گنجور

 
۶۷۶۱

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۱۶ - استفسار کردن اهل قبیله مجنون از حال وی و اطلاع یافتن بر محبت وی با لیلی

 

... وز قاعده خرد بگردید

بر بستر شب نیارمیدی

چون روز شدی کسش ندیدی ...

... چون هاله به گرد او نشستند

پیرامن ماه حلقه بستند

دیدند دلیل و نبض جستند ...

... گفتند بدو که قیس هر چند

کرده ست چو نی ره نفس بند

در وی دردم دم وفایی ...

... آن قاعده چون شد و چرا رفت

بنشین نفسی که راز گوییم

احوال گذشته باز جوییم ...

جامی
 
۶۷۶۲

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۱۹ - غمازی کردن غمازان پیش لیلی که مجنون عهد دیگر کرده است و دختر عم را به عقد نکاح درآورده است

 

... کز عشق تو قیس را دل افسرد

در دل شرری که داشت بنشست

با تو نظری که داشت بربست

خاطر به هوای دیگری داد ...

... آمد پدر و گرفت دستش

با دختر عم نکاح بستش

امروز وی است و دختر عم

آسوده جگر ز نشتر غم

تو نیز نظر ازو فروبند

یاری بگزین و دل در او بند

با اهل جفا وفا روا نیست ...

... این نیست طریق دوستداران

گندم بنمودی از نخستم

چون عقد امید شد درستم ...

... مسکین مجنون چو آن جفا دید

بسیار به این و آن بنالید

آن نالش او نداشت سودی

بنهاد به ره سر سجودی

گریان گریان ز دور برگشت ...

... پا ساخت ز سر چو خامه او

احرام حریم خیمه اش بست

دیگر چو ستون ز پای ننشست ...

جامی
 
۶۷۶۳

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۰ - رفتن مجنون پیش لیلی و به بانگ زاغ فال نیکو گرفتن و نذر کردن که اگر دیدار لیلی میسر گردد یک حج پیاده بگزارد

 

چون باز سفیده دم درین باغ

بنشست بر آشیانه زاغ

زاغان سیه ز سهم آن باز ...

... فرموده اجازت دلخولش

بنشاند به مسند قبولش

سر نامه راز برگشادند ...

... بازارچه شکر فروشی

بستم چو گشاده طبع و شادان

احرام در تو بامدادان ...

... امروزم اگر شود میسر

بر من باشد که بندم احرام

زین در به طواف حج اسلام ...

... فرمان تو گر بود درین کار

بندم سوی حج ز منزلت بار

گر عمر بود دگر بیابم ...

جامی
 
۶۷۶۴

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۱ - رفتن مجنون به حج بعد از اجازت خواستن از لیلی

 

... گاهی بودی به پویه اش رو

چون ناقه بسته پا به زانو

سقای عطش سراب بودش ...

... لبیک زنان شدی در اوقات

او بسته لب از نوای لبیک

لیلی گفتی به جای لبیک ...

... عمری به درش نشسته بودم

پیمان وفاش بسته بودم

از هر چه مرا شکست پیمان ...

... جان تن عشق و مهرجوییست

تا او شاه است بنده ام من

تا او جان است زنده ام من ...

جامی
 
۶۷۶۵

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۲ - واقف شدن قبیله لیلی از عشق مجنون با وی و منع کردن وی از ملاقات با لیلی

 

... ک آخر نکند دریدنش ساز

هر شب که ز مشک پرده بندد

از پرده دری سحر بخندد ...

... پشتیوانی شود نگونسار

آتش بنشان ز آستانه

نابرده علم به سقف خانه ...

... زد نعره عشق و شوق بلبل

از طارم گلبنش شکستند

با شاخ گیاه دسته بستند

گردانیدند گرد هر کوی ...

... از درد سر عصابه رستن

بهتر که به سر عصابه بستن

لیلی می کرد پندشان گوش ...

