حمام بیرون آمد به دکان دلاکى رفت که اصلاح نماید چون وارد دکان شد و نشست دلاک را گفت بیا و مرا اصلاح بکن دلاک چون نظرش بر او افتاد گفت مگر تو کیف خورده اى آن مرد خیال کرد آدمى تا کیف نخورد او را اصلاح نمی کنند گفت بلى کیف خورده ام مرد دلاک آینه را به دست او داد چون نظر نمود اثرى از ریش و سبیل خود ندید حالا اى موش معرفت بسیار حاصل کردن باین قسم و بدون تعقل و فهم موافقت برنگ ریش داد

ایا صوفى گرت پرواى ریشست ...

... مثلا جماعتى درک شعور ندارند و نمی دانند که تخم مرغ را از کیسه بیرون آوردن کار شعبده بازى است و نماینده ى او را اولیاء قیاس می کنند زیرا کسانى که عقل و شعور ندارند در برابر ایشان مشگل می نماید

همچنانکه آورده اند که مرد لرى در بالاى درختى رفته و بر شاخه ى آن نشسته بود و بن آن شاخه را می برید از قضا شخصى از آنجا می گذشت گفت

اى مرد تو بر سر شاخ درخت نشسته و بن شاخه را می برى آن شخص گفت که اى مرد تو کرامات دارى دست در دامن آن مرد زد و گفت اى مرد تو امامى هر چند آن مرد قسم می خورد و می گفت من امام نیستم از او قبول نمى کرد

اى موش از این نوع کسان به کشف و کرامات اعتقاد دارند که عقل و درک و شعور ندارند و به گمان خود سعى کرده اند و معرفتى حاصل نموده اند ...

شیخ بهایی
 
۷۳۹۲

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۷

 

... قضا را روزى روباهى از راهى می گذشت صداى مهیبى به گوش روباه رسید

بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت گویا ابریق کهنه یى به گوشه یى افتاده بود و باد به آن ابریق می خورد و صدا می داد و روباه از توهم آن حیران لهذا بهر طرفى نظاره می کرد و در حال خود فرو مانده بود چنانکه از حرکت باز مانده بود قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد اندکى کم شده بود و صدا از ابریق نمی آمد چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و بهر طرف می نگرد در این حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم چنان می نماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایى پیدا شوند که تمام روباه ها را سر می کنند بهتر این است تا من و تو از این موضع بیرون برویم دروغ گفتن این روباه بجهت این بود که می خواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالى که صدا بود مضرتى باشد و هر گاه چیزى هم واقع شود او خود بگریزد و آن روباه بی خبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند باین خیال باتفاق هم براه افتادند و هر ساعت روباه متوهم می ایستاد و هوشیارى می نمود باز روانه می شدند آن روباه دیگر می گفت که اى یار عزیز اینقدر تأمل چرا می کنى گفت به واسطه ى اینکه در این نزدیکى می باید طعمه یى باشد و آن روباه بی خبر را به حیطه ى طعمه به آن طرفى که صدا بود روانه کرد و خود از طرفى دیگر می دوید و اثرى از طعمه نیافت بعد از تکاپوى بسیار به یکدیگر رسیدند روباه خاطرجمع شد که از موضع آن صدا گذشته است تا آنکه به تلى رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکسته یى بنظرش درآمد که در آن تل افتاده با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این روباه را با خود آورده حال این قصه را می خواهد به زبان روباه بیان کند گفت

باید تأمل کرد تا در رمل نگاه کنم بعد از مدتى سر برآورد و گفت آنچه به نظر می آید می باید شیر باشد بیا تا از اینجا برویم این بگفت و به سرعت می دوید آن روباه بیچاره از توهم شیر گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون رفت و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابریق شکسته ای ست چون نزدیک تر شد دید هنوز اندک بادى می آید پس معلوم روباه شد که آن صداى سابق هم از آن ابریق بوده است روباه از آن صدا و آن نومیدى از قهر به ابریق گفت که به شب بیدارى روباه قسم تا تو را به بلایى گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم پس از آن ابریق را مى غلطاند و می برد تا به کنار دریا رسید ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت هر مرتبه که آب به کوزه می رفت و صدا می کرد روباه می گفت که اگر صد بار عجز و زارى کنى در نزد من سودى ندارد تا تو را غرق نسازم خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردید و روباه را به پایین کشید روباه چون دید که در آب غرق می شود مضطرب شد و علاجى جز قطع دم خود کردن نیافت لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود می گفت که عجب جانى از این دریا به سلامت بردى بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتى ببینند نهایت شرمندگى و سرشکستگى من باشد پس بهتر آنستکه در جایى پنهان شوم تا مردم مرا نبینند و به آهستگى قدم می زد و می رفت قضا را در سر راه او بازارچه یى بود و در آن بازارچه دکان صباغى از دریچه داخل بدان دکان گردید ...

... پس روباه با خود قرار حاجى شدن داده به میان قبیله آمد و خود را حاجى نام نهاد و بی دمى و سیاه بختى را حاجى سبب ساخت و نزد آنانکه عقل و شعورى داشتند دستگاه مضحکه و ریشخند بود و آنانیکه من حیث لا یشعر بلکه کالانعام بودند چون روباه را می دیدند تعظیم و اکرام بجا می آوردند

آن روباه بی دم را با حماقت صوفى یکى دانسته اند زیرا که ایشان نیز به سبب خجالت از دعوى کذب نمی دانند به چه وجه مدافعه از خود کنند لهذا رداء کشف و کرامات بر خود بسته اند و مردم را گمراه می سازند و اگر نه در همه ى عمر خود کسى حرف راست از ایشان نشنیده این چه جاى کشف و کرامات است به غیر از آنکه خجالت و وسیله ى شکم چرانى چیز دیگر مقصود ندارند و جز فریب مردمان کالانعام عملى لایق نمی نمایند

از آنجمله حکایت میکنند که

شیخ بهایی
 
۷۳۹۳

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۱۱

 

آورده اند که گربه یى گذرش در بیابانى افتاد و در آن بیابان دچار شیرى شد چون آن شیر گربه را دید او را پیش طلبید و مهربانى بسیار نمود و دست بر سر و گوش او همى مالید و گفت اى گربه تو از ابناى جنس مایى- ما باین شوکت و قوت و تو با تن ضعیف و ناتوان چنین مییابم که بسبب آزار و اذیت بنى آدم باین حال رسیده یى آن آدم چه قسم کسى است که عالم از تزویر او در رنج و آشوب است آه چه فایده اگر کسى از بنى آدم بمن میرسید انتقام تو را از او میگرفتم از قضا در آن اثناء هیمه کشى در آن بیابان بود و هیمه جمع میکرد شیر نظرش بآن هیمه کش افتاد و بسر وقت او روانه شد چون باو رسید بسیار خطاب و عتاب کرد هیمه کش بیچاره لرزان و نالان و متفکر مانده و تبر هیمه شکنى را از دست بینداخت حیران و سرگردان بر جاى خود بماند شیر گفت اى بنى آدم شما عالم را مسخر خود گردانیده اید مغرور و ظالم و ستمکار شده اید بنوعى که یکى از ابناء جنس ما در میان شما آمده باین صورت و درجه خفیف و نحیف شده حال میخواهم چنگال بیندازم و شکمت را پاره پاره نمایم و و سرت را از ملک بدن برکنم و جسدت را طعمه ى روباهان این دشت و صحرا نمایم که دیگر کسى از بنى آدم این قسم رفتار ننماید و با مردم برقت و مدارا سلوک کند هیمه کش بیچاره گفت اى پادشاه سباع و اى پهلوان عالم اگر با من از روى غضب و قهر سلوک کنى تو را پهلوان نخوانند مگر داستان پهلوانان را نشنیده یى که هر گاه مدعى خوار و ذلیل باشد از او در گذشتن کمال مردى و مروت باشد و اگر هم صبر و حوصله یى در گذشتن نداشته باشد باز مردى آنست که باو مهلت حاضر ساختن سلاح داده تا که آماده حرب جنگ گردد زیرا شرط مردى نیست کشتن مدعى را بیخبر شیر گفت اى بنى آدم مرا دست از تو برداشتن محال است اما مهلت تهیه ى آلات حرب میدهم هیمه کش گفت اى شیر اسباب و آلات حرب من در خانه است و من در اینجا اسلحه ى حرب ندارم و در این بیابان از کجا بیاورم شیر گفت برو در خانه و اسلحه را بیاور پس از شنیدن این سخن هیمه کش با خود گفت الحمد لله اکنون شاید بتوان جان از دست این دشمن خونخوار بسلامت برد و او را ببلاى خود گرفتار کرد بعد از آن بشیر گفت میترسم که بکمال زحمت بخانه رفته و اسلحه ى حرب را بیاورم و تا برگردم تو رفته باشى و سعى من باطل گردد شیر گفت بهر صیغه یى که تو خواهى مرا قسم بده که من بجایى نروم تا تو باز گردى هیمه کش گفت اى شهریار اگر راست میگویى و خواهى خاطر مرا آسوده گردانى باید رخصت دهى تا من دست و پاى تو را بریسمان هیمه کشى بتنه خارى و یا درختى ببندم آنگاه از عقب سلاح بروم و بعد از مراجعت شما را مرخص نموده با هم نبرد نماییم اى شهریار اگر چه این سخن و گفتگو نسبت بشما کمال بى ادبیست اما چون میدانم که شهریار بکمال مروت و مردى آراسته است بنابراین گستاخى نمودم باقى اختیار دارى شیر از راه دامیت و حیوانیتى که داشت پیش آمد و گفت اى بنى آدم مبادا بخاطرت چیزى برسد که مرا از آوردن سلاح تو پروایى هست بیا و مرا بهر قسم که خواهى ببند و زود برو و اسلحه ى خود را بیاور تا با تو مبارزت کنیم و دست برد نماییم بارى هیمه کش در کمال ترس و بیم پیش رفت و بریسمان هیمه کشى دست و پاى شیر را محکم ببست چون از بستن فارغ شد و از طپیدن و لرزیدن بخود باز آمد تبر هیمه کشى را برداشته روى بشیر آورد و بناى زدن نمود هر مرتبه شیر میغرید هیمه کش در کار تبر زدن بود و اعتنایى بغریدن او نداشت تا آنکه شیر گفت آنچه در باب بنى آدم شنیده بودم زیاده از آن ملاحظه شد و دیدم کسى را درک و شعور و بیان و قوت تأویل قدرت مقاومت و مباحثه با طالب علم نیست گربه گفت این چنین که صوفیه بباطن پیر خود مینازند طالبان علم هم بشرع و برکت آیت و حدیث مینازند مگر تو اى موش نشنیده یى مباحثه ى معتزلى را با بهلول دانا موش گفت اى گربه اگر بیان نمایى بهتر باشد گربه گفت

شیخ بهایی
 
۷۳۹۴

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۱۳

 

... لهذا هرذى حیات را باید که بروزگار خود تامل کند و چند روزى که زندگانى دارد بعیش و عشرت با لباسهاى الوان و نعمتهاى گوناگون خود را جلوه دهد و از باغ زندگانى تمتع بردارد و اگر چنانچه روز و شب در فکر چنان کردن و چنین گفتن باشد از نعمتها و لباسهاى لطیف و ظریف و تازه و عشرت و صحبت و لذت بازماند و در نظر اهل روزگار خود را خوار و ذلیل و کثیف نماید و این فراغت عیش بى سعى پیدا کردن ممکن نمیشود پس لابد باید سیر و گرسنه در اطراف روان باشد تا که معیشت خود را بیابد و گاه باشد لقمه ى لایق حال او بهم رسد و گاه باشد که نرسد لکن در هر حال باید بهوش و تفکر در طلب شؤون زندگانى و معاش کوشش نماید و حتى الامکان کوتاهى نکند

بارى اى گربه کسى که بخواهد در میان ابناى جنس خود را از مکان و خوراک روز بروز تزاید و ترقى دهد باید در صدد علو جاه و سمو مکانت باشد تا دشمنان کور و غمناک و دوستان شاد و خرسند گردند و خود از پریشانى که سبب خوارى و مذلت است بیاساید بلکه اینقدر سعى کند که ذخیره از براى فرزندان بگذارد تا بعد از از آن فرزندان در میان قبایل و اقران ممتاز و سرافراز باشند

نشنیده یى که گفته اند ...

