گنجور

 
جامی

روشن سخن عرب کثیر

بر طارم نظم نجم نیر

با عزه که رشک حور عین بود

رونق شکن بتان چین بود

بیرون ز قیاس داشت میلی

چون قیس رمیده دل به لیلی

چون گل به نسیم او شگفتی

گفتی به هوایش آنچه گفتی

شعرش که حلاوتی نکو داشت

هر چاشنیی که داشت زو داشت

آری نمک سخن ز عشق است

نور فلک سخن ز عشق است

از سوز دل است در سخن شور

وز شعله عشق بر فلک نور

روزیش خلیفه پیش خود خواند

بر خوان نوال خویش بنشاند

گفتا که بخوان نسیبی امروز

از آتش عزه مجلس افروز

برداشت به یاد او سرودی

وز دیده روانه ساخت رودی

در فرقت او نسیب می خواند

وز هر مژه سیل اشک می راند

می کرد ز اشک و نظم خود پر

دامن ز عقیق و مجلس از در

چون دید خلیفه آن غم و درد

پرسید ز وی که ای جوانمرد

دانم که ز عاشقان بسی را

دیدی، دیدی چو خود کسی را

گفتا که بلی دلی ز غم ریش

رفتم به دیار عزه زین پیش

در راه به وادیی فتادم

کز بیم عنان ز دست دادم

رفتم دو سه روز بی خور و خواب

نی نان دیده ز دور نی آب

ناگه دیدم خجسته حالی

با پشت خمیده چون هلالی

خونین جگری چون نافه مشک

از غم شده پوست بر تنش خشک

بنهاده به قصد صید دامی

رفتم کردم بر او سلامی

با وی به ادب خطاب کردم

دریوزه نان و آب کردم

گفتا که ز حی فتاده دورم

وز مرده دلان حی نفورم

با من نه طعام نی شراب است

نانم گیه آب من سراب است

لیکن بنشین دمی که شاید

بر ما در روزیی گشاید

یک صید به دام ما درافتد

وین رنجکشی ز ما برافتد

من هم به کناره ای نشستم

بر راه امید چشم بستم

ناگاه شد آهویی خوش اندام

زنجیری بند و حلقه دام

آهو نه که لعبتی مصور

زیبا شکل و بدیع منظر

چشمش برده ز آهوان دست

بی سرمه سیاه و بی قدح مست

مستان همه در خمار چشمش

آهو چشمان شکار چشمش

شاخش چو فتیله ای ز عنبر

بر فرق فتیله موی دلبر

شاخی بی برگ کس ندیده

زان گونه ز مشک تر دمیده

بر مشک ممر ناف شد چست

بر ناصیه زور کرد و بر رست

هر بند ازان دو شاخ نوزاد

قلاب دل هزار صیاد

از بی عقدی و بی وشاحی

با گردن ساده چون صراحی

آهو چشمی به عشوه جسته

پیوند حمایلش گسسته

سینه چو شکم به رنگ کافور

نافش مشکین چو نیفه حور

نسرین سرین او درین باغ

چون لاله ندیده محنت داغ

پشتش نکشیده هیچ باری

بر وی ننشسته جز غباری

پرورده میان سبزه و آب

آسوده ز دست رنج قصاب

پایش قلمی خط آزموده

جز بر خط سبزه سر نسوده

افتاده به دام خود چو دیدش

برجست و چو جان به بر کشیدش

چشمش بوسید و گردش افشاند

صد بیت به وصف او فرو خواند

بگشاد ز پاش حلقه دام

بگذاشت که در چرا زند گام

آهو چو ز بند او شد آزاد

نگریخته پیش او باستاد

زد بانگ که پیش چشم لیلی

چشم چو تو صد بود طفیلی

باز آی و مترس کز همه کس

من یار توام ز عالم و بس

مادام که باشد آدمیزاد

بادی تو و لیلی از غم آزاد

این گفت و فتاد صید دیگر

در دام وی از نخست بهتر

با وی به همین نسق به سر برد

پس دست به آهوی دگر برد

این قاعده با سه چار پنجی

پرداخت نخورده دست رنجی

از گرسنگی نماند تابم

گفتم که بزن بر آتش آبم

دام از پی صید داشتن چیست

چون بگرفتی گذاشتن چیست

مهمان توام به طعمه محتاج

این طعمه چرا دهی به تاراج

گفتا که ازین هوس خمش باش

با هشیاری چو من بهش باش

زآتش گیرم که مثل لیلی ست

با مثل ویم عظیم میلی ست

بوسم به محبت ویش پای

بر دیده روشنش کنم جای

کام دل خویش ازو برآرم

بازش به فدای او گذارم

چیزی که بود چنین مرا پشت

خود گوی که چون توانمش کشت

چیزی که بود شبیه یارم

چون طاقت خوردن وی آرم

ور نی من از این شکار کردن

محتاجترم ز تو به خوردن

چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ

جز شاخ گیاهی و دگر هیچ

او بود درین که برد ناگاه

آهوی دگر به دام او راه

گفتم که دوان شوم ازو پیش

وان را بکشم به دشنه خویش

او پیش ز من دوید و آن را

بگرفت چنانکه دیگران را

صد بوسه به روی چشم او داد

کردش به فدای لیلی آزاد

نومید شدم ز کار و بارش

بی طعمه بماندم از شکارش

زان گفت و شنو در آن زمینم

گشت از سخنان او یقینم

کز عامریان وی است مجنون

حال از غم لیلی اش دگرگون