... ناسازی مادر و پدر گفت

گفتا بنگر چه پیشم آمد

بر ریش جگر چه نیشم آمد ...

... عاشق که بود ز خویش رسته

بر خود در آرزو ببسته

افتاده به خاک نامرادی ...

... فارغ ز امید و ایمن از بیم

بنهاده سری به خط تسلیم

از محنت روزگار بی غم ...

جامی
 
۶۷۶۶

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۴ - رفتن مجنون به خانه بیوه زنی که در همسایگی لیلی می بود و منع کردن پدر لیلی آن بیوه زن را از آنکه مجنون را در خانه خود گذارد

 

... چون سایه یار رفتش از دست

همسایه وی به جاش بنشست

در بادیه تشنه جان غمناک ...

... از جان و دلم تو را دعاگوی

از کوی تو رخت بستم اینک

در ورطه خون نشستم اینک ...

جامی
 
۶۷۶۷

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۵ - خشم گرفتن پدر لیلی از مجنون به جهت آمدن وی به خانه همسایه لیلی و به دادخواهی به درگاه خلیفه رفتن و سوگند خود را که پیش ازین مذکور شد راست کردن

 

... پایش شکنم به سر درآید

گر در بندم درآید از بام

صبحش رانم قدم زند شام ...

... حرفی دو به خامه عنایت

بنویس به میر آن ولایت

تا قاعده کرم کند ساز ...

... دانست خلیفه شرح حالش

بنوشت به وفق آن مثالش

چون میر ولایت آن رقم خواند ...

... قیس و پدرش به هم نشستند

اعیان قبیله حلقه بستند

منشور خلیفه کرد بیرون ...

... مصروع آسا ز خویشتن رفت

گردش همه خلق حلقه بستند

در حلقه ماتمش نشستند ...

... پروای خلیفه نیست ما را

زان پایه که عشق پای ما بست

کوتاه بود خلیفه را دست ...

... در زاویه دلم کند جای

گو بند بر او خلیفه ره را

بستان ز وی این دو جلوه گه را

هیهات چه جای این خیال است ...

جامی
 
۶۷۶۸

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۷ - ابا نمودن پدر لیلی از پیوند دادن وی با مجنون

 

... بر قاعده نخست گردد

خیزید و در طلب ببندید

زین گفت و شنود لب ببندید

عاری که به گردن من آمد ...

... برگشت ازین محالشان گوش

مهر از لب بسته برگرفتند

آیین سخن ز سر گرفتند ...

... چون بی خبران ز راست رنجید

شد راه جواب آن بر او بند

بگشاد زبان روان به سوگند ...

جامی
 
۶۷۶۹

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۲۹ - در صحرا و دشت گردیدن مجنون و خطاب کردن وی با گردباد

 

... در کوزه ز گریه سیلی افکند

شوقش به درون چو کوه بنشست

قاروره صبر خرد بشکست ...

... ناگاه ز گرد ره سوادی

بنمود چه دید گردبادی

زان خاک دیار بار بسته

پرده به رخ از غبار بسته

افتاد به سجده بر زمینش ...

... وآرام من رمیده گشتی

از منزل یار بسته ای بار

کاید ز تو بوی مشک تاتار ...

... او کرده به بالش خوش آهنگ

بر بستر غم سر من و سنگ

او داده به مهد عیش پهلو ...

... شبها که به خانه اش مقام است

بنشسته به پاس او کدام است

بینا به رخش کسان و من کور ...

... بر رسم عرب سیاه خانه

مسکین سر خود به خاره بنهاد

بر بستر خار بی خود افتاد

چشمش همه شب به خواب نغنود ...

جامی
 
۶۷۷۰

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۰ - باز خریدن مجنون غزالی را از صیاد و آزاد کردن وی بر یاد لیلی کردن وی بر یاد لیلی

 

... در مطرح آهوان نهاده

در بند وی آهویی فتاده

صیاد گرفته تیغ خونریز ...