... مصیبت بود پیرى و نیستى

اى گربه از علم بى عمل بیش از این چند کلمه فهمیدن و دانستن و ورقى چند را سیاه کردن چه نفع بهم میرسد کدام دکان خباز و طباخ بعوض صحبت نان و آش میدهند مگر اینقدر بى فکر بودن خوبست شیخ سعدى گفته است

هر که مزروع خود بخورد خوید ...

... اى موش اینکه در باب فراغت و آسایش و رفاهت دنیا و جمع مال و بعشرت صرف کردن و لباسهاى فاخره پوشیدن و طعام لذیذ خوردن و شراب لطیف نوشیدن و در مرتبه ى عیش کوشیدن و سعى در نوال منصب و مقام و اندوختن مال از براى بازماندگان داد سخنورى دادى جواب هر یک را بشنو

آورده اند که خداوند عالمیان در کلام مجید فرموده که من رفاهیت و آسایش را خلق نکرده ام و بندگان در سعى و طلب آن میکوشند و این معنى که آسایش خلق نشده دلالت و حجت بر جمیع حال و احوال و اوضاع انسان است و نص از کلام خدا زیرا که جمیع اهل عالم از سه فرقه بیرون نیستند

جمعى شب و روز در صدد جمع نمودن مال میباشند و ذره یى از کار و احوال و اوضاع مردن و سؤال و جواب در گور و حساب و عذاب در خاطر ایشان را ندارد ...

... و گفته اند

تا نمیرد یکى بناکامى

دیگرى شادکام ننشیند ...

... پس ظاهر شد که سعى در مال دنیا غفلت و حسرت و ندامت است و با این همه آزارها و صدمات بمصداق آیه ى فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال ذرة شرا یره در آخرت هم حساب باشد و آنچه را وارث بخلاف شرع و طرق نامشروع جمع نموده او را جواب باید گفت و عقاب و عذاب باید کشید

اى موش اگر یقین این معنى میشد که هر کس را عمر و زندگانى چه مقدارست البته باندازه ى آن مال اندوخته نموده صرف میکرد پس چون اندازه ى عمر و زندگانى تعیین نشده معهذا بسیار است که کسى بصد زحمت بگرسنگى و برهنگى بسر برده روز و شب سعى کرده از براى آنکه خانه بسازد و زمین خریده باشد و خشت آورده بناى کارى میکند که ناگاه اجل در رسد و خشت خانه و عمارت را بلحد او بگذارند و یا تخته یى که از براى در و پنجره و دروازه جمع کرده باشد از آن براى او تابوت بسازند یا اینکه خانه تمام شده کسى دیگر در او نشیند و زنش دست در گردن دیگرى میکند از اینجاست که شیخ سعدى فرموده

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت ...

... جماعتى در سعى و کار آخرت شده اند که بالکلیه دست از دنیا بر داشته اند و ایشان شب و روز در غم آخرت و پشیمانى از عملهاى ناشایسته موافق معنى آیه یى که قبل از این مذکور شد که در دنیا رفاهیت نیست و موافق حدیث ترک الدنیا راس کل عبادة ترک دنیا کرده اند و دست از کسب و کار و کشیده در گوشه یى معتکف شده اند و اینکه از مال و اموال و نفس و هوى فارغ و از دست مردم خلاص یافته در بقعه ى عزلت نشینى و مغاره گزینى چنانکه شیخ سعدى گفته

آنان که بکنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

هر چند اسباب فراغت است ولکن مناسب حال امت حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم نیست زیرا که آن حضرت فرموده

الحمد الله امت من مثل امتان پیشین در مغاره ساکن نمیشوند بى نان و توشه گاه باشد که دو روز یا سه روز مایده نرسد و آن مرد را صبر و توکل نرسد و دلش بوسوسه ى شیطان از راه رفته کافر گردد

و دیگر آنکه ثواب عظیم و اجر بسیار و جزاى بیشمار در آن است که کس با مردم از روى الفت و رأفت سلوک و مدارا کند و از رنگها و بویها و طمعها کسب کرده و تمتع گیرد و بصرافت طبع ترک آنچه دیده و شنیده کند نه بدورى و انقطاع و صرف از امور ناشایسته این است که کسى که مغازه نشین و گوشه نشین شده و در بروى خویش بسته از جمیع کمالات محروم و مایوس گردد و حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرموده خیر الامور اوسطها پس از این حدیث معلوم شد که طلب کردن بتمام شدت و مشغول شدن بنهایت غفلت کمال جهل و نادانى خواهد شد و ترک دنیا کردن و در مغازه نشستن هم بدلیل خیر الامور اوسطها غیر جایز و نالایق است لهذا بهتر وانسب آن است که معتدلانه سعى در شؤن دنیویه بقدر امکان نموده و کوشش در امور و معشیت یومیه و فراهم آوردن لباس که نماز در آن مقبول و مستجاب بود لازم و واجب دانسته و همچنین تحصیل مکان و منزل بقدر اینکه دفع گرما و سرما کند از شؤن لازمه و سلوک با مردم از روى ادب و تعظیم و حرمت باز از امور واجبه است

اگر بکلى لذتها را نیافته و مشاهده ى قدرت نکرده باشد و رنگها را ندیده باشد چگونه از آثار قدرت کامله خبر تواند یافت مثلا کسى که عسل نخورده باشد چه داند که قادر قدرت نما از شاخ و بته چنان شهدى ایجاد فرموده و اگر بسیر باغها نرفته باشد و میوه ها و گلها را با طعم و رنگ و بو تشخیص نکرده باشد شبهه یى نیست که آن کس از درک آثار قدرت عارى باشد پس هر کس که در بازار و کوچه و محله میگردد و مشاهده ى باغ و گلزار و صحرا و کشت زار و زراعت مختلف الانواع مینماید بر آثار صنعت صانع اطلاع مییابد و اگر نه عارى و عاطل خواهد بود ...

شیخ بهایی
 
۷۳۹۵

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۱۸

 

آورده اند که در زمان حضرت رسول علیه الصلاة و السلام یکشب پس از نماز خفتن چهار کس از غیر ملت بر در مسجد آمدند و گفتند که ما بنده ییم از بندگان خدا آیا کسى باشد که ما را امشب جاى داده و چیزى بدهد تا ساکن شده و بمانیم حضرت فرمودند که اى مردمان ایشان را دریابید پس بعضى از مردمان حاضرین سه نفر از آنها را بخانه هاى خود بردند و یک نفر را حضرت رسول علیه الصلاة و السلام برداشته بخانه برد و در اطاقى که مردم صحبت میداشتند بنشانید و از براى آن مرد کاسه ى آشى بردند و خدمه آن حضرت که کاسه را برده بودند در خانه را بسته بودند و آن مرد چون گرسنه بود آش بسیارى خورده و خوابیده بود نیمه ى شب بول و سنگینى معده بر او غالب شده از خواب بیدار گشته هر چند جهد و سعى کرد راهى نیافت و ضبط خود را هم نتوانست و آن فرش هاى اطاق را بغایت ملوث کرد و چون صبح شد از خجالت بگریخت پس از آن جماعتى بخدمت آن حضرت آمدند و چون حضرت بر سجاده ى نماز تشریف داشتند آنان بآن خانه آمدند که شب آن مرد مهمان در آن بود دیدند که فرش هاى آنخانه ملوث بنجاست است لهذا زبان بلوم و کنایه گشادند و میگفتند که این چه قسم مهمان بوده که حضرت بخانه آورده و چنین خرابى کرده قضا را بخاطر آن مرد رسید که مادام این عمل و خرابى نموده یى بیا و برگرد و ببین تا چه روى داده پس از این فکر بدر خانه ى رسول خدا ببهانه آنکه چیزى گم کرده آمد و در آن اثناء حضرت هم از نماز فارغ شده بود شنید که اصحاب در باب آن عمل شکایت میکنند حضرت از گفتگوى آنها تبسمى فرمود و گفت که باک نیست و ضرر ندارد آن مرد در پشت در بود و میشنید که اصحاب چه میکنند پس رسول الله علیه السلام ابریق طلب فرمود و بدست مبارک خود آن فرش ها را بشست چون آن مرد چنین دید صبر کرد تا آن فرشها شسته شد بعد از آن به اندرون آمد و گفت یا رسول الله از خجلت خود معذرت میطلبم و ملتمسم که کلمه یى بمن بیان و تعلیم فرمایى تا مسلمان شوم حضرت کلمه یى چند بیان فرمود و آن مرد همان ساعت بشرف ایمان و اسلام مشرف گردید پس اى موش در مهمان دارى برکت و شرافت بسیار است خواستم تا تو را قسمتى باشد و اگر نه بنده حالا اعتکاف ده روزه دارم و احتیاجى بمهمانى نیست ولکن میدانم اینها که تو میگویى همه مکر و تزویر میباشد و در خانه ى شما بیمارى نیست و دروغ میگویى اگر دلت مشوش است مشورت کن که در مشورت نفع بسیار است زیرا رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم در باب مشورت تأکید بسیار فرموده است و میباید شخص در هر امرى مشورت کند تا که دغدغه در امور نداشته باشد و بآنچه مشورت راه دهد عمل نماید موش با خود گفت که خوب بهانه یافته یى بگو که بخانه میروم و مشورت مینمایم و باز میآیم پس از این موش متوجه خانه شد و بعد از ساعتى بیرون آمد و گفت اى شهریار چکنم از خجالت و شرمندگى شما نمى توانم سر برآرم گربه گفت از چه جهت موش گفت بواسطه ى آنکه مشورت کردم راه نداد و میترسم اینکه در خاطر شما بگذرد که بنده دروغ گفته باشم گربه گفت اى موش با که مشورت کردى با تسبیح یا بقرآن یا بکتب مختلفه یا بقرعه یا با دانشمندان یا با زنان چون موش دریافت که گربه در این باب دقت و اهتمام مینماید تا که او را دروغگو در آورد با خود گفت که اگر بگویم با تسبیح خواهد گفت که در حضور من استخاره کن و اگر بگویم با قرآن گوید که تو قرآن چه دانى و اگر بگویم با کتاب گوید که در کتاب هاى دیگر مشورت و استخاره اعتبار ندارد و اگر بگویم با دانشمندان گوید دانشمند در خانه تو کجاست پس اولى آنست که گویم با زنان کرده ام و او قبول ننموده لهذا باید بگویم در حدیث واقع است که هر گاه کسى خواهد که مشورت کند چنانچه کسان دانشمندى نباشد با مشورت باید کرد تا چه روى بنماید پس گربه گفت اى نابکار کذاب این روایت درست و صحیح نیست موش گفت از چه جهت گربه گفت باین جهت که زنان بکنه کارها نرسیده اند و اگر تو را گفته اند که مهمانى نیاور تو را باید که مهمانى کنى و موافق حدیث آنست که باید بر عکس آن کار کنى و من تو را خبر دهم که هر کس بر عکس قول زنان کار نماید در دنیا و آخرت صرفه کند و از آن جمله اینست

شیخ بهایی
 
۷۳۹۶

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۱

 