... بردار به دست لطف و بگشای

تیغش ز گلو و بند از پای

پایش قلمیست خیزرانی ...

... از هفت چهار اندکی نیست

آن را مشکن به سخت بستن

عمدا نسزد قلم شکستن ...

... کم زن رقمش به تخته پشت

آن را شده بند بند مپسند

بگذار نسفته مهره ای چند ...

... مجنون چو به قصد صید صیاد

زین گفت و شنید دام بنهاد

صیاد اسیر قید او شد ...

... لیکن ز غم عیالمندیش

می بود آهو هنوز بندیش

مجنون که نه جامه داشت در بر ...

... تا پی به دیار یار بردند

مجنون بنشست زیر خاری

وان رفت به سوی مرغزاری ...

جامی
 
۶۷۷۱

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۱ - ملاقات کردن مجنون با شبان لیلی و خبر یافتن که مردان قبیله لیلی به غارت بیرون رفته اند و پیش لیلی رفتن وی

 

... چون ماه میان هاله یکتاست

مردان قبیله رخت بستند

وز عرصه حی برون نشستند ...

... چشمش چو به خانه وی افتاد

شد خانه هستیش ز بنیاد

بانگی بزد از درون غمناک ...

... برخاست به روی دوست دیدن

بنشست به گفتن و شنیدن

هر دو به سخن زبان گشادند ...

جامی
 
۶۷۷۲

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۲ - حکایت کردن کثیر شاعر عاشق عزه از مجنون پیش خلیفه

 

... روزیش خلیفه پیش خود خواند

بر خوان نوال خویش بنشاند

گفتا که بخوان نسیبی امروز ...

... از غم شده پوست بر تنش خشک

بنهاده به قصد صید دامی

رفتم کردم بر او سلامی ...

... نانم گیه آب من سراب است

لیکن بنشین دمی که شاید

بر ما در روزیی گشاید ...

... من هم به کناره ای نشستم

بر راه امید چشم بستم

ناگاه شد آهویی خوش اندام

زنجیری بند و حلقه دام

آهو نه که لعبتی مصور ...

... بر ناصیه زور کرد و بر رست

هر بند ازان دو شاخ نوزاد

قلاب دل هزار صیاد ...

... بگذاشت که در چرا زند گام

آهو چو ز بند او شد آزاد

نگریخته پیش او باستاد ...

جامی
 
۶۷۷۳

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۴ - شنیدن خلیفه آوازه مجنون را در عشقبازی و شعرپردازی و طلب داشتن وی

 

دهقان شکوفه بند این شاخ

استاد رقم نگار این کاخ ...

... یک گوش به هیچ حلقه خالی

زان گوش خلیفه شد گهر بند

چشمی به لقایش آرزومند ...

... وز تن چو خلیفه در سیاهی

گردش دد و دام حلقه بسته

او خوش به میانشان نشسته

گفتند که خیز و رخت بربند

فرمان خلیفه را کمر بند

گفتا که ز رخت داشتم دست

تا رخت به جز نبایدم بست

در کوه و کمر کمر فکندم

تا بهر کسی کمر نبندم

از دود درون سیاه بختم ...

... پشتم ز سپاه غم شکسته ست

بر پشت چنین کمر که بسته ست

گفتند بترس ازین دلیری ...

... باشد همه از برای هستی

هستی ز میان چو رخت بربست

خنجر به تهی فتاد و بشکست ...

... کردند دراز دست تدبیر

بستند به پاش بند و زنجیر

زانسان که زند به کوهساری ...

... از گوهر اشک خویش و می گفت

من بسته دام زلف یارم

زنجیری جعد مشکبارم ...

... پایی که به یک دو گام کمتر

بگذشت ز بند هفت کشور

نی نی که ز چار میخ ارکان ...

... در مذهب آن که نکته دان است

این بند گران جزای آنست

چون یک دو سه هفته ناقه راندند ...