آورده اند که در زمان سلطان محمود غزنوى تاجرى بود و او کنیز بسیار جمیله یى داشت که بجمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بى آن کنیز دمى نمى آسود چون مدتى بر این بگذشت آن تاجر را سفر روى نمود باربندى کرده میخواست که متوجه سفر شود با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم مانند رفقاى سفر و غیره مشکل است و تو را در این مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست چندى متفکر شد بعد از تأمل بسیار بخاطرش رسید که علاجى جز این نیست که کنیز را بقاضى این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستى باو نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسله ى مهارت مردمان در شرع بتصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود البته این تدبیر معتبر خواهد بود معهذا برخاست و بخانه ى قاضى آمد و تحفه ى لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغى زر را بجهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضى نمود و کنیز را باو سپرد و روانه ى سفر شد قاضى دید که تاجر بسفر رفت و مدتى از این بگذشت قاضى کنیز را طلب کرد و گفت تاجر تو را بمن بخشیده است اکنون شما از آن من هستى و باید که با من بسازى و دلنواز من باشى تا من دیده ى امید خود را بجمال تو روشن سازم و تو را از روى آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم کنیز در جواب گفت اى قاضى عجب است از مردم عاقل که از براى سهلى خود را بنقصان کلى اندازند و کارى کنند که موجب شرمندگى دنیا و آخرت بوده باشد قاضى گفت آن کدامست که سبب شرمندگى دنیا و آخرت میشود کنیز گفت اول آنکه میگویى که تاجر مرا بتو بخشیده و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا بتو میکرد و وجه نفقه و کسوت را بتو میداد پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ میگویى و خداوند عالمیان در شأن دروغگو فرموده ان الله لا یحب الکاذبین و دروغ تو بجهت اینست که نیت بد و قصد خیانت دارى و در شأن خیانتکار خداوند عالمیان فرموده إن الله لا یحب الخاینین پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه ندارى قاضى گفت آن کدام است کنیز گفت پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه و عالم بر اینست که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه یى که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بیکس و بى اختیار است دارى پس میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است گویا همه عالم دروغگو و خاینند قاضى گفت اى کنیز من میخواهم که چون من با تو محبت دارم تو هم با من مهربان باشى و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است کنیز گفت من عاجزم و حقیر و بیکس و با خود این فکر میکنم که از آن روز که مرا اسیر کرده اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته اند و از ملک خود بملک دیگر برده اند بسیارى چون من را در این واقعه بشمشیر برنده هلاک ساخته اند و این همه قضیه و بلیه که دیده و شنیده ام خداوند عالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصه ى سیاست و تعذیب تو باین کمینه چه خواهد کرد و مرا از گرسنگى و برهنگى پروایى نیست و کشتن امریست بهتر از آنکه کسى نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد الحال اى قاضى اختیار دارى اگر گمان میکنى که من با تو رام میشوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته یى و این امریست محال و آنچه در باب سیاست من بخاطر دارى تقصیر و تکاهل مکن قاضى از این گفتگو برآشفت و کنیز را بسیار بزد و مقید ساخت چون چند روزى دیگر بگذشت باز قاضى بخانه یى که کنیز را مقید ساخته بود آمد و زبان بنیاز و لومه بگشاد و گفت اى بیعقل حیف باشد که چون تو کسى در بند باشى و گرسنگى و برهنگى بکشى چرا دست در گردن من در نیاورى که بعیش و عشرت بگذرانى و کنیزان و غلامان و خواجه سرایان همه در خدمت تو باشند آخر اى بیعقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانى بیرون آى و بجاده ى عیش و شادکامى درآى تا چند روزه ى عمر خود را بفراغت بگذرانیم کنیز گفت اى قاضى عیش را بر خود حرام کرده ام و بر آنچه واقع میشود در عین رضایم پس از این قاضى در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیارى بزد و باز محبوس ساخت در آن محله که قاضى خانه داشت فاحشه یى بود برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبى او را بقتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند چون روز شد حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود کدخدایان محضرى ساخته بمضمون اینکه فاحشه یى بود در کمال بى عصمتى جهال محله او را بشب کشته اند و اکثر مردم محضر را نزد قاضى آوردند و قاضى او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر آید و بمن ادعاى کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوى او را باطل سازم و حجتى بهتر از این نمیباشد و دیگر بهمان طریق روزها کنیز را نصیحت مینمود و او قبول نمیکرد و قاضى او را سیاست میکرد تا کار بجایى رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک میگرفت و تمام بدن او را مجروح میساخت تا اینکه بعد از دو سال دیگر تاجر از سفر آمد و از راه یکسره بدر خانه ى قاضى آمد چرا که اشتیاق بسیارى بدیدار کنیز داشت غلامى از غلامان قاضى بدر خانه بود آن غلام را گفت که عرض حقیر را بقاضى برسان و بگو که فلان تاجر میخواهد تو را سلام کند غلام برفت و قاضى را خبر نمود قاضى با خود گفت که اگر یکمرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلامرا گفت که برو تاجر را بگو که قاضى در خواب است شما فردا بیایید تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و بخانه خود رفت آنشب تا صبح متفکر بود قاضى هم سفارش بغلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگویید که خویشان حرم قاضى بمهمانى آمده اند و سه روز قاضى بمهماندارى مشغول است و بیرون نمیآید چون صبح صادق شد تاجر با خود فرمود گفت که چون مدتیست قاضى کنیز را نگاهداشته تحفه یى باید جهت ایشان برم و کنیز خود را بخانه آورم لهذا اقمشه یى چند از پارچه هاى اعلى در بقچه یى بسته بر دوش غلام نهاده بدرب خانه ى قاضى فرستاد چون غلام تاجر بدر خانه ى قاضى آمد آن بقچه را باندرون فرستاد پس از وصول آن قاضى غلام خود را فرستاد و گفت اى تاجر قاضى مهمان دارد و جمعى از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمیآید شما تشریف ببرید هر وقت قاضى بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت بارى تا مدت یکماه قاضى بتأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یکماه قاضى روزى بدیوانخانه نشسته بود ناگاه تاجر باندرون آمد و سلام کرد قاضى جواب نداد و تغافل نمود آن تاجر بیچاره در گوشه یى نشست تا آنکه قاضى از دیوانخانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت اى قاضى واجب العرضى دارم گفت بگو گفت بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را بتو سپردم چند وقت است مکرر میآیم و بخدمت شما نمیرسم امروز که بخدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید جهت چیست بفرمایى قاضى گفت السلام علیک و رحمة الله و برکاته اول مرتبه که آمدى چرا مرا خبر نکردى معذور بدار که تو را نشناختم حالا خوش آمدى خیر مقدم بارى سفر شما بطول انجامید تاجر گفت سفر چنین است گاه واقع میشود که کسى بنیت یکماه میرود دو سال سفرش طول میکشد قاضى گفت بکدام طرف سفر کرده بودى گفت اى قاضى از اینجا بهندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و بروم رفتم پس از آن از راه تبریز و خوى متوجه وطن شدم قاضى گفت آن پارچه ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوقات روم و تبریز چرا جهت ما چیزى نیاوردى تاجر سر بزیر انداخته گفت چیزى از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد قاضى گفت اى تاجر آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد و بیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از براى خاطر شما همه را منظور داشته تحمل نمودم اما چگونگى واقع مختصرش اینست اى تاجر چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفتهاى عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدر داشت و استسقاء و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهاى دیکر هم بسیار عارض او شده بود حکماى حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهاى خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد انشاء الله تعالى فردا صحبت خواهیم داشت این بگفت و روانه حرم شد تاجر بیچاره ناامید برگشت و با خود میگفت حکایت غریب است و قاضى عجب مرد با انصافیست الحکم لله حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه یى چند برداشت و بدر خانه ى قاضى برد و بغلامان گفت عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را میخواهد پس از عرض غلامان قاضى گفت بروید بتاجر بگویید که امشب مهمان مایید انشاء الله شب تشریف میآورید تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید پس چون شب بر آمد تاجر برخاست و بخانه ى قاضى آمد و غلامان قاضى را خبر کردند تاجر را بیاورید و بمهمانخانه بنشانید بعد از ساعتى که قاضى آمد تاجر از جاى برخواست تعظیم و تکریم بجا آورد و گرم صحبت شدند قاضى گفت اى تاجر شما تازه از سفر آمده اید و لایق نبود که یکدفعه بمجرد باز آمدن از سفر سخن چنین بر دوستان خود گفتن باین سبب روزى صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد اما اصل مسأله اینست که کنیز روزى از روزها اراده ى حمام کرد و از خانه بیرون رفت دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روزى جمعى از جهال محله فاحشه یى بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بود که فاحشه شده بود و جهال محله از روى تعصب و غیرت او را کشته بودند تاجر چون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه وار از خانه ى قاضى بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضى راست میگوید و اگر راست میگوید کى این معنى بر من ظاهر خواهد شد و اگر دروغ میگوید این نوع دروغ را چگونه خاطر نشان قاضى نمایم پس از تفکر با خود گفت اولى اینست که عریضه یى در این خصوص باید نوشت و بدربار پادشاهى سلطان محمود رفته و آن را بمحضر سلطان رسانم لهذا تاجر عریضه یى نوشت و در آن کیفیت مسأله را بعرض پادشاه رسانید چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضى را حاضر ساختند چون قاضى بحضور سلطان حاضر شد پادشاه پرسید اى قاضى چرا این کنیزى که تاجر بتو سپرده و بسفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمیکنى و در سال مبلغهاى کلى از مال تجار و امانت مردم حسب- الشرع بمهر و حکم تو صورت و فیصل مییابد و هر گاه تو را از این نوع اعتبار و دین دارى بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگرى را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد قاضى گفت پادشاها بر عمر و دولتت بقا باد تاجر کنیزى امانت باین فقیر سپرده بسفر رفت پس از مدتى کنیز او روزى بحمام رفت و باز نیامد و در این باب آنچه را قبلا بجهت تاجر نقل کرده بود بعرض پادشاه رسانید و محضرى که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود چون سلطان محضر را دید بتاجر فرمود هر گاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضى چه تقصیرى دارد تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک برگردید و بمنزل خود رفت و قاضى هم خوشحال بخانه آمد و کنیز را طلبید و شروع در سیاست کرد که شاید او را راضى کند تا که دست خود را در گردن او درآورد کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماما مجروح شده بود راضى بآن امر شنیع نگردید قاضى پس از آن کنیز را بزندان فرستاد قاضى خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود میگفت که دیوان این امر بسلطان رسید و طى شد دیگر تاجر را املى نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت اما قاعده ى سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون میآمد و بر سر گذرها و کوچه ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف میبود و تفحص حال مردم از غنى و فقیر میکرد و اطلاع از احوال مردم میگرفت و بفقیر و درویش انعام میداد قضا را شبى بر حسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه یى رسید دید که دکانى را باز کرده اند و آواز و صدا از جمعى میآید سلطان بطور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد شنید که جماعتى از جهالان بازى پادشاه و وزیر میکردند سلطان لمحه یى بایستاد قضا را شخصى از آنها قاپى انداخت قاپش امیر آمد چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند بسبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازى و حکومت شعورى نداشت که گویا بتواند امر و نهى دینى را فیصل دهد در آن مجمع پسرى بود که کلاه نمدى بر سر داشت بآن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین میخندیدند آن مرد که امیر شده بود گفت اى پسر چرا اینقدر میخندى مگر میر شدن من پسند تو نیست آن پسر گفت میدانى میر شدن تو در ضبط و ربط امور حکومتى مانند حکم کردن سلطان محمود میماند در مسأله و قضیه قاضى و تاجر و کنیز پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت و آن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه ییست و حرف آن پسر چه باشد و البته بى جهت نیست چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید بفلان محله و بدرب دکان فلانى و پسرى باین نشان که کلاه نمدى بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعى بازى میر و وزیر میکردند تفحص نموده و آن پسر را را برداشته بتعجیل هر چه تمامتر بیاورید آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا بآن محله که سلطان فرموده بود رسیدند فى الفور کدخداى محله را طلبدیدند و او حاضر شد شرح مقدمه را بکدخدا بیان نمودند بعد از تفحص بسیار و تجسس بیشمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ کچلى ظریفى لاقیدى بى محاباتى صاحب شعورى و زبان آورى بود و آن پسر را پدر پیرى بود چون آن پدر بر سر محله آمد دید که خادم پادشاه پسر را میخواهد بسیار مضطرب شد و گفت اى پسر خانه ات خراب شود براى فتنه یى که بر پا کرده یى کى باشد که از هم و غم تو آسوده مانم کاشکى من تو را نداشتمى زیرا گفته اند

فرزند خوش است اگر خلف باد ...