... خود را نه به شیوه نکو دید

دانست که شد درین دبستان

سیلی خور دست خودپرستان ...

... افکند به خاک ره عمامه

از گفت و شنید لب فرو بست

در زاویه ای خموش بنشست

فرمود خلیفه تا کثیر ...

... قاصد کرده ز مرغ یا باد

بنوشته غم درون ناشاد

خاک قدمش به خون سرشته

بنهاده به دستش آن نوشته

بردن سوی دوست گر نیارد ...

... رخساره چو سایه بر زمین سای

افتاد ز پای بند بر پای

چون دید خلیفه دردمندش

فرمود که برکنند بندش

وانگه ز خزینه بند بگشاد

صد بدره سیم و زر عطا داد ...

... کز درد سر خلیفه رستم

و احرام دیار یار بستم

جامی
 
۶۷۷۴

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۵ - صفت تابستان و خبر یافتن مجنون از رفتن لیلی به حج و همراه شدن با قافله وی

 

... از هستی خویش پاک برخاست

احرام حجاز بست با یار

از بی یاری برست با یار ...

... می بود دلش به ناله زار

بربسته به محملش جرس وار

هر بار که محملش بدیدی ...

... گیرم به نشان او قراری

مسکین عاشق به عاشقی بند

از دوست بود به هیچ خرسند ...

... نایافته پای پی ببوسد

جامی بنگر که در چه کاری

وز دوست به دست خود چه داری ...

... از تیرگی حجاب بگذر

وز سایه در آفتاب بنگر

جامی
 
۶۷۷۵

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۷ - دیدن جوانی از ثقیف لیلی را در راه کعبه و عاشق شدن بر وی و نکاح کردن وی

 

... بر دور رخش خط معنبر

بر ماه ز شک بسته چنبر

در خاتم مهتریش انگشت ...

... بل کز رخش آفتاب تابی

زلفین نهاده بر بناگوش

کرده شب و روز را هم آغوش ...

... بیچاره شده ز عشقبازی

دربست میان به چاره سازی

چون بود ز چاره رای او سست ...

... العبد و ماله لمولاه

هستم به قبول بندگی بند

داماد نیم تو را و فرزند ...

... آن تازه جوان پسندش افتاد

بی تاب و گره به بندش افتاد

گفتا که جمال او ندیده ...

... هر یک به مقام خود نشستند

مه را به ستاره عقد بستند

باران ز پی نثار آن عقد ...

... مرغی بپرید از آشیانه

بنشست به خاک بهر دانه

دید آمده دانه ای پدیدار ...

... از پرده خاک دام برجست

وز حلقه تنگ حلق او بست

چون از شب عقد رفت یکچند ...

... بردش سوی خانه با صد اعزاز

بنشاند به صدر حجله ناز

لیلی به هزار عز و تمکین ...

... نگشاد گره ز طاق ابرو

از خنده ببست درج گوهر

وز گریه گشاده لؤلوی تر ...

... نی رخصت گرد گشتن آب

روزی دو سه چون به صبر بنشست

شوق آمد و پشت صبر بشکست ...

... زد دست هوس در آستینش

زد بانگ که خیز و دور بنشین

زین تازه رطب صبور بنشین

زین نخل کسی رطب نچیده ست ...

جامی
 
۶۷۷۶

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۳۹ - زیادت شدن اندوه مجنون از شوهر کردن لیلی و از انسیان بگسستن و با وحشیان پیوستن

 

... با او سپه وحوش همراه

بنهاده به پای هر درختی

بودش از ریگ و سنگ تختی

چون بر سر تخت خود نشستی

گردش دد و دام حلقه بستی

از پرتو عدل شه بر ایشان ...

... جاروب کشیش کار روباه

تا بنشاندی ز ره تف و تاب

از اشک خودش زدی گوزن آب ...