... نور دو چشم پدر و مادر است

پس لاعلاج خود را در میان آن خلق انبوه انداخته و در عقب مردم میرفت تا اینکه بدربار سلطان رسیدند پس آن خادم پسر را باندرون دولتخانه برد و بنظر فیض اثر سلطان رسانید چون پادشاه را نظر بپسر افتاد گفت اى پسر تو بودى که دیشب در فلان محله بازى میر و وزیر میکردى آن پسر گفت بلى دیگر باره گفت تو بودى که بآن شخص میگفتى که میرى گردن تو مثل حکم کردن سلطان محمود میماند در قضیه ى قاضى تاجر و کنیز آن پسر بى ترس و واهمه گفت بلى سلطان فرمودند اى پسر این چه حکایتى است و چه صورت دارد آن پسر بى تامل گفت اى سلطان بلا گردانت شوم هر گاه این بنده را اختیار و تسلطى بود بر پادشاه و بر همه کس ظاهر میشد که چگونه قاضى را میآوردم و کنیز را از او میگرفتم سلطان را از سخن آن پسر بسیار خوش آمد و تعجب از گفته و کردار و جرأت او نمود بعد پادشاه بآن پسر فرمود اگر اختیار حکومت میداشتى تا چند روز این مساله را فیصل میدادى پسر گفت قربانت شوم تا شش روز باقبال دولت و عدالت پادشاه کنیز را از قاضى میستانم پادشاه گفت پس ما اختیار حکومت را تا شش روز بتو دادیم که فرمانروایى نمایى تا ببینیم که چگونه کنیز تاجر را از قاضى میستانى هر گاه کنیز را از قاضى گرفتى فبها و الا تو را سیاست سخت مینمایم تا که دیگران عبرت گیرند و اینگونه فضولى و بى ادبى نکنند پسر در خدمت سلطان بخاک افتاد و گفت بجان منت دارم چون رأى پادشاه بر اینست پس از این گفتگو پسر آمد و بر تخت سلطنت قرار گرفت و بفرمود که یکى برفت و قاضى را حاضر کرد و بیرون دولتخانه ى پادشاه مردمانى که حاضر بودند از این معنى مطلع و با خبر شدند همه میگفتند که عجبا از این واقعه بر سر پسر چه واقع خواهد شد و پدر پسر هم بغایت مضطرب بود و میگفت خداوندا تو مرا از دست فرزند ناخلف خلاصى و نجات بده پس پسر رو بقاضى کرد و گفت اى قاضى کنیز تاجر را چه کردى قاضى در جواب گفت کنیز روزى بحمام رفت پس نیامد بعد از مدتى معلوم و ظاهر شد که فاحشه شده بود در سر محله جمعى از جهال او را بکشتند پسر گفت حسب الشرع باید التزام بنویسى که هر گاه خلاف آنچه که میگویید ظاهر شود تو را بسیاستى که من بخواهم رسانیده باشم و تو خاین و خاسر شریعت بوده باشى قاضى از این گفتگو متوهم گردید ولکن با خود گفت مادام که خود پادشاه نتوانست تو را خاین نماید دیگر این پسر چه تواند کرد لهذا التزام بنوشت و تسلیم کرد پس از آن گفت که قاضى را ببرید و در حبس نگاهدارید و آن محضر را از قاضى گرفتند و نزد خود حفظ نمود و آن کسانى که آن محضر را مهر نموده بودند باز حاضر ساختند و ایشان را هر یک جداگانه طلبیده گفت اى مردمان آنکسى را که در سر محله کشتند بعین الیقین بر شما ظاهر است که کنیز تاجر بود یا نه هر یک گفتند که بر ما ظاهر نیست پس جداگانه بمضمون گفته ى آنان محضرى ساختند و بنظر پادشاه رسانید بعد از آن فرمود تا قاضى را از زندان بیرون آوردند و کدخدایان را طلبید کدخدایان گفتند که اى قاضى بیا راست بگو آن فاحشه که بر سر محله کشته شد که بود و کى ما گفتیم که کنیز تاجر بوده و فاحشه بود و چند روز در این محله بود و جهال محله او را کشتند این مسأله باینگونه نبود و آن کشته ى سر محله ابدا کنیز تاجر نبود و محضرى که نوشته شده دخلى باین مطلب نداشته و ندارد ما ها بیش از این شهادتى نداریم پسر گفت اى قاضى راست بگو

راستى موجب رضاى خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و دیگر اى قاضى تو میدانى که سیاست پادشاه بیش از آنست که تو تصور کرده یى بهر حال راست بگو و از افکار گذشته بگذر حالا چه میگویى در این حالت پادشاه نشسته و تماشاى دیوان پسر و حالات قاضى را میکرد و و بسیار از سیاست و دیوان پسر خوشش آمده بود بعد از آن پسر گفت اى قاضى چون مدتى از اهل شرع بوده یى اگر راست بگویى فهو المراد و اگر نه امروز بفرمایم تا چند نفر رفته و کنیز را از خانه ى تو بیرون آورند پس از این قاضى مضطرب شد و با خود گفت که گویا اسباب افتضاح فراهم آمده و لابد کس بجرم من بفرستد و کنیز را بیرون آورد و عاقبت کار باقرار و اعتراف انجامد لهذا سکوت اختیار نموده و سر بزیر انداخت پس از این حالت پسر بدو سه نفر از خواجه سرایان فرمود که بروید بخانه ى قاضى کنیز و غلام و خدمه ى قاضى را گرفته سیاست نمایید دیگر بخواجه سرایان گفت که مبادا شما را چیزى بخاطر برسد که دروغ و حیله قبول نموده و یا اینکه رشوه بگیرید و حمایت و رعایت قاضى را منظور بدارید دشمن سر مبارک سلطان محمودم که اگر سر مویى حیف و میل کرده چشم پوشى نمایید بفرمایم تا شماها را بعقوبت هر چه تمامتر هلاک کنند پس از این دستور العمل دوباره قاضى را بزندان فرستاد چون صبح شد خواجه سرایان بخانه قاضى رفته ابتدا غلام بچه ى کوچکى را که در آن خانه بود گرفتند قضا را آن غلام بچه از کنیز خبر داشت و همه روزه آب و نان از براى آن کنیز میبرد خواجه سرایان او را سیاست کردند که بگو کنیز در کجاست آن غلام بچه بى تامل گفت که در فلان جاست و خبر از قاضى نداشت که چه کرده و چه پرداخته خواجه سرایان آن غلام بچه را برداشته روانه ى آن مکان گردیدند و غلام کنیز را بیرون آورده بدست ایشان داد و ایشان کنیز را برداشته بدربار سلطان رسانیدند پادشاه چون نظرش بر آن کنیز افتاد متعجب گردید بعد از آن از کنیز حقیقت احوال پرسید و آن کنیز آنچه از قاضى باو رسیده بود تمام را بتفصیل شرح و بیان داد پس بفرمودند تا قاضى را حاضر کردند و در حضور قاضى آنچه واقع شده بود باز تقریر کرد پادشاه از این سخنان برآشفت تاجر را طلبیده و خلعت داد و نوازش فرمود و کنیز را با اموالى که تاجر بقاضى سپرده بود گرفته تسلیم تاجر نمود و تاجر را مقتضى المرام روانه ساخت و قاضى را سیاست تمام کرد و امر کرد که بآتش بسوزانند بعد از این پسر را گفت چه چیز بتو بدهم که در عوض آن مردى و خوبى که از تو صادر گردید پسر بعرض رسانید که امر امر پادشاه است سلطان فرمود که انسب و اولى آنست که تو وزیر من باشى پس پادشاه فرمود تا آن پسر را باعزاز تمام بحمام بردند و او را بخلعت پادشاهى مخلع نموده مرکب و یراق مرصع و خانه و خیمه و ظروف و فرش و آنچه لازمه ى مقام وزارت بود باو عطا گردید و او را وزیر اعظم خود گردانید خواجه حسن میمندى که شنیده یى همان پسر است که پدر و مادر از طفیلى او بمرتبه ى اعلى رسیدند پس اى موش بترس که از مکر و تزویر دور باشى چرا که عاقبت سبب رسوایى و خجالت و شرمسارى است و این نظر را از براى آن آوردم تا آگاه باشى و بمرتبه ى انصاف راضى شوى موش گفت اى شهریار من از اهل شرع نیستم که باطن آن مرا بگیرد ولکن بر شما لازمست ملاحظه نمایى مبادا خلاف این دانى که اهل الله با کرامتند بعد باطن اهل الله تو را بگیرد گربه گفت آن جماعت را که تو اهل الله میدانى اهل شیطانند و خداوند عالمیان فرموده است أولیاؤهم الطاغوت پس هر کس مطابعت خدا و رسول بگذارد و متابعت غیر اختیار کند البته او تابع شیطان و در دنیا و آخرت خجل و پشیمانى مستوجب عذاب نیران است موش گفت اى شهریار شما آنچه را بنده قبل از این در باب صوفیه و کرامات ایشان بیان کردم همه را رد نموده دلیل بطلان آنها را ظاهر و واضح نکرده یى بلکه از جاى دیگر نقلها میکنى گربه گفت اى موش در خاطر دارى که خرافات گفتى پس گوش بدار و بشنو تا بطلان هر یک را براى تو بیان کنم موش گفت در باب شیخى که در لفظ این کلمات جارى شد چه میگویى که گفت خون مجد الدین خون خراسان خون مجد الدین خون عراق و خون مجد الدین خون بغ و خواست داد را بگوید مریدى از مریدان دست بدهان او گذاشت و نگذاشت لفظ بغداد را تمام کند زیرا اگر کلمه ى بغداد را تماما گذرانیده بود جمیع اهل بغداد قتل عام میشد و باقى را که نام برده بود هلاکو قتل عام نمود حال در این قضیه چه میفرمایى گربه گفت اى موش گوش هوش را باز دار و بشنو که چقدر غلط در این قول هست یکى آنکه خداوند عالمیان مهربان و مشفق است پیوسته مرحمت و کرم فرموده و میفرماید و ذره یى در آنچه لازمه ى هر فردى از افراد مخلوق است ممنوع نفرموده بلکه عنایت را مبذول داشته و آنچه لازمه ى خلق است تماما مهیا ساخته خصوصا انسان را زیرا او را بجان و عقل و تمیز و تدبیر و تفکر و تخیل و نطق و قابلیت آراسته و عرصه ى زمین را میدان فرصت کار و بار و زرع و کشت و خانه و لانه ى او را ساخته و حیوانات را تابع و مطیع آن گردانیده و خیمه ى آسمان را با قندیل ماه و آفتاب از براى او را نورانى ساخته الخلاصه اگر در این باب هر چند گفتگو کنم تمام نمیشود بارى خداوند کره ى آسمان را بر جمیع مخلوقات ممتاز گردانیده و از روى شفقت و مرحمت کتب و صحف را براى پیغمبران فرستاده و بآنها امر بمعروف و نهى از منکر فرموده چگونه میشود که خداوند مهربان از براى یکى از شاگردان و مریدان شیخى چندین هزار نفس را براى دعاى او بقتل عام اذن داده و رضا شده باشد و دیگر آنکه حق تعالى در کلام مجید در باب قصاص و قتل ناحق و دیت بر پیغمبر خود المصطفى صلى الله علیه و سلم آیه ى الحر بالحر و العبد بالعبد و الأنثى بالأنثى نازل فرموده پس بمفاد این حکم محکم کتاب لازم میآید که هر گاه چنین فعلى طاهر گردد و او را حمل بر رضاى خدا شود لاشک این اعتقاد منافى و مخالف آیه ى قرآن و احادیث نبویه بوده و خواهد بود و این محال است پس ظاهر و هویدا شد که این حکایت دروغ و خلاف است و دیگر آنکه حضرت ابراهیم اسم اعظم میدانست و چیزى از کوه و دیوار و اشجار مانع قوت باهره ى آنحضرت نبود چنانکه بهر طرف که نگاه کردى اوضاع مردم آنطرف را دیدى و همه را بنظر در آوردى روزى بطرفى نگاه کرد دید دو کس زنا میکنند گفت اللهم اهلکهم یعنى اى پروردگار بکش اینها را پس آن دو کس بمردند بطرف دیگر نظر کرد دید دو شخص دیگر زنا میکنند ایشان را هم بهمین قسم دعا کرد بمردند بطرفى دیگر نظر کرد همین حالت را دید الخلاصه سه طرف را دعا کرد و بمردند بطرفى دیگر نظر کرد وحى بحضرتش آمد که یا ابراهیم ببرکت و اجابت دعاى شما شش نفر را هلاک گردانیدیم ما توبه و انابت را جهت عاصیان فرستاده ایم و وعده ى ثواب و مغفرت و تهیه عذاب جهنم همه را خبر داده ایم تو را باین کارها کار نباشد و اگر چنین سلوک کنى باندک زمانى کسى دیگر بر روى زمین نمیماند پس حضرت ابراهیم با آن قرب و منزلت که داشت او را اذن قتل و هلاک زانى نمیدادند و نهى مینمودند حال از کجا ممکن و معلوم شد مردى که بقین بمذهب او نشده که چه مذهب دارد چندین هزار نفس بسبب دعاى او قتل عام گردد پس تأمل کن که چگونه خواستند باین نوع حرفهاى مزخرف مردم را از راه بیرون برند و تابع اینگونه خران نمایند دیگر آنکه پیغمبر ما محمد المصطفى صلى الله علیه و آله و سلم در جنک کفار بسنک جفا دندان مبارک او را در صدف دهان آن شهید کردند و آن حضرت دست نیاز برداشت و گفت خداوندا بر این قوم نادان منگر چه که نمیدانند که من پیغمبرم اگر چنانچه باور میداشتند با من این گونه معامله و اذیت نمیکردند حال ملاحظه کن هر گاه پیغمبر خدا بخلق ستمگر و ظالم بچنین رفتار و گفتار معامله کند دیگر تو چه میگویى که شیخ بسبب خون یکنفر مرید قتل عام و هلاک و دمار چندین شهر را بى گناه و تقصیر کرده باشد پس این گونه کشف و کرامات بخرج دادن کمال حماقت و خریت و نادانى خواهد بود زیرا که در این معنى شیخ را بر حضرت ابراهیم و محمد مصطفى علیه السلام تفضیل داده باشى و یا اینکه روایات و احادیث حضرت رسول را تکذیب نموده باشى و دیگر اینکه هر گاه شیخ نزد خداوند عالمیان این قرب و منزلت داشته باشد که بسبب دعاى او قطع حیات و هلاک چندین هزار نفس شود کى جایز و لایق حال او باشد که چنین دعایى بکند دیگر آنکه چه میگویى از این معنى که نصف بغداد را قتل عام کردن و نصف دیگر نجات یافتن این واقعه کى بوده و از کجا بوده و بچه عقلى میسنجد موش سر برآورد و گفت این گونه وقایع از تقاضاى حکمت بالغه ى الهى بوده و کسى را در حکمت الهى راه نیست گربه گفت الحمد لله معلوم شد که همیشه دروغ گو هستى و بدروغ خود دایما رسوا میشوى هرگاه مقتضى حکمت الهى در این بوده پس دعاى شیخ را در آن مطلب کارى نیست و او لاف دروغ زده و آن جماعت و این گونه کسان که این نسم چیزیرا کرامات دانسته باشند البته بیعقل و نادان و تابع دروغ زن شده باشند و یکى دیگر ممکن است که کسى گوید پدرم دعا کرده و خداوند عالمیان ببرکت دعاى پدرم عراق را معمور ساخت لکن نزد عقلاء این نوع دروغ وقوع ندارد لهذا شیطان است که انسان با کمال و عقل و درک فریب او را خورد و از باده ى وسیع شریعت رسول خدا انحراف نموده روى در بیابان ضلالت و گمراهى آورده بمزخرفات کودنان بى عقل باور کرده و فریب خورده و تمیز حق از باطل نکند اى موش سخنان تو میماند بآن زن و شوهرى که از براى گوشت جنک کردند و شوهر آن زن را نصیحت و تنبیه نمود موش گفت بیان فرما تا بشنویم گربه گفت

شیخ بهایی
 
۷۳۹۷

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۲

 

آورده اند که در ایام ماضى مردى بود و زنى داشت بسیار سر خود و بى تمیز و بى ادب هر چند شوهر گوشت بخانه میآورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگر را صرف چاشت نمودى و بخوردى چنانکه اکثر اوقات طعام بیگوشت بنزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى پس آن شوهر از بسکه چنان دیده بود کمتر گوشت بخانه میبرد مگر گاهى که مهمان داشت قضا را روزى بمهان عزیزى رسید از بازار نیم من گوشت خرید و بخانه رفت که طعام از براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد بکارى مشغول گردید آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت فرصت یافته نصف آن گوشت را قیمه کرد بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت بخانه بیاورد پس اولى آنست که این گوشت را برده بخانه ى همسایه و یا قرض بدهم و یا بسپارم و یا اینکه بر سبیل مهربانى و تواضع تقدیم همسایه نمایم تا بوقت دیگر بکار من بیاید و الحاصل باقى آن گوشت را برداشته بخانه ى همسایه داد و چون شوهرش بخانه آمد گفت اى زن طعام پسته شده یا نه زن گفت نه مرد از شنیدن جواب برآشفت و گفت چرا زن گفت غافل شدم گوشت را گربه برد چون آن مرد چنان شنید از خانه بدر آمد و همان گربه را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد مرد آن گربه را گرفت و بزن گفت سنک و ترازو را بیاورد و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید گربه نیم من بود بعد مرد گفت اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم نیم من است دست از گربه برداشت و بزن در آویخت و او را میزد و میگفت که تو میگویى گوشت را گربه خورد و من گربه را در حضور تو کشیدم اگر اینکه کشیدم گربه است پس گوشت کجا است و اگر گوشت است پس گربه کجاست و او را میزد تا وقتى که بیطاقت شد پس از اینکه بهوش و طاقت آمد گفت راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را بهمسایه سپردم پس اى موش اگر قتل عام این شهرها که گفتى بمقتضاى حکمت الهى بود پس شیخ را در آن چکار است و اگر بدعاى شیخ بود بحکمت چکار دارد پس میباید که گوینده و اعتقاد کننده ى این قول را بطریق آن زن خاین که مردش او را بسیاست منزجر ساخت معالجه و معامله نمود تا که دیگر این چنین دروغ بى فروغ نگوید اى موش سؤالى دارم و میخواهم که جواب آن را براستى بگویى موش گفت اى شهریار اگر خوانده باشم یا شنیده باشم جواب خواهم گفت در هر حال شما بفرمایید گربه گفت اگر کسى از جهل و نادانى مدتى گناه بسیار کرده باشد و بعد از آن که فهمیده و دانا شود و توبه کند و رجوع بجانب اقدس الهى آورد آیا خداوند عالم و عالمیان او را مغفرت دهد یا نه موش گفت بلى خداوند عالمیان ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است بى شک و شبهه او را مى بخشد گربه گفت اگر برعکس این باشد چه گویى موش گفت نفهمیدم از این صریح تر بیان فرما گربه گفت اگر کسى با کمال دانش و عقل و تقوى و صلاح عبادت کرده و مدتى بزیارت حج و طواف و عمره و عتبات در مقام خضوع و خشوع و صلاحیت بسر برده باشد و بیک مرتبه برگردیده باشد و خمر بخورد و زنار در بندد و خوک بچراند و ترک جمیع عبادات کند آیا این گونه کسى صاحب کشف و کرامات خواهد بود یا نه موش گفت خیر چنین شخصى مرتد است و در شرع مستوجب حد رجم است و اگر او را بسوزانى از گناه پاک شدن ندارد گربه گفت پس آنانى که ایشان را صاحب کشف و کرامات خوانند و پیر خود میدانند حال ایشان چون است موش گفت آن چنان کسان کودنان بیعقل و شعورند و یا دیوانه و یا کافر خواهند بود گربه گفت در این باب دیگر حرفى دارى موش گفت چنین است که گفتم در این خصوص حرفى ندارم گربه گفت در تذکره ى یکى از مشایخ نقل است که کسى در مکه ى معظمه ى زادها الله شرفا و تعظیما در خواب دید که با سیصد تن از مریدان بموافقت همدیگر بکعبه رفته و خمر خورده و بت پرستیده و زنار بسته و خوک چرانیده و این همه از آن سبب کرده که عاشق نرسایى بوده و مرتکب آن عملهاى نامشروع شده و ترک آن قسم عملهاى ناخوش را نکرده اى موش این هم از جمله کراماتست در این چه میگویى موش گفت چنین کسى را چگونه شخص خوب داند مگر کسى که بیعقل و دیوانه بوده باشد اما اى شهریار انسان هر چه باشد جایز الخطاست و از عنصر مختلف خلق شده و نفس و هوى در آن راه دارد و شیطان فریب دهنده در پى است و افعال و اوضاع دنیا در هر ساعت خود را جلوه میدهد پس احتمال دارد کسى که با این همه علت که در اوست سهوى و خطایى کرده باشد پس بر عاقل لازم نیست که هر گاه از فرد جاهل افراد فرقه یى عمل غیر مناسبى بظهور رسد همه را بر او قیاس کند پس از گفتگوى زیاد در این موضوع گربه گفت اى موش از تو مزخرفات بسیار شنیده ام لکن در خاطرم نیست اکنون هر کدام را جواب نگفته ام بگو تا جواب آنرا گویم موش گفت اى شهریار اینقدر میدانم که خبث و غیبت را نفهمیده یى و این خوب نیست دیگر اختیار با شما است گربه گفت اى موش من خبث و غیبت را نفهمیده ام موش گفت بلى اینقدر میدانم که گفته اند در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیست گربه گفت اى موش در این حرفى که گفتى خبث و غیبت است و یا در موعظه و منع امور خبث و غیبت باشد در حالتیکه جمیع کتب معتبر خالى از این احوال نیست اولا در قرآن مجید در آیه هاى آن مثل قصص پیشینیان مانند نمرود و شداد و عاد و ثمود و فرعون مذکور است که کل از اهل کفر و ضلال و بت پرست بوده اند و همچنین احادیث و اخبار از کفار و منافقین و اشرار و حکایت خیر و شر و وعد و وعید و تهدید از حد بیشمار و تو اینها را خبث و غیبت میدانى اى موش آیا چند روزى قبل از این که از چنگ من رهایى یافتى اگر از براى کسى نقل واقعه کنى عجبا این غیبت باشد موش گفت نه گربه گفت باید دانست که غیبت کدام است و خبث کدام غیبت حرف پشت سر کردن و صحبت از برادر مؤمن است که در برابر او چیزى نتوان گفت و چون او غایب شود از براى دیگرى صحبت دشوار و ناملایم از او کنى و این غیبت است و خبث آنست که بگویى فلانى حوصله ندارد و پریشان است و چیزى ندارد و مبلغى هم قرض دارد و نجابت ندارد زیرا پدرش فلان کس بود و مادرش فلانه بود و از این قسم حرفها و اما آنچه در باب بیعقل و نادان و جاهل و منافق و بى نماز و گمراه گویى و یا شنوى این مباحثه و درس و عبادت خواهد بود و اما اینکه گفتى در هیچ سر نیست که سرى ز خدا نیست این معنى و مغزى دارد زیرا آنچه در نفوس مکنون است آن سر الهى باشد و هر کس بر آن مطلع باشد لابد سر و عرفان الهى در او موجود است و خداى تعالى هر کس و هر چیز را که آفریده همه را بقدرتى فایق و مصلحتى و حکمتى آفریده است و هیچکس در هیچ چیز باطل خلق نشده و خدایرا در این حکمتها و مصلحتها است و چون کسى را بر آن مصلحت و حکمت راه نیست لهذا آن را گویند سر و آن سر نیز متفاوت است مثل آنکه سر سایه ى آسمان است بر مخلوقات پس تفاوت بسیار است و بعضى از اسرار الهى محفوظ و مصون از ادراک اغلب انسان است و بعضى هم از اسرار و آثار قدرت کامله بعقل و شعور در مى آید و همچنین انسان هر قدر که دانا میگردد آثار قدرت الهى در سینه و دل او جلوه گر گردد و بعضى هم از معرفت الهى و آثار قدرت و رحمت خبر نداشته و مزخرفى چند گویند که عقل و نقل راه بصحت و فهم آن نداشته و آن را اسرار الهى نام نهند این نوع اسرار مانند بیهوشى و کیف کسى است که چون قلندرى و جاهلى بنگ کشیده و اشتها بر او مستولى شده و چیز بسیار خورده و عقل و دانش از او زایل شده از جاده ى خیالات مختلفه او را بهندوستان برد و بر تخت و پیل سوار شده بزرگیها و شوکتهاى خیالیه بیند و در اثر بخار معده و تأثیر کیف بنگ وسوسه ى شیطان از قبیل مکر و تزویر و چیزهاى دیگر در خیال او صورت مى بندد چون قلندران نادان جاهل چنان دیده اند لهذا تخم شجره ى ملعون را جزء اعظم و حب الاسرار نامیده اند اى موش سرى که قلندران در کیفیت بنک مشاهده میکنند بسیار بهتر از این اسرار و رموزیست که این فرقه قیاس کرده و گمان برده اند موش گفت اى شهریار سؤالى میخواهم کرد لکن خواهش دارم از روى تامل و تفکر از براى من بیان فرمایى تا که خاطر نشین من شود و بدانم که تصوف چیست و صوفى کیست گربه گفت اى موش صوفى در اصل صوف بوده و اهل تحقیق گفته اند صاد صوفى از صبر است و واوش از وفا و فایش از فنا و در قول بعضى دیگر صادش صلاحیت و واوش وقار و فایش فقر و فاقه و بسیارى هم گفته اند که صوفى یعنى راستکار و پاک دل و طاهر و پاکیزه اعتقاد و صالح که خالى از عشق و مکر و حیله و کید و تزویر و شید و سالوس و حماقت و سفاهت بوده باشد و آنچه از خدا و رسول و علماء شریعت باو رسیده همه را از روى صدق و صفا راست و درست فهمیده و بآن قیام نماید نه آنکه صوفى باید دین علیحده و معرفتى غیر از معرفتى که از ایمه ى هدى نقل شده داشته باشد و باید آن را بدلیل آثار و قدرت و صنعت صانع دانسته و بیان نماید نه اینکه بغیر از این طریق دین و مذهبى و قاعده یى چند از روى راه تقلید و هواى نفس و فریب شیطان ساخته و بر آن اسمى و نامى گذاشته و خود را صوفى شمرند صوفى که بمعنى راستکار است هر گاه بر کسى اطلاق گردد که در او این معنى نباشد چنان میماند که اسم و مسمى غیر مطابق و بى ثمر باشد مثلا اگر کسى را که آهنگرى داشته باشد جراح گویند و یا اینکه خیاط را زرگر نامند این اطلاق بیجا و بى ثمر است و براى آنکس که باین نام نامیده شود جز دروغ که بهم رسیده ابدا فایده یى ندارد ولکن هر گاه کسى را بآن شرط که گذشت او را صوفى گویند لا شک اطلاق آن بر آنکس صحیح و در آن نقص و عیبى واقع نمیشود پس هر گاه صوفى از تقلید و عناد بگذرد و بشرع شریف رسول عمل کند و بصدق و صفا سلوک نماید صوفى حقیقى خواهد شد و هر گاه مطلب و مسلک او تقلید و ریا و کید و شید و زرق و سالوس باشد هر گاه او را صوفى خوانند و یا او خود را صوفى نامند فى الواقع او بشخصى ماند که گناهکار باشد و خود را طاهر نام گذارد پس بگفتى طاهر پلید مطهر نمیشود و باطلاق آن اسم بر او هرگز پاکیزه نخواهد بود زیرا گفته اند بر عکس نهند نام زنگى کافور پس چون جاهل و ابله و نادان این گونه اسماء مثل صوفى و طاهر را شنود گمان کند داراى آن اسم مرد خوب و پاکیزه کردار و خوش رفتار است پس از این گربه گفت اى موش اگر دیگر حرفى دارى بگو موش گفت آمنا و صدقنا گربه گفت آمنا گفتن تو بمن مثل شرکت کردن آن دو یهودى میوه فروش میماند که با یکدیگر دکان بشراکت داشتند موش گفت این قضیه چه بوده بیان فرما تا بشنوم گربه گفت