... وی فرق دو نیم تیغ اندوه

بنشسته به زیر تیغ چون کوه

سوگند به آنکه مست اویی ...

... سوگند به آن دو ابر مه پوش

کش جای گرفته بر بناگوش

کز ما مگذر بدین روانی ...

جامی
 
۶۷۷۷

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۰ - میهمان شدن مجنون شخصی را و هم آواز شدن با مرغی که از جفت خود جدا افتاده بود و ناله و فریاد می کرد

 

... مجنون نگشاد سوی خوان دست

وز خوردن آن لب و دهان بست

گفتا کاینها طعام من نیست ...

... شب رونق روز را چو بشکست

شد خواجه به خانه خواب و دربست

در صحن سراش بود نخلی ...

... زین درد کسی چو من حزین نیست

وانگه سوی نخل رفت و بنشست

بگشاد زبان به آن زبان بست

کای مرجان ساق لعل منقار ...

... نه بر رخ ما ز غم غباری

هم بسته زبان پندگویان

هم خسته درون عیبجویان ...

جامی
 
۶۷۷۸

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۱ - نامه نوشتن لیلی به مجنون و عذر خواستن که شوهر کردن نه اختیار وی بلکه تکلیف مادر و پدر بود

 

... پیشش به سخن شکر فشانی

یعنی ز من به دام بسته

نزدیک تو ای ز دام جسته ...

... خورشید تو بی سحاب بینم

نامه که شد از حجاب بنیاد

آخر چو به بی حجابی افتاد ...

... از دست رفیق ناموافق

بنوشت بر آن ز چشم پرخون

کامرزادش خدای بیچون ...

جامی
 
۶۷۷۹

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۲ - رسانیدن قاصد نامه لیلی را به مجنون و خواندن وی آن نامه را

 

... چون خضر به چشمه سار پیوست

خورد آبی و خضروار بنشست

لیلی گفتش که از کجایی ...

... سر در کنف وفای اویم

بسته کمرم به دوستداریش

بگشاده زبان به غمگساریش ...

... لیلی گفتا که ای خردمند

دانی که به عشق کیست در بند

گفتا آری به یاد لیلی ...

... چون نامه بر آن گرفته برجست

بر ناقه رهنورد بنشست

شد راحله تاز راه مجنون ...

... دستور خرد ز دست داده

در خواب نه لیک چشم بسته

بیدار ولی ز خویش رسته ...

... از وی رقمی چو در مکنون

خیز و بستان که نامه اوست

یک رشح ز نوک خامه اوست ...

... پا ساخت ز فرق سر چو خامه

پیشش ز سر نیاز بنشست

وان حرف وفا گرفتش از دست ...

... زد نکهت وصل بر دماغش

بنشاند نسیم آن چراغش

افتاد ز عقل و هوش رفته ...

... گشته به من گدا حواله

سربسته چو ناف مشکبار است

گویی که ز چین زلف یار است ...

... کین نامه نه نامه نوبهاریست

از باغ امل بنفشه زاریست

نقشیست به کلک دلنوازی ...

... لیلی چو ز مشکبوی نامه

شد غالیه بند جیب جامه

قاصد جویان ز خیمه برخاست ...

... از هر چه نه یار دست خود شست

بنشست ولی ز خود نه آگاه

بنهاد چو چشمه چشم بر راه

تا بو که کسی ز ره درآید ...

جامی
 
۶۷۸۰

جامی » هفت اورنگ » لیلی و مجنون » بخش ۴۳ - جواب نوشتن مجنون نامه لیلی را

 

... صد شعله به خرمنش فروزد

چون بست زبان ازین سرآغاز

گشت از دل ریش راز پرداز ...

... کالای تو را چه کم خریدار

زانجیر بن ار جدا شود زاغ

صد مرغ دگر ستاده در باغ ...

جامی
 
 
۱
۳۳۷
۳۳۸
۳۳۹
۳۴۰
۳۴۱
۵۵۱