شیخ بهایی
 
۷۳۹۸

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳

 

... لکن عواقبه أحلى من العسل

پس موش کم کم بنزدیک ترازو آمد گربه از بیم آنکه مبادا موش از چنگش خلاصى یابد چنان جست و خیز کرد که در حالت گرفتن موش سه معلق زده بروى یکدیگر بغلطیدند و موش را بچنگال و دست و پا فرو گرفت و در حالتیکه نفس میزد و عرق بر جبین مردانه ى او نشسته بود این بیت را برخواند

ایدل دلدار چونت یافتم ...

... همه آن کند کش نیاید بکار

چه چاره که غفلت ورزیدم و حال از بدبختى بکیفر آن گرفتار شده و از جهالت و ستم میمیرم گربه گفت اکنون در دست من گرفتار و اسیرى و در معرض موتى و بالاخره اندرون من جاى تو خواهد بود نیکو تأمل کن که بغیر از عمل از آن مزخرفات صوفیه تو را سودى و فایده یى نخواهد بود موش گفت آخر نه تو اى شهریار گفتى که در میان ایشان چنین گفته شده است که هر کس از عالم جسمانى گذشته واصل میشود اگر چنانچه نیکو کارى لابد و لاشک الواصل الى رحمة لله الملک الجلیل خواهید شد و اگر از اهل معصیت و بد کارى الواصل الى الدرک الاسفل فى النار خواهى بود گربه گفت از خلوت نشینان که میگفتى اکنون تو را نفعى دارد و اگر انصافى دارى و میدانى که آن حلواى ارده که گفته شد اگر محل اعتبارى میبود بیان آن حلوا را هر یک از پیغمبران بامتان و اوصیاء و اصحاب خود نازل میکردند و حضرت رسول خدا که رحمة للعالمین است آنچه پاکیزه تر و بهتر و معتبر است مخصوص او و ذریه ى او و امتانش از جانب حق باو وحى و الهام میشد و مادام اصحاب و اوصیاء که از غیر احقند مدعى و صاحب این رتبه نباشند از کجا شیخ کم سواد را آن رتبه حاصل شد و اگر گویى که پیغمبران دانستند و اصحاب و اوصیاى ایشان خود ترسانند پس نسبت بپیغمبران تهمت گفته اند و تقصیر لازم دانسته که تبلیغ رسالت نکرده باشند اى موش میدانى آن حلوا کدام است موش گفت نه گربه گفت کیف شراب و بنگ و شوق هوى و هوس نفسانى است که جاهل و فاسق را از او شورى در دل بهم رسد و عاقل و دانا از ایشان و کردار و اعمالشان بیزار مثل اینچنین کسان مثل مرد بیدست و پایى است که شناورى هم نداند و در بحر عمیق غوطه ور شود البته یا غرق میگردد و یا در کام نهنگ و امثال آن گرفتار میشود ایشان یعنى آن مدعیان تصوف بکمال نادانى متوجه خیال و فکر رقیق و بحر عمیق گردیده و بى کشتى شریعت و بى لنگر حقیقت و بى ملاح علم و بى بادبان مرشد و بى دانستن شناورى خود را در دریاى تفکر بیخود افکنده و در کام نهنگ شیطان در گرداب قلرم بطلان گرفتارند و شیطان هر ساعت ایشان را بطریقى و نوعى فریب میدهد تا اینکه بدرجه یى گمان برده و مى برند که از بحر عمیق غوطه خورده و خلاص شده اند و گوهر آبدار بدست آورده اند و چون خداوند عالمیان عالم بافعال ایشان و گمراه ساختن شیطان از خرقه ى بنى آدم است لهذا در کلام مجید فرموده یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین و فرستادن پیغمبران و کتابها و نقل قصص پیشینیان و اندازه تهدید و وعید و امر و نهى و منع از نامشروع و ناشایسته از براى این است که هر کس بالغ و عاقل و مکلف بوده باشد متابعت امور شرع رسول خدا و اقوال علماى دین مبین نموده براه ضلالت شیطانى گمراه نگردد و هر کس که متابعت هوى و هوس کند و پیروى شیطان نماید هر آینه متسوجب عذاب الهى بوده حیران و سرگردان بوده باشد اى موش اگر شخصى را گویند کافر است و خود آن شخص مسلمان باشد بگفتن مردمان کافر نمیشود و هر گاه کافریرا مؤمن نام برند باین نام نهادن او از کفر پاک نخواهد شد و همچنین در میان مردم بسیار باشد که شخصى را فلان خان و فلان سلطان اسم گذارند و حال اینکه داراى آن اسم گرسنه و برهنه باشد و همچنین بسیار کس میشود داراى مال و نعمت است و او را باسم و لقب بسیط و سهلى خوانند پس در این صورت معلوم شد که اسم را بفعلى کار نیست اما مى باید آنشخص که ترقى میکند باسم خوب و لقب خوب فراخور آن اسم و لقب کارى و فعلى کند که شایسته ى حال او باشد پس بنى آدم باید چنین سلوک با مردم نماید که از گفتن و شنیدن و نشستن و برخواستن نقصى بر او وارد نیاید و از منهیات و محرمات اجتناب نماید پس اى موش صوفى اسمى است بمعنى صاف بناء علیه اگر کسى در عبودیت از عیوبات دینى صاف و بى غش و تابع شرع شریف بوده باشد از این بهتر و خوبتر چه باشد و اگر جاهل و نادان و گمراه بوده باشد و گوید من صوفیم دروغ گویى و تهمت نموده و خایب و خاسر خواهد بود و بمفاد حدیث حضرت رسول علیه الصلاة و السلام که فرموده یحشر المرء مع من أحب ملحق و محسوب خواهد شد موش گفت اى شهریار نامدار مرا اندام آزار میدهد و شما مفصلا بیان و نصیحت میفرمایى اگر تو چنان محبتى کنى و طریقه ى ذره پرورى درباره ى من فقیر بجا آورى و مرا معالجه کنى بعد از این هر چه گویى و آنچه فرمایى سرنپیچم و عبد و مطیع و فرمانبردار باشم گربه گفت خاطر جمع دار که بنده در شکسته بندى مهارت تمام دارم الحال دست و پاى تو را مى بندم و در زمانى نزدیک انشاء الله صحت خواهى یافت و موافقت ما و تو تازه خواهد شد و چند روز زندگى عاریه را با یکدیگر بطریق صحبت و موانست بسر خواهم برد و تو خاطر جمع دار اى موش در خاطر دارى آنچه در میانه ى ما و تو در باب مهمانى و صحبت گذشته است و قبل از این شما بیتى را از گلستان سعدى خواندى و آن این است

زبان بریده بکنجى نشسته صم بکم ...

... و این معنى که کسى زبان بریده باشد و در کنجى نشسته بهتر از آن است که زبان در حکم او نباشد این است که بى اختیار سخن گوید که باعث فتنه و آزار باشد و آن تمسخرها و ستم ها که تو با من کردى بسبب کیفر آن اعمال و گفتگو هاى خودت بدام من افتادى

موش پس از شنیدن این مقال فریاد و فغان برآورد و بنیاد عجز و بیچارگى کرد

اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهیست ...

... گربه گفت

آورده اند که صیادان هند وقتیکه قصد شکار و صید آهو دارند آهو بره یى را بدست آورده و ریسمان درازى را بر دو شاخ او بسته و در مرغزار و صحراى سبز و خرم رها میسازند و او بمرام خود میچرد و صیادان نیز در کمینگاه آن دشت و صحرا نشسته چون آهوان ابناى جنس خود را به فراغ بال میبینند که میچرد خاطر جمع گشته و با آن آهو الفت گرفته و میچرند و پس از چندى ببازى مشغول میگردند و در هنگام بازى سر در سر هم میگذارند و بعد از آن ریسمانى که بر شاخ بره آهو بسته اند در شاخ دیگران بند میشود پس هر قدر قوت میکنند خلاصى ندارند پس از آن صیادان از کمینگاه برجسته و آهوان در دام افتاده را گرفته و فارغان آغاز رمیدن کرده مى جهند و آن بیچارگان گرفتار در دام صیادان میمانند

اما راه و رسم صیادان عراق آنست که کبوترى در دام دست آموز دارند و در زمینى که دام از براى صید کبوتران در خاک کرده اند دانه ریخته اند و آن کبوتر دست آموز را که بال بمقراض بریده اند در آن دامگاه سر میدهند و خود در کمین نشسته چون کبوتران در هوا پرواز میکنند مى بینند که صحراى وسیعى است و کبوترى فارغ بال بچرا و چریدن مشغول است پس آن کبوتران بهواى آن کبوتر در زمین مى نشینند که چرا نمایند همین که مشغول بچرا میشوند ناگاه صیادان از کمین رشته ى آن دام که گسترده اند میکشند و همه را یکباره مقید دام خود میسازند

پس مثل آن جماعت صوفیه باین مثل و حکایت میماند و آن صیاد شیطان لعین است و مردمان صاف و صادق و کم عقل مثل آن آهوان صحرایى یا مثل آن کبوتران آسمانى میمانند زیرا چون ابناى جنس خود را دیدند و رغبت مؤانست کردند گرفتار ابلیس بر تلبیس میکردند

دیگر آنکه بانواع ریب و ریا بنیاد مزخرفات با مردم ساده دل مینمایند چنانکه آن مرد قلندر پادشاه و وزیر و وکیل را ببافتن مندیل خیال از راه بدر برد

موش گفت ...

شیخ بهایی
 
۷۳۹۹

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۴

 

اى موش آورده اند که در زمان سابق پادشاهى بود در خراسان قلندورى در آن مملکت بوده و آن قلندر کوچک ابدالى داشت و آن کوچک ابدال چند بیت از قصیده ى آن قلندر یاد گرفته بود

روزى آن کوچک ابدال در چهار سوق بازار بپادشاه دچار گشت و شروع بخواندن قصیده کرد با اینکه چند شعر با موزون را بنهایت بد آوازى خواند پادشاه را بسیار خوش آمد و مبلغ دوازده تومان زر نقد بآن کوچک ابدال داد کوچک ابدال هم زر را برداشته بخدمت آن قلندر آمد و شرح حال را براى او نقل نمود آن قلندر با خود گفت هر گاه این کوچک ابدال باین ناموزونى چند بیت غلط خوانده با وجود این پادشاه را خوش آمده است و این قدر مرحمت و عنایت هم فرموده است پس اگر من خودم در کمال موزونیت این قصیده را در حضور پادشاه بخوانم مبلغهاى کلى از پادشاه خواهم گرفت و یا اینکه وظیفه ى هر ساله را یقینا از براى من برقرار خواهند فرمود

پس از چند روزى کوچک ابدال و جمیع قلندران آن مبلغ زر را صرف نمودند بعد از آن قلندر برخواست و بامید انعام و بخشش پادشاه بر سر راه پادشاه آمد ...

... یکشب پادشاه گفت اى وزیر اثرى از مندیل قلندر ظاهر نشد

پس چون آنشب صبح شد وزیر شاطر خود را نزد قلندر فرستاد تا که هر قدر از آن مندیل بافته شد ببرد و بنظر پادشاه برساند

شاطر چون بمنزل قلندر آمد و نقل مندیل را در میان آورد قلندر در حال شاطر را برداشته بر سر دستگاه آمد تا که در نظر آرد که چقدر خوش رنگ و پر نزاکت و لطافت بافته شده و بداند که هیچکس چنین قماشى ندیده است

شاطر بیچاره هر چند نظر و نگاه باطراف کرد چیزى بنظرش در نیامد ولکن از ترس آنکه اگر بگوید چیزى نیست حرامزادگى او ظاهر گردد از خوف و توهم بناى تعریف و توصیف گذارد و خود بیخود بسیار تحسین نموده و معاونت بخدمت وزیر نمود و گفت که قلندر مرا برداشت و بر سر دستگاه برد بنده آن مندیل را دیدم بسیار نازک و لطیف و خوش طرح و رنگین است و تا امروز هیچکس چنین پارچه اى خوش قماش و خوش طرحى نیافته و ندیده است

وزیر این همه تعریف را که از شاطر شنید با خود گفت که میباید رفت و تماشا کرد و تعجیل نمود که زودتر تمام کند و دیگر اینکه امتحان کنى که چشم تو مى بیند یا نه مبادا که در مجلس پادشاه آن مندیل را نبینى و مردم بتو گمان بد ببرند

لهذا برخواسته خود تنها نزد قلندر رفت قلندر بسیار وزیر را احترام و تعظیم نمود بعد از آن وزیر را برداشته بر سر دستگاه برد وزیر هر چند نظر کرد و ملاحظه نمود اصلا چیزى بنظرش در نیامد و با خود گفت دیدى که چه بر سر تو آمد شاطر بى سر و پایى حلال زاده درآمد و تو حرامزاده شدى

پسر وزیر کودن احمق بیچاره شروع در تعریف کرد که اى قلندر آفرین بر تو که بسیار صنعت بکار برده یى ...

... وزیر از روى رغبت تمام تحسین مینمود اما درد دیگر داشت و با خود میگفت که اگر گویى چیزى نیست و نمى بینم گاهست که دیگران مى آیند و مى بینند حرام- زادگى تو ثابت میشود

پس وزیر ضعیف العقل از راه حماقت باز بسیار تعریف و توصیف کرد و بیرون آمد و بنزد پادشاه رفته بنیاد تعریف و تحسین مندیل را نمود چون وزیر دست چپ و ناظر شاه آن تعریفها را از وزیر شنید بشانى شایق گشته على الصباح بمنزل قلندر رفت و قلندر ایشان برداشته بر سر دستگاه آورد و بطریق اول بیان و نشان بایشان داد ایشان نیز از وهم حرامزادگى تعریف بسیار کرده بیرون آمد و بخدمت پادشاه رفته صد برابر وزیر اول تعریف کرد

پس چون پادشاه روز دیگر بر آمد در بابت مندیل تعجیل نمود وزیر پا شده و بقچه لفافه یى همراه خود برد بمنزل قلندر رفت پس از آن قلندر به اندرون خانه آمد و دو دست در برابر یکدیگر نگاه داشته مثل کسى که بر روى دست چیزى دارد و دو دست خود را بروى لفافه گذارد و سپس هر دو دست را کشید و لفافه را پیچید و بدست شاطر وزیر داد و شاطر آن بقچه را بروى دست نگاه داشت تا خدمت پادشاه رسیدند و در حضور پادشاه آن بقچه ى خالى را گشودند پادشاه چون چیزى در آن ندید با خود گفت که مبادا امروز وزراء و ارکان دولت گمان حرامزادگى بر من ببرند لهذا گفت ...

... مادر قسم یاد کرد و گفت در عمر خود دست نامحرمى بدامن من نرسیده اما اگر میخواهى از این معنى با خبر گردى در خلوت آن قلندر را طلب نما و بانعام و چرب زبانى او را امیدوار نموده شاید از آنشخص مذکور این معنى را توانى کشف نمایى و اگر راست نگوید او را تهدید و سیاست نما تا اینکه پرده از روى این کار برداشته شود و حقیقت آن حال بر تو واضح و معلوم گردد

بنابراین پادشاه یکروز خلوت نمود و آن قلندر را طلبید و نوازش بسیار فرمود و گفت

انعام و اکرام از تو دریغ نخواهم نمود بلکه تو را انیس و جلیس خود خواهم داشت و الحاصل نوازش بسیار بقلندر کرد و چرب زبانى زیاد هم نمود تا آنکه گفت ...

... پس از شنیدن این مقال قلندر عرض نمود

اى پادشاه بنده چهل سال است مسافرت کرده ام و با هر گروه و با هر فرقه و طایفه یى از نوع انسان ملاقات نموده و بر و بحر عالم را سیر و سیاحت کرده ام و تا کنون اندکى کامل شده ام و سعى در معیشت بر من مشکل شده کوچک ابدالى بهم رسانیدم و چند بیتى را سعى کرده و از بنده فرا گرفت و روزى ببازار رفت که سعى در طلب و جلب معیشت نماید و تحصیل پارچه نانى کند قضا را بآستان رفیع مکان پادشاه آمده بود و شروع بخواندن قصیده کرده بود و پادشاه کشور پناه را خوش آمده و مبلغ دوازده تومان انعام بآن ابدال مرحمت فرموده بودند چون آن مبلغ را نزد کمترین آورد دولت پادشاهرا دعا گفتم و بصرف و خوردن نعمت مشغول شدیم و چند روزى را از دولت ولینعمت بعشرت گذرانیدیم

چون روز صرف شد بخاطرم رسید که هرگاه کوچک ابدالى باین ناخوش آوازى و غلط خوانى قصیده را خوانده باشد و پادشاه او را مبلغى انعام و بخشش فرموده پس من اگر بخدمت پادشاه بروم و قصیده ى دیگر را در کمال بلاغت و فصاحت بخوانم امید است که پادشاه وظیفه ى هر ساله از براى من مقرر فرماید ولکن از ضعف طالع چون بخدمت پادشاه رسیدم و شروع بخواندن قصیده کردم در عوض انعام و اکرام پادشاه فرمود که مرا بسیاست هر چه تمامتر بکشند چون چنان دیدم بخاطرم رسید که اى بخت برگشته طالع و روزگار تو از براى کسب و تحصیل رزق و و معیشت بیرون آمدى و حال از سیاه بختى کشته خواهى شد مادام که طالع واژگون تو اینطور است بیا و فکرى بکن که شاید از هلاک و کشتن مستخلص گردى و بلکه در این بین اسباب معیشتى هم بدست آورى پس بوزیر گفتم که اى وزیر مرا میکشید زیرا که صنعت بسیار مهم از دست من مى آید و حال اینکه اى پادشاه من از جمیع صنایع برى و عارى بوده و هستم ...

... پادشاه چون این سخن را شنید بسیار خوشوقت گردید و فرمود در ساعت وزیر را حاضر نمودند از قضا آن هنگام فصل زمستان بود و چله ى بزرگ و اتفاقا آنروز هم روز بسیار سردى بود و برف میآمد و سختى سرما بدرجه یى بود که سنگ از سرما میترکید

چون وزیر حاضر شد پادشاه به وزیر امر فرمود مندیلى که قلندر بافته است ما بتو بخشیدیم بستان و در حضور بر سر بگذار

پس وزیر بیچاره کلاه خود را برداشته بزمین گذاشت و در برابر امراء و پادشاه نتوانست چیزى بگوید چند دفعه هر دو دست خالى خود را در دور سر گردانیده گویا به پیچیدن مندیل مشغول شده و عاقبت هر دو کف دستهاى خود را در چهار طرف سرش گردانید که یعنى مندیل را مى بندد و مستحکم میگرداند و هیچکس از این سر رشته و حکایت مستحضر نبود که پادشاه از سر این معنى خبر یافته است و امراء و وکلاء گمان داشتند که پادشاه وزیر را معزز داشته که چنان مندیل خیالى باو مرحمت و شفقت فرموده و حال آنکه پادشاه وزیر بیچاره را قهر و غضب و سیاست کرده بود تا مندیل خیال را بسر بگذارد و سر برهنه در آن سرما بنشیند تا تنبیه شود که نیازموده و ندیده و نسنجیده دیگر سخن نگوید و بقول شاطرى اعتماد ننماید و تصدیق بلا تصور نکند

بهر تقدیر بود وزیر در آن سرما برهنه مدتى نشست بدرجه یى که از برودت سرما وزیر نزدیک بهلاکت رسید آخر الامر وزیر در آن سرما بیتاب گشته بناى لرزیدن نمود پادشاه بعد از عذاب و عتاب بسیار وزیر را معزول از وزارت نموده آن قلندر را منصوب منصب وزارت خود ساخت

حال اى موش جماعت صوفیان تقلبى نیز چون کسى فریب ایشان را خورد و داخل سلسله ى ایشان شود او را بمزخرفات و شطحاث خود مبتلا ساخته و در دام ظنون و اوهام اندازند والا واضح و معلوم است که دیده ى بى نور شخص احمق و نادان و بى ادب و کم شعور بنور اسرار الهى منور نگردد زیرا که بسیار کس او را دها خواندند و شب بیدارى کشیدند و چله نشینى کردند و در آخر بجز افسردگى و پژمردگى چیز دیگر حاصل نشد و عاقبت باز بمیان خلق الله رفته از سلسله ى اهل الله بیرون آمدند و این از آن است که در اول از مطلب غافل بوده اعتقاد هم نداشته اند و سرشت ایشان پاک نبوده و بعضى هم بیک اربعین از اسرار خبر یافته و حدیث وجود دانسته و واصل شدند و این از مرتبه ى اخلاص و عقیده ى ایشان است بپیر و مرشد خود

اى موش از این حکایات و روایات بسیار است من جمله یکى از کودتان بیعقل و احمق از راه جهل و نادانى و وسوسه ى شیطانى بسوراخى تنگ و تاریک رفته در همانجا میخوابد و در همانجا میرید و پنهان میکند و چون بیرون آید از ترس آنکه بگویند که او بیعقل و بى شعور و ناقابل است همان ساعت بیان میکند که دیشب در چله حضرت پیغمبر علیه السلاة و السلام مرا سلام فرمود و در عقب من نماز کرد و در رموز را بر وجه ما باز نمود و مى دانم که در هندوستان چنین و چنان خواهد شد ...

... موش گفت

اى شهریار حکم و امثال را بسیار با معنى روایت میفرمایى از این قبیل هر گاه چیزى بنظر شهریار میآید بیان فرما تا این حقیر بشنوم

گربه گفت

شیخ بهایی
 
۷۴۰۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش اول - قسمت اول

 

پروردگار یگانه و یاور را سپاس و درود وی بر سرورمان محمد و تبار او باد اما بعد پس از آن که من از تالیف کتاب المخلاه فارغ شدم - همان کتاب که از هر چیزی نیک ترین و شیرین ترینش را در خود دارد و در آغاز جوانی بدان پرداخته ام و آن را تکه تکه گرد کرده انتظام داده و آنچرا که بروزگار حاصلم گشته بود و چیزهایی که دل خواهد و دیده را لذت دهد در آن نهاده ام

و بویژه از گزیده های تفسیر و نیکوترین تاویل و سرچشمه های اخبار و نیک ترین آثار و بدایع موعظه هایی که نورشان فروغ می بخشد و دسته سخنانی که ماهتابشان هدایت می دهد و نسیم های قدسی که مشام دل را عطر آگین می کند و دستاوردهای انسی که دلهای پوسیده را زنده می کند و ابیات نغزی که بروانی از ساغر نوشیده می افتد و داستانهایی مفتون کننده که بنفاست با روح آدمی درمی آمیزد

و عروسان معانی که گویی مرواریدهای پراکنده است و مسایلی گرانقدر که شایسته است با حروف نور بر سیمای حور نگاشته آید و گفتارهایی استوار که هنگام آسودگی و آرامش دل برخاطرم بگذشته و جدال هایی بسیار که هنگام پرمشغلگی عاید طنعم گشته با ترتیبی شایسته که بدان سابقه نداشته ام و آرایشی پیراسته که پیشتر بدان دسترسی نیافته بودم در آن نیک گرد کرده ام به نوادری دست یافتم که طبع از آن به هیجان می آید و گوش نوازش گیرد و به طرفه هایی که غمگنان را دلشاد می کند

و به مروارید گنجینه ها طعنه می زند و نیز لطیفه هایی صافی تر از می پالوده و نیک تر از روزگاران جوانی و همچنین اشعاری دلنشین تر از آب زلال و لطیف تر از سحر حلال

و پندهایی که اگر بر سنگ فرو خوانده شود پا در راه گذارد و اگر بر ستارگان بند بگسلد و نکته هایی زیباتر از گل رخسار و لطیف تر از شکوه ی دلداده ی مهجور

از این رو بدرگاه حضرت باری استخاره کردم و آن را بصورت کتابی تازه که با آن کتاب فاخر همگن افتد گرد کردم کتابی که گفته ی مشهور مصداقش بود که بسا چیزها که آغاز برای پایان باقی نهادش

و از آن جا که مجال ترتیب نبوده و زمانه فرصت تبویب نمی داد آن را چونان ظرفی گرفتم که در آن گرانقدر و بی بها در کنار هم است یا همچنان گردنبندی که ریسمانش بریده است و گوهرهایش پاشیده

و آن را کشکول نامیدم تا با نام همگن خود مطابق افتد و از آنچه در المخلاه آورده بودم چیزی در این مذکور نداشتم و پاره ای از صفحاتش را سپید نهادم که هرگاه نکته ای بعدها بخاطر آید در گلستانش بنهم و در این باب کتاب از مزیت آن امکان به تنگی نیفتد

و حال که کشکول پربار شد چشم خویش را در گلستانهایش سیر ده و قریحه ی خویش را از برکه هایش سیراب ساز و طبع خویش در بستانهایش سیر کن

و فروع حکمت را از خاورانش برگیر و آن را سخت آزمند و حریص باش و بر سنگین دلانش عرضه مکن و آن و همتای دیگرش را همنشینان تنهایی و مونسان زمان اندوهمندی و یاران خلوت و رفیقان سفر و همدمان حضرگیر

چه که این دو همسایگانی نیکوکار و افسانه پردازانی شب زنده دار و رهرو و استادان و معلمانی فروتن اند بل بستانهایی اند که شکوفه هاشان تازه دمیده است و دوشیزگانی که سیمایشان تازگی گلگون گشته و زیبارویانی که زیور جمالشان را تمام پوشیده اند و نازنین سنگدلانی در جامه های شکوهشان پس آن دو را از گزند ناخواستارانشان محفوظ دار و جز به همزبانشان مسپار بیت

آن کس که دانش را در اختیار جاهلان نهد تباهش ساخته است و آن که مردمان در خور را از دانش مانع شود ستم روال داشته ...

... نیک ترین آن وجوه همان است که امام رازی در التفسیرالکبیر خویش آورده است با این حاصل که در شریعت مطهر ما آمده است که اگر کسی کالایی چند را در یک معامله بدیگری فروشد و سپس پاره ی از آن کالا معیوب درآید مشتری راست که معامله را همان گونه بپذیرد و یک جا رد کند

و نمی تواند کالای معیوب را پس دهد و سالم را بپذیرد در این جا نیز از آن رو که بنده بندگی ی خویش را ناقص و معیوب همی بیند آن را به تنهایی به حضرت باری عرضه نمی دارد

بل عبارات دیگر بندگان از جمله انبیاء و اولیاء و صالحان را به آن پیوند می کند و همه را یک جا عرضه می دارد بدین امید که عبادت وی نیز در آن بین مقبول افتد چرا که عموم آن عبادات بی تردید مردود نمی افتد

و چون پس دادن معیوب و پذیرفتن سالم معامله ای است که پروردگار خود بندگانش را از آن نهی کرده است و این کار شایسته ی بزرگواری حضرت باری نیست از این رو راهی جز پذیرفتن مجموع نمی ماند که آن خود مراد است

از صاحبدلی حکایت شده است که روزی به یاران می گفت اگر بین ورود به بهشت و دو رکعت نماز گزاردن مخیرم کنند من آن دو رکعت نماز را برمی گزینم ...

... با مملوکان مهربانی کردن

عبدالملک بن مروان را هنگام مرگ دیده برگازری افتاد که پارچه را بر سنگ فرو می کوفت گفت کاش من گازری بودم و خلافت را برعهده نمی داشتم

این سخن بگوش ابوحازم رسید گفت خدای را سپاس که آنان هنگام مرگ تمنای آن می کنند که ما در آنیم و ما هنگام مرگ تمنای آن نمی کنیم که آنان درآنند

از معاذبن جبل نقل است که روزی به پیامبر گفتم مرا به کاری راهنمایی کن که به بهشت گسیلم کند و از آتش دورم سازد

پیامبر ص گفت از کاری سخت پرسیدی که تنها بر کسانی که خداوند برایشان آسان ساخته است آسان است خدای را پرستش کن و با او شرک مورز ...

... گفتم بلی ای پیامبر خدا سپس فرمود روزه بهشت است و صدقه - همچنان که آب آتش را - خطا را خاموش میسازد و نماز آدمی در دل شب شعار صالحان است

و سرانجام این آیه را تلاوت کرد تتجا فی جنوبهم عن المضاجع تا به انتهایش رسید سپس گفت آیا ترا به سرهمه ی کارها و پایه ی اصلی آن و اعلی تر نقطه اش ره بنمایم گفتم بلی فرمود سر همه ی کارها اسلام است و پایه ی اصلیش نماز و اعلی تر نقطه اش جهاد است

سپس پرسید آیا ملاک این هر سه را بر تو بنمایم گفتم بلی در حالی که بزبانش اشاره می کرد گفت خود را از این نگاه دار گفتم ای پیامبر خدا مگر ما بابت سخنانمان نیز مواخذه می شویم فرمود

مادر به عزایت بنشیند معاذ آیا مردمان جز بسبب زبانشان با صورت به آتش می افتند

زاهدی گفته است نماز سی سالی را که در صف اول نمازگزاران بجا آورده بودم ناگزیر بقضا اعاده کردم چرا که روزی بسببی دیر کردم و جایی در صف اول نیافتم

و هنگامی که در صف دوم ایستادم دیدم که از مردمان از این بابت که به صف اول نرسیده ام شرمسارم و دوباره بصف اول پیشی گرفتم و دانستم که تمام نمازهایم بدین ریا آلوده بوده است که خود را بمردم بنمایانم و از این که ایشان ببینند در کار خیر بر دیگران پیش ام لذت برم

یکی از ناموران گفته است عزلت بدون عین علم زلت است و بدون زاهدی زهد علت ...

... سپس جارچیان شاهی جار همی زنند که تنها کسی بر این سنگ بر شود که عید قرن پیش را دیده باشد و گاه شود که پیری ناتوان و کور یا پیرزنی زشت که از فرط کهولت می لرزد پیش آیند و بر سنگ فراز شوند و گاه یک تن پیش آید و گاه هیچ کس

چه شود که آن قرن تمامی ابنای خویش را از میان برده باشد اما کسی که بر آن سنگ برمی شود با بلندترین صدایی که می تواند ندای در می دهد که من در عید گذشته کودکی بودم و پادشاه آن روزگار فلان کس و وزیر فلان و قاضی بهمان بود

و سپس یادی از مردمان گذشته ی آن قرن بمیان می آورد که چگونه آسیای مرگ خردشان کرده است و بلایا چسان از میانشان برده و چگونه زیر طبقات خاک خفته اند ...

... و در پی مرکب پیری جارویی بدست همی آید که با آن خاکی را که بر موی وی می ماند می زداید و می گوید ای بی خبران عبرت گیرید وهای مغروران و گنه کاران دامن جدیت بر کمر استوار کنید چرا که این فلان پادشان شماست

بنگرید که زمانه پس از آن همه عزت و جاه با وی چه کرده است و همین گونه در پی او منادی می کند تا تمامی کوچه خیابانها را بگردد سپس وی را در گورش می نهند این رسم هنگام مرگ هر پادشاهی در آن دیار معمول است

یکی از بزرگان راست که هر گاه نفس تو در آنچه فرمانش می دهی فرمانت نبرد در آنچه او بدان مشتاق است فرمانش مبر

جان زهجر عرش اندر فاقه ای

تن ز عشق خاربن چون ناقه ای

جان گشاید سوی بالا بال ها ...

... کز فتادن از قضا پایش شکست

پای خود بربست و گفتا گو شوم

در خم چوگانش غلتان می روم ...

... ساعتی در من نگریست و سپس گفت عرق فقر و برگ بردباری را با هلیله ی فروتنی گرد کن و همه را در ظرف یقین بگذار و آب خشیت در آن ریز و آتش غم زیرش روشن کن

سپس با صافی مراقبت در جام رضایش بپالای و آن را با جرعه ی توکل بیامیز و با دست صدق بگیرش و در صراحی استغفارش بنوش پس از آن به آب زهد مزمزه کن و خود را از آز و طمع محفوظ بدار انشاء الله خداوند شفایت دهد

بزمانه غرور دنیا وی را بستیزه و رقابت خوان

چرا که اوج بی نیازی دنیا به فقر منتهی خواهد شد ...

... گم نیی والله اعلم بالعباد

هرم بن حیان گفت بنزد اویس قرنی شدم از من پرسید چه چیز ترا بدینجا آورد گفتم از این رو آمده ام که به تو آرام گیرم گفت من هرگز کسی را ندیده ام که پروردگارش را بشناسد و بدیگری آرام گیرد

شیخ عطار - خدوند خاک وی را به خشنودی خود عطرآگین کناد - را در منطق الطیر آمده است ...

... در میان آن گروه بی ادب

چشم تر بنشسته بود خشک لب

سایلی گفت ای بزرگ راز جوی ...

... بتگری باشی که او بت می کند

گر تو حق را بنده ای بتگر مباش

ور تو مرد ایزدی آذر مباش

نیست ممکن در میان خاص و عام

از مقام بندگی برتر مقام

بندگی کن بیش از این دعوی مجوی

مرد حق شو عزت از عزی مجوی ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۳۶۸
۳۶۹
۳۷۰
۳۷۱
۳۷۲
۵۵۱